نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل1

    قسمت 2

    رزا به طور غیرقابل مهاری به اولین چیزی که به دستش آمد متوسل شد و آن را به طرف در بسته پرت کرد . خرس کوچولوی زمان بچگی اش با جق جقی مظلومانه کنار در فرود آمد و همانطور بی حرکت ماند . تنها یادگار مادرش را پرت کرده بود ! ازخودش عصبانی شد سرش به دوران در آمد و دوباره عصبانیت جای خودش را به غم عظیمی داد . بی اختیار روی تختش دراز کشید و به افکاری که در ذهنش می چرخیدند اندیشید . به گذشته برگشت . به وقتی که بیماری ناشناخته ای در منطقه شایع شده بود ؛ بیماری ای که یکی یکی عمه هایش و اغلب افراد خانواده رااز آنان گرفت . عمه هایش ؛ همان عمه هایی که پس از مرگ پدر و مادرش بااو به سردی رفتار میکردند و تا میتوانستند آزارش میدادند؛ آنها اجازه نمیدادند او با بچه هایش بازی کند . تنها دراتاق حبسش میکردند ؛ همین اتاق ... اتاقی که آن وقت برایش خیلی بزرگ و ترسناک به نظر می آمد.
    سراسر روز از پنجره اتاق با حسرت به بچه ها که با شادی و نشاط دنبال هم می دویدند و در محوطه باغ بازی میکردند مینگریست . گاه از کارهایشان می خندید و گاه از اندوه اینکه در میان آنها نیست اشک میریخت . بهار را تابستان میکرد و تابستان را پاییز و پاییز را زمستان و باز این دور تسلسل ادامه داشت بااین تفاوت که کم کم دیگر دیگر بچه ها هم بازی نمیکردند که لختی از دیدن آنان سرگرم شود . بعضی اوقات از آن پنجره باغبان پیر را میدید که با قیچی مهربانی اش گل و گیاه باغ را با پدرانه اصلاح میکرد.
    مدتها این سوال در ذهنش جولان میداد که چرا تافته ای جدا یافته از باقی کودکان آنجاست . چرا حق بازی کردن با آنان را ندارد و چرا نگاه ها به او اینطور تحقیرآمیز و ناخوشایند است ؟
    بعدها فهمید همه اینها به این دلیل است که پدرش - یعنی تنها پسرخانواده - با دخترای از عوام ؛ ازدواج کرده بود و به همین خاطر از طرف آنان طرد شده بود . مادرش مگر چه گناهی داشت ... مادر بیچاره اش ...
    زمزمه کرد :« مادر ... مادر ...»
    مادرش او را در خانه ای روستایی به دنیا آورد . تولد او باعث شد خشم سالارخان شدت یابد . او به هیچ رو حاضر نبود تنها عروسش را بپذیرد . چه افکاری داشت ! شاید دختر دیگری را برای پسرش در نظر داشت ؛ شاید هم بخاطر اینکه جلوی ادامه تحصیل پسرش را گرفته بود و او را اینطور واله و شیدا کرده بود عصبانی بود.
    چهره مادرش را کم بخاطر داشت ؛ چهره ای که مهربانی می کاشت و گامهایی به وسعت خاطره برمیداشت . زیبا و لطیف که نازکاری تنش کهربای دوران کودکی اش بود و دارای چشمانی که همواره میخندید و نگاهی که هنوز در امتداد فصلهای کودکی اش قدم میزد.
    با حسرت فکرکرد کاش عکسی ازاو داشت . از او و پدرش ... پدر عزیزش که برای او الگوی یک مرد بود؛ مردی واقعی و به تمام معنی عاشق ... همان مردی که عشق را عاشقانه معنی میکرد و بدان معنی میداد . کسی که آرزو داشت یکی مانند او روزی در مسیرش قرار بگیرد و خوشبختش کند . مانند مادرش که اینقدر خوشبخت بود. اَه به این زندگی که همیشه غمهایش بیشتر از شادیهایش رخ می نماید . اگر پدربزرگ تااین حد خودخواه نبود . لابد پدر و مادرش هنوز زنده بودند و او سعادتمند با آن دو زندگی میکرد. شاید برادر و خواهرهایی هم داشت ؛ کسی چه میدانست .
