فصل2-4
تو میدانستی مادر؟
پلک آخرینت
پیک تنهایی ما بود
که قاصدک وداع
از کوچ کوچه هامان میگذشت
تو میدانستی مادر؟
الهه ها
چارقد دلبری ات میشدند
وقتی روی سجاده ات نم نم باران می بارید
می بارید در سمت دختری ام
دختری که نیمه های مادریش ... وداع وداع میشد.
رزا چشمانش را با بغض بست ؛ اما رگه های اشک بر سرعت خود افزوده بود و بی امان راه می پیمود . با پشت دست اشکهایش را زدود و فس فس کنان دوباره به نوشته هایش خیره شد . همانطور گفت :« پدر تو چرا ؟»
دوباره نوشت :
کجایم جا گذاشتی بابا ؟
آن سمت کوچه ها ؛ مال تو نبود
به خدا این وقت
اردی بهشت تو نبود.
این وقت
بهار تنهایی من نبود
چهره پدرش را بخاطر آورد ؛ وقتی در فراق مادر زار میگریست .
دست کاشت تو
صد دانه نوبری رویاندند
برای تکریم خطوط پیشانی ات
که دره های درد تو بود
دره های صبر من
دره های رنجی
که بر گونه های داغ بی کسی ام
لحظه لحظه خون می نگاشت
قلم را رها کرد و سرش را روی میز میان بازوانش پنهان کرد. کمی گریست . دیگر سرش درد گرفته بود . مانند کسی که در عزای عزیزی به روز سوم و چهارم رسیده باشد دیگر رمق نداشت . بیشتر مبهوت بود .
تصمیم گرفت بخوابد . شوری اشک صورتش را آزار میداد . باید صورتش را می شست . اینطوری نمیتوانست بخوابد . وسایل روی میز را جا به جا کرد . آنگاه برخاست و از اتاق خارج شد. به طبقه پایین رفت تا صورتش را بشورد.کسی آنجا نبود . وقتی به اتاقش برگشت در اتاق را بست و کلید را فشرد و اتاق در خاموشی فرو رفت . با وجود تاریکی به کمک نور مهتاب که تا حدی نور به اتاق می پاشید اشیا را واضح تر دید . به طرف تختش رفت و روی آن دراز کشید و به سقف تاریک اتاق خیره شد. ناگهان احساس کرد چیزی به پنجره اصابت کرد . به سرعت ازجا برخاست و نشست . لحظه ای تامل کرد. تازه داشت به این نتیجه میرسید که چیزی نبوده که دوباره متوجه صدا شد . برخاست و کنار پنجره رفت .به آرامی آن را باز کرد و خم شد . در تاریکی چشم دواند و پیمان را دید که زیر پنجره ایستاده و به او نگاه میکند .
آهسته گفت :« بله ؟ با من کاری داشتید ؟»
او هم آهسته گفت :« آره ؛ میتونی بیای پایین ؟»
رزا لحظه ای مردد ماند . نمیدانست چه پاسخی بدهد ؛ به خصوص که رفتار آن شب او غیر از انتظار بود ؛ ولی بعد فکرکرد ممکن است کار مهمی داشته باشد که اینطور و در چنین شرایطی میل دارد بااو صحبت کند . شاید هم موقع شام سعی داشت بااین کارش او را متوجه چیزی کند .
با سر اشاره کرد و گفت :« الان می آم .»
پنجره را آرام بست و پرده را مرتب کرد. لحظه ای مکث کرد و بعد به طرف در رفت . نمیدانست دارد کار درستی انجام میدهد یا نه ... دو دل بود . با اینحال در را آهسته گشود و از پله ها پایین رفت و خود را به باغ رساند . نور سرسرا قسمت جلویی باغ را روشن کرده بود . زود پیمان را دید . با نهایت دقت آهسته و بدون سر و صدا به طرف او رفت . پیمان او را به طرف چپ ، کنار همان گلهای رز کشاند. آنجا کمی تاریک تر بود؛ولی به خوبی می توانستند همدیگر را ببینند .
رزا با تعجب پرسید: « چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ چرا منو اینجا آوردین ؟!»
«میخواستم باهاتون صحبت کنم .»
«الان موقع خوابه ؛ نه حرف زدن! چرا نخوابیدین ؟»
پیمان توضیح داد:« خوابم نمی اومد ؛ چون تمام بعدازظهر رو خواب بودم . در جایی که من زندگی میکنم الان صبحه و من طبق عادت باید بیدار باشم . راستش هنوز به زمان اینجا عادت نکردم . میدونی ... خیلی سخته به این وضعیت عادت کنی .»
