بعد ازکریسمس به آقای مدیر اطلاع دادم داودخان را خبر کند. همان روز داودخان امتحانی را که قرار بود از صدای من به عمل آورد برگزار کرد. او منزلی نقلی، اما بسیار باصفا در خیابان کاخ داشت که طبقه دوم آن محل تعلیم و تمرین شاگردانش بود.
پیرمرد بسیار مهربان و در عین حال جدی ای بود. جز تعلیم آواز در نواختن خیلی از سازهای زهی وکوبه ای و بادی وارد بود.
پیش از امتحان از فرط هیجان قلبم چنان در سینه می تپید که آرامشم را از دست داده بودم. داودخان که متوجه حالت روحی من شده بود با لحنی ملایم و آمرانه گفت: «بیخود دست و پایت را گم نکن پدرجان، فقط کمی بخوان تا صدایت را بشنوم. ببینم جوهر این کار را داری یا خیر؟»
از فرط هیجان خیس عرق شده بودم.گفتم: «آخر نمی دانم چه بخوانم استاد.»
داودخان با همان لحن آرا مش گفت: «هرچه دوست داری بخوان. دلبخواه خودت است.»
چشمانم را بستم و این طور خیال کردم که تنها هستم. با صدایی مسلط، بی پروا و بلند شروع به خواندن کردم. ترانه ای که آن روز برای امتحان خواندم ترانه معروف مرغ سحربود. لبخند رضایتمندانه ای بر لبان استاد نقش بست و نشانگر آن بود که از پس امتحان برآمده ام. داودخان درحالی که به تایید سر تکان می داد از جا برخاست. به تصور آنکه امتحان پایان پذیرفته بی خیال نشسته بودم که دیدم داودخان سازی را که در گوشه اتاق روی میزی به دیوار تکیه داده شده بود برداشت و دوباره برگشت صدایش را شنیدم که گفت: «حالا وقت آن است که صدای شما را با ساز امتحان کنم. اگر میان نواختن من و خواندن شما هماهنگی نبود مهم نیست فقط برای تمرین است. همان ترانه مرغ سحر را می نوازم و شما بخوانید.»
نگاهی به استاد انداختم و به علامت موافقت سر تکان دادم.
استاد نواخت و من خواندم. از تسلطی که داودخان در نواختن داشت پیدا بود که از آساتید فن است. استاد به قدری آهنگ را زیبا نواخت که تا آخر بی وقفه خواندم. وقتی هر دو ساکت شدیم باز هم داودخان از نتیجه امتحان خرسند بود. پیش از آنکه چیزی بگوید یا من حرفی بزنم آقای مدیر که در گوشه ای از اتاق شاهد نشسته بود پرسید: «خب استاد، نظر جنابعالی چیست؟»
داودخان قرص و مطمئن پاسخ داد: « استعداد ایشان در خواندن فوق العاده است. خوشبختانه صدای گیرا و بی نظیری هم دارند. این صدا قابلیت رشد و شکوفایی دارد. باید روی این صدا کار شود.»
آقای مدیر که مثل من از شنیدن تعریف و تمجید أستاد در پوست نمی گنجید خطاب به من گفت: «پری خانم شنیدید استاد چه می فرمایند. جنابعالی از همین فردا باید تمرین را شروع کنید.»
به نظر می آمد دیگر نه راه پس دارم و نه راه پیش. به موافقت سر تکان دادم و لبخند زدم.
از فردای همان روز تمرین با داودخان به طور رسمی و جدی شروع شد. روزهایی که داودخان برای تمرین با من به گراند هتل می آمد کنار همین درخت چناری که هنوز هم درکافه هست می نشستیم. داودخان همیشه از صدای گرم وگیرای من تعریف می کرد و می گفت صدایت فوق العاده دلنشین است. سعی داشت از هرآنچه در چنته اش بود برای تعلیم به من مایه بگذارد. اول او می خواند و بعد من با توجه به آهنگ صدای او و تغییراتی که می توانست در آن واحد به آن بدهد با او تمرین می کردم. مجبور بودم صاعتها تمرین کنم. هرجا احساس می کردم کم آورده ام استاد با دلداری وسخنان دلگرم کننده مرا امیدوار و مصمم می کرد تا ادامه دهم.
هنوز مدت زمان زیادی نگذشته بود که با راهنماییهای استاد توانستم به نقطه ضعفهایم واقف شوم و تردید و دودلی را کنار بگذارم.
