فصل 1
قسمت 3
به رعنا نگریست که با نخستین کلمه او با وحشت از جا پریده بود و حالا با چشمانی گرد شده او را نگاه می کرد. سابقه نداشت رزا سر او فریاد بکشد یا در موردی اتفاق نظر نداشته باشند و باعث دلخوری هم شده باشند.
با ناراحتی گفت:« وای ...آخه چرا؟»
- چرا نداره . من که ازش خوشم نیومد، با اون ادا بازیهاش پیش سالارخان ... تازه ...»
رعنا جلوی حرف زدن او را گرفت و گفت:« خب ، اگه واسه اینه که بی خیال ... من که می گم به درک ... اینها چند روز می آن و می رن .. واسه این چیزا حرص نخور. من هم شوخی کردم ، به خدا راست می گم.»
ولی در دل می دانست که خبرهایی هست و دلداری دادن به رزای بینوا تنها کار مفیدی بود که می توانست انجام دهد. به چهره معصوم و بچگانه او خیره شد و در دل زیبایی اش را ستود.
« اگه بدونی دست جیز بار رو از پشت بستم تا تونستم این بشقاب غذا رو از میون کلی مین و تله انفجاری و اشعه مادون قرمز و دوربین مدار بسته بگذرونم و بیارم خدمتتون .. اونم بدون لوازم پیشرفته جاسوسی.
رزا با نگاهی پرسشگر ، اما با بغض پرسید:« جیمز باند؟»
رعنا توضیح داد: « جیمز باند یه مامور سریه که کد شناسایی اش دو صفر هفته ... و یه عالمه فیلم در موردش ساختن .. مثلا مامور مخفیه ، اما نمی دونم چرا هرجا می ره و با هرکی حرف می زنه بعد معلوم می شه طرف می شناختش. همه از صغیر و کبیر می شناسنش. همه هم یه نقشه ای زیر سرشونه . یعنی همه آدمهای توی این فیلما یه کاسه ای زیر نیم کاسه شون هست ، بعدشم هر دستگاه پیشرفته تخیلی که تا چند دهه دیگه هم تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمی شه و به عقل جن هم نمی رسه رو تو پاچه اش داره. با یه ماشیت مدل بتمنی که مثل تورنادو ، اسب زورو ، به موقع حاضر می شه ... البته اسمش اتومبیله ، ولی به چشم به هم زدنی هواپیما و جت چند موتوره که خوبه ، قایق و ماشین یخنورد هم می شه.
- بتمن؟ زورو؟
رعنا بی حوصله ، اما با مهربانی خندید و گفت:« وای ، وای .. یکی بیاد منو نجات بده ، ولش کن ، اطلاعات عمومیت بالا می ره مصیبت می شه. نتیجه اینکه در جواب این همه جانفشانی من غذاتو بخور که به اندازه کافی سرد هست.»
اما رزا دلش همین طور گرفته بود. با آنکه می دانست او را ناراحت خواهر کرد جواب داد:« به خدا نمی تونم، دلم می خواد بخوابم ...» و جلوی خودش را گرفت که نگوید دلم می خواد گریه کنم. ادامه داد:« می خوام تنها باشم.»
وقتی جمله اش را تمام کرد روی تختش پهن شد و روانداز را تا جایی که صورتش را پنهان می کرد بالا کشید.
فصل 2
قسمت 1
خرسش را آرام سرجایش نهاد و از جا برخاست. نگاهی به ساعت و به لباسش انداخت که با لحبازی آن را انتخاب کرده بود. حق با شکوه بود. لباس تنش بی شباهت به لباس عزاداریها نبود.
ناخودآگاه باز به عقب برگشت و خاطراتش را زیرورو کرد.
طبق معمول از پنجره اتاق بیرون را تماشا می کرد که صدای در آمد. با تعجب به خود گفت:« یعنی شکوه آمده؟ چه مودب شده ! از اول هم باید همین طور باهاش رفتار می کردم.»
بلند گفت:« بیا تو.»
وقتی صدای در آمد برگشت تا چیزی بگوید. شهریار را دید که وارد شد و در را بست. رزا با تعجب به او نگریست و بعد با خجالت به یقه بلوز سفید و نازک او خیره شد که با هر حرکتش تکان می خورد. وقتی درست رو به رویش ایستاد با شرم نگاهش را به او دوخت.
در عمرش هرگز با پسری آشنا نشده بود ، چه برسد به اینکه این چنین نزدیک او ایستاده باشد. با نیم نگاهی به اتاقش خدا را شکر کرد که همه جا مرتب است. نگاهش را زیر انداخت.
