نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 38

موضوع: رمان بابا لنگ دراز

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    دوم آوریل
    بابا لنگ دراز عزیز
    من واقعا یک دیو هستم.
    لطفا نامه ی مزخرف هفته ی گذشته ی مرا فراموش کنید.شبی که آن را نوشتم خیلی احساس دلتنگی و بدبختی می کردم و گلویم درد میکرد.نمی داتستم که دارم به ورم لوزه و آنفولانزا و خیلی مرض های دیگر مبتلا میشوم.شش روز است که در بهداری بستری هستم و این اولین باری است که که فلم و کاغذ به من داده و اجازه داده اند بلند شوم روی تخت بنشینم.آهر سرپرستار اینجا خیلی امر ونهس میکند.با وجود این در تمام این مدت توی فکر آن نامه بودم و تا شما مرا نبخشید خوب نمیشوم.عکسم را با گلوی بسته کشیده ام.دلتان برایم نمی سوزد؟
    غدی زیر تارهای صوتی ام ورم کرده.تمام سال هم من اعضا میخواندم اما در این درس اصلا یک کلمه هم راجع به این غده ها نشنیدم.واقعا تحصیل چه کار بی خودی است!
    دیگر نمیتوانم نامه بنویسم.وقتی بلند میشوم و زیاد روی تخت می نشینم شروع میکنم به لرزیدن.باز هم خواهش میکنم برایآن نمک نشناسی و بی ادبی مرا ببخشید.مرا بد بار آورده اند.
    دوستدار شما،جودی ابوت
    از بهداری،چهارم آوریل
    بابا لنگ دراز عزیز
    دیشب نزدیک غروب در حالی که در رختخواب نشسته بودم و از پنجره به باران نگاه میکردم و از زندگی در این دانشکده ی بزرگ بدجوری خسته شده بودم،پرستار با جعبه ی سفید درازی پر از زیباترین غنچه گل های صورتی رز که اسم من روی آن نوشته شده بود وارد شد.تازه بهتر از گل ها،کارتی بود که رویش با خط بامزه و حروف ریز کج و سربالا(اما خیلی با کلاس) پیام خیلی مودبانه ای نوشته شده بود.ممنون بابا جون،یک دنیا تشکر.این گلها اوین هدیه ای است که من در عمرم دریافت کرده ام.اگر میخواهید بدانید که من ئاقعا چه قدر بچه ام،باید بگویم که دراز کشیدم و از خوشحالی زیاد زدم زیر گریه.
    حالا که مطمئن شدم نامه های مرا میخوانید،نامه هایم را جالب تر مینویسم تا ارزشش را داشته باشد دورشان روبان قرمز ببندید و درگاوصندوق نگه دارید ولی خواهش میکنم آن نامه ی مزخرف را از گاوصندوق دربیاورید و بسوزانید.
    اصلا دوست ندارم فکر کنم که شما آن را خوانده اید.
    از این که یک دانشجوی سال اولی بیمار،بدعنق و بیچاره را خوشحال کردید ممنونم.لابد شما اعضای خانواده و دوستان مهربان زیادی دارید و نمی توانید حس کنید تنهایی یعنی چه.ولی من خوب میفهمم.
    خداحافظ.قول میدهم دیگر این قدر مزخرف نباشم.برای اینکه حالا دیگر میدانم که شما یک انسان واقعی هستید.همینطور قول میدهم شما را با سوال هایم عذاب ندهم.
    هنوز از دخترها متنفرید؟
    ارادتمند همیشگی شما،جودی
    دوشنبه زنگ هشتم
    بابا لنگ دراز عزیز
    خدا کند شما آن عضو هیئت امنا که روی قورباغه نشست نبوده باشید؟میگفتند آن قورباغه زیر هیکل آن آقا بامبی ترکید.برای همین حتما یک عضو چاق تر هیئت امنا بوده.
    یادتان می آید در پرورشگاه جان گریر نزدیک پنجره های رخت شوی خانه حفره هایی بود که رویشان را با نرده های مشبک گرفته بودند؟هر سال بهار که فصل قورباغه های جهنده شروع می شود،تعدادی قورباغه می گرفتیم و توی آن حفره ها نگه می داشتیم گاهی البته آنها بیرون می آمدند و می پریدند توی رخت شوی خانه و روز های رخت شویی جار و جنجال میشد و ما کیف میکردیم.بعدش هم به خاطر این کار حسابی تنبیه می شدیم،ولی با تمام این سخت گیری ها باز هم قورباغه ها را جمع میکردیم. تا اینکه یک روز...نمی خواهم با شرح جز به جز همه چیز حوصله تان را سر ببرم...نمی دانم چطوری شد که یکی از چاق و چله ترین،بزرگ ترین،آبدار ترین قورباغه ها خودش را رساند روی یکی از آن صندلی های چرمی راحتی و بزرگ اتاق هیئت امنا و جلسه ی آن روز بعد از ظهر...ولی حتما خودتان آنجا بودید و بقیه ی اتفاق ها یادتان مانده دیگر؟
    حالا که بعد از مدت ها بی طرفانه به گذشته نگاه میکنم میبینم آن تنبیه ها حق مان بود.
    نمی دانم چرا دوباره یاد این چیزها افتادم.جز این که بهار است و پیدا شدن سرو کله ی قورباغه ها همیشه اشتیاق قدیمی قورباغه گیری را در من بیدار میکند.تنها چیزی هم که باعث میشود قورباغه جمع نکنم این است که این جا هیچ قانونی نیست که قورباغه جمع کردن را ممنوع کرده باشد.
    سه شنبه بعد از مراسم کلیسا
    فکر میکنید کتاب مورد علاقه من چه کتابی است؟منظورم همین الان است(برای این که هر سه روز یک بار نظرم عوض میشود)بلندی های ووذرینگ.نویسنده آن امیلی برونته وقتی این رمان را نوشت خیلی جوان بود و از سحن کلیسای هاورث یک قدم هم آن طرف تر نرفته بود.به علاوه در زندگی اش با هیچ مردی آشنا نشده بود.پس چطوری توانست شخصیتی مثل هیت کلیف را خلق کند؟ فکر کنید من هم نمی توانم بنویسم چون خیلی جوانم و از پرورشگاه جان گریر پا بیرون نگذاشته ام اما من در این دنیا همه جور امکانات داشته ام.گاهی وقت ها وحشت میکنم که نکند اصلا استعداد نویسندگی نداشته باشم.اگر من نویسنده ی بزرگی نشوم خیلی از من دلسرد می شوید بابا جون؟در این هوای بهاری که همه چیز واقعا زیبا و سرسبز است و شکوفه داده دلم میخواهد به درس و مشق پشت کنم و به دامن طبیعت فرار کنم.چه قدر دشت و صحرا پر جنب و جوش است!و بهتر است به جای نوشتن رمان ها مثل رمان ها زندگی کنیم.
    آی...!!!
    این جیغی بود که سالی و جولیا و آن دانشجوی سال آخری را از توی راهرو به اتاق من کشاند.باعثش هم هزار پایی بود به این شکل(یه هزار پا کشیده با یه عالمه پا)و حتی بدتر از این(من که نمیتونم بکشم عکسا رو خودتون تصور کنین)
    وقتی داشتم جمله ی آخر نامه را مینوشتم و فکر میکردم بعدش چه بنویسم،هزارپا تلپی از سقف افتاد کنار من و وقتی خواستم خودم را کنار بکشم،دوتا فنجان را از روی میز انداختم.سالی با پشت برس محکم زد روی هزارپا(که اصلا دیگر رغبت نمیکنم با آن موهایم را شانه کنم) ولی فقط سر جلویی اش از بین رفت و عقب درازش رفت زیر گنجه ی لباس و فرار کرد.ساختمان خوابگاه به خاطر قدیمی بودن دیوارهایش که پوشیده از پیچک است پر از هزارپاست.جانور های وحشتناکی هستند.ترجیح میدهم زیر تختم ببر باشد تا هزارپا.
