نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 2
    قسمت2

    کاش صدایش را می شنید ؛ وقتی با محبت حرف میزد ؛ نه اینطور خشمناک و عصبانی ... مثل گرگی خشمگین که میخواهند شکارش را بگیرند . نه ؛ اینطوری نمیتوانست اثر صدایش را تشخیص دهد .
    فکرکرده بود شهریار درمورد قیافه او چه فکر میکند ؟ آیا به نظرش زیبا بود ؟ کاش می فهمید . وقتی نگاهش را دوباره به چهره اش دوخته بود دیگر اثری از عصبانیت در آن نبود .
    شهریار شگفت زده از نگاه مهربان او قدمی به عقب برداشت و پشت کرد . همانطور که ازاو دور میشد گفت :« فراموش نکن من هرچیزی رو بخوام به دست می آرم . خودتو واسه مراسم ازدواج آماده کن .»
    رزا با عجله گفت :« و اگه من نخوام ؟»
    این غرور بود که باعث شد این را بگوید . خودش خوب میدانست اگر او کمی مهربانتر ؛ کمی ملایم تر ؛ به خصوص اگر کمی با خواهش این رااز او خواسته بود پاسخی غیر ازاین میداد .
    شهریار لحظه ای پشت به او ایستاد و بعد با خشم برگشت و گفت :« فکرنکن من ازاین موضوع راضی هستم ؛ ولی چاره ای نیست . با من ازدواج میکنی ... تا وقتی پدربزرگ زنده است هرچی میگم گوش میکنی ... بدون چون و چرا . من هم در عوض قول میدم آزاری بهت نرسونم و بذارم زندگی راحتی داشته باشی . به شرطی که توهم دختر خوب و فهمیده ای باشی و هرچه میگم گوش کنی . یه زندگی مسالمت آمیز اون چیزیه که من میخوام و فکر میکنم توهم بهش احتیاج داری . بعداز اون ؛ زندگیت مال خودته . میتونی هرکجا میخوای بری و دیگه به من ربطی نداره .» بعد بدون آنکه منتظر پاسخی ازجانب او بماند از درخارج شد و آن را محکم بست .
    رزا لحظه ای بر اثر اصابت در و صدای مهیب آن از ترس چشمانش را بهم فشرد و بعد به لرزه افتاد . لحظه ای پس از آن ؛ همان جا روی زمین نشست و به ناله افتاد . این دیگر چه بدبختی بود . همیشه در افکارش تصور میکرد با عشق ازدواج خواهد کرد ؛ همانند پدر و مادرش که آنقدر همدیگر را دوست داشتند و همدیگر را می پرستیدند . میخواست قلبش را فقط به کسی تقدیم بدارد که جادوگری قابل باشد .میخواست فقط تسلیم جادوی افسونگر عشق بشود .
    با پوزخندی به خود گفت : شاهزاده ای با اسب سفید راهوار ... پس شاهزاده او چه شده بود . درکدامین وادی متوقف شده بود که حالا او باید نصیب این ...
    نمیدانست باید چه اسمی روی شهریار بگذارد . برای لحظه ای قیافه اش را با آن موهای بلند و چشمان مشکی تصور کرد که با خشم به او گفته بود : فکرنکن من از این کار راضی هستم ؛ ولی چاره ای جز این نیست .
    تحقیری که در صدای شهریار بود باعث شد دوباره جهش خون به صورتش را احساس کند .بی شک شهریار از او متنفر بود و فقط میخواست املاک را تصاحب کند . قلبش فشرده شد . با خود گفت :من هم از تو متنفرم لعنتی ... این آرزو را به گور خواهی برد .
    به جوش و خروش افتاد . دقیق تر به تصویرش در آینه نگریست . نفهمید چقدر به خودش خیره شده بود . گذشت زمان را فراموش کرده بود . نگاهی به ساعت انداخت . یک ساعت از زمانیکه شکوه آمده بود گذشته بود . تقه ای به در خورد ؛ بدون آنکه جوابی بدهد در باز شد .
    ازجا پرید .
    شکوه را میان لنگه دردید که گفت :« ناهار حاضره ؛ بیا پایین .» بعد رفت و حتی به خودش زحمت بستن در راهم نداد .
    رزا به خودش گفت : بذار منتظر باشن ... من نمیرم .
