نمی دانم چرا وقتی استقبال گرم او را دیدم بی اختیار به یاد همدم خانم افتادم.کارولین مرا به او معرفی کرد. تا کارولین آبی به دست و صورتش بزند خاله مرا به آتاق خودش برد و با فنجانی قهوه تازه دم و دو کیک کوچک شکلاتی از من پذبرایی کرد. خیلی زود با من خودمانی شد.همه اش می گفت فکرکن در خانه خودت هستی.
‏آن شب پس از صرف شام خوشمزه ای که خاله پخته بود، وقتی کارولین با اصرار برای شستن ظرفها رفت من گوشه ای از سرگذشت خودم را برای خاله تعریف کردم.
‏خاله با تأسف به درد دلهای من گوش داد. گاه و بی گاه با پیش بند سفیدش اشکی را که چشمان مهربانش را پوشانده بود پاک می کرد‏. وفنی صحبتهای من تمام شد خاله با لحن مادرانه ای از من خواست تا هر وقت که لازم است پیش آنها بمانم.
‏چنین بود که من با خانواده کارولین خانه یکی شدم.
‏بک هفته گذشت. مثل آنکه از تک و تا افتاده باشم کم کم به خود آمدم.ورطه ای را که در آن سقوطط کرده بودم بهتر دیدم. حال مستی را داشتم که تازه از خماری درمی آید و چشمهایش باز می شود. از اینکه در نهایت خفت به تسلسمی مذبوحانه تن در داده و به یکباره از همه چبز دست شسته بودم از خودم بدم آمد ؛ ولی دیگر دیر شده بود و جبران بذبر نبود. نمی شد کاری کرد. دلم برای دیدن رضا پرپر می زد. برای دیدن آن چشمهای بادامی اش برای آن لپهاش که چال می افتاد. آن فدر در فکرش بودم که مدام ‏به خوابم می آمد. نوی خوابهایم سالار هم بود. هربارکه به خوابم می آمد از او می پرسیدم چطور دت آمد؟ چطور؟ او هیچ نمی گفت و فقط نگاهم می کرد. هربارکه از خواب ببدار می شدم بالشم از اشک خیس بود. توی
بیداری نیز همین طور. همه اش چهره رضا جلوی نظرم بود. حالا می فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده. باید می رفتم و می دیدمش.
‏یک روز صبح، نزدیکهای ساعت ده بود که تصمبم گرفتم تا ظهر نشده هرطور شده بروم و رضا را ببینم. خاله مشغول درست کردن کیک شکلاتی بود. تا چشمش به من افتاد پرسید: «کجا پری خانم؟ »
‏«می روم رضا را ببینم. دلم برایش تنگ شده است.»
‏خاله خمیرکیک را روی تخته با حرکت انگشتان کوتاه و تپلش ورز می داد. با لبخند گفت: « امان از دل مادر. برو خاله، ولی زود برگرد.»
‏در یک چشم برهم زدن سر خیابان بودم. حالا که تصمیم خود را گرفته بودم سعی داشتم هرچه زودتر به آنجا برسم. برای همین هم تا سر و کله یک درشکه از دور پیدا شد دست بلند کردم.
‏ساعتی تا ظهر مانده بود که به آنجا رسیدم. برحسب اتفاق همین که به کوچه پیچیدم یکی از خانمهای همایه مرا دید. مثل آنکه از ماجرای طلاق من بی خبر باشد چند کلمه ای از احوال منیراعظم و عزت الملوک پرسید. بی آنکه در این رابطه به او توضیحی دهم جوابش را دادم.
‏یادم است آن روز جلوی در باغ را آبپاشی کرده بودند و از پشت دیوار باغ صدای دعوا و مرافعه آقاموچول و رباب سلطان می آمد. همان طور که رو به روی در ایستاده بودم در باغ باز شد و دکتر حکمی مثل همیشه با کپف طبابتش وکلاه پهلوی در چهارچوب در ظاهر شد. آقا موچول هم عقب سرش بود.
