نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فـصل اول

    قسمـت 1


    بـارها و بارها با خشم در ذهنش فرياد كشيد:نه...نه...هرگز اجازه نميدم...با دست صورتش را پوشاندو سعي كرد هق هقي كه در گلويش بود كمتر بيرون بريزد،اما به جاي آن قطره هاي اشك به سرعت درمسير هميشگي جاري شدند و او قادر نبود جلوي آنها را بگيرد.
    به خودش گفت: نه،نبايد از خودم ضعف نشون بدم.
    با اين تصميم اشكهايش را از صورتش زدود و سعي كرد خودش را آرام كند. به طرف آينه رفت و به چهره خود نگريست. زير لب گفت:" سرنوشتم رو خودم مي نويسم. نميگذارم شماها اونو برام رقم بزنيد."
    چشمهاي سرمه اي درون قاب سفيد كه از گريه قرمز و متورم شده بودند با اندوه او را از درون آينه بزرگ شيشه اي مينگريستند. لحظه اي دلش خواست با شكستن آن تصوير،تمام دق و دلي اش را خال يكند. ولي صدا چند ضربه به در اتاق مانع شد. به سرعت لبهايش را گزيد و با صدايي كه سعي ميكرد بي نهايت خشمگين به نظر بيايد، پرسيد:"كيه؟"
    در همان فاصله خود را از جلوي آينه به كنار قفسه كتابهايش كشيد و كتابي را بي جهت برداشت، صداي ظريف زنانه اي شنيده شد.
    "خانوم، من هستم."
    رعنا بود،ناگهان احساسش عوض شد.چشمانش را محكم روي هم فشرد و نفس عميق كشيد،سپس كتاب را سرجايش نهاد و با لحن آرام تري گفت:"بيا تو."
    با خركت دستگيره در باز شد و به دنبال آن زني سفيدرو با چشماني درشت و گرد كه سن و سال چنداني نداشت پا به درون اتاق گذاشت.نگاهش را گرداند و سرانجام به او چشم دوخت.رزا مانند كسي كه قوايش تمام شده باشد با بي حالي روي تخت فنردارش نشست و با اندوه و هق هق سعي كرد چيزي به او بگويد.
    رعنا در اتاق را بست.به سرعت جلو آمد و او را در آغوش كشيد.صداي هق هق هردويشان كه سعي مي كردند همديگر را آرام كنند در اتاق پيچيد.رعنا اندامي درشت تر از رزا داشت.او را در برگرفته بود و سعي مي كرد با يوسه هايي كه بر صورت غرق در اشك او مي نشاند و دستهاي نوازشگرش كه لا به لاي موهاي طلايي او مي لغزاند تمام حس لطيف محبتي را كه در دلش بود منتقل كند.براي چند لحظه تمام غم و اندوه زندگي اش را فراموش كرد و گفت:عزيزم... نازنينم...گريه نكن خوشگلم...حيف اون چشماي قشنگت نيست كه با گريه خرابش مي كني...همه چيز درست ميشه،به خدا توكل كن...آسمون كه به زمين نيومده...مگه رعنات مرده كه اين طور گريه ميكني...الهي بميرم و اشك هاي تو رو نبينم...""
    اين جمله هايي بود كه مدام تكرار مي كرد،ولي رزا آرام نمي شد.اندوه اين دختر تنها و بي پناه بر او هم مستولي شده بود و به نوعي بيشتر از گذشته با او احساس نزديكي مي كرد.اين دختر معصوم و تنها براي رعنا خيلي عزيز بود.از اولين روزي كه به آن خانه آمده بود و او را ديده بود نا خودآگاه احساس عجيبي به او پيدا كرده بود.بر خلاف كساني كه در آن خانه بودند فقط رعنا بود كه به او احترام مي گذاشت و خانم صدايش مي كرد.بقيه معلوم نبود به جه مجوزي به او با تحقير و اكراه مي نگريستند.