    همانطور کنار آینه ایستاد و به چهره خود دقیق شد . با خود اندیشید : در واقع این آینه تنها همدم واقعی من است . به دختر توی آینه گفت :« تورو خدا تو بگو من چی کار کنم ؟»
    دختر توی آینه لبهایش مانند او تکان خورد ؛ ولی افسوس که نتوانست کمکی بکند . اندکی بعد دوباره شکوه میان در پدیدار شد و اینبار با خشم گفت :« گفتم پایین منتظرت هستن .»
    رزا گفت :« خب منتظر باشن ... من میلی به غذا ندارم .»
    شکوه گفت :« نکنه خانوم اعتصاب غذا کردن ؟ اینو بدون که نمیگذارم مثل دیشب رعنا یواشکی برات غذا بیاره ... حتی اگه از گرسنگی بمیری .»
    بی درنگ این اندیشه در ذهن رزا دور زد که رعنا چه خوش خیال بود که فکر میکرد توانسته دور ازچشم شکوه کاری انجام دهد ؛ حال آنکه مورچه هم با همه کوچکی اش قادر به انجام اینکار نبود .
    رزا با تحقیری مشابه پاسخ داد :« می بینم که حواست خیلی جمعه ؛ اما اگه بیشتر دقت میکردی می دیدی که غذارو همونطور دست نخورده برگردوند . درضمن من بچه نیستم که منو میترسونی .»
    بعد با تصمیمی ناگهانی گردنش را بالا گرفت و گفت :« می آم ؛ نه چون تو میخوای . نظرم عوض شده ...فکر نکنی ازت میترسم یا میتونی وادارم کنی هرکاری که میخوای انجام بدم . ازامروز هرکاری خودم بخوام میکنم .» و بااین حرف از کنار او رد شد .
    خودش هم نمیدانست این جسارت را از کجا به دست آورده است . با گردنی افراشته خرامان از پله ها پایین آمد ؛ مانند ملکه ای که لباس بلند و اشرافی به تن دارد . پایین که رسید متوجه شد شهریار و سالارخان او را می نگرند ؛ بی توجه به آن دو از کنار صندلی همیشگی اش رد شد و درست کنار سالارخان و روبه روی شهریار نشست .
    سالارخان با نگاهی خیره به او نگریست . رزا سعی کرد لرزش دستانش را زیر میز پنهان کند . برای لحظه ای خون در رگهایش منجمد شد . وقتی سالارخان توجهش را به غذای روبه رویش معطوف کرد و به خوردن مشغول شد . خودش را جمع و جور کرد متوجه نشد بالاخره او از موضع سفت و سخت خود پایین آمده ... یا با وجود شهریار شادتر از آن بود که این مسئله را مهم تلقی کند .
    شکوه بشقاب او رااز جای قبلی جابه جا کرد و برایش آورد و جلوی رویش گذاشت . اخم کرده بود و عصبانی به نظر میرسید . با اینحال قاشق و چنگالش رابا ملایمت روی میز قرار داد و به سرعت آنجا را ترک کرد .
    شهریار که اول متوجه نشده بود جریان چیست بااین کار شکوه فهمید رزا کاری غیراز اعمال همیشگی اش انجام داده است ؛ بعد بدون آنگه نگاه دیگری به رزا بیندازد به خوردن غذایش مشغول شد .
    لحظه ها به کندی میگذشت و جز صدای قاشق و چنگال صدایی شنیده نمیشد . شهریار که جو را سنگین احساس کرده بود گاه با تک جمله ای سکوت را می شکست ؛ اما به حال رزا تاثیری نداشت . نمیدانست درحال بلعیدن چه چیزی است . به شدت معذب بود ؛ حتی نمیتوانست فکرش را متمرکز کند .
    درهمین موقع سرو صدایی از باغ به گوش رسید و به دنبال آن مباشر خبر داد که پیمان ؛ نوه دیگر سالارخان ؛ رسیده است . سالارخان با شادی قاشق را رها کرد و با چهره ای به نهایت مسرور آماده دیدن نوه اش شد .
    لحظه ای بعد جوانی با موهای بلند روشن که از پشت آن را بسته بود وارد شد . شهریار آنچه دردهان داشت را قورت داد وازجا برخاست .
