آرزو کرد یک نشانه کوچک، رنگی، بویی و یا سایه ای از او در آن کوچه باش، ولی نبود. پریوش ناامیدانه به در کوچه پشتی چشم دوخته بود. احساس کرد پاهایش سست شده و قلبش تند و ناآرام می زند. در آن لحظی انگار که زیر پایش خالی شده باشد به دنبال جایی برای نشستن می گشت. به در تکیه داشت و به زحمت ایستاده بود. حس کرد احتیاج به کمک دارد. باید یک نفر را صدا می زد، اما هیچ کس آن دور و بر نبود. تازه می فهمید که چقدر بی کس و تنها است. جمعیت حاضر با وجود بارانی که نم نم شروع شده بود، هنوز هم دور وبر جایگاه بودند. از آن فاصله، زیر نورافکنها دید دختری در جایگاه، همان جایی که سالها قبل او ایستاده بود، ترانه از را می خواند.
پریوش از دور به او چشم دوخت. دلش می خواست خودش را به او برساند و بگوید خودش را معطل این جمعیت تماشاچی سینه چاکی که امروز دور ؤ برش را گرفته اند نکند، اما نتوانست. برای همین هم اشک از چشمها و گونه های گود رفته اش سرازیر شد و زیر روسری کهنه اش غلتید. هنوز هم صدای عمو پس از سالها درگوشش بود. مگر به تو نگفتم؟ مگر نگفتم این مردم آدم را مثل یک گردنبند به گردنشان می اندازند و بعد می می اندازند کنار.
سوز پاییزی می آمد و برگهای زرد و قرمز و نارنجی در فضای باغ چون ارواح سرگردان بودند. پریوش آرزو کرد ای کاش می توانست به آن زمان برگردد. به روزهایی که به این کافه آمده بود و آنجا را خانه اش کرده بود. پانزده سال... پانزده بهار و تابستان و زمستان به گراند هتل آمده و رفته بود، حتی روزهای تعطیل هم می آمد. تک تک آدمهای کافه را می شناخت. به خیلی از آنان کمکهای مادی کرده بود. دست خیلیها را گرفته و توصیه خیلیها را نزد آدمهای مهم کرده بود؛ اما حالا آنها هم که او را می شناختند او
را نمی دیدند. از آن روزگاران برای او چه مانده؟ هیچ، جز یک تن مریض، دردی کشنده میان سینه اش پیچید و با ناله ای درگلویش نشست. دردی که چون خنجر در قلبش فرومی رفت و قلبش را می شکافت.
همه چیز درکافه گرد او می چرخید، انگار در مرکز دایره ای ایستاده باشد، دایره وار می گشت. خنجری که در قلبش بود حرکت دورانی داشت خواست قدمی بردارد، اما انگار زمین زیر پایش نبود. در میان واقعیت و توهم می گشت و نمی توانست نگاهش را ثابت نگه دارد. هرکجا که می نگریست همه جا را پراز سایه های چرخان و دایره های دوار می دید. دلش می خواست کسی را صدا بزند، اما لبهایش مثل بدنش کرخ و سرد شده بود. حس رخوتی دلپذیر مثل گرمای پاییزی دور تنش پیله می بست و او را در بر می گرفت. فشاری هم چنان قلبش را منقبض می کرد.کمی گذشت. درد هم بود وهم نبود. در آن لحظه ها خاطره هایش در حفره های روشن و خیره کننده زنجیروار جلوی چشمشی می آمدند و می رفتند. باز هم خودش را چون خوابی در بیداری می دید. خودش را در سنین مختلف و در فضاهای گوناگون،پریوش کوچک، نوجوان، جوان... تصویرهایی که از دنیای ناشناخته می آمد، از دیروز، از سالهای گذشته و سوخته. پدرش را دید که با شلاق به جانش افتاده... بعد پری سیما آمد و به او لبخند زد. صحنه رقت انگیز مرگ او را دید، هنوزهم نمی توانست باورکند، اما دید وباز درد و غصه در دلش نشست. بعد فرخ آمد با همان صورت شیرین و چشمهای سیاه وگیرا که شیفته او بود. با همان کلاه پهلوی و همان لبخند بی دلیل و همیشگی. خاطرات آن ایام شیرین در آن واحد به خاطراتی پراکنده تبدیل شده بود. فرخ را می دید که سر همان کوچه بن بست ایستاده و از دور به او اشاره می کند عجله کند... باز او را دید. درحالی که زیر بازوی یکدیگر را گرفته بودند در لاله زار قدم می زدند. این صحنه محو شد و صحنه های
دیگری جای آن نقش بست. باز هم صحنه هایی از زندگی گذشته در برابر چشمانش ظاهر شد مثل خوابی آشفته، بی قانون و پراکنده. صحنه های زیادی از آن روزها مثل پرده های رنگین و روشن دوروبرش می چرخید صحنه هایی از روزهای عاشقانه ای که در دربند با سالار داشتند... صحنه ورودش به باغ شازده والامقام... نخستین بارکه رضا را در آغوش او نهادند...
