من و میمنت با هم دوست شده بودیم. جز ما، دو کارگر خانم دیگر هم بودند. چون نسبت به ما قدیمی تر بودند و سنشان بیشتر بود اغلب کار های سخت را به ما می دادند. خدمت سر میزها اغلب أنعامهای خوبی همراه داشت. از این کار خوشم نمی آمد و همیشه فکر می کردم یک نوع کلفتی است. درست است که برای گذراندن زندگی به پول احتیاج داشتم، اما غرور و شخصیتم گاهی اوقات به خاطرکاری که انجام می دادم شکسته می شد و احساس حقارت می کردم. گاهی اوقات وقتی زندگی امروز را با موقعیت دیروزم مقایسه می کردم که برای خودم بر وبیایی داشتم دلم می گرفت و مُسبب بدبختی ام را نفرین می کردم. نفرین می کردم که هزار مرتبه در آتش جهنم بسوزد که این طور مرا در آتش انداخته بود.
من و میمنت فرصت استراحت نداشتیم. اگر فرصتی دست می داد باید لباسهایمان را می شستیم یا حمام می کردیم. گاهی اگر وقتی پیدا می شد گشتی در خیابان می زدیم با با هم می رفتیم سینما.
همان روزها بود که برای نخستین بار فیلم سینمایی برباد رفته را روی پرده سینما دیدم. شبهای آخر هفته که کافه شلوغ نر می شد هیچ فرصت نشستن نداشتیم. بابد مدام لای میزها درگردش بودیم و به موقع سفارشها را به دست آنیک می رساندیم. اغلب هم چون برای برگشتن دیر می شد شب را در خانه میمنت می خواببدم.
بعضی اوقات مدیر کافه گوشه ای می نشست و درحالی که آرام آرام به سیگارش پک می زد با تحسین نر و فِرز کارکردن من را نگاه می کرد و به میمنت تشر می زد که دست بجنباند وکار مشتزیها را راه بیندارد. با آنکه میمنت مثل من زبر و زرنگ نبود، اما خیلی زحمت می کشید و دختر پرجنب و جوشی بود.
گاهی وسط روز که سرمان خلوت می شد اگر فرصتی دست می داد با هم درد دل می کردیم. میمنت هم مثل من کسی را نداشت یا اگر داشت به دلایلی کتمان می کرد. چند باری او را دیدم که گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد.کافه گراند هتل أرکستر و نوازنده رسمی نداشت. آن طور که از زبان این و آن شنیده بودم خانم قمر بعد از پاره ای اختلافات مالی که با آقای مدیر پیدا کرده بود مدتی می شد به آنجا نمی آمد، اما یک سلیمان خان نامی بود که هر شب می آمد و با خودش دو نوازنده می آورد. یگ ویولن زن و یک تارزن. خودش هم خیلی قشنگ دنبک می زد و تصنیفهای کوچه بازاری را می خواند. سلیمان خان وقت خواندن ابروهایش را لنگه به لنگه بالا می انداخت و سرش را به این طرف و آن طرف تکان می داد. مشتریهای کافه طرفدار صدای او بودند. ساعتهایی که او می خواند کافه شلوغ تر بود. در این مواقع من و میمنت مدام در حال دوندگی بودیم. جز برداشتن صورت غذا، میزها را هم جمع می کردیم. همین طور دیسهای خالی را که ته مانده کباب یا برنج در آن بود. باید بشقابهای نیمه خورده و کثیفی را که در آن ته سیگارهای خاموش به چشم می خورد جمع می کردیم و لیوانهای خالی و نیمه خالی را با عجله دسته می کردیم و پیشخدمتها را صدا می زدیم تا هرچه زودتر آنها را برای شستن به آشپزخانه برسانند. خوب یادم است شبهایی که ناچار بودم خانه میمنت بمانم چون پاسی از شب گذشته به آنجا می رسیدیم همیشه با اعتراض صاحبخانه او که پیرزن جهودی بود روبه رو می شدیم. تا چشمش به ما می افتاد قرقر می کرد چرا او را از خواب بی خواب کرده ایم.
