فصل 14
پدر شوهرم به قصد زیارت عتبات عالیات به مدت دو ماه عازم کربلا شد. به همین مناسبت عزت الملوک برایش آش رشته پشت پا پخته و همه را خبر کرد. آن روز از صبح بهجت الزمان حالش خوب نبود. هرچه اصرار کردیم به پنجدری بیاید نیامد. گفت حالم رو به راه نیست. همین که بساط سفره جمع شد یک بشقاب چینی آش رشته برایش کشیدم و به اتاقش رفتم. آهسته در را گشودم. در کمال تعجب دیدم پای تخت روی زمین خوابیده است. آرام صدایش کردم. « بهجت الزمان خانم...»
همان طور که به پهلو و پشت به من روی زمین خوابیده بود جواب نداد. نزدیک شدم .کنارش نشستم و آهسه تکانش دادم. تکانهایم کمی محکم تر شد، ولی باز هم جواب نداد. با نگرانی او را به سمت خودم برگرداندم. با دیدن او قلبم ایستاد و وحشت تمام وجودم را گرفت. بی اخنیار شروع کردم به فریاد کشیدن. بهجت الزمان خانم با چشمهای باز به سقف نگاه می کرد.نگاهی روحانی و ثابت. خیلی زود صدای فریاد من سالار و دایه آقا را به آنجا کشاند. هر دو از شنیدن صدای من سراسیمه آمدند تا بببنند چه خبر شده است. هبچ کدام نمی توانستند جلوی فریاد مرا بگیرند. عاقبت سالار بغلم کرد و مرا از اتاق بیرون برد.
همان دم دکتر حکمی را خبر کردند، اما دیگر بی فایده بود. بهجت الزمان خانم، تنها کسی که سنگ صبورم بود و همیشه با دقت و حوصله به درد دلهای من گوش می داد و تنها کسی که ازاو بدی ندیده بودم. اول کسی که خواندن نمازرا به من یاد داده بود، ازدنیا رفت. مات و مبهوت رضا را در بغل داشتم و اشک می ریختم. مهربانیها و وساطتهایش، دعاهای از ته دلش وقت به دنیا آمدن رضا و دیگر مهربانیهاش جلوی نظرم بود.
فردای آن روز باز باغ شلوغ شد. باز هم رفت آمدها و تسلیتها و آوای قرآن.
روزهای عزای بهجت الزمان خانم نیزگذشت، ولی ماتم واقعی برای مز بعد از این مراسم بود که تمامی نداشت. با رفتن بهجت الزمان خانم تنها حامی ام در خانواده سالار را از دست دادم. روزها از پی هم می گذشتند. سالار کمتر در عمارت من می ماند. یک شب درمیان برای خوابیدن می آمد و اغلب اوقات شام خورده. وقتی می آمد گویا رضا را می دید. نمی دانم در گوشش چه می خواندند که رفتارش رنگ بی اعتنایی گرفته بود. نه حرفی، نه محبتی، نه عشقی. این سالاری که من می دیدم زمین تا آسمان با سالاری که می شناختم تفاوت کرده بود. سالاری که شوریده عشق من بود و عاشق صدای من. جرات اعتراض نداشتم و اگر می کردم فقط جوابهای تکراری می شنیدم. اگر می گفتم چرا شامت را آنجا خورده ای می شنیدم تو حق نداری برای من تکلیف تعیین کنی.
یا اگر معترض می شدم چرا دیر آمدی می گفت: انگار پی بهانه می گردی!
روزها از پی هم می گذشتند و من رفته رفته این واقعیت را به خود قبولانده بودم که من معشوقه ای بیش نبوده ام، نه یک همسر واقعی. یک سوگلی و شاید هم یک عروسک بازیچه دست موقتی که کم کم رنگ می باخت. معشوقه ای که زمانی وسیله عیش و خوشی سالار بودم و پسری سالم و نیرومند برای خانواده حضرت والا به دنیا آورده ام.