رزا به این قسمت قضیه توجه نکرده بود . البته برایش جالب بود ؛ در ضمن به او حق هم میداد : بنابراین خاطرنشان کرد :« البته ؛ باید مشکل باشه خودتونو تطبیق بدین .»
« بله ؛ خیلی .»
«باز خوبه که فقط همین مشکل رو دارین .»
«البته مشکلات دیگه ای هم هست ؛ تمام مدت دل پیچه های عجیب و غریب دارم .»
رزا با دلسوزی آشکاری گفت :« که اینطور . فکر نمیکنید بهتره با یه دکتر مشورت کنین ؟ لابد میتونن شمارو راهنمایی کنن .»
«راهنمایی گرفتم ؛ اما نه از یه دکتر ؛ بلکه از باغبونی که اینجا کار میکنه .»
رزا ابروانش را بالا برد و گفت :« از مش کریم ؟ اون چی بهتون گفت ؟»
«گفت یه مقدار از خاک اینجارو توی یه لیوان آب بریزم و وقتی خوب ته نشین شد از آب آن بنوشم .»
«عجب! این کار رو انجام دادین ؟»
«بله .»
«حالا موثر بود؟»
«خیلی کمک کرد. حالا بهتر شدم ؛ ونه بطورکامل . باید نتیجه اش رو بعد ببینم ؛ چون تازه این کار رو انجام دادم .»
رزا لحظه ای ساکت شد.
پیمان پرسید:« چیه ؟ کار احمقانه ای انجام دادم؟ میدونم این کار غیربهداشتیه و ...»
رزا جلوی ادامه صحبت او را گرفت و گفت :« نه ؛ داشتم فکرمیکردم شما منو صدا نکردین این حرفهارو بزنین . مگه نه ؟»
«البته .»
«خب ؛ بفرمایید ؛ گوش میکنم .»
«عجله نکن . بیااینجا بشینیم؛ بعد بهتون میگم .» وبا دست به یکی از صندلیهای مخصوصی که درگوشه و کنار باغ جهت نشستن قرار داده بودند اشاره کرد.
رزا گفت:« باشه ؛ فقط خواهش میکنم سریع تر.»
به طرف صندلی رفتند و نشستند .رزا کمی با فاصله کنار او قرار گرفت و با استفهام نگاهش کرد.چهره پیمان خوب پیدا بود و او قادر بود کوچکترین حرکت صورت او را ببیند.
«خب بفرمایید؟»
پیمان لبخند زد و به چهره او خیره شد و گفت:« چقدر عجله داری؟ همه خوابن و ما تاصبح وقت داریم حسابی باهم حرف بزنیم .»
رزا کلافه جواب داد:« خب ؛ همه خواب باشن ؛ ولی یه وقت ممکنه یکی سرو کله اش پیدا بشه و ... اون وقت نمیگه شما دارین اینجا چی کار میکنین ؟ به نظرتون ما باید چه جوابی بهش بدیم؟»
پیمان شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«به کسی چه مربوطه که ما داریم چی کار میکنیم ... بعد از سالها همدیگر رو دیدیم و داریم باهم حرف میزنیم ... میگیم خوابمون نبرده اومدیم توی باغ صفایی بکنیم و باهمدیگر حرف بزنیم .»
نفس عمیقی کشید و بوی خوش گلهای رز را به ریه اش کشید و ادامه داد:«حیف این هوا و این باغ نیست که آدم بره تنهایی بخوابه .»
حوصله رزا کم کم داشت سرمیرفت . مثل اینکه او خیال نداشت حرفهایش را بزند و به جای آن از آب و هوا میگفت. علاوه بر آن چشمهایش درحال بسته شدن بود . آنقدر گریه کرده بود که به زور میتوانست چشمانش را باز نگاه دارد . حتی بوی خوش گلها و کنجکاوی هم در پریدن خواب ازسرش تاثیر چندانی نداشت ؛ علاوه بر این احساس ترس ناشناخته ای وجودش را گرفته بود . ازجا برخاست و گفت:« اگه کاری دارین زودتر بگین وگرنه من حسابی خوابم می آد و میخوام بخوابم .»
پیمان او را به سمت صندلی کشید و وادار به نشستن کرد و گفت:« صبرداشته باش . چقدر عجله داری؟»
رزا عصبی بود؛ چراکه پیمان زیادی آرام بود و در ظاهر به عواقب بعدی این کار فکر نمیکرد. رزا هرلحظه منتظر حضور فرد دیگری در آنجا و رسوا شدن بود. از این رو به او گفت:« آخه می بینم شما خیال ندارین حرفاتونو حالا حالاها بزنین ...»