روزها می گذشتند.من کم کم به کار طاقت فرسای کافه عادت کرده بودم. در میان همان روزها یک بارکه برای دیدن رضا رفته بودم توسط علی خان با خبر شدم که حضرت والا، پدر بزرگ پسرم، به رحمت خدا رفته است.
فصل 17
دوباره پاییزشد. به خاطر بارانی که از صبح می بارید قرار بر این بود که شب را خانه میمنت بمانم و آنیک به خانه خبر بدهد. آن شب تا میمنت کار خودش را تمام کند و آماده شود من کنار میز چرخ داری که نوشیدنیهای گوناگون روی آن چیده شده بود کنار پنجره نشسته بودم و از پشت شیشه باران را که آرام آرام می بارید تماشا می کردم. از دلتنگی شعری را که بیانگر سوز دلم بود با صدای آهسته ای با خود زمزمه می کردم.
«به خاطر دارم شب جدایی /پشیمان هستم ز آشنایی.»
از صدای میمنت به خود آمدم. «ما یک چنین هنرمندی اینجا داشتیم و خبر نداشتیم!»
برگشتم و از خجالت خود را جمع و جور کردم و با عحله از جا برخاستم. میمنت درحالی که لبخند می زد برای تشویق من گفت: « خیلی وقت است اینجا ایستاده ام. راستی که محشر می خواندی...محشر. آن قدر گیرا خواندی که نفسم بند آمد.»
با شنیدن کلمه محشرکه میمنت دوبار آن را مبنی بر زیبایی صدای من در جمله اش به کار برده بود بی اختیار یاد سالار افتادم و اشکم جاری شد. میمنت همان طور که نگاهم می کرد از دیدن قطره درشت اشکی که از گوشه چشمانم سرازیر شد دست و پایش را گم کرد و دستپاچه پرسید. «چه شده پری ؟»
با صدایی لرزان گفتم: «هیچی...»
درحالی که به چشمهای خیس از اشک من خیره شده بود خودش توانست حدس بزند. پرسید: «لابد به یاد خاطره ای افتادی نه؟»
به تایید حرف او سر تکان دادم. دیگر نتوانستم جلوی خودم را نگه دارم و اشک به پهنای صورتم جاری شد. در چشمان میمنت هم اشک جمع شده بود. با دلسوزی نگاهم می کرد. هر دو از صدای آفاق خانم، أشپز کافه، به خود آمدیم. برای آنکه مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد خطاب به میمنت گفت: « به پری خانم خبر دادی یا نه؟»
از دیدن آفاق خانم دستپاچه شدم. با عجله اشکم را پاک کردم و با تعجب به میمنت نگریستم. پیش از آنگه میمنت لب بگشاید آفاق خانم خنده کنان،با همان لهجه غلیظ شمالی اش گفت: « میمنت خانم، قرار است تا آخر همین ماه به سلامت عروس بشود.»
شثگفتزده برسیدم:« آفاق خانم راست می گوید؟» میمنت سر تکان داد و لبخند زد.
نگاهی کردم و ذوق زده پرسیدم:
« ای بدجنس، پس چرا تا به حال به من حرفی نزدی؟»
برای آنکه عذر و بهانه بیاورد گفت: «به جان پری یک دفعه شد.»
« ان شاءالله به سلامتی، حالا آقای داماد کی هست؟»
پیش از آنکه میمنت حرفی بزند باز هم آفاق خانم با همان لهجه غلیظ رشتی گفت: «پسر برادر خودم.»
برادرزاده آفاق خانم، آقا رحمان ، را چند بار دیده بودم. همیشه برای `آشپزخانه کافه بار می آورد.
با شگفتی پرسیدم: «آقارحمان؟» میمنت لبخند به لب سر تکان داد.
با خوشحالی گفتم: « ان شاد الله به سلامتی. حالا عروسی کی هست؟» میمنت پاسخ داد: «سه هفته دیگر.»
« پس تا سه هفته دیگر باید مشغول تهیه و تدارک جهیزیه شوی.»
