فصل 19

باز هم هفته ها و ماهها گذشت. شاهی رفت و شاه دیگری آمد. جنگ جهانی بود و ایران را اشغال کرده بودند. سربازان خارجی در خیابان لاله زار قدم می زدند. و به هر زن و دختری که می رسیدند پول نشان می دادند. اکثر شبها چند افسر امریکایی را در کافه گراند هتل می دیدم که همیشه جلوی جایگاه می نشستند و انعامهای خوبی به پیشخدمتها می دادند. عمو هربار که به دیدنم می آمد از اوضاح و احوال مملکت برایم می گفت. اکنون او هم مثل پدرم به الکل پناه برده بود و روزگار را با شکنجه می گذراند. هربار کا به دیدنم می آمد به اسرار مبلغ قابل توجهی پول در جیبش می گذاشتم که می دانستم اموراتش را با آن می گذراند.
‏آخرین باری که به دیدنم آمد خیلی با من حرف زد. هفته ها بود که سراغم نیامده بود. چندان راه دستم نبود کسی ما را با هم ببیند. او را برای ناهار به کافه ای در خیابان نادری بردم. بالای سرمان داربست پیچ امین الدوله و روی میز کباب شیشلیک و جوجه کباب و نوشیدنی چیده بودند. ارکستر کافه ترانه زیبای الهه ناز را می نواخت. نگاهی به عمو انداختم که به صندلی تکیه داده بود و به فکر فرو رفته بود.
‏پرسیدم: « در چه فکری عمو؟»
لبخند زد و مثل همیشه به اصل مطلب پرداخت. «در فکرم عمو، برای
‏همه دوستانت این طور ریخت و پاشی می کنی.»
‏بی خیال خندیدم وگفتم: «خب بله... چطور مگر؟»
‏عمو به علامت تأسف سر تکان داد. «اشتباه می کنی عمو، اشتباه.»
‏چون دید با استفهام نگاهش می کنم گفت: «زمانه، زمانه خوبی نیست عمو. شب که می خوابیم نمی دانیم فردا چه می شود. مثل من نشو. من اگر پَس دستم را نگه داشته بودم حالا وضعم این نبود...» و زیر لب زمزمه کرد: «آسمان کشتی ارباب هنر می شکند / تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنی. آره عمو، به این چندتا هورا کش دور وبرت نگاه نکن. این مردم آدم را مثل یک گردنبند به گردنشان می اندازند. و بعد می اندازند کنار. می فهمی چه می گویم؟»
‏بدون آنکه به درستی متوجه منظور و مقصود عمو بشوم با لبخند سر تکان دادم.
‏عمو با کنار زدن موهای خاکستری رنگش از روی پیشانی سعی کرد به آنها نظمی بدهد. بازگفت: «به این حرفهای امروز من خوب فکرکن. باور کن بدت را نمی خواهم. تا جایی هم که از دستم برآمده برای شما کرده ام. فقط یک چیزی می خواهم بگویم که باید پیش خودمان بماند. آن جهیزیه مختصری را که برای شما به خانه یاری خان فرستاده شده یادت می آید؟»
‏همان طور که غرق در فکر به چهره اش خیره شده بودم گفتم: «بله.»
«آن جهیزیه را من فرستادم. از پول خودم. هیچ هم قابل شما را نداشت. این را گفتم برای اینکه بدانی همیشه به فکرت بوده ام.»
‏آنچه می شنیدم برایم خیلی عجیب بود. پس از سالها گویی آتشی که در زیر خاکستر زمان بود شعله کشید و قلبم را سوزاند. هرگز نمی توانستم پدرم را ببخشم... هرگز.
پس فردای آن روز وقتی به خانه رسیدم تلفن زنگ زد. یک آدم ناشناس بود. خبر داد جنازه ای را پیدا کرده اند که شماره تلفن من توی جیبش بوده. بعد آدرس داد که آنجا بروم و جنازه را شناسایی کنم. نفهمیدم چطور تاکسی بگیرم و خودم را برسانم آنجا. همان طور که حدس می زدم جنازه عمو بود.
