تمام جسارتی را که در خود سراغ داشتم جمع کردم و با صدایی که از خشم دورگه شده بود جواب دادم: « سرکار اشتباه گرفته اید. من آن کی نیستم که شما فکر کرده اید.»
‏به قدری لحن کلامم تند و کوبنده بود که جا خورد و حالت چهره اش عوض شد. درحالی که با نگاه غضب آلودی خیره نگاهم می کرد فریاد کشید:«أسپیران رحمتی.»
‏هنوز دهانش را نبسته بود که در اتاق چهار تاق باز شد و پاسبان بلند و درشت هیکلی که پشت در منتظر خدمت ایستاده بود در چهارچوب در ظاهر شد.
‏« بله قربان؟»
« درحالی که به من اشاره می کرد گفت: « زندانی را ببرید.»
‏این بار مرا انداختند توی اتاقی و در را به رویم بستند. اتاق تاریک و کثیفی بود. هوای دم کرده ای داشت و از همه بدتر بوی بدی فضای آن را آکنده کرده بود. بوی عرق پا و چرک تن و شاید هم ادرار. درحالی که به دور و برم نگاه می کردم در دل بر مسبب این بدبختی لعنت فرستادم. دلم می خواست زار زار به حال خودم گریه کنم.
یک ساعت، دو ساعت... شاید هم پنج ساعت گذشت. کم کم داشت غروب می شد. سرم به شدت درد می کرد و نگران بودم. نمی دانستم بعد از این بر سرم چه خواهد آمد. روی در آهنی اتاق محفظه ای بود که دید محدودی به حیاط داشت. از آنجا نگاهی به حیاط انداختم. کسی را نمی دیدم، اما از داخل یکی از اتاقها سر و صدای ضرب و جرح و زاری و تضرع زنی می آمد. همان طور که نگاه می کردم ناگهان مرد جوانی از آنجا گذشت. حلال برنجی که بر سینه داشت نشانگر آن بود که او نیز افسر نگهبان است. فهمیدم پست عوض شده.همان طور که با نگاهم او را تعقیب می کردم فکری به خاطرم رسید.
‏او را صدا کردم: « سرکار... سرکار.»
‏برگشت و به دورو برش نگاه کرد. وقتی دیدم متوجه نشد باز صدایش زدم. این بار مرا دید. نگاهی به دورو برش انداخت و با تردید جلو آمد.
پیش از آنکه به آنجا برسد با عجله گردنبند اشرفی را که تنها یادگاری از نامادریم تاجماه خانم بود ازگردنم بازکردم. منتظر ایستادم تا جلو آمد آهسته پرسید: «کاری داشتی؟»
‏از دور گردنبند را که در مشتم گرفته بودم نشانش دادم وگفتم: « اگر مرا آزاد کنی این را می دهم برای خودت باشد.»
‏با نگرانی به چپ و راستش نگاه کرد و مردد گفت: «نمی توانم ، اگر بفهمند اسباب دردسر برایم درست می شود.»
‏گردنبند را در معرض نگاهش گرفتم وگفتم: «ازکجا می فهمند، من که هنوز اینجا پرونده ندارم. این گردنبند خیلی قیمتی است. مطمئن باشید اگر آن را بفروشید به اندازه دو سال مواجبی که از کمیسری می گیرید می شود.»
‏لحظه ای تردید کرد، اما خیلی زود تسلیم شد.
‏«باشد، فقط باید تعهد بدهی.»
‏با تعجب پرسیدم: « ‏چه تعهدی؟»
‏نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد. «انگار فراموش کرده ای کجا هستی؟»
‏با اعتراض گفتم: « نه، فراموش نکرده ام ، ولی کاری هم نکرده ام. فکر نمی کنم اگر یک مادر بخواهد فرزندش را ببیند جرم باشد.»
بی حوصله گفت: « نمی دانم تو درباره چه حرف می زنی. فقط شنیده ام از جایی سفارش شده که حالا حالاها، محض گوشمالی هم شده نگهت دارند.»
‏شنیدم و قلبم در سینه شروع به تپیدن کرد. فهمیدم می خواهد چه بگوید. وقتی دید حرفی نمی زنم این بار با ابروهای توی هم رفته گفت: «چه کاره ای، قلم و دوات بیاورم یا نه؟»
‏نمی دانستم چه بگویم. هیچ دلم نمی خواست چنین کنم، ولی برای رهایی از مخمصه ای که در آن گرفتار آمده بودم چاره ای جز این نبود. با نفوذی که بستگان عزت الملوک به خاطر نشست و برخاست با رئیس نظمیه و سرپاس مختاری داشتند هیچ بعید نبود سالیان سال در آنجا یا مَحبَس نسوان که مأمن دزدان و تبه کاران و زنان بدکاره بود نگهم دارند. این بود که با اکراه رضایت دادم کاغذ تعهد را بنویسم و آزاد شوم.