    پس ازازدواج آن دو لابد پدربزرگ منتظر بوده روزی این زن از چشم پسرش بیفتد ؛ ولی نه تنها آن روز فرا نرسیده بود که عشق آن دو روز به روز بیشتر و بیشتر شد و با تولد او رنگ تازه ای هم گرفت .
    رزا زمانی را بخاطر آورد که سه چهار ساله شده بود . همان روزی که مادرش به مرگ مشکوکی از دنیا رفت . چهره مادرش را وقتی خون بالا می آورد بارها و بارها در خواب دیده بود ؛ خوابی که کابوس شبهای او بود . بخاطر داشت اطرافیان میگفتند مسموم شده است ... چیزی که بعدها فهمید یعنی چه .
    و پدرش را بخاطر می آورد که با ظاهری نامرتب و چشمانی همیشه از اشک مرطوب ؛ او را به خود میفشرد . با همه کوچکی اش می فهمید پدر از درون فریاد میکشد و همزمان در خود می شکند . حال خودش هم دست کمی از پدر نداشت ؛ اما حال و روز او را که می دید غمگین تر میشد . به جای لجبازی و شیطنت درخود فرو رفته بود . فکرمیکرد پدر هم ممکن است مانند مادر ازاو دلگیر شده برود و دیگر برنگردد . آخر گمان میکرد مادر از پی ناراحت شدن از دست او رفته است . هرچند هرچه فکر میکرد علت را نمیدانست .
    روزی که متوجه گریه های پنهانی پدر شد خود را به او رساند و در آغوشش با هق هق گفت : منو ببخش بابا جونی ؛ گریه نکن . تورو خدا ... مامانی می آد . من میدونم ؛ آخه اون دلش نمی آد این همه مدت منو تنها بذاره ... به خدا این دفه دیگه اذیتش نمیکنم بره .
    آن وقت نفهمیدم چرا گریه پدر بیشتر شد . زار میزد و بوسه هایی برجای جای صورتش می نشاند . به او گفت : کی گفته تو اونو اذیت کردی عزیزم ... کی گفته تو باعث شدی اون از پیش ما بره ؟ اون خودش نرفت . خدا اونو برد دخترم و کسی رو هم که خدا ببره دیگه پس نمیده ...
    رزا درمیان گریه اش او را زیر رگبار پرسشهایش گرفت .
    ـ چرا پس نمیده ؟ چرا اونو برد ؟ چرا مارو نبرد ؟ چرا ...
    ـ نمیدونم دخترم . منم مثل تو نمیدونم . اون هرکی رو که دلش بخواد میبره .
    بعدکمی بلندتر از سردرد فریاد کشید : خدااااا ...
    اما از خدا صدایی شنیده نشد . رزا اندیشیده بود چرا خدا جواب پدرش را نمی دهد ؟! لابد خدا این نزدیکیها نبود که صدایش را نمی شنید وگرنه جواب میداد . چانه پدر را دردست گرفت و مجبورش کرد به اونگاه کند ؛ میخواست آرامش کند . نباید اینطور داد میکشید.
    ـ بابا جونی ؛ اینطور داد نکش . اگه با خدا کار داری برو پیشش . اینطوریکه نمی شنوه .
    پدر لحظه ای غرق درنگاه معصوم او شد . کمی مکث کرد و بعد بااطمینان گفت :« حق باتوست دخترم . دیگه داد نمیکشم . قربونت برم ...»