پیدا بود در دل میمنت از خوشحالی قند آب می شود.
روز جشن عقد کنان میمنت بود. جشن عقد در خانه مدیر کافه برگزار شد سفره عقد میمنت خیلی ساده، اما زیبا بود. زمانی که آقای مدیر و عاقد آمدند همه چیز آماده بود. از آنجایی که شنیده بودم حضور خانمهای دوبخته و مطلقه سر سفره عقد شگون ندارد پیش از آنکه عاقد خطبه عقد را شروع کند خودم از اتاق عقد خارج شدم. گوه ای ایستادم و از ته دل برای خوشبخت شدن میمنت دعا کردم. بی اختیار بغض گلویم را گرفته بود، ولی سعی کردم خودم را نگه دارم. همسر آقای مدیر زیر چشمی مرا زیر نظر داشت.کم کم به من نزدیک شد و بعد ازکلی خوش و بش آن قدر از زیبایی و شباهتم با یکی از هنرپیشه های معروف آن زمان گفت که کمی از آن حال و هوا بیرون آمدم. بعد از عقد نخستین نفر بعد از داماد به عروس چشم روشنی دادم. از آنجایی که تازه فهمیده بودم میمنت در پرورشگاه بزرگ شده و به خاطر تهیه جهیزیه اش با مشکلات مالی درگیر است مقدار قابل توجهی از پس اندازم را در پاکتی گذاشتم و به عنوان چشم روشنی به او دادم. هنگامی که میمنت در پاکت را گشود و چشمش به داخل آن افتاد خیلی ذوق زده شد. گفت: «شرمنده هستم پری جان، ان شاءالله روزی برای تو.»
پس از مراسم عقد مدعوین، منجمله کارکنان کافه به حیاط هجوم آوردند. آنیک و من بالای ایوان مشرف به حیاط جایگاهی برای عروس و داماد درست کرده بودیم. مجلس مردانه و زنانه یکی بود. همه منتظر نوازندگان گروه سلیمان خان بودند. سلیمان خان خودش حضور داشت، اما دو نفر دیگر که همیشه با او برنامه اجرا می کردند هنوز نیامده بودند.برای همین هم آقای مدیر به سلیمان خان پیشنهاد کرد تا آمدن آنها یک دهان بخواند و مجلس را گرم کند. سلیمان خان به احترام آقای مدیر و با هم خوانی او، درحالی که خیلی قشنگ دنبک می زد ترانه شاد ای یار مبارک بادا را خواند و با صدای گرم خود مجلس را به وجد آورد. همین که سلیمان خان ترانه خود را تمام کرد میمنت که کنار داماد نشسته بود، با صدای بلندی که هم آقای مدیر و هم سلیمان خان و دیگران نیز شنیدند گفت: « پری جان، دیگر نوبت توست.»
از آنچه می شنیدم دست و پایم را گم کرده بودم. من من کنان گفتم: « ولی من که خواندن بلد نیستم.»
میمنت مصرانه و با صدای بلند گفت: « این حرفها چیه... خودم شنیده ام چقدر قشنگ می خوانی. امروز هم باید محض خاطر من بخوانی و نه نگویی. این بهترین هدیه ای است که می تواند امروز مرا خوشحال کند.»
آقای مدیر و آفاق خانم هم پی حرف میمنت را گرفتند.
« بخوان پری خانم، اعتماد به نفس خود را امتحان کن.»