‏با دیدن دکتر حکمی حدس زدم باید کسی مریض باشد و از نگرانی رضا دلم فروریخت. آقا موچول پیش از آنکه در را ببندد چشمش به من افتاد. همان طور که مثل همیشه چماق آلبالوی کلفتی در دستش بود مدتی به من زل زد. همین که با اخم سرش را برگرداند که برود صدایش زدم.
بی آنکه از من سؤال کند با او چه کار دارم با تهدید گفت: «راهت را بگیر و برو، بروگمشو.»
‏چون دید هنوز ایستاده ام گفت: «مگر زبان نمی فهمی.» بعد داخل باغ شد و در را محکم بست وکلون آن را انداخت.
‏کمی گذشت. نمی دانستم باید چه کنم. همان طور که گوشه کوچه مستاصل ایستاده بودم دوباره در باغ باز شد و آقا موچول بیرون آمد همین که چشمم به هیکل بزرگ او افتاد که زنبیل به دست برای خرید می رفت، قلبم به تپش افتاد. برای آنکه باز چشمم به او نیفتد ، تر و فرز برخلاف جهتی که می رفت راه افتادم تا اینکه ازکوچه خارج شد.
‏فرصت خوبی بود که در غیاب او در بزنم. برای همین با عجله خودم را به در بزرک باغ رماندم. کلون در را در مشت گرفتم و در زدم. چند دقیقه گذشت. برخلاف آنچه تصور می کردم عزت الملوک در را گشود. همین که چشمش به من افتاد جا خورد. خودش را از تک و تا نینداخت و با لحنی کنایه آمیز و با پوزخند گفت: « بَه بَه پری خانم... فکر نمی کردم به این زودیها این طرفها پیدایت شود.»
‏بی آنکه جوابش را بدهم قرص و محکم گفتم: « آمدم رضا را ببینم.»
درحالی که یک ابروی خود را بالا برده بود گفت: «رضا را؟ تو دیگر نسبت به او حقی نداری. انگار یادت رفته حضرت والا غدغن فرموده اند به اینجا پا بگذاری.»
‏هیچ جمله ای برنده تر از این نبود و چون دشنه ای بر قلبم نشست. فهمیدم جنگ عزت الملوک حالا حالاها با من ادامه دارد. در حالی که بدنم زیر چادر می لرزید و چشمهایم می خواست از حدقه بیرون بیاید همان طور که نگاهش می کردم گفتم: «چطور حقی ندارم. مادرش هستم.»
درحالی که به من اشاره می کرد پوزخند زد وگفت: «مادر؟ زن پست فطرتی مثل تو لیاقت ندارد اسم خودش را مادر بگذارد. دیگر حق نداری این طرفها پیدایت بشود. فهمیدی؟»
‏در همه عمر آن طور که عزت الملوک مرا شکست و زیر پا خرد کرد هیچ کس مرا آن طور خرد و حقیرم نکرده بود. برق نگاه و تهاجمی که در آن برد به او فهماند باید از جلوی چشمم دور شود. پیش از آنکه موفق شود در را بندد تمام نیرویم را جمع کردم و چنان سیلی محکمی به صورتش کوبیدم که رهگذران ایستادند به تماشا. همان دم عزت الملوک با مساعدت رباب سلطان و یک نفر دیگرکه پشت در بود مرا لای درگذاشت و هرطور که بود در را بست. همان طور که به در بسته باغ چشم دوخته بودم خشمی که مدتها بود در وجودم لانه کرده بود فوران کرد و مثل تب توی تنم پخش شد. در یک لحظه حسی بزرگ تر از شجاعت و شاید یک جور دیوانگی به من دست داد. انگار که نیرویی قوی تر از اراده ام باعث شد با تمام توان در را بکوبم. لگدهایی به در زدم انگار در می خواست از جا کنده شود.