پیمان میان حرف او گفت:« آخه حرفی که من میخوام بزنم به زبون آوردنش زیاد راحت نیست که شما خیال میکنین ...»
رزا با تعجب گفت:« من نمیتونم حتی فکرکنم شما چی میخواین بگین . هرچی به مغزم فشار می آرم علت این کارتونو نمی فهمم ؛ پس بهتره حاشیه نرید و هرچی میخواین بگین زودتر به زبون بیارین . همونطور که گفتم ...»
پیمان کمی بیشتر رویش را به طرف او برگرداند و با نگاهش مانع ادامه صحبت او شد. لحظه ای بعد گفت:« آخه به نظر شما چطور میتونم به دختری که مدام خودشو ازم کنار میکشه و ازچشمای تیله ای و معصومش هیچی خونده نمیشه بگم چقدر زیباست و توهمون نگاه اول منو با همه وجود عاشق خودش کرده ؟»
بااین حرف تمام محبتی راکه میتوانست درنگاهش جمع کرد و به چشمان او خیره شد . رزا لحظه ای ماند . همانطور به اونگریست . وقتی احساس کرد او قصد دارد دستانش را در دست خود بگیرد آنها را به سرعت پشتش پنهان کرد. نگاهش را ازاو برگرفت و گفت:« من ... من نمی فهمم ؟»
پیمان سرش را بیشتر به طرف او خم کرد و آهسته گفت:« یعنی متوجه حرفام نشدی ؟!»
رزا نمیدانست چه پاسخی باید به او بدهد . احساس عجیب و بی سابقه ای پیدا کرده بود. قلبش به شدت میزد . پیمان که به نیم رخ او خیره شده بود پس از لحظه ای ادامه داد:« نمیدونم چطور حرفامو بهت بزنم . وقتی اینقدر خودتو کنار میکشی نمیدونم در مورد من چی فکر میکنی و چه تصوری داری؟ اگه بخوای برات توضیح میدم .»
چون صدایی ازجانب او نشنید جرات یافت و ادامه داد:« اسم من پیمانه ... بیست و شش سالمه ... رشته مهندسی پزشکی درکشور سوییس میخونم ... و حالا هم اینجام چون پدر بزرگ خواسته ...»
سرش را کمی بیشتر به سمت او کج کرد تا چهره او را بیشتر ببیند. ادامه داد:« ... و تا به حال دختری به زیبایی تو ... در عمرم ندیده بودم .»
رزا سرش را به طرف دیگر چرخاند تا چهره اش را بیشتر از تیررس دید او دور کند . حالا لرزش هم به صدای تپش قلبش اضافه شده بود . به نظرش خیلی عجیب آمد که در تصور او زیبا جلوه کرده باشد . آن هم کسی که لابد در طول مدت زندگی اش با دختران زیادی معاشرت داشته است . به زحمت نگاهش را برگرداند و پرسید :«چرا سالارخان شمارو اینجا خواسته ؟»
طوری حرف زد که انگار این مطالب رااز او نشنیده است . پاسخ این پرسش را خودش میدانست ؛ ولی میخواست بداند آیا او هم این را میداند یا نه ؟ و تمام تلاشش را به کار برد که درچشمان او خیره شود .
پیمان دستانش رااز هم گشود و گفت :« راستش اول فکرکردم بعدازاین همه سال هوس دیدن ما به سرش افتاده ... یه خورده هم که به سن و سالش فکرکردم با خودم گفتم شاید خدای نکرده فوت کرده و به ما چیزی نمی گن ... چون من که خودم مستقیم باهاشون صحبت نکرده بودم ... فقط برام پیغام گذاشته بودن . منم زود با برادرم پیروز که تو ایتالیاست تماس گرفتم و فهمیدم که اون رو هم احضار کردن ؛ ولی اوهم چیزی بیشتری نمیدانست . به هرحال اطاعت امر کردم و اومدم ...»
رزا که از پاسخ او راضی نشده بود ؛ همانطور که مشکوک او را می نگریست گفت :« خب ... بعد ؟»
« هیچی دیگه ... اومدم و دیدم که خدارو شکر زنده هستن .»
