فصل 15

روشن شدن ناگهانی چراغهای رنگینی که لابه لای درختها و گلهای کافه کاشته بودند پریوش را به خود آورد و باعث شد که چند دقیقه ای دفتر دستنوشته هایش را ببندد و با دقت نگاهی به دور وبر خود بیندازد. ساعت چند بود نمی دانست. فقط می توانست حدس بزند باید چیزی حدود یازده و یا شاید هم دوازده شب باشد. بلندگوی دوشاخ نصب شده روی درخت سپیدار بلند موسیقی آرامی پخش می کرد. پریوش همان طور که با چشمهای خسته از خواندن به اطراف خود می نگریست یکی از دو پاسبان کافه را دید که نزدیک تر از دیگران به او یک پا روی نرده های کنار شمشادها نشسته بود. او با احتیاط با دو انگشت ازچند سیخی که در دستش بود جگر بیرون می کشید و یادش نمی رفت که پیش از خوردن آن تکه را بر پشت شصت آن یکی دستش بمالد که نمک برآن ریخته بود. همان طور که به او می نگریست دلش از گرسنگی مالش رفت. باد سردی که عطر یاسهای بنفش گریزان را در فضا می افشاند بوی کباب و شیشلیک و سیراب و همه رقم خوراک مغز شامی پوکی را که در آشپزخانه کافه طبخ می شد با خود می آورد. مشتریهای مرد کافه که اغلب موهایشان را کُرنلی و کروپی اصلاح کرده بودند و دور میزها نشسته و با ولع تمام مشغول اجرای نمایش بلع بودند. برخلاف خانمها که با بی میلی و تمجمج کنان آهسته غذا می خوردند مردها لپهایشان را تا سرحد پاره شدن پر می کردند طوری که پوست گونه هایشان به خاطر لقمه های بزرگی که در دهان داشتند کش آمده و ورم صورت تا زیر چشمها و از دو طرف به شقیقه ها کشیده می شد. پریوش درحالی که به آنها می نگریست و آب دهانش را فرو می داد پیش خود آرزو کرد ای کاش یک سهم کوچک از آن همه خوراکی که روی میزها می دید و از دور به او چشمک می زد پیش روی او بود تا احساس گرسنگی خود را تسکین دهد. نگاهش به دنبال آنیک کشت. یکی از مشتریهای کافه را دید که از جا بلند شد و او را صدا زد: «موسیو... موسیو.»
‏آنیک که تا آن لحظه لابه لای میزها با سینی ماست و موسیر و خیار شور و سبزی خوردن در گردش بود از فاصله ای دور برگشت و به او نگاه کرد. مرد فاصله کوچکی بین انگشت شصت و اشاره اش که به اندازه ارتفاع یک استکان بود را به او نشان داد.
‏آنیک سینی به دست با عجله آمد و کمی آن طرف تر از گوشه ای که پری نشسته بود گذشت. آن قدر برای رسیدن به انتهای باغ که آشپزخانه کافه در آنجا واقع شده بود عجله داشت که او را ندید. پریوش درحالی که با نگاهش با او تا انتهای باغ می رفت باز هم احساس کرد قلبش مثل موم داغ کش و قوس می آید. بی آنکه اهمیت بدهد یک بار دیگر دفتر دستنوشته هایش را گشود و سرگرم خواندن شد.