    او در اصل خانم خانه بود و بايد براي خودش اقتداري مي داشت.تنها از بد حادثه اكنون از يك خدمتكار هم كمتر مورد توجه بود و حالا اوضاع بدتر هم شده بود.دلش مي خواست كاري براي او انجام دهد تا بتواند كمي از اندوه دخترك را كم كند،ولي فكري به ذهنش نمي رسيد.چه كار ميتوانست بكند.او خودش هم در هفت آسمان يك ستاره نداشت.
    دوباره صداي در آمد و اين بار بودن اجازه باز شد.رعنا و رزا از هم جدا شدند و جلوي در قيافه عبوس و از خود راضي شكوه را ديدند كه چون حيواني وحشي كه مچ دو خرگوش وحشتزده را در گوشه اي گرفته باشد به آن دو مي نگريست.شكوه بدون لحظه اي درنگ با تشر به رعنا گفت:"تو اينجا چه غلطي ميكني؟باز تا من سرم رو گردنودم افسارت رو باز كردي و راه افتادي اين ور و اون ور...مگه اينجا تنبل خونه اس.تو كار نداري كه همش اينجا و اونجا سرك مي كشي.صد دفعه بهت گفتم به كارهاي خودت برس.اينجا به كسي مفت و مجاني پول نمي دن.خيريه كه باز نكردن...دِ پاشو ديگه...همينطور كه داري بر و بر منو نيگاه ميكني...مگه با تو نيستم؟"
    رعنا به جاي اينكه تحقير شده سرش را پايين بيندازد پشت چشمي نازك كرد و گفت:"واه واه،خدا خر را شناخت شاخش نداد...خوبه كه وكيلي،وزيري نشدي."و بودن اينكه منتظر پاسخي بماند با ادايي مضحك از كنارش رد شد و پشت در ناپديد گشت.
    رزا خشمگينتر شد.با اينكه رعنا هميشه پاسخ شكوه را مي داد و از زبان كم نمي آورد،ولي هميشه از اينكه به خاطر او مجبور بود اين طور گستاخانه رفتار كند ناراحت بود.مي دانست رعنا محترم تر از آن است كه چنين رفتاري داشته باشد. در واقع از نظر او به همه چيز شبيه بود جز خدمتكار خانه،اما مجبور بود از حريم خودش دفاع كند و تو سري خور نباشد.هميشه از اينكه اين زن به خاطر او خوار و خفيف مي شد،عذاب مي كشيد و مترصد موقعيتي بود كه خوبيهاي او را جبران كند و حساب بقيه را كف دستشان بگذارد،ولي فرصتي پيش نمي آمد.
    رزا نگاه تلخش را به شكوه انداخت كه با حالتي تحقيرآميز،گردن مغرور و چروكيده اش را بالا گرفته بود و انگار نه انگار زهر اين كلمه را نوش جان كرده بود.
    شكوه گفت:"نكنه فراموش كردي رعنا فقط يه خدمتكاره؟ شايد هم لازمه يادت بيارم...يا شايد هم لازمه بهت گوشزد كنم كه هم صحبتي يك دوشيزه با يك زن مطلقه كار پسنديده اي نيست."
    بي درنگ اين فكر در ذهن رزا جرقه زد كه مگر خود او در اين خانه چه نقشي دارد؟ولي آن را به زبان نياورد.نمي خواست شكوه از اين فكر سوءاستفاده كند.هرچه بود براي خودش غروري داشت و شكوه و هركس ديگري مانند او را به هيچ يم انگاشت. با يان حال قدرت رويارويي با او را نداشت.هميشه از او مي ترسيد.ترس ابلهانه و كوركورانه كه از بچگي دامنگيرش شده بود و تا آن روز ادامه يافته بود.چه كتكها كه از او نخورده بود و چه تنبيه هايي كه نشده بود،ولي آن وقت او كوچك بود و حالا خانمي شده بود.