‏چند ماهی گذشت. حالا دیگر به ندرت به دیدن خاله می رفتم. یک سالی بود که کارولین ازدواج کرده و به فرنگ رفته بود. آنیک هم با دختری از اقوام دورش ازدواج کرده بود. گاهی اوقات که خاله سر کیف بود مثل آن وقتها برایم فال قهوه می گرفت. عاشق لهجه او بودم.
‏«ببین پری خانم، اینجا یک نفر به دنبال تو است. عاشق تو است. اوهو... چقدر هم برازنده... ولت نمی کند.»
‏«بس است خاله جان.»
‏اما خاله ادامه می داد. « ا‏ینجا را ببین دارد می رود. اگر برود پشیمان می شوی.»
‏و من می خندیدم. «بگذار برود خاله جان... بهتر.»
هفر وقت از منزل خاله برمی گشتم دلم می گرفت. در آن چند سال آرام آرام به دنیای درونم پی برده بودم. یاد گرفته بودم تنها و بدون تکیه به کسی زندگی کنم. چیزهایی که در هیچ کدام از خانه های محل نبود من داشتم. رادیوگرام مبله، اِشکاف، آباژور پایه دار، تختخواب برنزی و تلفن؛ اما همیشه درگوشه ای از قلبم احساس تنهایی می کردم.
‏طرفهای عصر از خانه بیرون می آمدم و تا پاسی از شب درکافه گراند هتل بودم، آن هم فقط به عشق خواندن. انگار آنچه را زندگی از من گرفته بود یا فکر می کردم به من نداده با خواندن جبران می شد. حالا دیگر در اوج بودم. مثل ریگ پول درمی آوردم و نمی فهمیدم چطور خرج می شود. شبها که برمی خاستم تا آبی بنوشم خیلی احساس تنهایی می کردم و ترس وجودم را می گرفت؛ اما همین که عصر می شد و پا از خانه بیرون می گذاشتم همه چیز را فراموش می کردم. انگار همین دیروز بود. همین که پا به کوچه می گذاشتم اهل محل اگربا من روبه رو می شدند برای آنکه چشمشان به من نیفتد رویشان را برمی گرداندند و قدمهایشان را تند می کردند، به خصوص خانمها. انگار چشمشان برنمی داشت من سرِ باز، درحالی که موهایم را با سنجاق الماس به یک طرف زده، و لبهایم را مدل می وست با ماتیک به رنگ گلی درآورده بودم جلوی شوهرانشان ظاهر شوم. گاهی اوقات همان طور که ازکنارشان می کذشتم صدای نجوایشان را می شنیدم.
‏« اینها را باید کشت، باید آتششان زد.»
‏یادم است که داودخان و دار و دسته اش، بعضی از روزها که تمرین در گراند هتل مقدور نبود به خانه من می آمدند. همین قضیه باعث دردسر من در محل شده بود. در چنین شبهایی اهل محل بچه ها را تیر می کردند با سنگ و تیر وکمان شیشه پنجره های خانه را بشکنند. آن قدر با سنگ به سردر خانه من زده بودند که ازکاشی شماره نوزده بالای در فقط یک گوشه شکسته نُه آن باقی مانده بود. عاقبت یک روز سرپاسبانی از شهربانی با ورقه شکایتنامه ای در خانه حاجی اقایی را که فکر می کردم سردسته این بلوا است به صدا درآورد. مدتی با او صحبت کرد. حاجی آقا یک اسکناس بیست تومانی کف دست او گذاشت و روانه اش کرد. بعد آمد پای پنجره من و داد کشید: «سگ مصبها جلوی زن و بچه مردم خجالت نمی کشند اینجا را کرده اند عزب خانه.»
‏تا مدتی سنگ انداختن بچه ها متوقف شد، اما نیش و کنایه ها هم چنان ادامه داشت.گاهی که برای بدرقه داودخان وگروهی که با من کار می کردند
دم در می رفتم و با آنها دست می دادم. اگر یکی دو تا از خانمهای اهل محل بیرون بودند و می دیدند ساکت نمی ماندند.
‏«خدا مرگت بدهد. ببین چه جوری با مردهای نامحرم دست می دهد. قباحت هم حالیش نیست زنیکه آشغال.»