    حالا پدر نوازشش میکرد. آرام تر شده بود و سعی داشت او را هم به سوی آرامش سوق دهد . آشکارا بغض را قورت میداد تا قلب دخترک را بیش از این به اندوه نکشاند . نوازشهایش رزا را به خواب کشاند. وقتی بیدار شد پدر رفته بود . حدس زد لابد پیش خدا .
    وقتی پدر دیر کرد دانست که راه خانه خدا خیلی دور است . بعد با قیافه ای حق به جانب به خود گفت که حق داشته به پدر گفته داد نزند که خدا صدایش را نخواهد شنید .چطور پدر این را نمیدانست ؟! امااگر او مثل مادر برود و دیگر نیاید چه ؟ یاد این حرف او افتاد که کسی رو که خدا ببره دیگه پس نمیده ... اما خدا که پدر را نبرده بود . پدر خودش بااو کار داشت و نزدش رفته بود . ازکجا معلوم ؟ شاید جایی که خدا بود اگر کسی میرفت دیگر نمیتوانست برگردد . مثل دره ای که همان نزدیکی بود و پدر به او گفته بود آنطرف نرود ؛ چون اگر پایین میرفت دیگه نمیتوانست بالا بیاید .
    آن وقت اندوه و ترس قلبش را فشرد وشروع به گریستن کرد ؛ چنان که در و همسایه به خانه شان ریختند . انگار که سوخته باشد ؛ با درد جیغ میزد و میگریست .چنددقیقه ای طول کشید که زنانی که دورش را گرفته بودند آرامش کردند . اول خوب دست و پایش را وارسی کردند شاید جای نیش زنبور یا علت دیگری که سبب درد شده باشد پیدا کنند . دست آخر موضوع را فهمیدند . ازمیان هق هق گریه اش جریان را شنیدند.
    به هم نگریستند . محمدعلی ، شوهر صفورا را برای یافتنش فرستادند . صفورا همان کسی بود که آن شب و چند شب بعد را نزد او گذراند . همه اینها خوب بخاطرش مانده بود .بعد ازاین همه سال حتی چهره سختی کشیده و آفتاب خورده اش را به یاد می آورد ؛ طوریکه انگار الان جلوی چشمش است و اگر دست دراز کند صورتش را لمس خواهد کرد.
    یاری ؛ اهالی پدرش را یافتند . او را درهمان دره مرده پیدا کردند . پایانی غم انگیز و دردناک برای مردی به نهایت عاشق .
    بخاطر داشت وقتی جنازه اش را به خاک می سپردند فکرمیکرد پایین آن دره عمیق باید خانه خدا باشد و اینکه چطور وقتی کسی نمیتوانست آن پایین برود و بالا بیاید پدر را از آنجا بیرون آورده بودند ؟! تازه خودشان هم صحیح و سالم بازگشته بودند؟!
    کسی گفت : یکی از عاشق ترین بنده های خدا در اینجا جای میگیرد.
    آنوقت فکرش به این سو چرخید . به خود گفته بود : پس او آنقدرها هم مقصر نبوده است که پدر را در پی خدا فرستاده است . نتیجه گرفت خدا کسی رو باخودش میبره که عاشقش بشه .
    دست صفورا را که دستش را گرفته بود کشید و پرسید : آهان ... پس همه اینا که اینجا خوابیدن عاشق خدا شدن ؟
    ـ آره عزیزم .
    ـ چطوری میشه عاشق خدا شد ؟
    صفورا به طرف او خم شد و همانطور که اشکهایش را پاک میکرد آهسته گفت :باید خیلی آدم خوب باشی تا بتونی عاشق خدا بشی .
    ـ صفورا ... تو هم عاشق خدا شدی ؟
    بااین سوالش میخواست بداند آیا خدا او راهم خواهد برد یا نه ؟ صفورا با نگاهی متاثر او را در آغوش کشید و گفت : نه عزیزم ؛ هنوز نه . من هنوز آدم خوبی نشدم . دست کم مثل پدر و مادرت خوب نیستم ...