همان طور که این صحنه ها از جلوی چشمانش می گذشت کم کم درد در قلبش فرونشست. احساس می کرد به استقبال چیزی می رود که خودش هم نمی داند چیست. همان طور که پشتش را به در تکیه داده بود سرید و پایین رفت. احساس می کرد سوار موجی نا موزون پیچ و تاب می خورد. انگار جای دیگری بود، اما تنها نبود. بهجت الزمان خانم را دید. مثل فرشته های مقرب در لباس سپیدی پیش رویش ایستاده بود. سرش را بلند کرد و گفت: آمدی پروین ملک. و با دستهایش به انتهای جاده ای اشاره کرد. پریوش به آن سو نگاه کرد و خودش را دید. در ابتدای جاده ایستاده بود. جوان بود، خیلی جوان. از دوردستها صدایی می آمد. صدای درویش پیری که ازکوچه پشت کافه می گذشت بسیار حزن آلود بود.
بازآ، بازآ ، هر آنچه هستی بازآ
گچه گیر و بت پرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صدبار اگر توبه شکستی بازآ.
چه صدایی بود. زنگی در این صدا بود که مثل جاذبه دلنشین اذان در قلبش نفوذ کرد. درست مثل زمانی که کودکی بیش نبود و به صدای اذان گوش می سپرد که ازگلدسته های مسجد گذر وزیر در فضا موج می زد. یک حس معنوی در قلبش احساس می کرد. انگار که دری از درهای آسمان به رویش باز شده بود. با آنکه سالها بود خدا را فراموش کرده و حتی به خودش اجازه داده بود به وجود او شک کند، اما در آن لحظه عشق و محبت خداوند را در تک تک سلولهای بدنش حس کرد. حسی که ماورای ترس و مرگ بود، حسی بالاتر از این حسهای حقیر. حسی که در اعماق قلبش پنهان شده بود بازفوران کرد و مثل تب در تنش پخش شد. در قلبش نفوذ کرد و پشت زاویه های تودرتوی روحش پیچید و چون کلمه ای نامفهوم بر لبانش نشست. کلمه ای که دلش می خواست آن را بر زبان بیاورد، اما نمی توانست. با آنکه دهانش خشک شده بود تلاش کرد تا با آخرین ته مانده رمقی که دارد آن کلمه را بر زبان آورد. لحظه ای بعد سرمست از یک حس روحانی بی سابقه، فریادی کشید و آن کلمه را بر زبان آورد. فریادی که از ته دل و از اعماق وجودش برآمد.
«خدا...»
انگار تمام امیدش در زندگی و تنها مونسش در دردها و بی خبریهایش را صدا زد. صدایش به قدری بلند بود که چند نفر، منجمله پاسبانی که از ساعتی پیش نزدیک او نشسته بود متوجه شدند. هنوز هم ضربه های خفیف قلبش را زیر جناق سینه وکف دستهایش حس می کرد.گوشش هنوز هم صداها را می شنید، همان طور که ذهنش هنوز ازکار نیفتاده بود. نم نم باران را که بر صورتش می نشست حس می کرد. لحظه ای بعد هم چنان که نگاهش به در بسته کافه خیره مانده بود همه جا و همه کس به خاموشی گرایید.