    پیمان پدربزرگش را در آغوش گرفت و بعد با شهریار دست داد و با بذله گویی گفت :« مثل اینکه خوب موقعی وارد شدم ... مگه نه ؟» بعد با سر به رزا سلام کرد و گفت :« از دیدنتون خوشحالم .»
    رزا آنقدرها هم از فارسی صحبت کردنش متعجب نشد و پاسخ داد :« منهم همینطور .»
    پیمان دستانش را چون انسانی که با دیدن غذاهای رنگارنگ سرسفره نقشه ها دردل میپروراند بهم مالید ؛ بعد ازخودش پرسید :« خب من کجا بشینم ؟»
    شهریار صندلی کنارش را برای او عقب کشید و طوری این کار را انجام داد که انگار دارد جلوی پیمان را می گیرد که نرود وسط غذاها بنشیند . او را دعوت به نشستن کرد ؛ اما پیمان با چشمان و حرکتهای فیزیکی صورتش شوخ طبعانه وانمود کرد که درباره غذاها خیالهای بدی در سر دارد . شهریار هم به زور ؛ اما به شوخی او را روی صندلی نشاند .
    رزا با لبخند محوی سرش را پایین انداخت ؛ درحالیکه سالارخان با شادی قهقهه ای سرداد که به سرفه های منقطع منجر شد .
    شکوه خیلی زود حاضر شد و به سرعت وسایل لازم را جلوی او قرار داد . از آنجایی که غذای روی میز کفایت میکرد چیزی اضافه نکرد و باز آنجا را ترک کرد .
    احساس شادی ای که این تازه وارد ازخود میپراکند به رزا هم سرایت کرد. همه چیزهای ناخوشایند را فراموش کرد و زیر چشمی به تازه وارد نگریست .
    موهای روشن و صافش که زیر نور چلچراغ تلالو خاصی داشت خیلی بلندتر از موهای شهریار بود . با خود اندیشید لابد درخارج جای مردها با زنها عوض شده . وقتی مردها موهایشان را بلند میکنند لابد زنها موهایشان را کوتاه نگه میدارند . بااین فکر لبخندی به لب آورد که پیمان هم با لبخندی به او پاسخ داد .
    رزا همان موقع متوجه نگاه و صورت رنگ پریده شهریار شد . بی جهت دلش لرزید . نگاه شهریار درعین حال پرسشگر بود ؛ اما چه در آن نهفته بود ؟! چیزی سردر نیاورد . فقط این را می فهمید که میتواند حسابی او را بچزاند ؛ چون پیمان هرچه نبود طعمه خوبی بود . میتوانست ازاین راه حس حسادت و تعلق نظری که به او داشت را محک بزند یا دست کم آن را تحریک کند . علاوه بر آن سواستفاده به موقعی بود تا شاید بتواند نظراتش را به کرسی بنشاند .
    همان نگاه که فقط چندلحظه روی دیدگان شهریار ثابت مانده بود کفایت میکرد که احساس عجیبی را در شریانهای مردجوان به لغزش درآورد . شهریار بی آنکه بتواند از زیر این احساس فرار کند به اثربخشی نگاه درخشان او فکرکرد که شب پر ستاره و رقصانی را درخود نهفته داشت باهمان رمز و راز و دلنشینی مبهوت کننده !
    دوباره به او نگریست به امید آنکه آن نگاه دلنشین را دوباره ببیند ؛ اما رزا سرش پایین بود . نگاهش روی جزئیات صورتش دقیق شد . به خود حق داد . هرچه بود این دختر قرار بود به زودی همسر او باشد . گونه های صورتی رنگ و برجسته درون قابی از اسکلت ظریف و بچگانه با پوستی بشاش پوشانده شده بود احساس لطیفی را در دلش به وجود آورده بود . لحظه ای چشمانش را بست . میخواست ترکیب صورت جذابش را بدون هیچ کم و کاست درگوشه و کنار ذهنش ضبط کند . وقتی چشمانش را گشود تصمیم گرفت انتخاب کند که کدام قسمت از چهره این دختر سبب این همه جذابیت شده است . او در طول عمرش افراد زیادی دیده بود که اجزای صورتشان بی عیب و زیبا بود ؛ اما انگار سحر و جادو این چهره چیز دیگری بود !