‏هنوز هم پس از سالها لحظه به لحظه آن دقیقه های شوم در خاطرم است. انگار تمام خونم را کشیده باشند هر چند قدمی که می رفتم می ایستادم. سرم را به دیوار کاگلی کوچه می گذاشتم و زار می زدم... تا به خانه رسیدم.
همین که در زدم خاله از دلشوره من فوری در را کشود. تا چشمش به قیافه درب و داغان من افتاد با نگرانی پرسید: «تا حالا کجا بودی پری خانم؟ از بس منتظرت ماندم...»
‏خونی که روی گونه وگوشه پیشانی ام دلمه بسته و خشک شده بود باعث شد تا حرف از دهان خاله بیفتد. درحالی که با تأسف و دلسوزی به من می نگریست دستانش را گشود و مرا در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم خودداری کنم. سرم را بر شانه اش گذاشتم و هق هق زدم زیر گریه. خاله با آنکه هنوز نمی دانست ماجرا از چه قرار است، اما انگار که بداند کار کیست همه اش نفرین کرد.
« خدا دیوانشان را بکند، خدا به زمین گرم بزندشان. ببین چه به روزت آورده اند.»
‏همان طور که اشک می ریختم هرچه کوشیدم حرف بزنم نتوانستم
‏آن شب از غصه خوابم نمی برد. نه من، بلکه خاله و کارولین هم که از ماجرا خبردار شده بودند نتوانستند بخوابند. همان طور که درگوشه ای نشسته بودم صدایشان را از اتاق ‏دیگر می شنیدم که به زبان آرمنی با هم حرف می زدند. از اینکه گاه و بی گاه بین گفت وگوهایشان اسم مرا بر زبان می آوردند متوجه می شدم که موضوع صحبتشان من هستم. دلم می خواست دستم را، همان دستی را که کاغذ تعهد را با آن نوشته بودم از بدنم جدا کنم. هربارکه به دستم نگاه می کردم احساس می کردم آتش از قلبم زبانه می کشد. آن موقع به تنها چیزی که فکر می کردم زدن رگ همان دستم بود. چشمم به آینه کوچک سر طاقچه افتاد که گوشه آن شکسته بود. همان طور که به آن نگاه می کردم از ذهنم گذشت با گوشه شکسته آن رگ دستم را بزنم. با این تصمیم از جا بلند شدم، اما هنوز مردد بودم. همان طور که جلوی آینه ایستاده بودم لرزیدم. ناگهان چشمم به شمایل حضرت مسیح افتاد که هاله ای طلایی دور سر او را پوشانده و در قابی چوبی به دیوار نصب شده بود. پس ازسالها باز صدای معلم مدرسه مان در گوشم طنین انداز شد. همان صدا را شنیدم که می گفت: هرکس دست به خودکشی بزند، در آ‏ن دنیا به قدری عذاب می کشد تا عمر طبیعی اش به سر آید. دیگر حتی جرات نزدیک شدن به آینه را نداشتم، چه برسد به با آن رگ دستم را بزنم.


فصل 16


دلم حسابی هوای رضا را کرده بود. خیلی دلم می خواست به هر نحوی شده او را ببینم، اما چطور نمی دانستم. فقط می دانستم با توجه به تعهدی که از من گرفته شده دیگر نمی توانم او را ببینم.
‏یک روز بعد ازظهر وقتی خاله از خرید برگشت من روی پله جلوی ایوان نشسته بودم و از دلتنگی بچه ام اشک می ریختم. خاله تا چشمش به من افتاد سبد خریدش را زمین گذاشت و با نگرانی از من پرسید: « ا... ا... چه شده پری خانم؟ چرا گریه می کنی؟»
با عجله اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم وگفتم: « دست خودم نیست، هر وقت یاد رضا می افتم از خود بی خود می شوم.»
