فصل 21


حال دیگر به مرحله ای رسیده ام که توان کارکردن ندارم. به مرحله ای مملو از لحظه های لبریز از سکوت و شکست و از همه بدتر وحشت تنهایی؛ انگارکه در بیابانی تاریک راهم را گم کرده ام. از زمانی که بیمار شده ام مجبورم اکثر اوقات را در خانه محبوس بمانم. همه چیز مرا می ترساند. ترس مثل شبحی نامرئی در همه حال با من است، همین طور هم تنهایی. گاهی از تنهایی خیلی احساس دلتنگی می کنم. نمی دانم با این روزهای سراسر تنهایی و با این ساعتهای دوری از رضا و حسهای سر راه گذاشته شده چه کنم. هر وقت تنها هستم درسکوت می نشینم وبه روزهای خوشبختی و سرمستی و جوانی برباد رفته ام فکر می کنم که مثل هزاران تصویر پراکنده دور وبرم می چرخد. فقط وقتی غرق این خاطرات هستم خودم را در زمان ومکان دیگر حس کرده وکمتر احساس درد می کنم. اکثر اوقات پنجره اتاقم را می بندم و پرده را کیپ تا کیپ می کشم.
در و دیوار اتاقم پوشیده از برگهای سبز و پیچکهای رونده است که عکسهایم را لابه لای آنها به دیوار کوبیده ام. همان عکسهایی که کار عکاسخانه مادام لیلیان است. عکسهایی با ژستهای مارلین دیتریش
بعضی اوقات از درد تنهایی با این عکسها درد دل می کنم. تنها سرگرمی ام سه گلدان شمعدانی جلوی پنجره است.گاهی که با گلهای گلدانها ورمی روم به رضا فکر می کنم، به اوکه مرا نخواست و من هنوز به اندازه دنیا می خواهمش.گاهی او را در ذهنم مجسم می کنم که مبهوت و خجل پیش رویم ایستاده و با آن قیافه ماه و دوست داشتنی اش نگاهم می کند.گاهی برای وقت گذرانی و فرار از افکار مغشوشی که در سرم است لباسهای گنجه ام را که در اوج شهرتم می پوشیدم و مثل الهه ای می درخشیدم بیرون می آورم. یکی یکی آنها مرا به یاد روزهایی می اندازد که بر تنم جلوه می کردند. با حسرت بر آنها دست می کشم.
‏گاهی که حالم بهتر است به پارک می روم و ساعتها روی نیمکت تنها می نشینم و به مردمی که دررفت و آمد هستند خیره می شوم. وقتی به خود می آیم که به یاد نمی آورم ازکی آنجا نشسته ام.
‏حال ای شما که این سرگذشت را می خوانید. شما را قسم می دهم به عشقی که از عزیزانتان در سینه دارید لحظه ای دنیا را از چشم من بینید. اگر چه تمنای نامعقولی دارم و آرزو می کنم که خداوند نخواهد از این عمر برباد رفته من ثانیه ای بر شما بگذرد، اما دلم می خواهد اگر ممکن است زخمی را که از بی وفایی زمانه بر دل من نشسته است حس کنید و بدانید این دنیا به کسی وفا نمی کند و هیچ حُسنی آبدی نمی ماند. اگرچه ممکن است بتوانید از قصه زندگی سراسر بدبختی من فیلمی بسازید و دیگران آن را ببینند و به سیه بختی من تأسف بخورند، اما حس ششمم به من می گوید هیچ کس دست یاری به طرف من دراز نخواهد کرد. شاید به این دلیل که این رسم زمانه است. هرکس که زمین خورد زیر پا خرد می شود. شما هر قدر بالاتر رفته باشید خسته تر و شکسته تر می شوید... و چه تجربه تلخی!
‏این روزها تمام کسانی که مرا می شناختند، تمام دوستان و مردم مرا
فراموشی کرده اند. بهترین دوستم میمنت هم که گه گداری به دیدنم می آمد بعد از آنکه بیماری مرا از پای انداخت دیگر به دیدنم نیامد. وقتی می آمد مثل قدیمها از خودش می گفت، از آقا رحمان می گفت ، از آقای مدیر و ازکسانی که می شناختم...از خوابهایی که دیده بود و از دردهایی که داشت و ...