تنها ، رها شده و بی هدف ازکوچه ها می گذشتم. احساس عروسکی را داشتم که عروسک گردان بندهای آن رارها کرده باشد. باور نمی کردم بیدار باشم و چنین بدبختی برایم اتفاق افتاده باشد. هنوز هم همه ماجرا را یک کابوس تصور می کردم. سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم کجا بروم.کجا را داشتم که بروم. بی اختیار یاد همدم خانم و میرزامحمود افتادم. تنها کسانی که احتمال می دادم بتوانند کمکم کنند آنها بودند. اگرچه خودشان مواجب بگیر این خانواده بودند، اما روی سابقه شناختی که از مهربانی آن دو، به خصوص همدم خانم داشتم احتمال دادم ممکن است تا مدتی پنهانی پناهم بدهد تا ببینم چه خاکی بر سر می کنم. پیش از آنکه به تاریکی غروب برخورد کنم با عجله راهی دربند شدم. با آنکه قریب به سه سالی می شد حتی گذرم به آن طرف نیفتاده بود، اما بی آنکه ازکسی سؤال کنم خیلی راحت آنجا را پیدا کردم. از ترس آنکه مبادا سالار یا کس دیگری آنجا باشد پیش از آنکه در بزنم از لابه لای نرده های چوبی سبزرنگ باغ که گل و بوته های کاشته شده لابه لای آن را پوشانده بود نگاهی به داخل انداختم. از آن زاویه تا جایی که می شد همه جا را وارسی کردم. باغ خالی بود. از آنجا ساختمان آجری عمارت را دیدم که پرده هایش را کیپ تا کیپ کشیده بودند و نشان می داد کسی در عمارت نیست. همان موقع از صدای پارس سگی که برای حراست در باغ رها شده بود و خود را به نرده ها می کوبید بند دلم پاره شد و بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم. ایستاده بودم و قلبم به تندی می زد. کمی فکرکردم چه باید بکنم. عاقبت دل را به دریا زدم و کوبه در باغ را در مشت گرفتم وکوبیدم. یک بار، دوبار، اما هیچ کس جواب نداد. داشتم پیش خودم فکر می کردم که ممکن است جایی رفته باشند که پنجره عمارت مشرف به آنجا در آن طرف خیابان که اجرهای قرمزو در چوبی سبزرنگی داشت باز شد و پیرزنی از لابه لای گلدانهای شمعدانی که جلوی پنجره چیده شده بود سرک کشید. تا چشمش به من افتاد گفت:«همدم خانم را می خواهی؟»
خوشحالی گفتم: «بله مادر جان، شما می دانید کجا هستند؟»
دست راستش را بالا داد و گفت: «از اینجا رفته اند. صبرکن الان می آیم دم در.»
از آنچه شنیدم تنها امیدی که داشتم مبدل به یأس شد و به جای آن تشویش و اضطراب نشست.
‏پیرزن در یک چشم برهم زدن چادری سرش انداخت و دم در آمد. تا ‏چشمم به او افتاد پرسیدم: « شما می دانید کی از اینجا رفنه اند؟»
با افسوس سر تکان داد وگفت: «همین امروز صبح.»
‏با تعجب پرسیدم: «همبن امروز؟»
‏چشمانش را به هم فشرد و با حسرا گفت: « آره ننه، بندگان خدا مجبور شدند. آخر نمی دانی دیروز دم غروب اینجا چه دعوا و مرافعه ای شد.»
‏همان طور که گیج و منگ گوش می دادم پرسیدم: « کی با کی مرافعه اش شد؟»
سعی می کرد سرو ته حرف را هم بیاورد. خیلی مختصرگفت: «همدم خانم با عروس شازده...» و چون دید خیره نگاهش می کنم گفت: «عروس شازده والامقام... صاحب همین باغ را می گویم.»
‏با کنجکاوی پرسیدم: « آخر سربند چه؟»
‏صدایش را پایبن آورد و گفت: « آن طور که من از سرو صدای مرافعه شان دستگیرم شد سر بند هووداری و این طور حرفها بود. البته همدم خانم به هوو عروس شازده چه خدمتی کرده بود درست ملتفت نشدم ،‏اما هرچه بود که عروس شازده از دستش شاکی بود. بیچاره همدم خانم خیلی عِز و چِزکرد که اینجا بماند، اما اثر نداشت. عروس شازده توی همین پاشنه دربا پیرزن بیچاره چه کارکرد.هوارها کشید که پناه خدا. شنیدم که به او گفت آن موقع که آن مار خوش خط و خال را توی آستین خود پرورش می دادی تا بیندازی به جان من و بچه ام باید فکراینجای کار را می کردی... بعد هم فقط به این بیچاره ها تا امروز ظهر مهلت داد تا اسباب و اثاثیه شان را جمع کنند و از اینجا بروند. حالا از ظهر تا به حال این حیوان زبان بسته نمی دانی چه می کند. به گمانم گرسنه است ببینم شما از قوم و خویشهایشان هستی؟»
‏سر تکان دادم. قصد داشتم دوباره بپرسم می دانید کجا رفته اند که خودش گفت: « تو را به خدا اگر آنها را دیدی از قول من سلام برسان به همدم خانم بگو ایران خانم خیلی سراغت را گرفت. بگو اگر روزی روزگاری گذرشان به این طرف افتاد سری به من بزند.»