همان روزها بود که عمه شاه زمان خانم برای پاگشای منیراعظم ما را به باغ خودش در قلهک دعوت کرد. روز جمعه ای که قرار بود به قلهک برویم ، با شوق و ذوق منتظر آمدن سالار بودم تا بلکه به این هوا هم شده سری به باغ دربند بزنم و از همدم خانم و میرزامحمود سراغ بگیرم. نزدیکیهای ظهر بود که به قلهک رسیدیم. در باغ عمه شاه زمان خانم جنب وجوش و برو و بیا بود. بساط منقل وکباب و سماور و تخت نرد و پاکتهای میوه و تخمه و شیرینی همه را بر سرشور آورده بود. از وسط باغ نهر پهنی می گذشت که کنار آن تخت گذاشته بودند و روی آن بساط گلیم و قالیچه و مخده گسترده بودند. عمه شاه زمان خانم به جز خانواده سالار از چند خانواده دور و نزدیک دیگر منجمله همایوندخت، خاله عزت الملوک ،هم که واسطه ازدواج منیراعظم با آقا منوچهر بود وعده گرفته بود. خانمها همان طور که روی تخت نشسته بودند مشغول بگو و بخند و تخمه شکستن بودند. آقایان نیز به نحو دیگری سرشان به گفت وگو و تخت نرد و بازی با ورق گرم بود. دله های بزرگ دوغ و هندوانه های محبوبی را به ردیف توی نهرکه آب آن مثل اشک چشم پاکیزه بود گذاشته بودند تا خنک شود. خدمه باغ کمی دورتر از آنجا نشسته بودند و سیخهای کبابی را که روی منقلها چیده شده بود باد می زدند. اشک کباب درمی آمد و دود آن دورشان را می پوشاند و با عطر مست کننده ریحان درهم می آمیخت. دایه آقا همان طور که به کلفتهای عمه شاه زمان خانم در قاچ کردن خربزه کمک می کرد بلند بلند می خواند: « در میان میوه های خوشمزه/ شاه انگورسات و سلطان خربزه.»
نشسته بودم و از صدای غش غش خنده عزت الملوک که سالار سر مسئله ای کم اهمیت سر به سرش می گذاشت صورتم داغ شده بود و قلبم تند می زد. در میان آن جمع به جز من که با کسی هم کلام نبودم ، تنها آقا منوچهر، شوهر منیراعظم بود که مثل من تنها نشسته بود و در عالم خودش بود و چرت می زد. رضا را در بغل گرفته و نشسته بودم.گاهی از زیر چشم او را می پاییدم.. رنگ رخسار و حالتش داد می زد که اهل دود و دم است. با آنکه مدتها بود متوجه این مسئله شده بودم، اما از آنجا که دل خوشی از منیراعظم نداشتم این مسئله برایم آهمیتی نداشت. شاید از بس منیراعظم در این مدت تنم را لرزانده بود همین را از خدا می خواستم. خوب یادم است فقط شش دانگ حواسم به سالار و عزت الملوک بود که بی ملاحظه جمع با یکدیگر بگو بخند و شوخی می کردند. غرق حسادت به عزت الملوک بودم و حرص می خوردم که باز متوجه آقا منوچهر و نگاه شیطانی او شدم که چون تیر در چشمانم نشست. بدون آنکه اهمیتی بدهم به عمد با بی اعتنایی به او فهماندم هرگونه تلاشی برای نفوذ در قلب من بی فایده است.
بعدازظهر همین که بساط کآهو سکنجبین و باقلای پخته جمع شد عمه شاه زمان خانم گفت که یک امامزاده به نام امامزاده اسماعیل در همان حوالی است که خیلی مجرب است و پیشنهاد داد هرکس مایل است ضمن پیاده روی برای زیارت به آنجا سر بزند.
به جز چند نفر بقیه در باغ ماندند. هنوز هم محنه آن روز جلوی نظرم است. آقا منوچهر و منیراعظم جلوجلو می رفتند. سالار و عزت الملوک با هم بودند. همایوندخت و عمه شاه زمان خانم هم حین گفت و گو با هم شانه به شانه می رفتند. من چون رضا بغلم بود از عمه شاه زمان خانم کندتر حرکت می کردم. تا چشم کار می کرد دور و برمان مزرعه و گندمزار بود.گندمزارهایی که زیر اشعه طلایی خورشید بعدازظهر میانشان موج افتاده بود.کمی دورتر از گندمزارها تا چشم کار می کرد درختهای تناور گردو و آلبالو وگیلاس به چشم می خورد که از پشت دیوار کاهگلی باغها سربر آورده واز دور خودنمایی می کردند. حد فاصل گندمزارها و آن باغها رودخانه پهناوری بود که فقط صدای آب آن شنیده می شد.