شهریار سینه به سینه او ایستاده بود و عطر مردانه اش به خوبی احساس می شد. همین باعث شد خون به گونه هایش بیاید. قد بلند و شانه های عریض او تازه توجهش را جلب کرد. به زحمت سرش را بلند کرد و به چشمان او خیره شد. همه چیز از آن دیده می شد، جز ذره ای محبت.
شهریار برای لحظه ای نگاهش را از او دزدید و به طرف دیگر نگریست، بعد خیلی کلافه ، ولی مقتدرانه گفت:«آمدم مطلبی رو برات روشن کنم. می دونم ما هنوز به هم معرفی نشدیم ... متاسفم ولی من آدم رک و راستی هستم و ترجیح می دم برم سر اصل مطلب. نمی دونم تا چه حد در جریان هستید؟ تا چند روز دیگه بقیه هم می رسن. سالار خان همه ما رو از اون ور دنیا جمع کرده که بهمون مطلبی رو بگه . همون طور که می دونی چیزی به آخر عمرش نمونده . بیماری دمار از روزگارش در آورده و خیلی سریع همه ما ... یعنی همه نوه هاشو جمع کرده که تکلیف شما ... یا بهتر بگم تکلیف این ملک موروثی رو معلوم کنه.»
طوری این جمله ها را به زبان آورد که انگار رزا هم جزئی از این باغ و ملک محسوب می شود. او به خوبی می دانست تا حدی این حرف صحت دارد. سعی کرد به جای هر فکری ، خوب به حرفهای او گوش کند. شهریار نگاهش را برگرداند و به چشمانش خیره شد، انگار می خواست تاثیر سخنانش را در آنها ببیند. به جز این از نگاهش چیز دیگری خوانده می شد که به دقت آن را پنهان کرده بود. اینکه انتظار نداشته با چنین چهره یا شاید هم چنین آدمی و با چنین سن و سالی مواجه شود . همان طور شهریار از نگاه رزا تعجب از سلیس صحبت کردنش و نیز رنجیدگی خاطر را دریافته بود. با این حال ادامه داد:« می دونم که سالارخان می خواد پیش از مرگش اول از همه تکلیف شما رو روشن کنه.»
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: « واضح بگم ، از اونجایی که تو نوه پسری او هستی ، در هر صورت مقدار زیادی از این اموال به تو می رسه که این خونه هم شاملش می شه .. هر کدوم ما که با تو ازدواج کنه با سهم خودش مالک تموم این باغ می شه .»
رزا متوجه شد از وقتی لحن خطاب قرار دادنش را از شما به تو عوض کرد صدایش هم تحکم بیشتری پیدا نمود. شنید که گفت:« من می خوام مالک اینجا باشم. همه اینه ... بدون ذره ای کم یا زیاد. این همه راهو اومدم که اینجا رو بگیرم. این آرزوی همیشگی من بوده . حالا هرکی بخواد سد راهم بشه دنده هاشو می شکنم و...»
لحظه ای دوباره عمیق به چشمان رزا خیره شد و لحن کلامش را عوض کرد و گفت:« امیدوارم اینو بفهمی.»
رزا فکر کرد با آدمی مقترد و با نفوذ طرف شده است. چه فکر کرده بود و چه می شنید! تمام آرزوهایش را بر باد رفته دید. نفرتی ناگهانی وجودش را در نوردید. با خشم و چهره ای که بی گمان رنگی بر آن نمانده بود گفت:« آهان ... پس قضیه اینه ... سالارخان باز هم واسم خواب جدیدی دیده .. باید از اول اینو می فهمیدم. در ضمن حالا می فهمم حضرت آقا چرا زودتر از بقیه اومدین و این همه ادای احترام واسه چی بوده.»
شهریار با خشونت بی اندازه ای به او نگریست ، طوری که رزا چشمانش را محکم روی هم فشار داد و فکر کرد کمی زیاده روی کرده است. لحظه ای بعد ، وقتی او را نگریست هنوز عصبانی هم بود.کمی جرات پیدا کرد و اندکی سرش را بالا گرفت. خیره به چشمان سیاه و عصبانی شهریار نگریست. صورت او خیلی نزدیک چهره اش بود و او به راحتی خطوط صورت او را می دید، ولی طاقت نیاورد و نگاهش را دزدید.
به خاطر آورد که تا چه حد در دلش افسوس خورده بود که چرا با هم دعوا کردند، چرا قضیه این طور پیش رفته بود؟ حق با رعنا بود. شهریار به راستی چهره جذابی داشت با اندامی بدون نقص.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)