    این رااز همان لحظه ورود ؛ وقتی دختر از پنجره اتاقش او را نظاره میکرد فهمید . ناخودآگاه احساس کرده بود دو چشم از آن پنجره -درست مثل کودکی اش - درحال ارزیابی اوست . وقتی از کنار نرده ها او را می نگریست که به دست بوسی پدربزرگ مشغول بود هم حضورش را حس کرده بود. درتمام این مدت او را ناخواسته تحت نظر داشت ؛ اما نگاهش نمیکرد . به اندازه کافی تحت تاثیر این نیرو بود .
    همانطور که نگاهش میکرد این افکار در ذهنش رسوخ یافت و درعین حال با کنجکاوی درحال انتخاب بود . تمام اجزای خوش حالت چهره اش تناسب غیرقابل انکاری با دیگر اجزای دوست داشتنی صورتش داشت . بی گمان این چهره ظریف و نگاه مهربان رااز مادرش به ارث برده بود . به حتم مادر این دختر زنی فوق العاده زیبا و دلربار بوده که چنین دل و دین از دایی مرحومش برده بود . بدون آنکه متوجه باشد نگاهش رنگ مهر به خود گرفت .
    رزا بااینکه متوجه زوم شدن دوربین چشمان او روی خودش شده بود ؛ اما چون مستقیم در گرداب دیدش گیر کرده بود نمیتوانست دست و پا بزند ؛هرلحظه بیشتر در حال غرق شدن بود که به سختی خودش را بیرون کشید . با تعجب اول با پیرمرد نگریست و مطمئن شد سرگرم صرف غذایش است ،بعد با نگاهی گذرا به شهریار سرش را پایین انداخت . نفس کوتاهی کشید و چشمانش را محکم برای لحظه ای روی هم فشرد .
    چشمانش راکه باز کرد هنوز هم شهریار نگاهش را می جست . وقتی این اتفاق افتاد شهریار برای نشان دادن اتفاقی بودن این نگاه با دستپاچگی گفت :« ازاین دسر میل کنین ؛ خوشمزه است .»
    رزا با نگاه شرمناکی پاسخ داد :« البته .»
    سر و صدایی آنان را از آن حال و هوا خارج کرد . کمال و عزیز ؛ با چمدانهایی که حمل میکردند وارد شدند و برای جابه جا کردن آنها کسب تکلیف کردند . تصمیم بر آن شد که یکی دیگر ازاتاقهای سمت چپ راکه با راهروی باریکی از سرسرا جدا میشد و جنب اتاق شهریار بود به تازه وارد اختصاص دهند . از این رو مباشر جلو رفت و آن دو را راهنمایی کرد .
    رزا نگاهش را متوجه پیمان کرد که تندتند غذا را می بلعید و با دهان پر حرف میزد .
    «شهریار جان ؛ تعریف کن ... کی اومدی ؟»
    « دیروز رسیدم .»
    « خب ؛ بقیه بچه ها کی میرسن ؟ خیلی دلم میخواد اونارو زودتر ببینم .»
    « راستی شهروز که پیغام داده نمیتونه بیاد ؛ تا آخر ماه یه بند عمل داره ... البته اگه حتی چندساعت فرصت کنه خودشو میرسونه ؛ ولی احتمالش کمه .»
    «کاش بتونه بیاد .»
    « پیروز هم گفته خودشو تا امشب میرسونه .»
    « آره ... به من هم همین رو گفت . جمعمون حسابی جمع میشه . باید خیلی از پدربزرگ ممنون باشیم که بعد از سالها دوباره مارو دور هم جمع کرد . برای منکه سعادتیه که تک تکتون رو اینجا ببینم .»
    جمله اش را با لبخندی به سالارخان و نگاهی شیرین به رزا به پایان رساند که باز ازچشم شهریار پنهان نماند ؛ اما واکنشی نشان نداد .
    سالارخان با تبسمی که از زور بیماری و خواب به زحمت روی صورتش پهن شده بود گفت :« ممنونم پسر عزیزم . من هم خیلی ازاین بابت خوشحالم .شاید این کاری بود که سالها پیش باید انجام میدادم ؛ ولی میترسیدم ازکار و زندگیتون بیفتین و وقفه ای در پیشرفت شما به وجود بیاد . می دونین که کار و مسئولیت برای هرمردی واجب تر ازهر چیزه ... برای من همیشه پیشرفت شما مهم بوده .»