«نپرسیدی برای چی احضار شدی ؟»
«خب نه ... به هر علتی که باشه لابد میگن ... من تازه اومدم ... درضمن لابد سالارخان منتظره بقیه هم از راه برسن ... اون وقت مسئله رو عنوام میکنه .بهرحال اینها درحال حاضربرام مهم نیست . آنچه مهمه اینه که من به اینجا اومدم و شمارو دیدم و...»
رزا میان حرف او پرید تا مسیر صحبت را برگرداند .
«آنچه برای من مهمه اینه که بدونم به نظر شما چرا شماهارو اینجا خواستن ؟»
«ببین خانومه ...رزای عزیز ... نمیدونم این موضوع چرا اینهمه براتون اهمیت داره ؟ ولی راستشو بخواین فکر میکنم برای وصیتی ؛ چیزی باید مارو خواسته باشن ... اگرچه این موضوع برام زیاد مهم نبوده و نیست .»
رزا ابروانش را بالا برد و تکرار کرد:«براتون مهم نیست ؟»
«یه جورایی نه ... البته من نمیدونم شما تا چه اندازه از اوضاع و احوال ما اطلاع دارین ؟»
رزا که میخواست اطلاعات بیشتری به دست آورد بی معطلی گفت :« من دراین چندسال خبری از شما نداشتم .» و با به زبان آوردن این جمله نگاهش را صادقانه به او دوخت. پیمان سری از روی تاسف تکان داد و گفت :«البته نمیشه به شما خرده گرفت ؛ چون ماهم تا حدود زیادی از وضعیت هم بی اطلاع بودیم . به خصوص از شما ... خب پس من ازاول باید براتون تعریف کنم . ما همگی باهم به سوئد رفتیم و توی یه خونه زندگی کردیم و به مدرسه رفتیم . تااینکه یکی یکی درسامون تموم شد و هرکدوم برای ادامه تحصیل و درواقع طی مسیر زندگی ازهم جدا شدیم ... البته اول ازهمه سالارخان کسب تکلیف کردیم که بمونیم یا برگردیم ؛ چون بهرحال ایشون قیم ما بودن و همه مایحتاج مارو تامین میکردن .ایشون هم اونو به میل خودمون گذاشتن و گفتن تا وقتی که نیاز داشته باشیم می تونیم رو کمک اون حساب کنیم به شرطی که راهمون درست باشه و نخوایم کجروی کنیم و قبلش باهاشون هماهنگ کنیم . ما هم هرکدوم تصمیمهایی برای خودمون گرفتیم و همین تصمیمات باعث شد که ازهم جدا بشیم . پیروز به هنر رو آورد . فقط اون بود که خیلی زوداز ما جدا شد و به ایتالیا رفت . همونجا موند و الان برای خودش هنرمند بزرگی شده .بقیه هم به تناوب از اون کشور رفتیم ؛ولی همونطور که گفتم باز تحت سرپرستی سالارخان و زیر نظر اون بودیم ... اونم از طریق خانواده ای که در سوئد سرپرستی مارو به عهده داشت و همراه ما به اونجا آمده بود. اسم سرپرستمون آقا یعقوب بود که اونجا بهش زاکوب می گفتیم . خلاصه ... زاکوب تا حدود زیادی از وضعیت ما مطلع بود و به مرور زمان رابط ما با پدربزرگ شده بود ؛ چون تماس باایران واسمون راحت نبود... خلاصه اینطوری این چندسال رو سر کردیم . بنابراین می بینی که سالارخان هرکدوم ازمارو حسابی حمایت کرده . یعنی همه جوره مارو همراهی کرده ؛ طوریکه ما ازنظرمالی کمبودی احساس نکنیم . من یکی چیزی کم نداشتم ؛ ولی ولخرجی هم نکردم ... سعی کردم روی پای خودم وایسم و با کمک دوستانی که داشتم با همین پولها واسه خودم سرمایه ای بهم زدم ... سالارخان در حق من یکی که کوتاهی نکرد... حالا هم منتظر میراثش نیستم . بیشتر ازاینکه موقعیتی فراهم شد که ببینمش ؛ اونم زنده ؛ خوشحالم .اگرچه فکرمیکنم حال چندان رضایت بخشی نداشته باشن ؛ ولی میخوام اگه بشه زودتر ایشونو باخودم به سوییس یا هرکجای دیگه که بشه سلامتی اونو بهش برگردونن ببرم . در اولین فرصت این قضیه رو مطرح میکنم ...»