‏آن قدر در عالم خود بودم که نفهمیدم پیرزن کی در را بست. در همه عمرم تا این حد از سادگی و خامی خودم بدم نیامده بود. حالا فهمیدم عزت الملوک چه خوب حواسش جمع بود، تا آنجا که حتی آخرین پلی را هم که فکر می کرد پشت سرم باشد خراب کرد. همان طور که با خود می اندیشیدم دلم خواست برای آخرین بار با خاطره هایم خداحافظیکنم. با باغی که بی شک بعد از آن هرگز آن را نمی دیدم. پیش از آنکه راه بیفتم یک بار دیگر از همان زاویه که می شد داخل باغ را نگاه کردم. بار دیگر با یادآوری خاطرات آن بهار خاطره انگیزکه با سالار در آنجا سپری کرده بودم بی اختیار چشمانم پراز اشک شد و این شعر در خاطرم تداعی شد.
‏هنگام خزان که بلبل زار
‏دلخسته و دلشکسته با دلی خون
بوسد چو گل آستان گلزار
‏تا پای نهد ز باغ بیرون
‏یک لحظه کند بر آن نگاهی
وز سوز درون برآرد آهی
‏در هر طرفی گرفته راهی
نقشی که رفته روزگاری است.
‏این شعر را با خود زمزمه کردم وگریستم. غریبانه از دربند به طرف سر پل راه افتادم. سطح خیابان پر از برگهای پاییزی بود و سوز سردی می آمد. خورشید می رفت تا رنگ ببازد. همان طور که از پای دیوارها می آمدم از پشت بعضی از دیوارها صدای بچه می آمد. پیدا بود عده ای بی خیال در باغ نشسته اند. در سرم هیاهو بود. امیدوار بودم تا هوا تاریک تر از این نشده بتوآنم خودم را به یک مهمانخانه برسانم.
‏دم غروب بود که سر پل رسیدم. دور و بر میدان پر بود از دست فروشهایی که کت و شلوار و پالتوی نیمدار وکفش کهنه مردانه می فروختند. خیابان شمیران و دور و بر میدان هنوز آسفالت نشده بود. دوچرخه سوارها میان مردم که در رفت و آمد بودند گرد و خاک به پا می کردند. بی توجه به چشم انداز اطراف با عجله به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم که به طرف شهر در حرکت بود. شتابان می رفتم که در یک آن متوجه یک گاری شدم که ازکنار درشکه هایی که گوشه میدان توقف کرده بودند جدا شد. اسبی که به گاری بسته شده بود رَم کرده بود و ورچی نمی توانست آن را مهار کند. گاری مثل آنکه مرا هدف گرفته باشد مستقیم به طرف من آمد. تا به خود بجنبم از برخورد یک جسم سخت و سنگین محکم با سر به گوشه ای از پیاده رو پرت شدم و دیگر هیچ نفهمیدم.
‏به زحمت لای چشمانم را بازکردم. جایی را نمی دیدم، اما سوزش عجیبی در سر وکف دست و زانوهایم حس کردم. صدای جمعیتی را که بالای سرم جمع شده بودند می شنیدم. در آن میان صدای زنی از همه بلندتر بود که وحشتزده می گفت: « وا حسینا... چه به روزش آوردی مرد.»
صدای پیرمرد را شنیدم که گفت: «حالش هیچ خوش نیست. باید زودتر برسانیدش مریضخانه.»
‏صدای همان زن را شنیدم که گفت: «دست بجنبانید، ثواب دارد.»