    با یادآوری آن روزها قطره اشکی از چشمش سرازیر شد . غلتی زد و نگاهش به خرسش افتاد.
    «آخ ... یار تنهایی های من .»
    با افسوس خودش را توبیخ کرد که چطور این کار را کرده است . برخاست و آن را برداشت و دوباره دراز کشید . خرسش را با مهربانی در آغوش کشید ومحکم به خود چسباند. چه شبها که آن را در آغوش فشرده بود و اشکهایش را با آن خشک کرده بود . لابد اگر آن را میگشود نمک خالص از آن استخراج میشد . آن را بویید . باخود فکرکرد اگر اشک بویی میداشت لابد بوی همین خرسک پشمالویش بود .
    یاد سالارخان افتاد . مردی که تنها پسرش رااز دست داده بود ... پسری که آرزوها برای او داشت .
    لابد امیدوار بود پس از مدتی عشق و دلدادگی از سر این پسر نافرمان بپرد و آنچه میخواهد مهیا گردد ؛ اما بااین اتفاقات که مرگ او را دنبال داشت آرزوهایش را نقش بر آب دیده بود . آیا غمگین شده بود ؟ از نظر رزا و آنقدر مغرور بود که بعید بنظر می آمد چون هیچ کس جز خودش اهمیت نداشت .
    جای تعجب بود که رزا به خانه اش آمد . خوب خاطرش بود . مرد موقری را بخاطر می آورد که خیلی جوانتر ازحالا بود ؛ فقط کمی ازموهای شقیقه اش سفید شده بود . بارانی کرم رنگ خوش دوختی به تن داشت و معلوم بود اهل آن دور و برها نیست . با محمدعلی آمده بود . صفورا او را به داخل دعوت کرد ؛ اما او قدمی جلو نگذاشت .
    صفورا خانه محقر و لوازم ساده زندگی پسرش را به او نشان داد . مرد حتی قطره ای اشک از چشمانش نچکید ! هیچ نگفت . فقط با نگاه چرخی در آنجا زد بعد تمام وسایل خانه را بهم ریخت . آنچه میخواست یکسری کاغذ و مدرک بود که آنها را برداشت و از آنجا خارج شد . از اسباب و وسایل هیچ چیز برنداشت . فقط اجازه داد رزا همین خرس را همراهش بیاورد . دستش را گرفت و او را به دنبال خود کشید . طوری که انگار به اجبار این کار را میکند و اگر امکان داشت او راهم مانند همه آن چیزها جا میگذاشت و میرفت .
    دسته ای پول به صفورا داد ؛ اما او نگرفت . صفورا دلخور شده بود . از چهره اش هویدا بود که انتظار نداشت برای کاری که انجام داده پولی به او داده شود . لحظه ای چشمان محمدعلی برقی زد که به سرعت خاموش شد . لابد بعدها کلی با صفورا سر این موضوع که چرا پول را رد کرده بحث راه انداخته بود .
    چه چیزها به خاطرش مانده بود ! گویی همه آن دقیقه ها در ذهنش ضبط شده بود . چه کسی گفته بود بچه ها متوجه چیزی نمیشوند ؟! این جمله مهمل را کجا شنیده بود ؟! نمیدانست .
    ذهنش دوباره لحظه ورودش به خانه را به تصویر کشید . باهم داخل خانه شدند ؛ همین خانه بزرگ و وحشتناک که آنموقع به نظرش خیلی بزرگتر و عجیب تر به نظر میرسید . خانه تفاوت دیگری با وضعیت کنونی اش داشت . سعی کرد آن را پیدا کند . کمی بعد به این نتیجه رسید که اغلب چیزهای خانه همان قبلی ها هستند ؛ اما درست یک چیز مهم توفیر کرده بود . آن خانه برای خودش روح داشت ؛ زندگی در آن جریان داشت ؛ اما حالا سوت و کور بود . درست بود ؛ باید همین باشد .