رزا در میان صحبتهای او اندیشید : چقدر میان او وبقیه تفاوت گذاشته شده ... آنها با راحتی و فراغ بال در بهترین کشورها به تحصیل در رشته مورد علاقه شان مشغول بوده اند. با لذت زندگی کرده و بهترین امکانات را در اختیار داشتند . هرجایی که خواسته اند رفته اند و هرکاری که خواسته اند انجام داده اند و او درتمام این سالها در این محیط چون زندانی با امکانات و تحت نظر با مباشرکه چون سگی هار ازاو میترسید تحصیل کرده . با زنی چون شکوه سرکرده بود که نفرت از چهره اش می باریده . با پیرمردی غذا میخورد که برایش وجود خارجی نداشت . نه دوست درست وحسابی و نه آشنای قابل توجهی و نه دلخوشی و نه تفریحی . درخانه ای که از سالها پیش چهره منفور مرگ برآن سایه انداخته و از زندگی سالم دور بوده است . حتی تلویزیون سیاه و سفید بلموند هم سالها بود که روشن نشده بود و برای خودش گوشه سرسرا استراحت میکرد.
دوباره ذهنش را به حرفهای پیمان برگرداند و ازاینکه او از قضیه میراث و ازدواج مطلع نیست خوشحال شد . بی اختیار لبخندی به لب آورد .
پیمان با لبخند او احساس کرد اوضاع بهتر شده . به او نزدیک تر شد. بوی عطر گلها و تاریکی محیط احساسات اورا هم برانگیخته بود . باد ملایمی که می وزید هرلحظه بویی خوش آیند از گلهای اطراف را می پراکند و مشام او را نوازش میداد. پیمان نگاهش را به او دوخت و گفت :« بازهم چیز دیگه ای هست که رزای عزیزمن مایل به دونستنش باشه ؟»
دختر سرش را به علامت نفی تکان داد . برایش مشکل بود کلمه ای به زبان بیاورد ؛ وقتی خودش را چنین در دام او احساس میکرد. خواب ازچشمانش پریده بود. پیمان نگاهش را به اجزای صورت او دوخت و با محبت بی اندازه سعی کرد در اعماق قلب او نفوذ کند؛ ولی نمیدانست بااین کارش دختر ساده و چشم گوش بسته ای مانند او را میترساند .
رزا ازجا برخاست برود ؛ اما او جلویش را گرفت . گفت :« فکرکردم تونستم اعتماد شمارو به خودم جلب کنم ... اونطور که ازم فرار نکنین .»
رزا دستپاچه و شکست خورده پاسخ داد :« من فرار نمیکنم ؛ ولی دیگه باید برم بخوابم .»
«حیفتون نمی آد توی این هوا و این شب زیبا و رویایی این محیط رویایی رو رها کنین و برین بخوابین .»
رزا به جای هر پاسخی گفت :« شما چقدر خوب فارسی صحبت میکنین ... البته کمی لهجه دارین ؛ ولی ...»
پیمان که ازاین حرف او شاد شده بود و فکرکرد توانسته تمایل به بودن در آنجا را در اوایجاد کند گفت :«خب ؛گذشته ازهمه چیز من ایروونی ام و باید زبون مادریم رو خوب بلد باشم ؛ به خصوص که ما اونجا وقتی دور هم جمع می شیم فارسی صحبت میکنیم . یکی از لذتهای بزرگ من هم صحبتی با دوستان ایرونیه ... جز این ما اونجا کانالهای ایرانی زبان داریم و ازهمه خبرها مطلع می شیم .اگرچه حق با شماست و دوری ازایران و زندگی در کشور دیگه ؛ اون هم این همه مدت موجب فراموشی و کم شدن حافظه لغوی ما میشه ؛ ولی همونطور که گفتم کانالهای ایرانی زبان کمک خیلی بزرگیه که اونجا کمتر احساس غربت کنیم . گاهی احساس میکنیم تو ایران خودمونیم ؛ به خصوص که کانالهای اونجا واسمون جذابیتی نداره و برنامه ها و سریالهای ایرونی حسابی مارو از تنهایی و غربت درمی آره ... درضمن من چند زبون دیگه هم بلدم . بعضی وقتها شعر هم میگم .»
«خیلی جالبه .»
«چی جالبه ؟»
«اینکه هنوز علاقه تونو به ایران حفظ کردین ! اینکه شعر میگید !»
«فکر میکنم همه ایرونیها این احساس رو به وطنشون داشته باشن . حالا هرکجای دنیا که زندگی بکنن ... دست کم من اینطور فکر میکنم .»
«تا حالا با یه شاعر آشنا نشدم .»
