نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم

    آن شب آن قدر دیر او را برای شام صدا زدند که رزا گمان کرد باز هم او را فراموش کرده اند و دوباره مانند شب گذشته باید بدون شام بخوابد، ولی بعد فهمید منتظر پیروز بوده اند و چون او نیامده تصمیم گرفتند شامشان را بخورند.
    وقتی پایین رفت همه در جایشان نشسته بودند و او هم صندلی جدیدش را پیش کشید و نشست. همان موقع متوجه بشقاب دیگری شد که برای نوده از راه نرسیده روی میز بود.
    در طول شما پیمان مدام صحبت می کرد و شهریار با بی حوصلگی گاه با تک جمله ای پاسخش را می داد. گاهی هم کلمه هایی به کار می بردند که او معنی آنها را نمی فهمید. حالا بیشتر انگلیسی صحبت می کردند که او کمی می فهمید. برای نخستین بار این فکر به ذهن رزا خطور کرد کاش درس زبان را جدی می گرفت و از حرفهای آن دو سر در می آورد.
    اگر چه جسته و گریخته بعضی چیزها را می فهمید، ولی چندان سودی نداشت ، چون نمی توانست خوب آنها را جفت و جور کند. فقط یکبار متوجه شد که شهریار به او گفت غذایش را بخورد و کمتر حرف بزند و مراعات حال سالارخان را بکند. این را هم از اشاره ای که به سالار خان کرد و دلخوری که در چهره پیمان دید دریافت.
    پیمان ساکت شد و دیگر کمتر صحبت کرد. رزا با خود اندیشید که شهریار بیشتر به خاطر او این حرف را زده تا سالارخان... چون متوجه بود که چقدر از اینکه موقع صحبت به او نگاه می کرد عصبانی شده ، ولی سعی می کند به روی خود نیاورد. بی شک او می خواست برنده این بازی باشد.
    در همین افکار بود که احساس کرد چیزی به پایش برخورد می کند. لحظه ای حیرت کرد و بعد رنگ از رویش پرید. بدون اینکه به چیزی جز بشقابش نگاه کند سعی کرد فکر کند اشتباه کرده است.
    احساس کرد پایی در زیر میز سعی در یافتن پای او دار. کمی پایش را عقب کشید ، ولی وقتی این عمل تکرار شد متوجه شد اشتباه نکرده است! با وحشت پاهایش را تا آنجا که امکان داشت زیر صندلی اش عقب کشید.
    دست برد و لیوان را برداشت . وقتی آن را می نوشید به کنکاش در قیافه آن دو پرداخت. این عمل از شهریار بعید می نمود و قیافه اش هم همین را نشان می داد. اما زا نگاه موذی پیمان دریافت حدسش درست بوده است. لیوان را پایین گذاشت. با دستی لرزان قاشق را برداشت ، ولی دیگر نمی توانست چیزی بخورد. آن را سر جایش گذاشت و از جا برخاست. از آنجایی که بی ادبی محسوب میشد که زودتر از سالارخان میز را ترک کند ببخشیدی گفت و حال نا مساعدش را بهانه کرد. وقتی اجازه اش را دریافت کرد به سرعت راهی اتاقش شد.
    شنید که سالارخان هم مباشر را خواست تا او را به اتاقش ببرد. دو جوان هم شب به خیری گفتند. باز صدای پیمان را شنید که از شهریار پرسید:« وای ، اینجا کدوم شهر دنیاست! یعنی یه کامپیوتر هم پیدا نم شه؟! حالا اون به درک ... تلویزیون چی؟ تو توی این چند روز چطوری سرت رو گرم کردی؟»
    رزا همان طور که به اتاق خود می رفت اندیشید: هیچ کس به این فکر نیفتاده که او سالهای عمرش را چگونه در این زندان بی در و پیکر سَر کرده است.
    وارد اتاقش شد و در را بست. دمر روی تختش دراز کشید و صورتش را با دستانش پوشاند. از فکر اتفاث چند لحظه پیش مو بر تنش سیخ شده بود. نم دانست چرا احساس خوبی نداشت. دلش نمی خواست به آن فکر کند، ولی نمی شد. این فکر و احساس با او بود. چرا پیمان آن کار را انجام داده بود. لابد می خواست او را متوجه خود کند ، ولی به چه منظوری؟از آن نگاه مرموز هم چیزی سر در نمی آورد.
    رفتارش عجیب می نمود، شاید برای او که تجربه ای نداشت نتیجه گیری سخت بود . دلش میخ خواست این مطلب را با رعنا در میان بگذارد، ولی حتی از او هم خجالت می کشید . کاش مادرش زنده بود . آن وقت راهنمایی اش می کرد... حتماً اگر او و پدرش زنده بودند او موقعیت بهتری داشت. با خود گفت:آه پدر ، تو چرا؟ تو چرا طاقت نیاوردی و مرا تنها گذاشتی؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟ رفتن مادر دست خودش نبود ، ولی تو که ...
    قطره اشکی از چشمانش فرو چکید. بغض چنان گلویش را فشرد که احساس کرد نمی تواند نفس بکشد. رویش را برگرداند و اجازه داد اشک از دو طرف صورتش جاری شود و بالتشتش را خیس کند.
    وقتی آرام گرفت از جا برخاست و دوباره به طرف آینه رفت. به چشمان پف کرده و لبهایش نگریست که متورم و سرخ شده بود. صورتش را با دست پاک کرد و دوباره به چهره خود خیره شد. صندلی را پیش کشید و روی آن نشست. چون آدم مسخ شده ای شانه را برداشت. گره موهایش را باز کرد و آرام مشغول شانه کردن آنها شد. موهای نرم و صافش تا حدود کمرش می رسید و نیازی به شانه کردن نداشت ، ولی او همان طور با طمانینه به کارش ادامه داد. چشمهانش را بست و در تصورش مادرش را مجسم کرد که این کار را انجام می دهد. بعد اشک آرام آرام از چشمانش سرازیر شد. شانه را کناری نهاد و پشت میزش رفت. دفتر خاطراتش را بیرون کشید . آن را ورق زد .دلش می خواست بنویسد. احساسش به غلیان در آمده بود. قلمش را در دست فشرد و اجازه داد کلمه ها که جاری می شوند بی محابا روی کاغذ رژه روند.
    بر گونه های ملس کودکی ام
    تنها تو بودی

    هم سایه و هم ساده
    آه مادر
    وقتی آیه های سراغ
    در امتداد بوسه هایت
    از سالانه های فراق
    تداعی موهای تو می شوند
    تو چه سان
    تمام مادرانه بودنی ، در نبودنهای من ...
    اشکی از گونه اش بر دفتر چکید . رزا به جای پاک کردن اشک که کاغذ را رنگ می داد دوباره نوشت:
    چطور فراموش کنم
    وقتی در پی خطوط دستانی
    که نخهای بهشت ریسه می کرد
    لالایی ام می شدی
    و نوازشم ....
    مبادا که
    کودکی خفته ام بیدار شود.


    تا آخر صفحه 46


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/