‏در یکی از آخرین سالهای اوج کارم دیدن صحنه ای مرا تکان داد و به فکر فروبرد.
‏یک بعد از ظهر تابستانی بود. حوصله سلمانی رفتن نداشتم. خودم موهای بلندم را بیگودی پیچیده و روی آن روسری گردی بسته بودم. پیراهن سرخ رنگی با سینه باز تنم بود که روی پیش سینه اش پولکهای نقره ای داشت. برای آنکه ناخنهای دستم را مانیکورکنم کنار پنجره ای که رو به کوچه باز می شد نشستم. کوچه در آن وقت روز خلوت بود. در باغچه جلوی پنجره پیچ امین الدوله ای بود که استشمام عطر آن در تنهایی باعث آرامشم می شد. همان طور که منتظر بودم لاک سرخ رنگی که به ناخنهایم زده بودم خشک شود، پسربچه ای از آنجا گذشت. خندید و به من سلام کرد. چال گوشه لپش خیلی شباهت به رضای خودم داشت، ولی خیلی کوچک تر از او بود.
‏«سلام، اسمت چیست؟»
‏ایستاد. در حالی که خودش را جمع و جور می کرد گفت: «رضا.»
‏با محبت نگاهش کردم و به یاد رضای خودم دلم مالش رفت.گفتم همان جا صبر کند. بعد به دو رفتم و از جعبه شکلات لامار فرنگی که درگنجه داشتم مشتی برداشتم و با عجله برگشتم. هنوز همان جا ایستاده بود .خیلی ملایم و با نازگفتم: «نترس، بیا جلو، نمی خواهم بخورمت.»
‏مثل آنکه از حرف من خنده اش گرفته باشد آهته جلو آمد. همان طور که شکلاتها را چندتا چندتا ازمن می گرفت توی کیفش می ریخت.طفلک یکهو دستپاچه شد. مانده بودم چه خبر شده که دیدم مادرش آمد و با حرکتی تند و عصبی کیف را از دستش کشید و همه شکلاتهایی را که به او داده بودم یکی پس از دیگری ازکیفش بیرون کشید وبا بیزاری روی زمین پرت کرد. هنوز حرفهای که به آن طفل معصوم می زد درگوشم است.
‏«خاک توی آن سرت کند، بدبخت. هرکسی هرچه داد بگیر.گدای ندید بدید. معلوم نیست این شکلاتها ازکی به دستش رسیده و چه گند وکثافتی توی آن هست.»
‏همان طور که در سکوت نگاهش می کردم یک جور حس مزاحم و ناشناخته مثل احماس حقارت وگناه همچون درد در سینه ام پیچید و بی اختیار دلم گرفت. با آنکه خود را مرتب می آراستم و آرایش می کردم و در راه رفتن و صحبت کردن آدا و اطفار مخصوص به خودم را داشتم، اما چون دامن پاکم لکه دار نشده بود ناراحت می شدم کسی به خاطر حرفه ای که داشتم این طور راجع به من قضاوت کند. تا چند روز از فکر آنچه دیده بودم بیرون نیامدم، اما به کسی هم چیزی نگفتم. تا اینکه کم کم همه چیز از خاطرم رفت. شاید به این دلیل که آن روزها من به قدری محبوب بودم که این گونه برخوردها برایم چندان اهمیتی نداشت.