‏آنقدر عاصی بودم که نفهمیدم چه می کنم. با دو دستم که از فرط خشم قدرتی بی اندازه یافته بود آن قدر با مشت به درکوبیدم که دست و بالم بر اثر اصابت با گل میخهای برنجی ستاره شکل آن خونین شد.
‏رعد صدای عزت الملوک از پشت در رعشه بر تنم انداخت.
« رو که نیست ، چرم همدان است.»
‏چند نفر از همسایه ها با شنیدن این سر و صداها مانده بودند چه خبر شده است. در چهارچوب پنجره ها و لای درها سرک کشیده بودند و تماشا می کردند. به همان حالی که از خود بی خود شده بودم وبا مشت و لگد به در می کوبیدم از صدای کلفت و خش دار کسی به خود آمدم.
« چه خبرت است؟ چه کار می کنی؟»
برگشتم یک نفر مچ دستم را چسبید. با دیدن پاسبانی که محکم مچ دستم را گرفت بود رنگم دگرگون شد. آقا موچول و یک پاسبان دیگر هم کنار او ایستاده بودند. با نگاهی به آقا موچول تازه دریافتم برای چه از باغ خارج شده بود. از آنچه می دیدم به خشم آمده بودم و سعی می کردم با تمام قدرت مچ دستم را رها کنم که ناگهان از ضربت جسم سختی به سرم دیر هیچ نفهمیدم.
‏وقتی به هوش آمدم در درشکه تأمینات بودم. کمیسری در یکی از خیابانهای اصلی خیابان عین الاوله بود. یکی از دو پاسبانی که همراه من بود از درشکه پایین پرید. پاسبان بلند و درشت هیکلی که کنارم نشسته بود نهیب زد پیاده شوم و خودش به دنبال من از درشکه پیاده شد. از دالان باریک و کوتاهی گذشتیم و وارد حیاط شدیم. دورتا دور حیاط کلانتری اتاق بود. در یکی از اتاقها چند پاسبان مشغول خوردن ناهار بودند. در اتاقی که روبه روی آنجا بود مرد میانسالی پشت میز و زیر پنکه سقفی نشسته بود. هلال برنجی روی سینه اش نشان می داد که باید سمتی در کمیسری داشته باشد. روی میز تنگ بلور آب یخی کنار دستش بود که وقتی چشمم به آن افتاد یادم آمد که چقدر تشنه ام. هر دو پاسبانی که همراه من بودند به آن مرد سلام نظامی دادند و داخل اتاق شدند. یکی از آن دو در گوش آن مرد چیزی گفت. او نگاهی به من انداخت و چشمکی به پاسبان که پشت سرم ایستاده بود زد وگفت: «نقداً که سرم شلوغ است. منتظر بماند تا وقتی سرم خلوت شد شخصاً به کارش رسیدگی کنم.»
‏پاسبان درشت هیکل که پشت سرم بود نهیب زد راه بیفتم. آن یکی دیگر نیامد. او مرا به اتاقی برد که چند نفر دیگر هم آنجا بودند. مردی سر و صورتش را باند پیچی کرده بود و شیارهای خون کنارگوشش خشک بود و روبه روی در روی زمین نشسته بود. از قمه خون آلودی که لای روزنامه در دستش بود پیدا بود ازکسی شاکی است.کنار او زن میانسالی با چشمهای قی کرده که مثل سفلیسیها می مانست ایستاده بود که گاه بی گاه شروع به ناسزاگویی به پاسبانها می کرد و فحشهایی از دهانش خارج می شد که چاروادارها هم نمی دادند .کنار آن دو نفر پیرمردی دراز به دراز کفشش را زیر سر نهاده و روی زمین خوابیده بود. انگار نه انگار که در کمیسری است، خروپفش بلند بود. مرد جوانی که به نظر می آمد مست باشد روی زمین نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود. از دیدن وجنات آدمهایی که دورو برم بودند تازه دریافتم در چه جایی گرفتار شده ام. چاره ای نبود و باید صبر می کردم.