آنیک از دیدن جمعیتی که در آن نقطه ازکافه گرد هم ایستاده بودند تکان خورد. با عجله خود را به آنجا رساند و جمعیتی را که به تماشا وکفت وگو در آنجا تجمع کرده بودند شکافت و جلو رفت. از دیدن جسد بی روح پریوش که با نگاهی آرام و ثابت به در کافه خیره مانده بود نفسش بند آمد. کاغذها و عکسها هنوز لای انگشتهای سرد و یخ کرده اش بود. مردی که عینک ظریفی به چشم داشت جلو آمد وگفت: « آقایون یه کم عقب تر برین... به نظرم حالش به هم خورده... برین عقب تا دکتر بیاد.»
پیش از آنکه کسی واکنش نشان دهد، مرد میانسالی که کارکنان کافه اورا می شناختند و می دانستند پزشک عمومی است با لحن مطمئنی گفت: « آمدن دکتر لزومی ندارد... مرده.»
با این حرف حلقه محاصره بازتر شد و جمعیت عقب رفت. آنیک تا آن لحظه مثل دیگران ایستاده بود. آنچه را شنید باور نداشت. دو زانو نشست و نبض پریوش را گرفت و با آه بلندی سرش را تکان داد. با رنگی سفیدتر از گچ ازکنار او بلند شد. زن جوانی که جلوتر از بقیه،کنار آنیک ایستاده بود کیفی را که توی دستش بود جلوی صورتش گرفت تا چشمش به جنازه نیفتد و خیلی زود همراه مردی که دستش را دور شانه او حلقه کرده بود از آنجا رفتند. آنیک همان طور که مات و مبهوت با نگاهش آن دو را دنبال می کرد از صدایی به خود آمد.«گمان کنم موسیو بشناسدش.»
همان مردی که عینک ظریفی به چشم داشت فوری پی حرف او راگرفت: « درست است... من هم دیدم...»
نگاهها به طرف آنیک برگشت. دستی محکم شانه اش را گرفت. آنیک برگشت. مدیر کافه بود.
«بگو ببینم موسیو، او را می شناختی؟ آشنایی... همسایه ای؟»
آنیک سرش را بلند کرد و به چشمهای منتظر و کنجکاوی که به او زل زده بود نگاه کرد. به آقای مدیر و دیگران چه باید می گفت. می گفت که می شناسدش، می گفت که آشناست... خیلی آشنا.
آنیک با سگوتش جمعیت را بیشتر متوجه خودش کرده بود. تصمیم خودش را گرفت. به خاطر خودش هم که شده، بانوی ناشناس باید همیشه ناشناس می ماند. به عوض آنکه جواب آقای مدیر را بدهد با ناراحتی شانه اش را از میان دستهای او در آورد و خودش را کنارکشید. با غیظ خطاب به جماعتی که به تماشا وگفت وگو ایستاده بودند گفت: «چرا جمع شدید؟ تماشا دارد؟!»
آقای مدیرکه به آنیک خیره مانده بود خطاب به پاسبان که بالای سر جسد ایستاده بود و سیگار آشنوی خود را دود می کرد گفت: «بهتر است تفصیل واقعه را به کلانتری راپرت بدهید.» آقای مدیر سعی می کرد بر رفتار خود مسلط باشد. برای آنکه جمعیت را متفرق کند، به همان پیشخدمت جوان و آنیک که بهت زده بالای سر جنازه ایستاده بودند دستور داد جسد را کنار در بکشند و روی آن یکی از رومیزیهای بلند و سفید را بگسترانند. با بلند شدن صدای رعد و برق جماعتی که رفته رفته در حال پراکنده شدن بودند یکباره باغ را خالی کردند و به ساختمان آجری کافه پناه بردند. در باغ تک و توکی از مشتریهای کافه و پیشخدمتها دیده می شدند که با عجله میز و صندلیها را برمی چیدند تا به انبار برسانند. یک ربع بعد در باغ خیس از باران کافه فقط آنیک نشسته بود. او بی آهمیت به بارانی که بر سر و رویش فرومی ریخت روی یک صندلی آرج نزدیک جسد نشسته بود و به نخستین روز آشناییش با پریوش فکر می کرد... آن زمان او را پری صدا می زد. عشق از همان دیدارهای اول اشاره هایش را کرده بود. عشقی که از جوانی تا پیری تبدیل به احساسی عمیق شده بود. حال پس از سالها از زیر خاکستر زمان شعله می کشید و قلبش را می سوزاند. آنیک درحالی که سرش را به دستهایش تکیه داده و در خود فرو رفته بود چشمش به عکس رنگ پریده پریوش افتاد که کمی آن طرف ترکنار باغچه افتاده بود. دستنوشته هایش هم لابه لای گلهای لاله عباسی افتاده بود و زیر باران شسته می شد.