    آنموقع بااینکه خانه غرق در ماتم بود و سوگوار مرگ عزیز از دست رفته ؛ تنها پسر و سوگلی خانواده ؛ اما بازهم آدمهایش روح داشتند و زنده بودند و زندگی میکردند . نه مثل حالا ؛ تنها مردگانی متحرک ؛ بی هیجان و اسیر روزمرگی مرگ آور ؛ مثل اینکه هر روزشان را ورق میزنند تا روزی به صفحه آخر برسند ؛ فقط همین ؛ امروزشان درست فتوکپی دیروز ؛ پریروز ؛ هفته پیش ؛ ماه و سال پیش از آن . عجیب ازاینکه از بازی کردن این تئاتر تکراری ؛ آن هم بی تماشاچی ؛ بی دست زدن و تشویق خسته هم نمیشوند .
    رزا باز ذهنش را به گذشته متمرکز کرد . لحظه ای روی این قضیه تامل کرد که چرا ذهنش یک قضیه را پی نمیگیرد و مدام از یک مطلب درهای زیادی گشوده میشود و به درهای دیگر ختم میگردد ! ذهنش به نماز معطوف شد . اندیشید شاید نماز خواندن کمترین سودی که دارد این باشد که جلوی انحراف ذهن را میگیرد و این تمرین خوبی برای او بود . اندیشید لابد کسانی که سالهای متمادی این کار را انجام داده اند دچار ضعف مغز و بی تمرکزی حواس نخواهند شد .
    ابروانش را بالا انداخت و نفسی ازته دل کشید . باز در دیگری در ذهنش باز شد . اینکه چرا اهالی آن خانه ؛ او را با اکراه پذیرا شدند و اینکه به جای آنکه خود نگهداری ازاو را برعهده گیرند خدمتکاری یافتند که چون نگهبانی شبانه روز از او در اتاقش پذیرایی کند !
    هرازگاهی این افراد عوض شده بودند تااینکه دیگر به کسی نیاز نداشت . دیگر بزرگ شده بود .
    از اخراج آخرین فرد ازاین سلسله نگهبانان مدتی میگذشت ؛ حتی نام خیلی هاشان یادش نمانده بود . سعی هم نکرد آنان را بخاطر آورد .چه بهتر که فراموش شده بودند . حالا تنها همدمش رعنا بود که از چندسال پیش به استخدام سالارخان درآمده بود . او زن مطلقه ای بود که به دلیل بچه دار نشدنش ازخانه شوهر رانده شده بود .
    آن روز را بخاطر داشت که رعنا را برای نخستین بار دیده بود . زنی زیباروی با چمدانی دردست جلوی در ورودی ظاهر شد ؛ هنگامی که ماشین سالارخان در حال خروج ازخانه بود . جلوی ماشین ایستاد . از آنجایی که رزا طبق معمول درحال نظاره باغ از پشت پنجره اتاقش بود با همه حواس به آن نقطه خیره شد . کنجکاو شده بود . سعی کرد لب خوانی کند تا بفهمد چه میگویند ؛ مباشر که ماشین را میراند نتوانسته بود با بوقهای پیاپی زن را دور سازد . دست آخر پیاده شده بودتا با خشونت او را از آنجا براند . همانموقع سالارخان از ماشین پیاده شد . به سمت زن رفت و مباشر را به سکوت دعوت کرد . وقتی به حرفهای زن گوش داد چیزی گفت و او را به سمت اهالی خانه سپرد که به علت صدای بوق از سر فضولی همان دوروبرها جمع شده بودند ؛ بعد هم در میان غرغرهای مباشر سوار ماشین شد . مباشر دست از پا درازتر و با قیافه ای درهم سورا ماشین شد و سرو صدای آن را در آورد تا همه بفهمند حسابی عصبانیتش گل کرده است و دیر یا زود خواسته اش را به کرسی خواهد نشاند و البته اینطور نشد . سالارخان در هر موردی حرف او را گوش کرده بود ؛ ولی دراین مورد به عمد اجازه نداده بود دخالت کند . ازاین رو رعنا
    مغضوب مباشر و در نتیجه بقیه شده بود .