« خانم، مدیر درست می فرمایند. بگذار عروس خانم خوشحال شود.» دیگر نه راه پس داشتم و نه راه پیش. همسر آقای مدیر، خود آقای مدیرو سلیمان خان آن قدر اصرارکردند تا اینکه ناچار شدم قبول کنم. برای آنکه به خود مسلط شوم برای لحظه ای چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. با اعتماد به نفسی که برای خودم هم عجیب بود شروع به خواندن کردم. یکی از ترانه های قمر را انتخاب کردم. همین که ترانه تمام شد صدای
زدن و تشویق مدعوین برخاست. در حین تشویق طوری با تحسین نگاهم می کردند که پیدا بود تحت تأثیرگیرایی صدای من قرار گرفته اند. میمنت هم که صدای مرا شنیده بود آن روز به قدری تحت تاثیر واقع شد که از شوقش مرا در بغل گرفت و بوسید. مدعوین و از همه بیشتر میمنت اصرار ورزیدند که ترانه دوم را هم بخوانم. این بار با توجه به آنکه کمی بر خود مسلط تر شده بودم با صدایی رسا و آن طور که دلم می خواست خواندم. این بار سلیمان خان و آقای مدیر با ساز مرا همراهی کردند. تا ترانه تمام شد طوری با شور و شوق مرا تحسین و تشویق کردند که برای خودم نیز غیرقابل تصور بود. خیلی از خانمها و آقای مدیر و سلیمان خان کنجکاو شده بودند بدانند آیا نزد استادی تعلیم دیده ام یا به طور خدا دادی دارای چنین صدای دلنشینی هستم.
سلیمان خان ضمن تعریف ازگیرایی و خوش آهنگ بودن صدای من به آقای مدیرکفت چنانچه صدای من تحت تعلیم استادی کارآمد قرار بگیرد از این هم تأثیرگذارتر خواهد شد وشنونده را مجذوب خواهد کرد. در آخر صحبتش هم تأکید کرد چون سالها در این کار صاحب تجربه بوده بیخود از صدای کسی تعریف نمی کند. آقای مدیر همان طور که نشسته بود وگوش می داد نظر سلیمان خان را تایید کرد. هنوز صدایش در گوشم است.گفت: « می شنوید استاد چه می فرمایند پری خانم، این سلیمان خان ما بیخود از صدای کسی تعریف نمی کنند. مطمئن باش شما شایستگی اش را داری. خیال می کنی دیگران چگونه شروع کرده اند! نمونه اش همین خانم قمرکه حالا یک طهران برای شنیدن خواندنشان سر وکله می شکنند خیال می کنی ازکجا شروع کرده. تازه اگر نظر مرا بپرسند خانم قمر هم چنین نبوغ فوق العاده ای برای خواندن ندارد. من یکی که به سهم خودم از هیچ کمکی مضایقه ندارم. شما از همین حالا می توانی روی حمایت بنده حساب کنید.. یک استاد سراغ دارم که سابق بر این شاگرد درویش خان معروف بوده، نامش داود خان است. هر وقت تصمیم نهایی را گرفتی به من بگو با او هماهنگ کنم.»
همین که دور وبرم خلوت شد، میمنت خودش را به من رساند و قدری کنارم نشست. وقتی دید غرق در فکر هستم مثل آنکه بداند به چه فکر می کنم پرسید: «پری جان، مگر آقای مدیر و سلیمان خان چه گفتند که این قدر در فکر هستی؟»
درعالم فکرگفتم: «می دانی میمنت جان، من عاشق خواندن هستم، ولی دلم می خواهد برای خودم بخوانم... برای دلم. هیچ دوست ندارم مطرب محافل عیاشی باشم.»
میمنت با مهربانی به من نگاه کرد و لبحند با معنایی گفت: «می فهمم چه می گویی. لابد گمان می کنی خوانندکی با عفت و خانمی ات منآفات دارد. این چیزی که در فکر توست با آن چیزی که در فکر آقای مدیر و سلیمان خان است زمین تا آسمان تفاوت دارد. فکرش را بکن، خداوند به تو چنین صدایی داده که می توانی به واسطه آن ترقی کنی و به اوج برسی. دلم می خواهد پیش از آنکه جواب رد بدهی اول خوب فکرهایت را بکنی. اگر آقای مدیرهم چنین پیشنهادی می کند از سر لطف است و می خواهد حق شناسی اش را نسبت به صدای تو نشان دهد. والا برای او چه فرقی می گند. باورکن همین حالا هم اگر بخواهد برای کافه خواننده خانم خبر کند آدمش هست. هیچ فکر این را کرده ای که اکر موفق شوی و معروفیتی پیدا کنی، زندگیت از این رو به آن رو می شود. اگر مثل من ده سال دیگر هم در کافه کارکنی به هیچ جا نمی رسی، پس خوب فکرکن.»