    قرصهایش را یکی یکی جدا کرد و بلعید و با لیوانی آب فرود داد ؛ بعد گفت :« خیلی دلم میخواد بیشتر ازاین پیشتون بشینم ؛ ولی حقیقتش نمیتونم . میرم که استراحت کنم .»
    پیمان گفت :« اگرچه من هنوز از دیدنتون سیر نشدم ؛ ولی ازاون جایی که سلامتی شما برای خیلی مهمه ترجیح میدم دندون رو جیگر بذارم و بعدازظهر شمارو سرحالتر از حالا ببینم .» و به دنبال جمله اش آهی از سر افسوس کشید .
    شهریار هم با سر تصدیق کرد ، طوری که انگار این همان حرفهایی بود که او خیال داشت به زبان بیاورد .
    سالارخان بازهم تشکرکرد و غرق در مسرت گفت :« من هم خیلی حرف دارم که میخوام بهتون بگم ؛ ولی ... پیریه دیگه ... نمیشه کاریش کرد .»
    مباشر را صدا کرد وقتی جلویش ظاهر شد گفت :« بله قربان ؟»
    پیرمرد اشاره ای کرد که او به خوبی مفهوم آن را میدانست . صندلی چرخدار سالارخان را حرکت داد .
    پس ازچنددقیقه عزیز جلو آمد و به شهریار گفت :« قربان ؛ ببخشید مزاحم میشم ... میخواستم سوال کنم به سگتون چه غذایی بدیم ؟»
    شهریار رویش را برگرداند و پاسخ داد :« خودم غذاشو میدم ؛ اون عادت نداره از دست کسی غذا بخوره . درضمن هرچیزی رو هم نمیخوره . درهر صورت ممنون .»
    «خواهش میکنم قربان .» و از آنجا دور شد .»
    پیمان با لبخندی تشویق آمیز گفت :« هوم ... می بینم که فارسی تو هم عالیه . منو بگو که فکرمیکردم اینجا باید نقش مترجم رو به عهده بگیرم .»
    شهریار به جای جواب یکی از ابروانش را به نشانه تعجب از حرف او بالا برد و قاشقش را به دهان گذاشت .
    رزا نگاهش رااز آن دو برگرفت و برخلاف میلش تصمیم گرفت آنجا را ترک کند . ازجا برخاست و بدون حرفی راهی پله های طبقه بالا شد . همانطور که میرفت شنید که پیمان به گونه ای آرام ؛ ولی قابل شنیدن به شهریار گفت :« این همون دختر داییه ؟ اسمش چی بود ؟»
    « رزا .»
    « اکی ... درسته رزا . فکر نمیکردم اینقدر زیبا شده باشه ! چقدر تغییر کرده . به نظرت اینطور نیست ؟»
    دلش میخواست پاسخ شهریار را بشنود ؛ اما آنقدر دور شده بود که شنیدن امکان نداشت ؛ فقط متوجه شد شهریار به زبان دیگری پاسخ پیمان را داد .



    فصل3

    رزا حسابی گیج بود . آنقدر اتفاق در این چندروز رخ داده بود که نمیتوانست درست و حسابی آنها را در ذهنش جفت و جور کند .
    غروب شده بود . آفتاب چتر زرد خود رااز سر زمین برداشته و به جای آن سیاهی شب گسترده شده بود . همانطور داخل اتاقش نشسته بود وخودش رابا مرتب کردن لباسهایش سرگرم میکرد . هرچند لحظه گوش میداد شاید صدای پای رعنا را بشنود . دلش میخواست زودتر بیاید و خبرها را به او بدهد ؛ ولی ازاو خبری نبود . دست آخر لباسها را با بی حوصلگی جابه جا کرد و تصمیم گرفت به باغ برود .
    لباسش را عوض کرد و پس ازاینکه به دقت خود را در آینه نگریست آرام ازاتاق خارج شد . دلش نمیخواست کسی او را ببیند و مانع خروجش شود . خوشبختانه کسی در سرسرا نبود و او به راحتی وارد باغ شد . به چپ پیچید و درمیان درختان گم شد .