‏آن ایام اوج طلایی کارم بود و آخرین تصنیفها را می خواندم. حالا دیگر ناچار نبودم ترانه های خوانندگان نامی دیگر را تقلید کنم. داودخان خودش هراز چند گاهی برایم آهنگی می ساخت و روی هر یک به انتخاب خودش تصنیف می گذاشت. ترانه هایی که طرفداران زیادی داشت. آن روزها من هواخواهان بیشماری داشتم و همیشه چشمهای زیادی درپی شکارم بود. دیپلماتها، بازرگانان،همان افسر جوان که هنوز هم دنبالم بود و خیلی آدمهای دیگر؛ اما من با دل خودم قرار گذاشته بودم که تا عمر دارم در دام هیچ شکارچی نیفتم.گذر ایام وناکامیها درزندگی ازمن زنی ساخته بود
که دیگر هیچ مردی در نظرم قابل اعتماد نبود. دیگر نمی خواستم قید هیچ مردی را قبول کنم، چون می ترسیدم باز همان بلایی را بر سرم بیاورم که مردان دیگر سرم آورده بودند. برای همین هم تصمیم گرفته بودم فقط برای خودم زندگی کنم. شاید به همین دلیل بود که بدون آنکه به فکر اندوخته ای برای روزهای مبادا و روزهای تاریک بعد باشم تا می توانستم بی حساب برای خودم خرج می کردم. تا آنجا که همه خیاطان زبده و آرایشگران عامل طهران مرا می شناختند. آن روزها با توجه به تجددگرایی و فرنگی مآبی سعی در همرنگ سازی خود با ستاره های هالیود داشتم. عاشق مارلین دیتریش و ریتا هیورث بودم، به خصوص مارلین دیتریش ستاره فیلمهای دانوب آبی و چشمان آبی. از هر مدل لباسی که او پوشیده بود یکی دوخته بودم. آن وقت با همان لباس و همان آرایش روی جایگاه ظاهر می شدم. مادام لیلیان عکاس با همان لباسها و آرایشها در ژستهای مختلف از من عکسهای زیادی برداشته بود که ما بین طرفدارانم دست به دست می شد. چند بار هم از من برای اجرای برنامه در انجمن نِسوان و مهمانیهای دربار در هتل دربند دعوت شد.
‏چند سال دیگر نیز مثل برق و باد گذشت. رضا یک سال دیگر دوره متوسطه را تمام می کرد و برای خودش مردی شده بود. چند سالی بود که زیبایی و ملاحت بچه گانه اش جایش را به چیزهایی داده بود که بیشترمال مردها بود. پشت لبش که سبز شد و کرکهای بوری دو سوی صورت سفیدش درآمد نشان می داد که وارد مرحله دیگری شده است. قدش نیز همین طور. قدش از من هم بالا زده بود، خیلی بلندتر از من. تا همین چند سال پیش وقتی می دیدمش جلو می رفتم و به عنوان همان خانوم مهربونه وهوای سلام و احوالپرسی با علی خان از نزدیک نگاهش می کردم.گاهی
هم دست روی شانه اش می گذاشتم و حتی دزدانه می بوسیدمش؛ اما حالا، به خصوص پس از فوت علی خان دیگر رابطه نزدیک ما قطع شده بود. از وقتی که شوفر پدرش او را با اتومبیل می برد و می آورد دیگر چاره ای نداشتم جز آنکه دورادور با حسرت تماشایش کنم. او مثل یک شاهزاده در اتومبیل سالمِسون که تازه پدرش برای او خریده بود از راه می رسید و آن قدر منتظر می ماند تا شوفر در را برایش بازکند.
‏زمان تند و پرشتاب راه خودش را می رفت و با آرزوها و حسرتهای من کاری نداشت.
اواخر تابستان بود، با این حال شبها برنامه کافه در باغ گراند هتل اجرا می شد. آن تابستان به قدری سرم شلوغ بود که قریب یک ماهی می شد که از رضا غافل بودم. پس از تعطیلی مدرسه ها و در نبود علی خان غصه دار بودم که دیگر رضا را کجا ببینم. پس از فوت علی خان دیگر هیچ واسطه و رابطی وجود نداشت. خوب یادم است آن ایام آقای مدیر دستور احداث همین جایگاهی که هنوز هم جلوی ساختمان آجری گراند هتل است را داده بود. به جز این پاره ای تعمیرات هم بود که باید داخل کافه انجام می شد. برای همین هم تا جایگاه آماده شود، یک جایگاه موقت روبه روی در پشتی برپا کرده بودند که شبها برنامه ام را آنجا اجرا می کردم. این در کافه به کوچه پشتی راه داشت و در اصلی محسوب نمی شد و فقط در آن زورها باز گذاشته بودنش.
‏شبها کافه خیلی شلوغ می شد و پیش از غروب همه میزها پر می شد. آن شب هم همین طور. خوب یادمه باغ از ازدحام و شلوغی جای سوزن انداختن نبود. پیشی از آنکه وارد باخ شوم گروه نوازندگان آماده بودند. پیراهن اُرگاندی نقره ای رنگی به تن داشتم و غرق در بزک و جواهر از در کناری وارد جایگاه شدم. با ورود من صدای کف زدن جمعیت باغ را به لرزه درآورد. پس از آنکه کم کم صدای کف زدن جمعیت فرو نشست با لبخندی محو به چهره های غریبه ای که با اشتیاق و نگاهی حیوانی به من می نگریستند چشم دوختم. با سپاس دست تکان دادم و مثل شبهای دیگر نام قطعه ای را که قرار بود اجرا کنم همراه نام مصنف آن اعلام کردم. داودخان که چند سالی بود به جای تار ویولون می نواخت با آرشه به گروه نوازندگان اشاره کرد. لحظه ای بعد صدای سازهای زهی و بادی درباغ پیچید و من شروع کردم. همان طور که حریر صدا را سر انداخته و با احساس تمام می خواندم، از فراز جایگاه چشمم به جوان بلندقامت و چهارشانه ای افتاد که در چهارچوب در فرعی روبه رو ایستاده بود و از آن فاصله به من نگاه می کرد. در حال اجرا به او نگریستم و بند دلم پاره شد. رضا بود، از بس آن روزها در فکرش بودم لحظه ای گمان کردم دچار تخیلات شده ام و آنچه می بینم تصور و شبح او است، اما وقتی دست به میان موهای مجعدش فرو برد مطمئن شدم خودش است. تنها و حقیقی. هم چنان که به او می نگریستم ناپدید شد. بی اختیار صدایم در اوج آوازی که می خواندم فرو افتاد. جمعیتی که مشتاقانه مرا می نگریستند به گمان آنکه مکثی پدید آمده به آرامی شروع به کف زدن کردند، اما دیگر نتوانستم ادامه دهم. تماشاچیان متوجه شدند اتفاقی افتاده است. سراسیمه خودم م را به درکافه رساندم، اما کسی آنجا نبود. نگاهی به چپ و راست انداختم. در انتهای کوچه چشمم به همان اتومبیل سالمِسون افتاد که رضا سوار آن شد و رفت. با عجله طول کوچه تا سر خیابان را دویدم، اما دیگر نبود همان طور که مات و مبهوت سر خیابان ایستاده بودم و دور وبرم را نگاه می کردم لرزشی درقفسه سینه ام پیچید و از آنجا در تمام رگهایم جاری شد. از صدایی به خود آمدم.
‏«سرکار خانم، از چیزی وحشت کردید؟»
برگشتم و نگاه کردم. همان افسر جوانی بود که اکثر شبها پای ثابت برنامه ام بود و چشم از من برنمی داشت. وقتی دید مات و مبهوت نگاهش می کنم و حرفی نمی زنم دوباره گفت: « نگران چه هستید؟ هرمشکلی هست بگویید. ما دادرس مردم هستیم... سرکار علیه که جای خود دارید.»
‏پیش از آنکه حرفی بزنم چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ نفهمیدم. بار دیگر که چشمانم را گشودم توی ساختمان کافه روی مبلی افتاده بودم. لای پلکایم را که بازکردم نور چشمانم را زد. بعد تصویر محو و سفید میمنت را دیدم که با لیوان شربت کنار آقای مدیر ایستاده بود. همان طور که خیره به او می نگریستم باز همان صحنه در مغزم بیدار شد. با صدایی که به زحمت از حنجره ام خارج می شد خیلی آهسته گفتم: « آنجا بود... خودم دیدمش.»
‏میمنت سر از حرف من درنیاورد. برای لحظه ای با استفهام به چشمان آقای مدیر نگریست وکفت: «تو پاک ما را گیج کرده ای... بگو ببینم چی شده؟کی آنجا بود؟»
‏پیشانی ام عرق کرده بود و می لرزیدم. هیجانزده گفتم: «رضا، خودم دیدمش.»
‏میمنت با دلسوزی نگاهم کرد وگفت: «توهم بوده. من پشت سرت آمدم، اما هیچ کس توی کوچه نبود.»
‏خیلی جدی گفتم: «نه، نه... توهم نبود. مطمئنم رضا بود. خودم دیدمش.»