هرگز نخستین شبی را که برای اولین بار درکافه گراند هتل اجرا داشتم فراموش نمی کنم. آن شب، شبی فراموش نشدنی در زندگی من بود، شبی که مصادف با شب سال نو بود و آقای مدیر می خواست شروع سال نو مقارن با برنامه ای تازه درگراند هتل باشد. آن شب خود داودخان هم آمده بود. اگرچه برای من نخستین اجرا در جمع سخت می نمود، اما به ناچار باید می خواندم.
آن شب پیراهن آبی بلندی پوشیدم که خاله سرآستینهایش را با نخ نقره ای گلدوزی کرده بود که زیر نور چراغها برق می زد. میمنت موهای بلندم را با سنجاق جمع کرده بود و حلقه هایی از آن را دو طرف صورتم با فر پیچ داده بود. آن شب کارولین و خاله هم به دعوت من آمده بودند.
یادم است به خاطر شب سال نو گراند هتل غلغله بود و هیاهوی مشتریها سرسام آور بود.
چند ساعت از غروب گذشته بود که گروه نوازندگان به سرپرستی داودخان در جایگاه مخصوص قرار گرفتند و جدا از یکدیگر شروع به امتحان سازهایشان کردند. با اشاره داودخان برای هماهنگی بیشتر قطعه ای را اجراکردند. پس از آن داودخان جلوی میکروفون قرار گرفت و ضمن معرفی من با نام مستعار بانوی ناشناس از من دعوت کرد برنامه ام را شروع کنم.
هرگز هیجانی که پیش از شروع برنامه ام به من دست داده بود را فراموش نمی کنم. به شدت دلواپس و نگران بودم. اگر موفق نمی شدم از همان ابتدا باید شکست را می پذیرفتم. داودخان سفآرشهای لازم را به من کرده بود، ولی باز هم در آخرین دقایق نکات لازم را دوباره گوشزد کرد. نمی دانم چه مدت از حضور من روی جایگاهی که آنیک آن را طراحی کرده بود گذشت که داودخان وگروه نوازندگانی که مدتی بود با من تمرین می کردند با اشاره آقای مدیرکه دست به سینه کنار قفسه نوشیدنیها ایستاده بود شروع کردند.
داودخان سه تار را برداشت و کوک آن را وارسی کرد. مکثی کرد و یک مرتبه شروع کرد به نواختن. حین نواختن مثل همیشه به سیم ضربه می زد و به چهره اش حالتی می داد که دیدنی بود. داودخان به قدری که لازم بود نواخت و بعد نوازندگانی که دور و برش بودند شروع کردند. حالا دیگر نوبت من بود که شروع کنم.
اکنون صدایی که سالها بود در سینه ام دفن شده بود شکوفا می شد.آن شب انگار که فقط برای خودم می خواندم، انگار آن استعداد ذاتی که طی سالها در سینه ام زندانی شده بود حالا آزاد شده بود و تارهای صوتی ام را به ترنمی سحرانگیز وگیرا واداشته بود.
وقتی آواز تمام شد و داودخان آخرین ضربه را زد غریو هلهله کافه را پر کرد. صدای کف زدنها تالار گراند هتل را به لرزه درآورد. تشویقها به قدری ادامه پیدا کرد که ناچار شدم صبرکنم تا قسمت بعدی را اجرا کنم. وقتی برای آخرین بار خواندم مردم مثل سالنهای نمایش که تماشاچیها از جا بلند می شوند یشت میزها سر پا ایستاده بودند و کف می زدند؛ حتی آنیک هم به قدری هیجانزده شده بود که گلهای روی میزی را که کنار دستش بود به طرفم پرت کرد. از اینکه قدم اول را با پیروزی برداشته بودم احساس خوشحالی می کردم. همین که از جایگاه پایین آمدم، خاله و کارولین و میمنت هیجانزده به طرفم دویدند. لبهایم سرخ و صورتم عرق کرده بود. از هیجانی که داشتم سرم را روی شانه خاله گذاشتم و حسابی گریه کردم. آقای مدیرکه مطمئن شده بود سرمایه گذاریش به هدر نرفته با کت سیاه بلند و فکل و پیراهن رسمی با لبخند رضایتمندانه ای جلو آمد.
« آفرین... آفرین. خیلی قشنگ خواندی، گیراتر از هر خواننده دیگری.»
داودخان که موفقیت صدای مرا از پیش تضمین کرده بود با برق رضایتی که از نگاهش می تراوید با افتخار به او و من لبخند زد.