آن شب گذشت، همین طور روزهای بعد. هرچه به پیشنهاد آقای مدیر فکر
می کردم نمی توانستم قبول کنم. از اینکه خودم را در حد یک خواننده مجلس گرم کن پایین بیاورم عار داشتم. آقای مدپرکه این را فهمیده بود دیگر اصرار نکرد.
***
اولین ماه زمستان بود، یک روز چهار شنبه. با خاله و کارولین قرارگذاشته بودم بعد از برگشتن از سرکار به کافه نادری برویم. از آنجایی که دو روز بیشتر تا کریسمس باقی نبود تصمیم گرفته بودم به قصد جبران محبتهای خاله وکارولین، همین طور هم آنیک سر راه سری به لاله زار بزنم و برای هر یک از آنان چیزی به عنوان هدیه بخرم. خیابان لاله زار مثل همیشه شلوغ و پر ازدحام بود. باد سردی می وزید و آشغالهای کف پیاده رو را به هوا بلند می کرد. بی اعتنا به تنه رهگذران در عالم خودم بودم. هنوز هم در فکر سالار وگذشته ام بودم. به فکر رضا که قرار بود فردا به دیدنش بروم. ناگهان از دیدن اتومبیل پاکارد سبزی که گوشه ای از خیابان ،متوقف شده بود وناشناسی پشت فرمان آن نشسته بود تکان خوردم. بی اختیار پا سست کردم و به هوای تماشای ویترین فروشگاهی که مقابل هتل بود ایستادم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در پارک هتل باز شد و سالار همراه خانمی از در خارج شد. نگهبان توپوز به دستی که در هتل را باز و بسته می کرد جلوی سالار تعظیم کرد. با کنجکاوی از دور به آن دو خیره شدم. خیلی دلم می خواست بدانم این خانم مومشکی و چاق که کت و دامن زرشکی به تن دارد و زیر بازوی سالار را گرفته و هم قدم او راه می رود کیست . برای همین هم چند قدمی جلوتر رفتم. لبه پهن کلاهی را که بر سر داشتم با دست طوری نگه داشته بودم که صورتم دیده نمی شد. پشت به آن دو و رو به اتومبیل ایستادم. آن دو مرا نمی دیدند، اما من صدای خنده و گفت وگویشآن را شنیدم. خون در رگهایم ایستاد. خانمی که آن روز همراه سالار بود غریبه نبود، بلکه عزت الملوک بود که خودش را به آن شکل و شمایل درآورده بود. همان عزت الملوکی که جلوی من و بقیه برای ظاهر فریبی جا نماز آب می کشید تا این طور مرا دربه در و بدبخت و آواره کند و آخر هم به خواسته اش رسید. با آنکه چندان ایمان قوی ای نداشتم، اما همان ایمان سستی را هم که در اثر هم نشینی با بهجت الزمان خانم خدابیامرز در قلبم پیدا شده بود با دیدن این صحنه از دست دادم. انگار هرآنچه در قلبم بود مثل شبنمی که بر دلم نشسته باشد بخار شد و همراه عشق سالارکه هنوز ته دلم بود به هوا رفت. اگر ستاره ها قلم به دست گیرند و آبها مرکب شوند باز هم نمی توانند احساس واقعی مرا در آن لحظه بنویسند. انگار در وجودم زلزله ای شد که ذره ذره وجودم را از هم پاشید.
دو روزکشنده گذشت. تمامی آن دو روز را در خلوت تنهایی خودم بودم. حس می کردم در دلم طوفانی برپاست که اگر موجهایش به آرامی به ساحل نمی نشست بی گمان می مردم. احساسم چیزی بود مثل سرگردانی. در آن دو روز به خاطرات سراسر رنج و مشقت کودکی او فکر می کردم، به زندگی سراسر رنج و فلاکتم. یاد یاری خان و ایامی که با تاج طلا خانم، آن زن طماع و تنگ نظر،گذرانده بودم و به زندگی کوتاه و عاشقانه ام با فرخ، به آن غروبی که نخستین بار سالار به دیدنم آمد و به رضا، تنها امید و دلبستگی ای که در این دنیا داشتم.