پیمان لبخندی زد و گفت :« من که شاعر نیستم ؛ ولی یه وقتهایی شعر میگم . شعر گفتن یه چیز ذاتیه . باید احساس قوی داشت ؛ اون وقت میتونی با بلد بودن چند کلمه شعری بگی که منظورت رو برسونه . درضمن باید به هیجان بیای ... باید یه چیزی روی تو تاثیر بذاره که بتونی شعر بگی .» و ساکت شد .
رزا نگاهش را به مهتابی دوخت که تصویرش لرزانش در گودال آب زیرپایشان افتاده بود. پیمان نگاه او را دنبال کرد و با حضور ذهن فوق العاده ای گفت :
تو نیگات دو چشم بی تاب
توی آب لرزش مهتاب
تویه رویا ؛ یه خیالی
واسه من با دل تنهام .»
رزا با چهره ای گلگون و با تعجب بی اندازه به پیمان نگریست که با چشمانش به او لبخند میزد .
فصل5
پیمان عاقبت رضایت داد تا رزا او را ترک کند ؛ اما تا نزدیک صبح خوابش نبرد. حرفها و رفتار پیمان چون فیلم ضبط شده ای مدام در ذهنش تکرار میشد . گاه سعی میکرد بخاطر بیاورد که او در حین گفتن جمله ای خاص چگونه رفتار کرده است .میخواست بیشتر خودش را مجاب کند که آنچه آن شب شنیده و دیده حقیقت دارد و پیمان نه به خاطر ارث سالارخان که بخاطر خود رزا به او علاقه مند شده است . سرانجام آنقدر این افکار در ذهنش چرخید و چرخید که نفهمید کی خوابش برد .
صبح روز بعد ؛ با صدای شکوه که ازمیان لنگه در چندبار با خشونت او را صدا میکرد ازخواب بیدار شد. چشمانش به زور گشوده شدند و نای برخاستن نداشت. غلتی زد و گفت :«باشه .» و به او پشت کرد و دوباره خوابید .
شکوه به طرف او آمد و پتو را از رویش کشید و گفت :« چی چی رو باشه ... پاشو ببینم .»
رزا با اخم به او نگریست و گفت :« ول کن ... میخوام بخوابم ...»
ناگهان به دنیای واقعی برگشت . باید بیدار میشد .نباید سالارخان را عصبانی میکرد. نمیخواست جلوی بقیه تحقیر شود . ازجا برخاست و گفت :« خیلی خب ... الان می آم پایین .»
به سرعت تختش را مرتب کرد و به طبقه پایین رفت . زیر چشمی نگریست و دید دوجوان کنار میز سرجایشان نشسته اند و هنوز از سالارخان خبری نیست . نفسی به راحتی کشید و به ساعت سرسرا نگریست .
همانموقع سالارخان را دید که با صورت اصلاح کرده آمد و سرجای خود نشست . مباشر هم بالای سر او ایستاد و درگوش او حرفهایی زمزمه کرد.به طرف میز رفت و نشست.
با نیم نگاهی منتظر شد تا مباشر دست ازسر سالارخان بردارد و او صبحانه را شروع کند .به شدت احساس گرسنگی میکرد. بوی ادوکلنی که به مشامش میرسید نشان میداد که همه صبح زود استحمام کرده اند و حسابی به خود رسیده اند؛ حتی سالارخان هم بوی صابون میداد و ربدوشامبر جدیدی تن کرده بود که به احتمال زیاد سوغاتی یکی از این دو بود.شهریار لباس سفید خوش دوختی پوشیده بود که یقه و یک آستین آن به رنگ سرمه ای بود و روی آن به رنگ سفید چیزی نوشته شده بود. موهایش که از تمیزی برق میزد باهرحرکتی به طرفی میریخت . با آنکه جرات نداشت مستقیم به پیمان نگاه کند متوجه بودکه او تی شرت آبی خود را عوض کرده و به جای آن تی شرت زرد رنگی پوشیده است .
عاقبت صبحتهای درگوشی مباشر که با وجودی که آهسته بود؛ ولی بخاطر سنگینی گوش پیرمرد بازهم به گوش میرسید پایان یافت . بیشتر درمورد دریافت پول بود. سالارخان به خوردن صبحانه مشغول شد.
رزا متوجه شد پیمان چندبار به طور توجه برانگیزی او را می نگرد ؛ ولی باز هم جرات نکرد حتی به سوی او نگاه کند . ازطرفی احساس شرم میکرد و ازطرف دیگر متوجه نگاه های زهردار و مشکوک شهریار بود .