سالار همان طور که شانه به شانه عزت الملوک در حرکت بود برای لحظه ای ایستاد و از دیگران پرسید: « می خواهید کنار رودخانه برویم؟»
به جز من همه یک صدا موافقت خود را اعلام کردند. در سمت چپ ما راهی باریک و سراشیبی بود که به رودخانه منتهی می شد. خیلی جای قشنگ و باصفایی بود. تا چشم کار می کرد گلهای خوشبوی آهار و نعنا و گلپر و خاکشیر خودرو از لابه لای تخته سنگها سر برآورده بودند و در وزش نسیم خم و راست می شدند.
پیش از آنکه ازسراشیبی منتهی به رودخانه پایین برویم سالار رضا را از بغل من گرفت و قلمدوش کرد. بعد دستش را جلو آورد وگفت:« پری دستت را بده من زمین نخوری.»
با صدایی که بلندتر از حد معمول به نظر می امد که خاکی از عصبانیتم بود گفتم: « خودم می توانم بیایم.»
سالار با آنکه به خوبی متوجه حالت روحی ام بود، اما بی آنکه اهمیتی دهد دیگر اصرار نکرد. همان طور که رضا را قلمدوش داشت با عزت الملوک راه افتاد. با احتیاط پایین می رفتم. از پیچ اول شیب راه تندترشد. من با آن کفشهای پاشنه بلند تیز و بندی که به پا داشتم دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. انگار که اختیار پایم دست خودم نباشد با شتاب به سمت پایین کشیده شدم. نمی دانستم باید چطور خودم را نگه دارم. تنها چیزی که ممکن بود مرا نگه دارد آقا منوچهر بود که جلوی من بود. وقتی فکرکردم او را نگیرم توی آن رودخانه خروشان پرت می شوم بی اختیار از وحشتم فریاد کشیدم. آقا منوچهر از شنیدن صدای فریاد من و سر و صدای بقیه به موقع برگشت و درحالی که برای نگه داشتن من خودش هم از پشت پرت شد توانست به موقع مرا در آغوش خود نگه دارد. همان دم صدای فریاد خشمگین سالار بلند شد. چون نمی توانست به آقا منوچهر عتاب و خطاب کند چنان بر سر من فریاد کشید که او هم جا خورد و بدون حرف بلند شد وکنار رفت.
تا آن روز سالار هیچ وقت جلوی کسی با من آن طور پرخاش نکرده بود. درحالی که حس می کردم نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم با بغضی که داشت خفه ام می کرد به عمد سرم را به هوای وارسی زخمهای کف دستم پایین انداخته بودم تا به صورت عزت الملوک که سعی داشت مرا از جا بلند کند نگاه نکنم. ناگهان بغضم ترکید ودیگرنتوانستم خودداری کنم. سالا رکه مثل همیشه از دیدن اشکهای من زود تحت تاثیر قرار می گرفت خودش جلو آمد و دستم را گرفت. در آن لحظه به قدری عصبی بودم که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از سر لج و با خشم دمتم را از دستش بیرون کشیدم و با درد از جا بلند شدم و بدون آنکه نگاهش کنم او را کنار زدم. خواستم ازکنار همایوندخت و عزت الملوک بگذرم که همایوندخت بازویم را گرفت و بدون آنکه حرفی بزند در پایین رفتن کمکم کرد. عزت الملوک برای آنکه جو را عوض کند باز شروع کرد به گفتن و خندیدن. از لحن صدایش پیدا بود که خیلی خوشحال است.
آن روز دیگر نشد به امامزاده اسماعیل برویم. به قدری غرق در فکربودم که نفهمیدم کی به باغ برگشتیم. پیش از آنکه با دیگران رو به رو شوم سر نهر صورتم را شستم تا چشمان پف کرده و آثار اشک را که هنوز بر روی چهره ام مانده بود و رسوایم می کرد کمی التیام دهم؛ اما خیلیها ، به خصوص خواهران سالار متوجه شدند. تمام آن روز تا غروب که در باغ عمه شاه زمان خانم بودیم همه اش در خودم بودم. منیراعظم هم مثل من اخمهایش درهم بود. برخلاف من عزت الملوک مدام دور وبر سالار می چرخید و برای او زبان می ریخت. برای او قلیان چاق کرده بود و دوتایی با هم می کشیدند. چند پکی سالار می زد و چند پک هم او. همان طور که رضا را شیر می دادم از دور آن دو را نظاره می کردم. اندک اندک غرور جریحه دار شده ام مرا به سرکشی وا داشت. برای آنکه به نوعی انتقام بی اعتنایی سالار را بگیرم و به او ثابت کنم که من هم آدم هستم به عمد به حرفهای بی محتوا و بی سر و ته آقامنوچهر توجه نشان می دادم. شاید به همین خاطر هم بود که آقا منوچهر هم روی صحبتش به طرف من بود.سالار همان طور که زیر چشمی ما را می پایید وبا آنکه تظاهر می کرد ما را نمی بیند، اما پیدا بود غیرتی شده و خون خونش را می خورد. نه او، بلکه دیگران نیز همین طور، به خصوص نگاه فضول عزت الملوک و همایوندخت که لحظه ای از ما کنده نمی شد. هردو درحالی که مرا می پاییدند نگاههایی بین هم رد و بدل می کردند که معنای آن را درک نمی کردم. با اینکه می دیدم، ولی باز ازسر لجبازی کاری را می کردم که نباید می کردم. به حرفهای آقا منوچهرگوش نمی دادم، فقط هدفم آن بود که سالار حس کند حسادت چقدر دردناک است. غافل از آنکه دارم خودم را زیر سوال می برم. آری، آن روز من ندانسته در وادی ای قدم گذاشتم که ضرر آن به خودم رسید.