    اول به بوته های تازه کاشته شده اش سرزد وبعد سراغ گلهای رز رفت . آنهایی را که پلاسیده بودند از شاخه جدا کرد و داخل نایلونی که گوشه ای یافته بود ریخت .
    گل رز زردی توجهش را جلب کرد که به نهایت زیبا بود؛ بین همه رزها او عاشق رز زرد بود . میخواست آن را بچیند ؛ ولی دلش نیامد . درعوض آن را نوازش کرد . کرم کوچکی به چشمش آمد که سعی میکرد راه به درون آن بیابد . آن را زیرپا له کرد؛ گفت :« چطور جرات میکنی به رزهای نازنین من دست درازی کنی ؟»
    ناگهان احساس کرد کسی نزدیک اوست . برگشت و پیمان را دید که با لبخند او را مینگرد . ازاینکه دید کسی او را در حین صحبت با خودش دیده خجالت کشید .
    پیمان نزدیکتر شد و گفت :« فکرنمیکردم دختر دایی عزیزم دارای احساسی تا این حد لطیف و شاعرانه باشه !»
    رزا سرش را برگرداند و دوباره به نوعی به بازی با گل مورد علاقه اش مشغول شد . همانطور با خوشد فکر میکرد این نخستین کلمه محبت آمیزی است که پس از مدتها از کسی جز رعنا شنیده است . جواب داد :« لطافت گلها همیشه منو به وجد می آره ؛ شما این احساسو ندارین ؟»
    پیمان به او نزدیک شد و کنارش ایستاد .« خب البته همه چیزهای لطیف منو به وجد می آرن ؛ ولی خیلی چیزها هستن که از گل لطیف ترن ...»
    رزا با تعجب به پیمان نگریست و گفت :« فکرمیکردم هیچ چیز توی دنیا ازگل لطیف تر نباشه !»
    پیمان نگاهی با محبتی به رزا انداخت و درچشمانش دقیق شد و به نرمی گفت :« راستی ؟! پس باید بگم اشتباه میکردید .»
    رزا رویش را برگرداند . طاقت نگاه های این چنینی را نداشت . دلش لرزید . احساسی ناشناخته دردلش رخنه کرد با عجله گفت :« من باید برم ...»
    کمی ازاو دور شده بود که صدایش را شنید که گفت :« نمیخوای بدونی چه چیزهایی ازگل لطیف تره ؟»
    رزا لحظه ای ایستاد و گفت :« الان نه ... شاید در فرصتی دیگه .» و دوان دوان دور شد .
    پیمان لبخند زد و زمزمه کرد :« عجب دختری !»
    سرش را تکان داد و همانطور به دور شدن دختر نگریست .
    رزا قلبش به شدت در قفسه سینه مینواخت و برای خودش سمفونی عجیب و غریبی راه انداخته بود . دامن پیراهنش را کمی بالا کشید تا زیر پایش گیر نکند و بعداز پله های عمارت بالا رفت . همانموقع بود که به شکوه برخورد کرد ؛ در واقع به او تنه زد . بدون کلامی عذرخواهی رد شد . به سرعت از سرسرا عبور کرد وخود را در اتاقش انداخت .
    در را که بست همانجا روی زمین نشست . حدس میزد که منظور پیمان از این حرفها چیست و همین حالش را دگرگون کرده بود . دستش را روی قلبش فشرد و با خود گفت :« چت شده دختر ؟»
    با خود جنگید . پیمان هم یکی بود مانند شهریار . اوهم به طمع املاک آمده بود ؛ اما بااو خوش رفتاری میکرد . نباید گول میخورد . به خود قول داد هرگز تن به ازدواج نخواهم داد مگر وقتی که مرد مورد علاقه خود را بیابم . مردی که مانند پدرم باشد و همانقدر مرا دوست بدارد .
    همیشه عشق برایش پدیده عجیبی بود . دونفر مانند پدر و مادرش از دو مبدا مختلف راه بیفتند . به قول دبیر ریاضی شان از منحنی ها و مجانبها و هذلولی های بی شمار بگذرند و سر آخر در قسمتی ازجاده عمر بهم برسند و پس از آن تصمیم بگیرند بقیه راه را با هم طی کنند . حتی اگر انواع تقاطع ها و مماسها بخواهند آنها رااز هم جدا کنند .