    با خود انديشيد؛چرا بايد از او بترسم؟قراره ديگه چه بلايي سرم بياره كه تا حالا نياورده؟تا كي بياد نيش زبونش رو تحمل كنم و با ديدنش از ترس به خودم بلرزم؟مگه بالاتر از سياهي هم رنگي هست؟بايد اونو سرجاش بنشونم.تا حالا هم خيلي مراعاتش رو كردم.
    شكوه داشت مي گفت:"هرچند فكر نكنم تو گوشت فرو بره و اين حرف ها حاليت بشه...آخه تقصير خودت كه نيست..."
    رزا حرفش را قطع كرد و با لحني كه براي خودش هم عجيب بود گفت:"اين به خودم مربوطه." بعد تمام قوتش را جمع كرد و با تحقيري چاشني گرفته از سالها سركوفت به او نگريست و گفت:"فكر كنم اين منم كه بايد يه چيزهايي رو بهتون گوشزد كنم...اونم اينه كه اين اتاق منه و من عركاري كه دلم بهواد انجام مي دم و به شما هم هيچ ربطي نداره چي كار ميكنم،دوست ندارم در كارهاي من دخالت كني،خوشم هم نمي آد كسي همينطوري سرش رو بندازه پايين و داخل اتاقم بشه...البته اون فدر ادب دارم كه نگم تا افسارتون رو ول مي كنن بي اجازه سر از اتاق من در مي آرين... به هرحال اين دفعه آخري باشه كه بدون اجازه وارد اتاق مي شي...در ضمن فراموش نكن تو هم يه خدمتكاري،نه بيشتر...حالا هم بهتره به جاي اينكه اينجا وايستي و بِر وبِر منو نگاه كني بري به كارها برسي.همون طور كه خودت گفتي اينجا خيريه نيست،تنبل خونه هم نيست.بي خود هم به كسي مزد نمي دن.سرت تو كار خودت باشه.حالا راهتو بكش برو پي كارت..." بهد با دست به او اشاره كرد كه خارج شود،در ضمن منتظر واكنش ناخوشايند او ماند.
    شكوه كه انتظار چنين حرف هايي را نداشت با چشماني از حدقه درآمده و خشمناك به او نگريست.تاكنون چنين رفتاري از او نديده بود و تا حد زيادي حيرت كرده بود.نمي دانست چه پاسخي به او بدهد كه سرحايش بنشيند.او ديگر بچه نبود و كتك و تنبيه راهكار معقولانه اي نبود.در ضمن فكر كرد اينها همه زير سر رعناي ذليل مرده است كه راه و چاه را به او ياد داده است و گرنه اين بزمجه را چه به اين گنده گوييها!دلش ميخواست بپرد و با ناخن تمام سر و صورت او را خراش دهد تا ديگر جرات نكند چشم بدراند و زبان درازي كند. با اين حال خودداري كرد و با همان لحن مغرور هميشگي گفت:"چه غلط ها." بعد با لحني فرمان دهنده اضافه كرد:"اومدم بهت بگم تا يه ساعت ديگه غذا حاضره...سالارخان مي خوان زودتر از روزهاي ديگه ميز رو بچينيم."و همانطور كه بر ميگشت كه برود نگاهش را به سر تا پاي او ريخت و با تحقير مضاعفي ادامه داد:"لباسشو... باز كه اين آت و آشغالها رو پوشيدي...دست كم اون لباس تيره مسخره رو از تنت در بيار.نا سلامتي داري عروسي مي كني.هرچند...خلايق هر چه لايق." و به دنبال آن در را با صدا بست.
    منتظر نماند رزا باز هم حرمتش را بشكند.نمي خواست بايستد تا دوباره دهان به دهان بشوند.براي نخستين بار از اين دختر ترس در دلش افتاده بود.به سرعت از آنجا دور شد و رزا را با عصبانيت بي اندازه اي تنها گذاشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/