    این تنها علتی بود که به خاطرش رزا از سالار خان ممنون بود . رعنا پس از آن تنها دوست و یار همیشگی اش شد ؛ حتی از آن هم بالاتر ؛ فرشته ای شد تا ابر بالهایش بیاساید و غمها و تنهایی هایش را تحمل کند . رعنا با ورودش به آن خانه برایش شادی به ارمغان آورد . به راستی که هدیه ای الهی بود ؛ ولی خودش با ورودش به آن خانه چه آورده بود ؟ فقط مرگ و میر و غم و رنج ... شاید او نفرینی بود که دامنگیر آنان شده بود .
    سالار خان سه دخترداشت که دوتای آنها ازدواج کرده بودند و با شوهرانشان درهمان خانه زندگی میکردند . عمه بزرگش شهربانو ؛ دوپسر داشت به نامهای پیروز و پیمان ؛ عمه دومش مهربانو ؛ دوپسر به نامهای شهروز و شهریار و یک دختر بنام شیرین داشت . آخرین عمه اش ماه بانو نام داشت که اول ازهمه به کام مرگ رفت و پس ازاو شیرین مرد که آنموقع فقط چهارسال داشت . بعد مهربانو به بستر بیماری افتاد و به سرعت حالش به وخامت گرایید . هنگامی که همسرش ؛ شب هنگام ؛ برای آوردن طبیبی به بالینش با عجله اتومبیل میراند دچار سانحه شد . تصادفی که از آن جان سالم به در نبرد و چندروز بعد در بیمارستان جان سپرد . بیچاره زن و شوهر را با هم به خاک سپردند .
    شوهر شهربانو هم از ترس نفرینی که گریبان خانواده را گرفته بود روزی رفت و دیگر پیدایش نشد . مدتی بعد هم عمه شهربانو ازغصه دق کرد و مرد .
    همان وقت سالارخان به سفارش یکی از دوستانش تصمیم گرفت نوه هایش را به طریقی از آنجا دور کند . با حمایت و نظر دوستانی که داشت آنها را با دو خدمتکار که زن و شوهری مورد اعتماد بودند به سوئد فرستاد . فقط رزا ماند ؛ به راستی رزا برای او چه اهمیتی داشت ؟ شاید آرزو میکرد کاش او به جای بقیه مرده بود .
    مادربزرگش را بخاطر آورد ؛ زنی آرام و باوقار که تارهای موی سفیدش او را جذاب تر نشان میداد . هیچ وقت زیاد حرف نمیزد ؛ اما بعداز مرگ عمه شهربانو به کل ساکت شد .غم مرگ عزیزانش او را در بهت فرو برد . شاید هم خودش نمیخواست حرف بزند ؛ کسی چه میدانست . نگاه های غمگینش را به یاد داشت . چه دردی در آنها بود . غم مرگ عزیزانش او را در بهت فرود برده بود. کارش این شده بود که شب و روز بنشیند و کتاب دعا را جلویش بگیرد و آن را بخواند . گاهی رزا شاهد اشکهایی بود که بیصدا از چهره غمبار او فرو می افتاد . آن وقت دلش میخواست پا به پای او گریه کند ؛ ولی میترسید . درآن خانه حتی جرات گریستن هم نداشت . به اتاقش پناه میبرد و درخفا با خود به درددل میپرداخت . باری ؛ مادربزرگ را هم یک روز مرده در بسترش یافتند .
    بااین احوال سالار خان که تا آنموقع غرورش را حفظ کرده بود و همانطور در آن خانه بزرگ اربابی حکمرانی میکرد دچار اندوه شد . بعد از مدتی ورق جابه جا شد .