    همین راه بود که پدرش را برای تحصیل به اصفهان کشاند وبعد با مادرش آشنا کرد ؛ آشنایی که منجر به ازدواج شد ؛ آن هم با وجود مخالفتهای پدر و مادرهایشان ؛ جوری که درسشان را رها کردند تا باهم باشند . اگرهمه دنیا مخالف میکردند این راهی بود که خودشان انتخاب کرده و حاضر شده بودند درخانهه ای محقر و دور افتاده به سختی ؛ ولی باهم به زندگی ادامه دهند ... و این افسون عشق بود .
    هرگز نفهمیده بود که مادرش چه ایرادی داشت که سالارخان بااین شدت مخالف ازدواج او با پدرش بود . مگر ازچه خانواده ای بود ! هرگز آنان را ندیده بود و هیچ تصوری دراین مورد نداشت . چرا بعد از این اتفاقات حتی یکبارنخواسته بودند او را ببینند ؟ آیا در قید حیات بودند ؟ این پرسش هایی بود که هرگز پاسخی برای آن نداشت و میدانست هیچ وقت هم نخواهد فهمید ؛ چون تنها کسی که از موضوع خبر داشت سالارخان بود که ترجیح میداد هیچ گاه ازاو چیزی نشنود چون طبیعتا پاسخ مغرضانه ای می شنید .
    تقه آرامی به در خورد و رعنا آرام وارد شد .
    رزا پرسید :«تا حالا کجا بودی ؟ چشمهام به در خشک شد .»
    هر دو روی تخت نشستند . رعنا گفت :« از دست این شکوه .... اون شب متوجه شده من برات غذا آوردم ... دمار از روزگارم درآورده . اینقدر کار به من سپرده که وقت سرخاروندن ندارم . الان هم یواشکی زدم بیرون ... راستی تو بگو چه خبر ؟ چی کار کردی که بازم شکوه اینطور عصبانی بود ؟ کارد میزدی خونش در نمی اومد ؟»
    « منظورت چیه ؟»
    « یه چیزهایی داشت به شهریارخان میگفت که حسابی اونو بهم ریخت . اگه اشتباه نکنم درمورد تو بود .»
    رزا متفکرگفت :« عجب ! نکنه این دو تا باهم تبانی کردن ؟» بعد شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد :« شنیدی چه خیالی درباره من دارن ؛ میخوان ...»
    رعنا میان صحبت او دوید و گفت :«پس تو از جریان خبر داری ؟»
    آهی کشید و درحالیکه دستان او را میگرفت گفت :« نمیدونستم چطوری این مطب رو بهت بگم ... همه جا صحبت ازعروسی توست که شاید تا آخر این هفته انجام شه ؛ حتی کسایی که باید دعوت بشن انتخاب شدن و کارت عروسی هم چاپ شده ؛ فقط جای اسم و فامیل داماد رو خالی گذاشتن .»
    به رزا خیره شد که با چشمانی گشادتر از معمول و با وحشت او را می نگریست . در دل به حال او احساس ترحم کرد .
    حالت وحشت رزا لحظه ای بعد جای خود را به خشم داد . دستانش رااز دستان او جدا کرد و ازجا برخاست . برای لحظه ای دستش را روی صورتش گرفت و مثل کسی که تمام توانش را برای مبارزه از دست داده باشد دوباره روی تخت نشست و بی حال شد .
    رعنا او را در بغل گرفت و گفت :« عزیزم صبور باش .»
    اشک ازچشمان رزا جاری شد و با هق هق گفت :« چطور جرات میکنن ... چطور به خودشون چنین اجازه ای میدن ؟! میخوان بامن مثل یه مجسمه رفتار کنن که نه عقل داره و نه قدرت تصمیم !»
    به جمله رعنا فکرکرد که گفته بود : توی کارت جای اسم داماد رو خالی گذاشتن . پس هنوز معلوم نبود اون شخص کدام یک از پسرعمه هاش میتونه باشه .به راستی سرنوشت چه ماجرایی برایش رقم زده بود ؟ آن هم به این سرعت !