آنیک بدون آنکه متوجه دفتر پریوش شود عکس را برداشت. با آنکه پریده رنگ بود و زیر باران شسته شده بود، اما هنوز هم می توانست خیلی از خاطرات را زنده کند. تصویری از جوانی پریوش بود. از همان سالهایی که هنوز هم در نگاهش شادی و طراوت موج می زد. پریوش با پوست صاف وکشیده و موهایی خیال انگیز، با چشمها و لبهایی که فقط برای دلبری از او آفریده شده بود. پریوش که با زنهایی که او تا آن زمان دیده بود هیچ شباهتی نداشت. در حاشیه عکس با خط نستعلیق سفید چاپی شعری به چشم می خورد. پیدا بود عکس کار عکاسخانه مادام لیلیان آست.
ای عکس بمان که از جوانی / جز تو دگرم نشان نماند.
آنیک از پشت پرده ای از اشک به کاغذ عکسی که در دست داشت خیره شد. از صدای مُراد به خود آمد. صدای کسی که با یک نگاه توانست آنچه را او عمری از دیدگان حتی پریوش هم پنهان کرده بود دریابد.
«چه شده موسیو؟ خیلی متأثرید.»
آنیک برگشت و به مراد خیره شد. مراد همان پیشخدمت جوانی بود که سر شب سر فنجانی قهوه با پریوش بگو ومگو داشت. آنیک بی آنکه به او حرفی بزند نگاهش را از او برگرفت و به سوی جسد بی روح پریوش خیره شد. مراد با تعجب به او نگریست. با تعقیب رد نگاه آنیک گویا متوجه نکته ای شده باشد با کنجکاوی پرسید: «او را می شناختید موسیو؟»
آنیک هم چنان که به آن نقطه می نگریست، برای نخستین بار دلش خواست حرف این عشق را که سالها در دلش مدفون ساخته بود به مراد، تنها کسی که به رازداری اش ایمان داشت ، بزند. بنابراین سر بلند کرد و به تلخی لبخند زد. با چشمان خیس از اشک به چشمان مراد نگریست و خیلی آهسته و با همان لهجه غلیظ ارمنی گفت: «او را می شناختم؟ عاشقش بودم، آنقدرکه آرزو داشتم با او ازدواج کنم.»
مُراد از آنچه می شنید یکه خورد. با کنجکاوی پرسید: « پس چرا با او ازدواج نکردید موسیو؟ »
آنیک پس از لختی سکوت، آه بلندی کشید وگفت: «برای آنکه خیلی بالاتر از من بود، خیلی. آن قدرکه حتی به خودم اجازه ندادم به او پیشنهاد کنم.» و چون دید مراد با کنجکاوی و استفهام به او می نگرد افزود: « روزگاری این کافه سر یک انگشت او می چرخید.»
مراد از آنچه می شنید و با ذهنیتی که داشت حواسش جمع شد. به کاغذ عکس که هم چنان در دستان آنیک بود خیره نگریست. با تعجب پرسید: «ببینم موسیو، نکند این بانوی ناشناس که... نه محال است.»
آنیک مثل کسی که با خودش زمزمه کند با صدای بسیار آهسته ای سر تکان داد وگفت: «چرا... باورت بشود.» سپس با بغضی که درگلویش می شکست و با همان لهجه شیرینش، با نوای غمناکی که هیچ شباهتی به آواز نداشت خواند:
« روزگار است آن که گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد.»
پایان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)