‏در میان سوزش و درد حس کردم دو نفر مرا از روی زمین بلند کردند و توی گاری گذاشتند. بعد از آن چه شد دیگر نفهمیدم. وقتی چشمانم را باز کردم در یک اتاق کوچک بودم و روی تخت خوابیده بودم. اتاق ‏بوی الکل می داد. کنار تخت من تخت دیگری بود که کسی روی آن نبود. سر و دستانم را با باند پیچیده بودند، اما حس و توانایی نداشتم. رویم پتوی کهنه ای انداخته بودند که نمی توانستم زیر آن تکان بخورم. همان موقع در اتاق روی پاشنه چرخید و پیرمردی که پیراهن و شلوار خاکستری به تن داشت از لای در توی اتاق سرک کشید و نگاهی به من انداخت. لابد فکر کرد در حال مرگ هستم. تا چشمم به او افتاد با بی حالی پرسیدم: « آقا من کجا هستم؟»
‏پیرمرد گفت: « مریضخانه.» و در را بست.
‏همان طور که به در بسته اتاق نگاه می کردم چشمم به چمدانم افتاد که کنارم بود. از اینکه چمدانم را می دیدم خوشحال شدم. با هر رنجی که بود از تخت پایین آمدم. به سختی در چمدان را بازکردم و داخل آن را وارسی کردم. پول مهریه و تمام طلاهایم را از چمدان زده بودند. همان طورکه مات و مبهوت روی زمین نشسته بودم و نگاه می کردم دوباره از هوش رفتم. نمی دانم چه مدت گذشت که از سردی قطره های آبی که روی صورتم می چکید به حال آمدم.
‏چهره زن جوانی بالای سرم در فضا معلق بود و با نگرانی نگاهم می کرد. باز میان مژه هایم قطره های اشک نشست. به او نگاه کردم. وقتی دید هوشیار شده ام لبخندی از سر آسودگی بر لب آورد. صورتش شباهت به فرشته ای داشت که به من لبخند می زد. حالت چشمها و موهایش مثل حریری دو سوی چهره اش را می پوشاند و مرا به یاد کسی می انداخت. لبخندش هم آشنا به نظر می رسید. همان طور که مات و مبهوت به او می نگریستم آخرین چیزی را که به یاد آوردم صحنه تصادفم با گاری بود. شاید هم مرده بودم ودر دنیای دیگر بودم؛ ولی درد شدید سرم به یادم آورد که هنوز زنده ام. باز به یاد چمدان و چیزهایی که از آن به سرقت رفته بود افتادم و بی اختیار زدم زیر گریه. از پشت پرده ای از اشک به او نگریستم. شنیدم که پرسیمد: « برای چه کریه می کنی؟»
‏همان طور که به پهنای صورت اشک می ریختم گفتم: « تمام دار و ندارم را از چمدانم زده اند. حالا باید چه خاکی بر سرکنم.»
‏با حالتی خاص به صورتم دقیق شد. سعی کرد دلداریم بدهد. « همین قدرکه خطر از سرت گذشت باید خدا را شکرکنی...» صحبتش را قطع کرد و برای لحظه ای خیره نگاهم کرد. بی مقدمه پرسید: « پری سردابی... درست می گویم. خودت هستی؟»
‏گریه ام بند آمد. از تعجب به خود آمدم. برگشتم وبا چشمانی اشک آلود به او نگاه کردم. با آنکه طرح محوی در چهره اش آشنا به نظر می آمد، اما هرچه نگاه اشک آلودم را به چهره اش متمرکز کردم و اندیشیدم او را کجا دیده ام به یاد نیاوردم. برای آنکه بهتر ببینمش از جا برخاست و روبه رویم نیم خیزنشست و گفت: « خوب مرا نگاه کن. من هستم ،کارولین، هم شاگردی و دوست قدیمی... یادت آمد.»
‏با اینکه درد و بدبختی را با تمام وجود احساس می کردم ، اما چهره ام عوض شد. با لحنی بین گریه و خنده پرسیدم: « کارولین ایشو؟»
‏کارولین همان طور که اشک در چشمانش نشسته بود سر تکان داد.شگفتزده نگاهش کردم و هق هق زدم زیر گریه. « ‏می بینی کارولین، می بینی چه بدبختی به سرم آمده.»