پیش از آنکه میمنت حرفی بزند آقای مدیر برای آنکه مرا آرام کند با لحن صمیمانه ای گفت: « این مدت خیلی سرت شلوغ بوده، لابد، خسته شده ای، یکی دو روزی از سلیمان خان می خواهم...»
‏صدای تلنگری که به در خورد حرف اورا نیمه تمام گذاشت. آقای مدیر در را گشود. چند نفر از میهمانها به خاطر به هم خوردن برنامه آن شب گله داشتند. صدای آقای مدیر را شنیدم که برایشان شرح داد حالم خوش نیست و چون خودشان دیدند باورکردند.
‏میمنت لیوان شربتی را که در دستش بود پیش آورد وگفت: «بخور حالت جا می آید.»
‏اشک چشمانم را پوشاند. دستش را پس زدم و خیلی جدی گفتم: «می خواهم سیگار بکشم.»
‏میمنت قوطی فرنگی سیگارم را ازکیفم درآورد. درش را پراند و به ته قوطی تقه ای زد. آنگاه با فندک سیگار را آتش زد و به دستم داد. یکی هم برای خودش روشن کرد و روبه رویم نشست. فضای اتاق کم کم از دود سیگاری که لای انگشتان ما می سوخت پر شد. هردو ساکت بودیم که باز صدای در بلند شد. میمنت باقیمانده دود سیگار خود را بالای سرش فوت کرد و از جا بلند شد. در را گشود. باز همان افسر جوان بود. صدایش را شنیدم که خواهش کرد مرا ببیند. صدایش یکی دو پرده بلندتر از میمنت بود. میمنت دست به سرش کرد. به او گفت در حال حاضر حال مساعدی ندارم، ولی می تواند برای دیدن من بعد بیاید. افسر جوان که از دیدن من نا امید شده بود سبد گل زیبایی را که دردستش بود به دست میمنت داد و از آنجا رفت. میمنت با سبد گل برگشت. سبد را پیش رویم گذاشت و نشست. درمحالی که خاکستر سیگارش را در جا سیگاری می تکاند با معنا لبخند زد.
« طفلک بیچاره، معلوم است حسابی گلویش گیرکرده است.»
‏هم چنان که در احاطه لایه رقیقی از دود نشسته بودم با نگاهی خیره و بی اعتنا گفتم: « برای خودش کرده. حالم از همه شان به هم می خورد. همه شان مثل هم هستند.»
میمنت که انتظار شنیدن چنین حرفی را از زبان من نداست جا خورد. ته مانده لبخند بر صورتش دیده می شد. سبد گل را از روی میز برداشت و عاشقانه بویید. با تعجب گفت: «انگار دیگر هیچ هیجان و شوری در وجودت نیست.»
‏از پشت پرده ای از اشک به او نگریستم و تصدیق کردم. «همین طور‏است.»
‏«آخر برای چه؟»
‏« برای آنکه من مردها را بهتراز تو می شناسم. همه شان یک جور هستند.‏تا وقتی یک معشوقه باشی خوبی و قابل ستایش، اما وقتی می شوی یک همسر نمونه، یک مادر فداکار، دیگر کسی تو را نمی بیند، انگار دیگر واقعیت نداری.» این را گفتم و درحالی که دستهایم می لرزید سیگار را به لب گذاشتم و پکی زدم و نفسم را تا مدتی طولانی با چشمان بسته نگه داشتم. وقتی چشمانم را بازکردم اشکی سرد بر نوک مژه های سربالا و ریمل خورده ام برق می زد.
‏میمنت شاخه گلی را که از سبد برداشت بود بویید وبا ملاحت لبخند زد.
« اعصابت خیلی به هم ریخته. به خاطر ندیدن رضا است، نه؟»
‏درگلویم بغض داشتم. سر تکان دادم وگفتم: « دارم دیوانه می شوم. چند روزی است که همه اش در فکر او هستم.»
‏میمنت با دلسوزی نگاهم کرد وگفت:« ‏فردا عصرکه سرمان خلوت تر ‏است با هم به دیدنش می رویم... خوب است؟»
‏سیگارم را در جا سیگاری کنار دستم خاموش کردم واز پشت پرده ای از ‏اشک نگاهش کردم و لبخند زدم