‏هنوز چند دقیقه از ورود من به آنجا نگذشته بود که پاسبانی که دم در نگهبانی می داد مردی را که سر و صورتش را باند پیچی کرده بود و پیرمردی را که خوابیده بود صدا زد. با رفتن آن دو نفر من و آن جوان و زنی که قیافه درست و حسابی نداشت ماندیم. جوانک بی قید زد زیر آواز.
‏زن میانسال که کنار در نشسته بود نتوانست طاقت بیاورد فریاد زد: « خفه...گفتم خفه.»
‏جوان مست خندید و سر تکان داد.« به به، عجب ابراز احساساتی.»
‏دوباره در باز شد و آن دو نفر را صدا زدند_. حالا من در آن اتاقی که فلاکت و کثافت از در و دیوار آن می بارید تنها شدم. یک ساعت دیگر گذشت.کم کم از انتظار کلافه شده بودم که همان پاسبان بلند و درشت هیکلی که مرا به کلانتری آورده بود سر وکله اش پیدا شد. گفت: « بلندشو. جناب یاور همتا می خواهد به کارت رسیدگی کند.»
‏فهمیدم مقصودش از جناب یاور همتا همان مرد میانسال است. باز هم به همان اتاق رفتیم. پاسبانی که مرا همراهی می کرد داخل نیامد. در نگاه اول به نظرم آمد کسی دراتاق نیست. با دیدن تنگ آب که روی میز بود یادم آمد تشنه هستم. همان طور که به آن چشم دوخته بودم از صدای کسی به خود آمدم. وقتی برگشتم مرد میانسال را دیدم. درحالی که دستهای خود را پشت کمر قلاب کرده بود با نگاهی سر تا پای مرا برانداز کرد و شمرده گفت: «خب... نوبتی هم باشد نوبت شماست. بگو ببینم اسمت چیست؟»
‏درحالی که سرم را پایین انداخته بودم پاسخ دادم: «پریوش.»
‏همان طور که روبه روی من ایستاده بود سر تکان داد وگفت: « ماشاء الله ... ماشاء الله... الحق که چه اسم با مسمایی. به نظر نمی آید خانمی با وجاهت وقار شما اسباب دردسر برای کسی درست کند؟»
‏همان طور که گوش می دادم با صدای لرزان، اما حاضر جواب گفتم:«چه اسباب دردسری سرکار؟ یک مادر بخواهد پاره تنش را ببیند جرم است؟»
‏درحالی که گوشه سبیل جوگندمی اش را رو به بالا می تاباند پوزخندی زد و گفت: « بستگی دارد.» و بعد از این حرف لیوانی را که روی میز بود از آب یخ پرکرد و رکشید. با پشت دست سبیلهایش را پاک کرد. دوباره لیوان را پرکرد و به من تعارف کرد.
‏«بخور تا ببینم وضع از چه قرار است و چه کار می توانم برایت بکنم.»
آن قدر تشنه بودم که لیوان آب را یکجا سر کشیدم. هنوز لیوان را روی میز نگذاشته بودم که دیدم در را از داخل چفت کرد و پرده اتاق را کشید. همان طور که نگاهش می کردم بی اختیار به یاد فتانه و تعریفهایی افتادم از شبی که در نظمیه گذرانده بود. بندبند تنم لرزید. به فراست دریافتم که چه _ مقصودی دارد. همان طور که وحشتزده نگاهش می کردم دیدم از اشکاف دیواری اتاق سینی برنجی کوچکی درآورد و دو استکان و یک شیشه روی آن گذاشت. اشاره کرد بنشینم. وقتی دید ایستادم پرسیذ: « چرا نمی فرمایید؟»