لحظه ها کماکان به سکوت میگذشت .عاقبت سالارخان گفت:« امروز خیلی کار درایم . امیدوارم پیروز هم زودتر خودش رو برسونه .»
پیمان گفت :« نگران نباشید. لابد مشکلی پیش اومده و مطمئن هستم هرطور هست تاظهر خودشو میرسونه .»
سالارخان سرفه ای کرد و بعد گفت :« ماهم امیدواریم ... چون اگر دیرکنه مجبوریم بدون اون اقدام کنیم . دیگه وقت نداریم و باید به کارهای مهمتری برسیم .»
چایش را سرکشید و مباشر را صدا کرد تا او را به اتاقش ببرد. استحمام او را خسته کرده بود و معلوم بود نیاز شدیدی به استراحت دارد. مباشراز در سرسرا وارد شد .به دعوت او دکتر سلوک که دکتر مخصوص سالارخان بود قدم به آنجا گذاشت .
مباشر گفت :« سالارخان ؛ دکترسلوک تشریف آوردند .»
پیرمرد خوش آمدی گفت و با خوش مشربی از آمدن مهمانش ابراز خرسندی کرد. دکتر لبخندی به لب آورد و همراه مباشر جلو آمد. همه جز سالارخان که توان نداشت ؛ ازجابرخاستند و به دکتر سلام کردند. دکتر هم به سالارخان و بعد باهردو جوان دست داد و به احوالپرسی مشغول شد. رزا هم به احترام او ایستاده بود و به احوالپرسی او پاسخ داد. دراین حین سالارخان به مباشر اشاره ای کرد که معنی آن این بود که میخواهد به اتاقش برود و همانجا با دکتر گفتگو خواهد کرد.
وقتی مباشر ویلچر را حرکت داد سالارخان گفت :«عزیزانم .... ازجناب دکتر پذیرایی کنید تا من برای معاینه آماده بشم .»
پیمان صندلی را پیش کشید و از دکتر دعوت کرد بنشیند. وقتی دکتر تعارف میکرد رزا ازجایش حرکت کرد تا میز را ترک کند و آنها را تنها بگذارد .
به دکتر گفت:« بااجازه تون من مرخص میشم .»
دکتر با احترام گفت :«خواهش میکنم از ملاقاتتون خوشحال شدم .»
سالارخان ازمباشر خواست مکث کند و بعد بلندگفت :«من هر سه تونو... و اگه پیروز عزیزم اومد ... هرچهارتارو ساعت یازده توی اتاقم می بینم .»
رزا لحظه ای پشت کرد که برود همانموقع سالارخان برای نخستین بار پس از اینهمه سال او را خطاب قرار داد و گفت :« رزا ...»
رزا لحظه ای ایستاد. برگشت و به پیرمرد خیره شد . آیا او را صدا کرده بود ؟!
سالارخان با چهره ای زرد و رنگ و رو پریده او را نگریست . مباشرهم با چشمانی گرد شده از تعجب دسته صندلی را گرفته بود و او را نظاره میکرد.
رزا با ناباوری و صدایی که به زور از دهانش خارج میشد پاسخ داد :« بله ؟ بفرمایین ؟!»
سالارخان بدون اینکه پاسخی دهد با تاکید گفت :« میخوام توهم سرساعت یازده توی اتاقم باشی. متوجه شدی ؟»
رزا با لحن مطیع جواب داد :«بله ... چشم .»
سالارخان به مباشر فهماند که دیگر آنجا کاری ندارد و میخواهد به اتاقش برود . او عادت داشت به جای حرف زدن با حرکت فرامینش را صادر کند. هرحرکتش معنای خاصی داشت و هرنگاهش منظورش را میرساند. اخمش مو برتن خطاکار سیخ میکرد و لبخندش عمق تشکر و شادی اش را می رساند. کسانی که سالها بااو زندگی کرده بودند به این رفتار او عادت داشتند و با هرحرکت او زود متوجه منظورش میشدند و تحت امر او بودند .
به نوعی بدون داد و فریاد حکومت میکرد.به ندرت دیده بود که سالارخان سرکسی فریاد بکشد و یا کسی را تنبیه و اخراج کند . با این حال همه از او می ترسیدند طوری حساب میبردند که نهایت نداشت . انگار اگر او عصبانی میشد هرکس باید سوراخ موشی می یافت و خود را پنهان میکرد .وقتی ازکسی شاد میشد همه پنهانی و آشکار از او تقدیرمیکردند و با این کارشان میخواستند خود را هم عزیز کنند . به همین علت بود که همه از رزا دوری میکردند .