    روزی به او اطلاع دادند برای خوردن غذا به طبقه پایین بیاید !
    برای او که همیشه غذایش را دور ازهمه وتنها در اتاقش صرف میکرد خیلی عجیب بود . از آن پس او و سالارخان هرکدام با فاصله زیاد دوطرف میز بزرگی قرار میگرفتند که روزی آن همه آدم دور آن می نشستند و در سکوت غذا میخوردند .
    مدتی بعد سالارخان تصمیم گرفت فکری به حال تحصیل او بکند . اوایل دستور داد معلم ها را به خانه می آوردند ؛ ولی وقتی دوره ابتدایی را تمام کرد او را به مدرسه فرستاد . سالها به سرعت طی شدند ؛ سالهایی که جایشان را به سالهای بعد و کلاسهای بالاتری دادند .
    عاقبت درسش تمام شد . آنوقت دوباره دچار اندوه شد . حالا باید چه کار میکرد ؟ بازهم باغ بود و او بود و آن خانه و اتاق تنهایی هایش ... وقتی پس از آخرین روز مدرسه به باغ قدم گذاشت و به خود گفت : شاید این آخرین باری خواهد بود که بیرون ازاینجا رو دیدم ... شاید تا موقعی که موهام سفید بشه همینجا توی این قفس بمونم .
    بعد تصمیم گرفت اوقات بی کاری اش را با خواندن کتابهایی که به تدریج از کتابخانه پایین به اتاقش آورده بود بگذراند . گاهی هم دزدکی با رعنا حرف میزد و اطلاعاتی راجع به چیزهای مورد نظرش کسب میکرد . بعضی وقتها به باغ میرفت ؛ کم کم به کار باغبانی علاقه مند شد و انواع گلها و طریقه کاشت آنها رااز باغبان پیر یاد گرفت . این تمام دنیای او بود . دنیای محدود و بی هیجان او .
    تا اینکه ناگهان سالارخان بیمار شد . ازچندروز پیش شاهد آمدن نوه ها بود . برای نخستین بار در زندگی سوت و کور او هیجانی پدید آمد ؛ در زندگی او و همه ساکنان آن خانه .
    نرده های چوبی روغن جلا خوردند . فرشها و قالیچه ها درحیاط باغ پهن شدندتا شسته شوند . پس از آن در و دیوار بیرون عمارت را با شیلنگ آب گرفتند و به این نتیجه رسیدند که بعضی قسمتها باید رنگ شود. هرکسی یک پاتیل رنگ دست گرفت و هرجایی که به نظرش رنگ و رو رفته می آمد را رنگ کرد. خلاصه هرکسی ادعای نقاش بودنش میشد دستی به پاتیل برد . دراین حین زبانشان بی کار نمی ماند و تا میتوانستند همدیگر را دست می انداختند و مسخره میکردند . اگر از دست و زبانشان کاری برنمی آمد چشم و ابرویشان را به کمک میگرفتند. علاوه بر هنرشان ؛ ریاستشان هم گل کرده بود . برای کوچکترین کاری همدیگر را صدا میکردند و همین گاه به جر و بحث کشیده میشد . این هیجانات به رزا نیز سرایت کرده بود ؛ چون دورادور کارهای آنان را نظاره میکرد.
    رعنا پنهانی به او گفته بود سالارخان برای همه نوه ها پیغام فرستاده که تا آخر این هفته کار و زندگیشان را رها کنند و هرطور هست خودشان را برسانند.
    ازطرفی برایش خوشایند بود که آدمهای جدیدی را ببیند . خیلی دوست داشت با پسرعمه هایش آشنا شود . در دل دعا میکرد کاش آنها گذشته را فراموش کرده باشند . خیلی دلش میخواست ببیند آنها چه شکلی هستند . دلش میخواست این موج تازه شادی آفرین باشد .