‏یک بارکه تصادفی مرا در خیابان دید ازگوشه چشم نگاهی به من کرد و رویش را چرخاند و وانمود کرد مرا ندیده است. حال من چه هستم. برگ زردی در تندباد. خاطره ای که به دست فراموشی سپرده شده، شاید هم نقش سنگ یک گور قدیمی که رهگذران بدون نگاهی به آن ازکنارش می گذرند. آن قدر بی تفاوتی می بینم که گاهی به وجود خویش شک می کنم. ازکنار من می گذرند که روزگاری خودم را در بلندی می دیدم و نگاههای سرشار از محبت وجودم را نوازش می کرد، ازکنار من که آه های بلندی با آرزومندی سر راهم کشیده می شد و هرآنچه می خواست به پایم نثار می شد. بر خود می بالیدم. حالا به چنین روزی افتاده ام که در یک اتاق ‏محقر زیر شیروانی که سقف آن چکه می کند واز پس کرایه اش برنمی آیم با فقر و تنگدستی زندگی می کنم ودم به دم با صاحبخانه ژولیده و شکم گنده درگیرم که مرتب در اتاقم را می زند و طلب کرایه های معوقه خود را می کند. تا به حال چند بار تهدیدم کرده که اسباب و اثاثیه ام را توی خیابان می ریزد و من با خواهش و تمنا امروز و فردا کرده ام تا ببینم مرگ کی می آید. امروز؟ امشب؟کی؟ شاید همین ترس از مرگ است که مرا به سرفه می اندازد. حال به نقطه ای رسیده ام که احساس می کنم همه درها به رویم بسته شده است. تصور من از آینده به انتهای روز هم نمی رسد. با آنکه سعی می کنم مخارج خورد و خوراکم کمتر از یک مرغ خانگی باشد، اما به خاطر هزینه دوا و درمانم ناچارم هرازچند گاهی یک تکه از وسایل محدودم را بفروشم.
چیزهایی ازگذشته برایم مانده و یادگار روزگار جوانی و سلامتی ام است با آن پیر شده ام و به آنها الفت دیرینه دارم. با این حال مخارج داروهایی که برایم تجویز می کنند به قدری بالا است که از پس خرید همه آنها برنمی آیم و این باعث شده نه تنها بهبودی در حالم حاصل نشود بلکه هر روز که می گذرد، بدتر شوم. هیچ کس نمی داند کار من به کجا کشیده است. هر روز به خاطر احوال ناخوشی که دارم کارهای غیر عادی انجام می دهم. مثلأ پولی را گم می کنم، دسته کلیدم را جا می گذارم. گاهی که حالم خیلی بد است وقتی در خیابان راه می روم به در و دیوار می خورم. خیلی وقتها در تنهایی با صدای بلند با خودم حرف می زنم. خودم هم در سلامت عقلم تردید می کنم و همه اش می ترسم این تنهایی و بیماری ته مانده شعورم را از من بکیرد.
‏حال که به آخر زندگی به سختی جاری ام رسیده ام، حتی نمی دانم با چه کلمه و چه جمله ای به حرفها و درد دلهای تمام نشدنی ام خاتمه دهم. قلم در دستم می لرزد و اشک گونه هایم را نوازش می کند. حاصل تجربه ام از این عمر برباد رفته را می توانم در چند جمله بنویسم. چند جمله ای که حاصل تجربه ای تلخ است. اگرچه زندگی ام سراسر رنج و بدبختی بود و فقط گاهی خوشبخت زندگی کردم، ولی سرنوشت فرصتهایی برای یک زندگی خوب و آبرومند نصیب من کرده بود ‏که اگر درست از آنها استفاده می کردم به طور حتم مسیر زندگی ام فرق می کرد. اشتباه بزرگ و جبران ناپذیر من همین بود که قدر این فرصتهایی را که آسان نصیبم شده بود ندانستم و خوشبختی را مثل غباری از دور خود پراکندم و آخر و عاقبتم این شد.