‏خاله مثل همیشه از دیدن اشکهای من اشک به چشمش آمد. آهسته کنار من روی زمین نشست و با تاسف روی زانوهای چاقش کوبید و با همان لهجه شیرین آرمنیش گفت: « هی... هی... بیخود نیست می گویند سنگ بشو، اما مادر نشو. حالا تو را به خدا این قدر خودت را اذیت نکن تا ببینم چه می شود کرد.» هر دو سکوت کردیم. خاله از جا بلند شد، ولی من در عالم خود نشسته بودم. خاله که برگشت یک بقچه بزرگ زیر بغلش بود. آن را مقابل من گذاشت. وقتی دید با استفهام نگاهش می کنم گفت: « اینها را گذاشته بودم بدهم کلیسا.» و بعد بقچه را گشود و آن را روی زمین گسترد. داخل بقچه مقداری لباس بود که منظم روی هم چیده شده بود. خاله به انتخاب خودش چند تکه از آنها را که مستعمل تربه نظر می آمد انتخاب کرد و به دستم داد. یک پیراهن خاکستری بلند با دامن دورچین که مال خودش بود. یک روسری پشمی سبزرنگ که از بس شسته شده بود نخ نما به نظر می رسید. خاله از من خواست چیزهایی را که به دستم داده بپوشم. هنوز سر از کارش در نمی آوردم، اما از آنجایی که به هوش و ذکاوت او اعتماد داشتم پیراهن را پوشیدم و روسری پشمی را همان طور که خاله می خواست پشت سرم بستم. یک دستمال سیاه ریشه دارکه به اندازه یک روسری می شد از میان بقچه بیرون کشید و مثل زنان عشایر دور سر و پیشانیم سفت کرد. بعد همان طور که مرا برانداز می کرد خواست چادرم را برایش بیاورم. با عجله از اتاق برگشتم و چادرم را آوردم. از وقتی به آنجا آمده بودم جز همان روز اول دیگر چادر سر نمی کردم. پیش از آنکه ازخاله بپرسم چادر را دیگر برای چه می خواهد با آن هیکل تنومندش از جا پرید ‏و رفت به مطبخ که زیر اتاق خودش بود. وقتی برگشت متوجه شدم که بعضی از قسمتهای چادر را گله به گله با زغال سوزانده است. خاله چادر را سرم انداخت وگفت: « یک پری خانمی از تو بسازم که حتی کاروین هم تو را نشناسد.» و از سرکیف خندید.
‏ناگهان به فراست دریافتم که برایم چه نقشه ای کشیده. در دل به هوش و ذکاوتش آفرین گفتم. خاله همان طور که عقب و جلو می رفت خوب براندازم کرد. هیجانزده گفت: «برو ببینم می توانی از رضا خبری بگیری یا نه؟»
‏بی آنکه چیزی بگویم اندوهگین لبخند زدم.
‏با همان شکل و شمایل که خاله برایم درست کرده بود راه افتادم. عصر
پنجشنبه بود و می دانستم مثل هر پنجشنبه دیگر مراسم روضه خوانی در باغ برپاست. از عجله ای که داشتم یک درشکه صدا زدم. نمی دانم خاله برای من چه ریخت و قیافه ای درست کرده بود که حتی درشکه چی هم می ترسید مرا سوار کند. از ترش آنکه مبادا کرایه اش را نپردازم همان اول راه کرایه اش را با من حساب کرد. وقتی به کوچه پیچیدم در باغ باز بود و آقاموچول داشت جلوی در را ابپاشی می کرد. همین که او را دیدم خودم را کنار کشیدم و جلوی سکوی سمنتی در خانه ای نشستم. از ترس آنکه مبادا قوم و خویشها و یا همایه ها مرا بشناسند. چادرم را روی صورتم کشیده بودم تا شناخته نشوم. روبه روی من دیواری کاه گلی بود که پای آن کبوتر ها از زمین دانه برمی چیدند. همان طور که با بیقراری به آنها خیره شده بودم، رهگذری از آنجا گذشت وبه خیال آنکه زنی فقیر هستم یک سکه ده شاهی جلوی پایم انداخت. ازگوشه پاره چادرم او را نگاه کردم که از من دور می شد. بغض گلویم را فشرد. مدتی دیگر منتظر نشستم و از دور باغ را پاییدم. همین که آقا موچول رفت با عجله از جا برخاستم و جایی مشرف به در باغ پای دیوار نشستم. مردم تک و توک با لباسهای جورواجور رد می شدند. خانمهای چادر و چاقچوری،کاسه بشقابی، الاغی با بار هندوانه و سیب زمینی و پیاز و هندوانه. من منتظر نشسته بودم.کمی گذشت. از دور اتومبیل سالار را دیدم که از خم کوچه پیچید و ازکنار من رد شد و مقابل در باغ ایستاد وبوق زد. یک آن بی خیال برگشت و نظری به من انداخت. نفس در سینه ام حبس شد و خار حسرت در قلبم خلید. چهره اش خسته و غمناک می نمود. همان طور که از قسمت سوخته چادرم به او نگاه می کردم به نظرم آمد لاغر شده. لباسهایش مثل همیشه تمیز و اتو کشیده بود. وقتی نگاهم به او افتاد دیگر نتوانستم بنشینم. پیش از آنکه آقا موچول در را باز کند از جا بلند شدم. آسمان هم مثل من دلش گرفته بود. بادی که می وزید آشغالهای کف کوچه را به هوا بلند می کرد. قطره های اشک صورتم را می شست و در سینه ام گم می شد. همان موقع از دل آسمان صدای غرش رعدآسایی بلند شد و باران شروع به باریدن کرد.
‏وقتی به خانه رسیدم خیس آب شده بودم. خاله تا در را گشود، پیش از آنکه جواب مرا بدهد اول پرسید: «رضا را دیدی؟»
‏غمگین نگاهش کردم و سرم را به علامت منفی تکان دادم و بی اختیار سرم را روی شانه اش گذاشتم و اشکم سرازیر شد.
‏خاله درحالی که با مهربانی بر سرم دست می کشید مثل همیشه دلداریم داد. «ان شاءالله هفته دیگر.»