    زودتر ازهمه شهریار سرو کله اش پیدا شد . وقتی همه ؛ به جز او وسالارخان به استقبالش رفتند رزا از پنجره اتاقش به تازه وارد نگریست . جوانی قدبلند و خوش هیکل که بی اعتنا به کسانی که به خاطر ورودش صف کشیده بودند به مباشر چیزی گفت . وقتی به طرف ساختمان آمد کمی مکث کرد و بعد طناب سگ کوچک پشمالویی که همراهش بود را به یکی از کارگرها داد ؛ سپس یکراست با قدمهای بلند به طرف ساختمان رفت .
    رزا با خود گفت : چه سگ کوچولوی بامزه ای ... وای که چقدر نازه .
    از اتاق بیرون آمد و از بالای نرده ها ورود او را تماشا کرد ؛ ولی او حتی نگاهی به بالا و به سمت او نینداخت . میخواست به باغ برود ؛ ولی با دیدن صحنه ای تصمیمش را فراموش کرد .
    مباشر سالارخان را به سراسر آورد . ازچند روز پیش گاهی که توان زیادی نداشت او را با ویلچر به گردش میبرد . رزا دید شهریار خم شد و دست و پای او را بوسید . اشک ازچشمان سالارخان فرو غلتید .
    رزا با تعجب فکرکرد یعنی او قلبی هم در سینه دارد ؟ برای نخستین بار اندیشید چرااین سالها بجای اینکه کینه او را در دل بپروراند سعی نکرده به او نزدیک شود . چرا نخواسته بداند در قلب این مرد مسن که به هرحال پدربزرگ او بود چه میگذرد ؟ آیا او جایی هم برای این حرفها گذاشته بود ؟
    این افکار وقتی در ذهنش بیشترجا باز کرد که دید شهریار روی دو پایش چمباتمه زده و سرش را روی زانوان پیرمرد گذاشته و سالارخان هم به نوازش او مشغول است . بقیه هم آمده بودند و این صحنه را نگاه میکردند . سالارخان با غرور به نوازش موهای ابریشم مانند او مشغول بود .
    شام آن شب به او اطلاع داده نشد . همه حضور او را فراموش کرده بودند . رزا با خود گفت : لابد همه حواسشان به تازه وارد خوش قیافه است و دیگر مرا از یاد برده اند ... حسابی گرسنه شده بود که آهسته تقه ای به درخورد . رعنا بود که آرام وارد شد . بشقابی غذا برایش آورده بود .
    گفت :« بیا ؛ میدونم گرسنه ای .»
    رزا با دلخوری پاسخ داد :« اون پایین چه خبره ؟ چرا منو واسه شام صدا نکردن ؟»
    رعنا با لحن دلداری دهنده ای با تمسخر گفت :« خبر زیادی نیست . امشب سالارخان میخواستن با نوه عزیزشان شام میل کنن .»
    ـ این کدوم یکی شونه ؟
    ـ اسمش شهریاره .
    رزا به سرعت در ذهنش به جستجو پرداخت . پسرکم صحبتی را به خاطر آورد . اغلب کمی جدا از بقیه می ایستاد و با دقت دیگران را نگاه میکرد . چیز بیشتر به خاطر نداشت . با بی میلی غذا را کناری نهاد .
    رعنا گفت :« اوا دختر ... چرا غذا نمیخوری ؟»
    ـ اشتهام کور شد .
    رعنا نگاه مشکوکی به او انداخت و گفت :« ببینم ؛ خیلی دلخور شدی صدات نکردن ؟»
    رزا چیزی نگفت . ناخودآگاه قلبش فشرده شده بود و یکباره تمام حوصله اش رااز دست داد .
    رعنا به شوخی ادامه داد : « لابد دوست داری باهاش حرف بزنی ... جوون خوش قیافه ایه ... حقیقتا میگم ... من ...»
    رزا با عصبانیت فریاد کشید :« نه ... مرده شور ریختشو ببرن ... هیچ هم اینطور نیست .»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/