دو روز بعد عید کریسمس بود. انگار همین یک ساعت پیش بود. شب غریبی بود. آنیک توی آن اتاق نشسته بود و تار می زد. صدای تار او هم پریشان بود. خاله کنارم نشسته بود و نصیحتم می کرد.
« بلند شو پری خانم، بلندشو دستی به موهایت بکش. از این دنیای بی خبری بیرون بیا و آبی به صورتت بزن. می دانی الان چند روز است اینجا خودت را زندانی کرده ای. آقتاب دارد غروب می کند، تو نمی بینی
شب می آید، ستاره ها می آیند و تو نمی فهمی. آخر سهم تو از این همه چیه خاله. فقط چند لحظه به چهره ات در آینه نگاه کن. آخر حیف ازتو نیست آدم که دو بار به دنیا نمی آید. تا کی می خواهی غصه بخوری؟ از جوانی تا پیری؟ کجای کاری پری خانم؟! دنیا که به آخر نرسیده است. آخر کمی به فکر خودت باش.»
هحمان طور که با چشمانی اشکبار به او نگاه می کردم از خود پرسیدم: به خودم؟ خودم دیگرکیه؟ من او را نمی شناسم.
خاله که دید اشکریزان نگاهش می کنم خودش از جا بلند شد و سر کمد رفت. انگشتهای تپلش را روی چند دست لباس که از چوب آویزان بود بازی داد و ناگهان دستش روی همان بلوز چسبان قرمزرنگی که بیش از این خیاط نصرت اقدس برایم دوخته بود ماند. صدایش را شنیدم که گفت «همین را بپوش. امشب شب کریسمس است. باید جشن بگیریم.»
خاله این را گفت و مرا تنها گذاشت. به سختی از جا بلند شدم و در آینه ای که به در کمد نصب بود به خودم نگاه کردم. خاله راست می گفت چرا تا به حال خودم را ندیده بودم. بیست ودو سال با این چهره زندگی کرده بودم، ولی آن قدر چهره ام آشنا بود که دیگر آن را نمی دیدم. از همان لحظه تصمیم گرفتم خودم را ببینم. دیگر نه گذشته و نه آینده برایم مهم نبود. فقط خودم مهم بودم.
شانه را برداشتم و فرق سرم را از وسط بازکردم. قوطی پودر را از روی جعبه آینه برداشتم و درش را باز کردم و پنجه به درون آن فرو بردم و به صورتم پودر زدم، با حرص و محکم. همان پیراهن چسبان و قرمزی را که خاله برایم انتخاب کرده بود و به نظرم خیلی جلف می رسید به تن کردم. باز نگاهی به خودم در آینه انداختم. کمرم عجیب باریک بود. درست اندام یک نقاشی اساطیری را داشتم.دلم می خواست باز هم به خودم برسم. از روی جعبه آینه قوطی صدفی سایه آبی رنگی را که هم رنگ چشمانم بود برداشتم و پشت چشم تا زیر خط ابروهایم را با آن رنگ زدم. نگاهی به خودم انداختم و در دل تصدیق کردم که ارایش چهره ام را از آنچه بود زیباترکرده. به اتاق دیگر رفتم. آنیک که کنار خاله وکارولین نشسته بود ،همین که از در وارد شدم از دیدن من جا خورد. انگار به آن پری که می شناخت هیچ شباهتی نداشتم. من همیشه ساده لباس می پوشیدم و همیشه موهای صاف و مشکی و بلندم را از پشت با گیره می بستم،اما حالا خیلی عوض شده بودم. همان شب بود که تصمیم گرفتم فرمان زندگی ام را به دست بگیرم. وسوسه ای غریب ترغیبم کرد خواننده بشوم ، خواننده ای به معروفیت قمر.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)