وقتی مباشر مات و مبهوت فرمان او را انجام داد رزا دیگر مکث نکرد و به سرعت به اتاق خودش رفت .گرگرفته بود. سالها بود که بدون اینکه خودش بداند آرزو داشت مورد توجه پدربزرگ قرار بگیرد و با او حرف بزند ... و امروز این اتفاق افتاده بود. دستش را روی گونه هایش گذاشت و گفت :«او مرا صدا کرد ... گفت رزا ... پس اون اسم منو میدونه .»
در ذهن او همیشه این فکر وجود داشت که آیا سالارخان نام او را میداند ؟ و اکنون میدید که صدایش کرده ...
برای قلب پاک و بی آلایش رزا این تصور که پیرمرد سبب مرگ پدر و مادرش بوده تنفری ایجاد نمیکرد. علاوه بر این تاهمه جریان رااز جانب او نمی شنید نمیتوانست در اعماق وجودش آن را باور کند و برای خودش نتیجه گیری کند .
سالها پیش معلم سرخانه اش که زن جاافتاده ای بود به او گفته بود نباید درمورد دیگران بدون اینکه اجازه بدهیم از خود دفاع کنند قضاوت کنیم ؛ به خصوص سالارخان ؛ و روی نام او تاکید کرده بود .
وقتی چهره زرد و بیمار او را در نظر آورد قلبش مکدر شد.سالارخان به راستی بیماربود و او نمیتوانست دریابد چرا اینهمه در حق خود کوتاهی میکند و اجازه نمیدهد دکتر سلوک او را در بیمارستان بستری کند تا مراقبت بیشتری ازاو به عمل آید .
سالارخان آنقدر متمول بود که اگر میخواست میتوانست بهترین پزشکها را برای خودش ردیف کند و یا در بهترین بیمارستانهای دنیا خود را درمان کند . کاری که هر آدمی در موقعیت او و در چنین شرایطی انجام میداد ؛ ولی این کار را نمیکرد و به همین دکتر سلوک بسنده کرده بود .
جز این ملک و باغ وسیع ؛ هکتارها زمین قابل کشت و ملک و مغازه اجاره ای در مکانهای مختلف داشت که کسی جز خودش و مباشر که به حسابها رسیدگی میکرد نمیدانست چقدر درآمد دارد و سود سالیانه اش چقدر میشود . بااین همه ارزش مادی این خانه اگرچه کم نبود ؛ ولی به نسبت آنچه داشت آنقدرها هم زیاد نبود .
در افکارش کندوکاو میکرد که درصدا کرد و شکوه وارد شد. به طرف او آمد .چیزی راکه با خود حمل میکرد روی میز گذاشت و بدون کلمه ای خارج شد.
رزا با کنجکاوی ازجا برخاست و به کنکاش پرداخت. چنددست لباس بود. آنها را بیرون کشید و با شعف نگریست .خدا میدانست چقدر از لباسهایش خسته شده بود و با اکراه آنها را می پوشید؛ به خصوص این روزها و با ورود تازه واردان .
با شادی یک یک لباسها را جلوی آینه امتحان کرد. موقع پوشیدن آنها لبخندی به لب می آورد و به نظاره چهره خود میپرداخت . به راستی همه لباسها جالب توجه و اندازه بودند. دست آخر بلوز لیمویی چهارخانه ای را انتخاب کرد که بلندی آن تا حدود زانویش بود. شلوار سفید پارچه ای کش دار را هم پوشید. خیلی راحت انتخاب کرد.
حسابی ذوق زده شده بود .هرکه این لباسها را برایش انتخاب کرده بود بسیار خوش سلیقه بود. اگر سالارخان این کار را انجام داده بود لابد پول زیادی بابت آن هزینه کرده بود. دنبال مارک لباسها گشت و وقتی آنها را وارسی کرد با تعجب به این نتیجه رسید که باید کار کشور دیگری باشند ! پس حتما سوغات آنجا بودند . اما از کدام یک ازدو جوان ؟ جوابی برای آن نداشت . شانه هایش را بالا انداخت و اندیشید چه تفاوتی دارد. لباسها آنقدر قشنگ بودند که حیفش آمد همینطوری آنها را بپوشد .فکرکرد بهتر است اول استحمام کند. نگاهی به ساعت انداخت . تا یازده خیلی فرصت داشت .
تا پایان صفحه ی 64
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)