فردا شب و شبهای دیگر سالن گراند هتل جای سوزن انداختن نبود. حالا دیگر مشتریهای همیشگی نیز باید از قبل میز رزرو می کردند. هر شب باید با داودخان و دار و دسته اش برنامه اجرا می کردم. برنامه سلیمان خان، همان کسی که پیش از این درکافه برنامه اجرا می کرد با شروع کار من دیگر جلوه ای نداست و فقط به شبهای جمعه منحصر شده بود. به همان شب که روح سرگردان من به گذشته نه چندان دورم برمی گشت. هنوز هم زنجیری وجود داشت که اجازه نمی داد ازگذشته جدا شوم، هرچند که حلقه های آن از عشق و محبت بود. ازگراند هتل تا عین الاوله راهی دراز بود، اما برای مرغی که در هوای دوست بال و پر می زد تا قاف هم راهی نبود. همیشه این راه را پیاده می رفتم تا بلکه با عزیز دلم دیداری تازه کنم یا دست کم از او خبر بگیرم. دیداری هرچند کوتاه و چند لحظه ای، آن هم به عنوان یک رهگذر. حالا دیگر رضا سه ساله شده بود و خیلی خوب حرف می زد. خوشبختانه بعد از فرار طلعت با یکی از نوکرها نگهداری از او را به علی خان سپرده بودند و اختیار کار با خودش بود. علی خان دم غروب از شلوغی باغ استفاده می کرد و رضا را به هوای گردش توی کوچه می آورد.
خوشبختانه رضا دیگر مرا فراموش کرده بود. با آنکه در نگاه روشن او
همه خاطرات خوش گذشته موج می زد، اما مرا به یاد نمی آورد. فقط به عنوان خانم مهربانی از اهل محل مرا می شناخت. خانم مهربانی که همیشه برحسب تصادف سر راه او و علی خان سبز می شد و همیشه زیر چادرش برای او خوراکیهای خوشمزه ای داشت. برای همین هم هربار که مرا می دید با لحن کودکانه خود خانوم مهربونه صدایم می زد.
زمان آرام آرام راه خودش را طی می کرد. حالا دیگر با اجراهای مکرری که داشتم ترسم از خواندن ریخته بود. دیگر نه تنها سرخ و سفید نمی شدم بلکه حین اجرا بدم نمی آمد خودنمایی کنم. نیم قدمهایی برمی داشتم و با تکان دادن شانه ها حین خواندن یا دست بردن زیر موهایم و رها گردن به اطراف اطفارهایی می آمدم که چاشنی خواندنم بود. همان روزها میمنت با اصرار مرا فرستاد پیش مادامی که کلاسش در خیابان نادری و مجاور بستنی فروشی خسروی بود. مادام یلنا تمام رقصهای دنیا اعم از ایرانی، عربی و ارمنی را درکلاسش تعلیم می داد. شاید برای دیگران شرکت درکلاسهای مادام حالت تفنن و خوشگذرانی داشت، اما برای من نه.در گرمای چهل درجه تابستان هرروز کمی مانده به ظهر در کلاس درس او حاضر می شدم و خیلی جدی و با شور و شوق با او تمرین می کردم. تعلیمهای مادام باعث شده بود حرکأتم حین خواندن حساب شده و موزون تر ازگذشته باشد.
همان روزها بود که یک خبرنگار از من عکسی گرفت و بر روی جلد یکی از مجله ها آن زمان چاپ کرد وباعث معروفیت بیشترمن شد. البته نه با نام حقیقی خودم، بلکه با همان نام مستعار بانوی ناشناس که خودم انتخاب کرده بودم.
حالا دیگر پری که در هفت آسمان یک ستاره هم نداشت خیلی سریع پله های ترقی را طی می کرد. یک ماه به عید همان سال بود که برای خودم یک خانه دربستی اجاره کردم وگلی اسباب واثاثیه خریدم. خانه ای با چند اتاق و یک حیاط آجر فرش که حوض مستطیل با چهار باغچه در اطرافش داشت.
هر روز سه ساعت پیش از غروب برای میزانپیلی موها و پیرایش صورتم به سلمانی مختاری می رفتم. صاحب سلمانی که عاقله زنی به نام ثریا خانم بود همیشه خودش متناسب با لباسی که مادام یلنا برایم طراحی می کرد و خیاطخانه نینون آن را می دوخت سر و صورتم را درست می کرد. آماده که می شدم آقا نصرت، شوفرکافه، منتظرم بود. ثریا خانم هربارکه مرا درست می کرد از زیبایی ام تعریف می کرد. همیشه می گفت خوشگلی شما از نوع به خصوصی است، انگار که نیمه اروپایی هستی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)