فصل 22

یکی دو قطره باران که از دل دریا آمده بود از اوج آسمان بر روی آخرین برگ کتابچه ای که دست پریوش بود چکید. شاید هم باران نبود، اشکی بود که از عمق دلش آمده بود و پس از سرازیر شدن ازگونه هایش روی کاغذ چکیده و جوهر آن را پخش کرده بود. پریوش درحالی که به آسمان نگاه می کرد کتابچه اش را بست. پیش از آنکه آن را درکیفش بگذارد بی اختیار لای آن را جست و جو کرد. چند عکس رضا را درآورد که همراه دستخط او به هم سنجاق ‏شده بود. همیشه آنها را مثل بار شیرین سرنوشت با خود به اینجا و آنجا می کشید. با هراسی عاشقانه، همچون دعایی مقدس به آنها نگاه کرد. دستنوشت های او را به همان ترتیبی که به دستش رسیده بود ورق زد و به سطور نقش بسته برروی کاغذ خیره شد. هنوزهم هر خط خوردگی و خر دندانه اضافی آن برایش جذاب بود. باز هم چند قطره درشت باران مثل اشکهای فراوانی که در این سالها بر روی آن کاغذها ریخته بود از آسمان چکید و روی جوهر رنگ باخته آن دوید.
‏پریوش با عجله کاغذها را تا کرد و لای کتابچه دستنوشته هایش گذاشت. دلش نمی آمد به این زودی عکسها را درکیف بگذارد. عکسهایی که در مسیر آن زیبایی رضا با آن نکاههای معصوم کودکانه اش چون
غنچه ای شکفته می شد و به گل جوانی تبدیل می شد. پریوش عکسهای رضا و جای ماتیک سرخ رنگ لبهای خودش را که درگوشه وکنار عکسها به چشم می خورد را عاشقانه نگاه کرد. بی اختیار آنها را به سینه اش چسباند و در همان حال نگاهش با در بسته کافه تلاقی کرد. دری که با تمام درهای دیگر فرق داشت. به عشق خاطره ای که از آن در داشت در آنجا نشسته بود. پریوش به در بسته کافه خیره شده بود.کم کم چشمها را بست و باز برگشت به همان لحظه ای که در آن ساعت خوشبختی اش ازکار افتاده بود، به همان لحظه ای که برای آخرین بار رضا را میان چهارچوب در دید. رضا را که بی خبر آمده بود تا برای آخرین بار او را ببیند. پس از آن دیگر نیامد، شاید به این خاطر که به فکرش خطور نمی کرد پشت آن در بسته هنوز جای او باشد. شایدد هم از مدتها پیش از او و این در دل بریده بود.
‏به نظرش آمد رضا را می بیند. مثل طرحی افتاده بر روی آب موج می زد و محو می شد. پریوش مثل کودکی که برای اولین بار است رنگین کمان را در افق می بیند، ذوق زده به دنبال شاهدی می گشت تا رضا را به او نشان بدهد.
‏سر و صدای ناگهانی بلندگوی کافه که صدای خواننده جوانی را در فضای پیرامون پخش می کرد باعث شد پریوش برای لحظه ای دنباله تخیلش را رها کند و به دنیای واقعی برگردد. قفل زنک زده ای که به در کافه بسته شده بود نشانگر آن بود که واقعیت جز خیال است. چه خیال خوشی... اما خیال رضا واقعی تر از آن بود که بتواند لحظه ای فراموشش کند. شاید آمده بود، شاید پشت در بود... به طور حتم بود. پریوش تا به چشم خود نمی دید باور نمی کرد آنچه دیده خیالی بیش نبوده. برای همین دستش را به لبه میز گرفت و ایستاد. حس کرد سرگیجه دارد. چند قدم برداشت و از درز غبار گرفته آن در نگاهی به کوچه پشتی انداخت.