‏مرا در آغوش گرفت و سرم را بر شانه اش گذاشت و سعی کرد آرامم کند. «نگران چیزی نباش، خودم کمکت می کنم. حالا چقدر پول بود؟»
به سختی و با کمک او از روی زمین بلند شدم وگفتم: «بیست هزار تومان به اضافه هرچه طلا و جواهر داشتم. همین گردنبند اشرفی که گردنم است برایم مانده.»
‏درحالی که کمکم می کرد روی تخت بنشینم با تعجب پرسید: « آخر این چیزها را برای چه توی چمدان گذاشته بودی؟»
‏سرم را پایین انداختم و اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. گفتم: «قصه اش مفصل است.»
‏اشک ریختم و آنچه را از زمان جدایی ام ازکارولین بر من گذشته بود آرام آرام برای او تعریف کردم.
‏کارولین همان طور که کنار من لب تخت نشسته بود با حوصله به حرفهای من گوش داد و همپای من اشک ریخت. برخلاف من که سه بار ازدواج کرده بودم کارولین هنوز مجرد بود. درسش را تمام کرده بود و پرستار شده بود. آن طور که خودش برایم گفت پدرش از دنیا رفته بود و او با خاله اش زندگی می کرد.
‏سه روزی را که در بستر تب و درد خوابیدم چنان سردرد داشتم که روز و شب برایم یکسان بود. از روز چهارم رفته رفته سردردم بهترشد. به مرده ای می مانستم که فقط نفس می کشید. ساکت و خاموش از پنجره مریضخانه رفت و آمد مردم را در خیابان نظاره می کردم. درمانده دراین اندیشه بودم که بعد از این چه بر سرم خواهد آمد. از طرفی دلتنگی رضا را داشتم. هنوز هیچی نشده دلم برای بچه ام یک ذره شده بود.
‏در این میان محبتهای کارولین که در طول روز مدام به من سر می زد چندان اثر نداشت که بتواند مرا آرام کند. فقط هربارکه می دیدمش شرمنده اش می شدم.
‏روز پیش از آنکه از مریضخانه مرخص شوم کارولین به دیدنم أمد. وقتی دید آماده رفتن هستم کنارم نشست وگفت: «پری، می خواهم از تو تقاضایی کنم. فقط نه نیاور.»
‏نگاهش کردم و با تعجب پرسیدم: « چه تقاضایی؟»
‏«اگر قابل بدانی به خانه ما بیا تا هم من سر فرصت تو را ببینم و هم تو فرصت فکرکردن داشته باشی. به خدا اگر قبول نکنی ناراحت می شوم.»
‏با آنکه هیچ راهی به جایی نداشتم، اما تعارف کردم. «آخر درست نیست مزاحم تو بشوم.»
‏با مهربانی دستهای مرا در دست گرفت و آهسته گفت: « تو هنوز خاله النا را نشناخته ای. او اهل این حرفها نیست، پسرش آنیک هم همین طور، البته آنیک روزها خانه نیست. درکافه گراند هتل کار می کند. بیشتر شبها هم همان جا می خوابد. قول می دهم به تو بد نگذرد.»
‏حال غریقی داشتم که از ترس غرق شدن به هر تخته پاره ای چنگ می اندازد. بار دیگر که کارولین اصرارکرد قبول کردم و با تنها چمدانی که از خانه شوهرم آورده بودم راهی خانه او شدم.
‏خانه کارولین در نقطه دورافتاده ای از شهر، حوالی دروازه شمیران بود. خانه یک طبقه کوچکی که دو اتاق بیشتر نداشت. آن طور که کارولین در طول راه برایم تعریف کرد، اتاق کوچک تر دست او بود و اتاق بزرگ تر دست خاله النا. قرار بر این شد که من وکارولین با هم در یک اتاق زندگی کنیم.
‏آن روز همین که از راه رسیدیم خاله النا به پیشوازمان آمد. پیرزن چاق و مهربانی بود. بدون آنکه مرا بشناسد در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید.