عرش خدا

مادر بزرگم همیشه می گفت: خدا را که بشناسی، خودت را شناخته ای.

از خودم می پرسم: من خدایم را شناخته ام؟

دوباره یاد حرف مادربزرگ می افتم که: همه چیز یک انسان مؤمن خداست ... . از خودم می پرسم همه چیز من، خدایم هست؟ چطور؟ چگونه؟ ... برای تو چه؟ تا به حال از خودت سؤال کرده ای؟ خدا همه چیزت هست؟ چقدر شناخته ای اش؟ چطور؟ ...

مادربزرگ از خدا که برایم حرف می زد، می گفت: "خدا مرز ندارد" و امروز امیرالمؤمنین علیه السلام این گونه بر این توصیفش می کند : «لَم تَبلُغهُ العُقُول بِتَحدید فَیَکونَ مُشَبّهاً وَ لَم تَقَع عَلیهِ الإوهامُ بِتَقدیرٍ فَیَکُونَ مُمُثَّلاً؛ خردها برای او حد و مرزی نتوانند نهاد تا در نتیجه به چیزی مانند باشد و اوهام برایش اندازه ای تعیین نتوانند کرد تا بتوان برایش مثالی فرض کرد».1

مادربزرگ می گفت: "هیچ کسی مانند خدا نیست که در همه عالم یک پروردگار و خالق بیشتر نیست و آن هم، خداست" . امروز این فراز نهج البلاغه که با دلم بازی می کند، تکرار حرف آن روز مادر بزرگ است ... « ... وَاحِدٌ لا بعَدَدٍ وَ دائِمٌ لا بأمَدٍ وَ قائمٌ لا بعَمَدٍ. تَتَلَقّاهُ الأذهانُ لا بمُشاعَرَةِ وَ تَشهَدُ لَهُ المَرائی لا بمُحاضَرَةِ؛[ اوست خدایی که] یگانه است نه به شمارش، و جاودان و به خود پایدار است، برپاست نه با نگاه دارنده ای، ذهن ها او را می شناسند و به درک او نرسند. هر جا بر وجود او شهادت دهد، بدون آنکه در آن باشد».2

مادربزرگ قصه که می گفت برایم، می گفت: " یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود" و امروز داستان خدا شناسی را امیرالمؤمنین علیه السلام، این گونه برایم آغاز می کند ... «الحَمدُ للهِ الکَائن قَبلَ أن یَکُونَ کُرسیٌّ أو عَرشٌ، أو سَماءٌ أو أرضٌ، أو جانٌّ أو إنسٌ، لا یُدرکُ بوَهمٍ و لا یُقَدِّرُ بفَهمٍ، وَ لا یَشغَلُهُ سائِلٌ و لا یُنقُصُهُ نَائلٌ، وَ لا یَنظُرُ بعَین وَ لا یُحَدُّ بأین، و لا یُوصَفُ بالأزوَاج وَ لا یُخلَقُ بعَلاج، وَ لا یُدرَکُ بالحَواسِّ وَ لا یُقاسُ بالنَّاس؛ سپاس خدایی را که بوده و هست، پیش از آنکه کرسی یا عرش یا آسمان، یا زمین یا پری یا انسان پدید آمده باشد. نه خیال، درک او را تواند و نه فهم، اندازه او را بداند. نه پرسش کننده ای او را از کار متوقف کند، و نه عطا خواهنده ای در خزانه اش کاستی پدید آورد. بدون دیده بیناست و نمی توان گفت که کجاست. با همتایی وصف نگردد و با تمرین نمی آفریند، حواس نتواند او را درک کند و او را با مردم نتوان سنجید».3

اما تو با خودت فکر کرده ای که در مقابل این خدا، چه وظیفه ای داری؟ چه تکلیفی؟ نگو که خاک را با عالم پاک چه نسبت؟ نگو که آمده ایم چند صباحی که بخوریم و بیاشامیم و از لذایذ طبیعی برخوردار شویم. هر گاه هم که پیاله حیاتمان لبریز شد، رهسپار دیار مرموز خاک شویم.

نگو من انسان بی مقدار کجا و خداوند بی نهایت و برتر از هر کمال کجا؟

نگو که پرستش این بی انتهای برتر از هر کمال مرا به چه کار آید و چه سود؟

نگو شناخت این مافوق بی نهایت مگر ممکن است و اگر هم باشد، چه سودی دارد برای من؟ …

این همه تلاش کرده ایم برای شناخت نیروهای روانی درونمان، کافی بوده است؟ اصلا به چه کارمان آمده است؟ این همه تعلیم و تربیت و تمرین، توانسته حق اعتلای روح مان را ادا کند؟
سپاس خدایی را که بوده و هست، پیش از آنکه کرسی یا عرش یا آسمان، یا زمین یا پری یا انسان پدید آمده باشد. نه خیال، درک او را تواند و نه فهم، اندازه او را بداند. نه پرسش کننده ای او را از کار متوقف کند، و نه عطا خواهنده ای در خزانه اش کاستی پدید آورد. بدون دیده بیناست و نمی توان گفت که کجاست. با همتایی وصف نگردد و با تمرین نمی آفریند، حواس نتواند او را درک کند و او را با مردم نتوان سنجید

نیامده ایم برای بهره های مادی این دنیایی فقط؛ این را عقل مان می گوید، وجدان مان می گوید … یادت هم باشد که هیچ گاه عقل یا وجدانت دروغ نمی گویند، ندای فطرتت بی راهه نمی رود … ضرورت شناخت درون انسانی مان برای مقابله و مبارزه با سختی ها و مشکلات، من و تو را مجبور می کند که بهتر و بیشتر خودمان را بشناسیم. حالا می شود تصور کرد که آدمی در این دنیا زندگی کند، با جامعه بشری در ارتباط باشد، از مواهب این دنیای مادی برخوردار باشد و خالق این عالم را نشناسد؟ خالق این همه مواهب را؟ خالق این دنیای مادی را؟ خالق خودش را؟ …

اگر چه هر چقدر هم که بکوشیم، هر چقدر همه تلاش کنیم، نمی توانیم خالق هستی را آنگونه که باید و شاید بشناسیم؛ نمی توانیم حق واقعی اش را ادا کنیم؛ اما با خودت فکر کرده ای که این اندک شناخت اگر معرفت مان را افزایش دهد، اگر گرایش بندگی من و تو را افزایش دهد و ما را از چاه خودپرستی به در آورد، اگر ما را به قله های رفیع تکامل برساند، چقدر می تواند به حال من و تو سودمند باشد؟ 4
فرق ما با خدا نشناس

انسان نیازمند است كه خدا عیب هاى او را در دنیا و بویژه در آخرت‏بپوشاند. مفتضح شدن انسان و بر ملا شدن عیب هاى او در دنیا، از دایره تنگ اجتماعى‏ كه در آن زندگى مى‏ كند و عبارت است از جمع عدّه ‏اى‏ محدود از افراد بشر، نمى‏ گذرد، در حالی كه در روز قیامت آنجا كه فرد در كنار صدها میلیارد انسان، در برابر خدا مى ‏ایستد، افتضاح و بر ملا شدن عیب های او در برابر این ‏شمار عظیم انسان ها، امرى بس سخت و دشوار است ... .

مواهب خدا غالباً چنان است كه انسان آن ها را مى‏ شناسد و لمس مى‏ كند و گاهى نیز بر آن ها شكرى مى‏ گزارد، امّا لطف خفى خدا آن است كه گرفتاری ها و خطرهاى بزرگ را از انسان دفع مى كند، چه انسان هر لحظه در معرض صدها خطر و گرفتارى است: بیمارى، فقر، شكست و مرگ؛ خداى متعال كسى است كه‏ همه این ها را از انسان دفع مى‏ کند.

وقتى در بیابان گرفتار تاریكى و سرما و وحشت هستى و سپس صبح را مى ‏بینى كه با پرتو افشانى و درخشش خود به سوى تو مى‏ آید و توى دلت باز مى ‏شود و درونت گشاده مى‏ گردد و آرزوهایت زنده مى ‏شود، این همان شادى نغز و شادابى و زیبایى است و گاهى عصر هنگام در هوایى گرم و خفه كننده و آزاردهنده نشسته‏اى و ناگهان آسمان را مى‏ بینى كه از ابر پر شد و بارانى خوب بارید و هوا خنك شد، پس به نشاط مى ‏آیى و شادمانى تو را در خود مى گیرد... این جاست که خدا انسان را غرق لحظه‏ هاى شادى و سرور مى‏ كند تا بداند كه همواره نیازمند خداوند است: «چه شادمانی هاى شگفت انگیز و نغز كه به من‏ نشان داد، پس از روى ستایش او را ثنا مى‏ گویم و تسبیح گویانه او را ذكر مى ‏كنم» ...

از یكسو خدا را ثنا مى‏ كنی؛ یعنى از او به نیكى یاد مى‏ كنی و او را مى ‏ستایی و در همان هنگام ذكر او را بر زبان جارى مى ‏كنی، او را تسبیح مى ‏كنی و از اینكه به مخلوقات شبیه باشد، پاك مى‏ شماری: «ستایش خداى را كه پرده ‏اش‏ ندرد» ... آیا كسى مى‏ تواند به خداى متعال برسد؟ ... حجاب خدا دریده نمى‏ شود و او عزّت و شكوه خویش در سراپرده عرش خود پنهان و پوشیده است ... « و درش‏ نبندد» ... درهاى مردمان شب ها بسته مى‏ شود و حتّى بیشتر دادسراها در بعضى از ساعت هاى روز تعطیل مى‏ شوند، امّا درهاى خداوند همیشه باز مى ‏ماند و تو ‏مى‏توانی هر لحظه كه محتاج او باشی، آن را بكویی: « درش نبندد و خواهانش رد نگردد» ... هنگامى تو در خانه خدا را مى ‏كوبی، خداوند اجابتت مى‏كند که خدا كسى را كه او را بخواند و از او چیزى بخواهد، رد نمى‏ كند ... «آرزومندش ناامید نشود» ... نیازى نیست كه تو از خدا چیزى بخواهی، كافى است در دلت به خدا بیندیشی تا خدا را در دلِ شكسته ات بیابی، آنگاه محال است كه خدا آرزویت را بر باد دهد، امّا به این شرط كه خودت را نفریبی و امیدت فقط به اجابت خدا باشد و كسى را شریك او قرار ندهی.

کمی بیندیش …

تو او نشوی ولی اگر جهد کنی راهی بروی از تو تویی برخیزد