    جمعه5/9 شب
    چه هچلی!امروز صبح صدای زنگ را نشنیدم.آن قدر عجله داشتم زود آماده شوم که بند کفشم پاره شد و دکمه ی یقه ام کنده شد و افتاد توی گردنم.سر صبحانه دیر رسیدم و ساعت اول هم که روخوانی داشتیم دیر به کلاس رفتم.ضمنا یادم رفت کاغذ جوهر خشک کن ببرم و خودنویسم جوهر پس داد.در کلاس مثلثات هم سر لگاریتم با استاد کمی جرو بحثم شد،بعد که کتاب را نگاه کردم دیدم حق با او بوده.ناهار گوشت آب پز و نان مربایی داشتیم و من از هردو بدم می آید.مزه ی غذاهای پرورشگاه را می داد.پست فقط برایم صورت حساب آورد(اگرچه باید بگویم غیر از این نامه ای بدستم نمی رسد.خانواده ی من اهل نامه نگاری نیستتد.)امروز بعد از ظهر سرکلاس انگیلسی یک تمرین غیر منتظره داشتیم:شعری به ما دادند معنی کنیم.من نمیدانستم شاعر آن شعر کی بوده و معنی اش چیه.وقتی وارد کلاس شدیم استاد گفت از روی تخته رونویسی کنیم و آن را معنی کنیم.وقتی سطر اول را خواندم فکر کردم معنی اش را فهمیده ام ولی وقتی سطر بعدی را خواندم نظرم عوض شد و دیدم معنی اش را نمی فهمم.
    بقیه ی کلاس هم وضع شان همین جوری بود.همگی سه ربع با کاغذهای سفید جلوی مان و مغزهای خالی روی صندلی ها نشسته بودیم.درس خواندن واقعا کار خسته کننده ای است!(راست موگه)
    اما دردسر های آن روز به اینجا ختم نشد.اتفاق های بدتر هنوز ادامه داشت.
    باران گرفت و ما نتوانستیم گلف بازی کنیم و به جایش به سالن ورزش رفتیم.
    دختر بغل دستی ام با یک میل باشگاه محکم کوبید به آرنجم.وقتی به خانه رسیدیم دیدم لباس جدید آبی بهاره ای که سفارش داده بودم توی یک جعبه برایم رسیده اما دامنش آن قدر تنگ بود که نمی توانستم بنشینم.جمعه روز نظافت است،خدمتکار تمام نوشته هایم را به هم ریخته بود.ما را بیست دقیقه بیشتر در کلیسا نگه داشتند تا به یک سخنرانی درباره ی زنان گوش کنیم.بعدش به محض اینکه لم دادم و خواستم با خواندن رمان چهره ی یک زن نفس راحتی بکشم دختری به نام آکرلی که صورتی گوشتالو و عین مرده ها دارد و گاهی خنگ می شود و چون اسمش با الف شروع می شود در کلاس لاتین پهلوی من می نشیند(ای کاش خانم لیپت اسم مرا زابریسکی گذاشته بود)آمد بپرسد که درس روز دوشنبه از صفحه ی 69 شروع می شود یا از صفحه ی70 ،و یک ساعت نشست و همین الان رفت.
    تا حالا شنیده بودید یکی این همه پشت سر هم بد بیاورد؟ در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد(هرکسی می تواند در یک بحران قد علم کند و با شجاعت با فاجعه ای مصیبت بار رو به رو بشود)بلکه به نظرم در یک روز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد.
    من هم سعی میکنم چنین اراده ای را در خود به وجود بیاورم.میخواهم به خود تلقین کنم که زندگی فقط یک بازی است و من باید تا آن جا که میتوانم ماهرانه و درست بازی کنم.چه در این بازی ببرم و چه ببازم.در هر حال شانه هایم را بالا می اندازم و می خندم.می خواهم همیشه شوخ باشم.باباجون از این به بعد حتی اگر جولیا جوراب ابریشمی بپوشد و یا هزارپا از سقف پایین بیفتد،دیگر هرگز شکایتی از من نخواهید شنید.
    ارادتمند همیشگی شما،جودی

    فوری جواب دهید.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/