    رعنا همانطور حرف میزد و درخیال خودش داشت به او قوت قلب میداد ؛ ولی اندیشه رزا درجای دیگر در پرواز بود . همان شب پیروز هم از راه میرسید و او را هم می دید . کنجکاو بود او را هم ببیند ؛ لابد باید سی سال میداشت ؛ چون از پیمان پنج سال بزرگتر بود . بطور غیرمترقبه ای از رعنا پرسید :« به نظرت شهریار چندسالشه ؟»
    رعنا با تعجب خود را کنار کشید و مستقیم به او چشم دوخت تا علت این سوال ناگهانی را دریابد . کمی فکرکرد و گفت :« حدود بیست و هفت ... شاید هم بیشتر ... به هرحال ازاین یکی بزرگتره ... وای چه سگ خوشگلی هم داره .... نمیدونی چقدر می فهمه . آدم مات می مونه . یه چشمای باهوشی داره که نگو ... مخ همه رو حسابی کار گرفته . سرغذا دادن بهش دعوا دارن . اول از دست کسی چیزی نمیخورد ؛ ولی حالا ...».
    ناگهان حرف را عوض کرد و پرسید :« چطور مگه ؟ واسه چی سنش رو پرسیدی ؟»
    رزا خودش هم نمیدانست چرااین پرسش ازدهانش بیرون جهیده بود . پاسخ داد :« نمیدونم ؛ همینطور پرسیدم . آخه اینقدر خشن به نظر می آد که خیلی سخته آدم دقیق نگاش کنه و سنش رو تشخیص بده ... کاش میدونستم .»
    رعنا با تعجب پرسید :« مگه خیلی مهمه ؟! اگه بخوای یه طوری جوابشو پیدا میکنم .»
    « نه نمیخواد ... اونی که الان برام مهمه اینه که مثل یه برده به حراج گذاشتنم . با این فرق که هر کی منو داشته باشه صاحب این ملک هم میشه ... تا حالا آدم به بدبختی من دیده بودی ؟»
    « این حرفو نزن ... بازتو یه سرپناه خواهی داشت ... من چی که مجبورم ...» و دیگر ادامه نداد و به چشمان او خیره شد .
    رزا با خود اندیشید :چرا بعضی آدمها درجایی که لیاقتشان است قرار نمیگیرند . مثل این زن که ارزش خیلی بیش ازاینها را داشت . به نظرش شوهر او آدم احمقی بود که مرواریدی چون رعنا را به بهانه بچه ازخود دور کرده بود . او زیبا بود . چشمانی میشی که غم از آن می بارید او را زیباتر نشان میداد . با پوستی نرم ؛ سفید و شفاف داشت که برای خودش شاهکاری بود . جالب آنکه شنیده بود دختری که به عقد شوهر او در آمده بسیار زشت است ؛ توصیفی که شنیده بود این بود که دختری فربه و کوتاه قد با صورتی سیاه که از بخت بد رعنا خیلی زود باردار شده بود . به جمله آخر زن فکرکرد . به اینکه سرپناهی خواهد داشت ؛ ولی ازکجا معلوم که پس از مرگ سالارخان جایی دراین خانه داشته باشد . اندیشه اش را بلند بر زبان آورد .
    رعنا دوباره او را در آغوش کشید و گفت :« شاید اینطوری بهتر باشه ... منهم از اینجا می آم بیرون ؛ باهم میریم یه جایی و دوتایی زندگی میکنیم . خدا کریمه ... بنده هاشو که ول نمیکنه ... روزی ماهم میرسه ؛ یه طوری زندگی میکنیم .»
    رزااز اینهمه مهربانی او آرامش یافت و با مهر به او نگریست . به راستی رعنا هدیه ای آسمانی بود که خداوند برای او فرستاده بود.
    رعنا گفت :« من دیگه میرم . تااین بزه اخوش نیومده و حالمو نگرفته برم بهتره ...»
    کلمه بزره اخوش را آهسته تر گفت و نخودی خندید . این لقبی بود که به شکوه داده بود و رزا هم نمیدانست به چه معناست .
    « حق باتوست . الان موقع شام است . لابد دنبالت میگرده .»
    رعنا سرتکان داد و ازجا برخاست ؛ بعدخم شد و گونه اش را بوسید و با لحن دلداری دهنده ای گفت :« دیگه غصه نخوری ها ...» و اتاق را ترک کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/