آن روز گذشت، اما از همان روز سالار دیگر مرا ندید. نه در طول راه که با اوقات تلخی اتومبیل را می راند و نه در طول هفته بعد که برای ماموریتی یک ماهه به سنندج رفت. یک بار بهجت الزمان خانم درباره رفتارهای ناشایست من که فقط از حسادت و لجبازی سرچشمه می گرفت، حرف قشنگی زد که همیشه درگوش من ماند.
پروین ملک، کافی است کمی نادان و ندانم کار باشی و به هوای دلت میدان بدهی و به هر کاری که می کنی نه تنها شک کنی بلکه فکر کنی کارت درست بوده، باور کن اینکه می گویم برای ویران کردن دنیا کافی است، چه برسد سر یک زندگی.
من هم آن روزها نادانی بودم که نمی دانستم نادان هستم و همین حماقت جرقه ای بود که خرمن هستی ام را به آتش کشید. از همان شب دیگر سالار به حالت قهر به عمارت من نیامد. این نخستین باری بود که ذره ای ملایمت نشان نداد. به خاطر دارم آن شبها درحالی که از دوری آغوشش پرپر می زدم اشکریزان از خدا می خواستم عزت الملوک را از سر راهم بردارد. خوب به یاد دارم که آن شبها با شنیدن کوچک ترین صدای رفت و آمل در باغ، به خیال اینکه اوست که دارد می آید از جا بلند می شدم و می نشستم. روزها هم همین طور. با اضطرابی خفقان آور دست و پنجه نرم می کردم تا او برگردد. همین که صداش بوق اتومبیلش پشت در باغ بلند می شد با عجله خود را به پنجره می رساندم و ازکنار پرده منتظر می ایستادم فقط برای آنکه یک لحظه او را ببینم، او را که با لباس فرم نظام صاف پشت فرمان نشسته بود و با ابهت می راند. همان طور که دزدکی نگاهش می کردم انگار که سالها بود از او دور بودم. دلم برایش پرپر می زد و غرق امید به انتظار رسیدن حضرت والا از سفرکربلا لحظه شماری می کردم تا شاید به این بهانه وضع به حال سابق برگردد.
روزی را که سالار عازم سنندج بود هرگز از خاطر نمی برم. خیلی اتفاقی دم در باغ با او روبه رو شدم. مثل آنکه منتظر شوفر باشد دم در ایستاده بود و چمدان کنارش بود. با آنکه پیدا بود متوجه حضور من و رضا که در آغوشم بود شده، اما خیلی بی اعتنا چمدان را برداشت و از زیرقرآنی که عزت الملوک بالای سرش گرفته بود رد شد و در باغ را پشت سرش بست. بی اعتنایی آن روز او به قدری بر من اثر کرد که اگر مرا در حضور عزت الملوک سیلی می زد آن قدر احساس حقارت نمی کردم. پس از رفتن او همان طور که مات و مبهوت ایستاده بودم و به در بسته باغ می نگریستم از خود پرسیدم یعنی این سالار من است؟ همان سالاری که روزگاری همه چیز، حتی اسم و رسم خانوادگیش را زیر پا گذاشت تا مرا به دست آورد و حالا چون قطره اشکی از چشمش افتاده بودم که دیگر نمی خواست حتی با نگاه از من خداحافظی کند! نمی دانم چند روز از رفتن سالارگذشته بود که آقامنوچهر هم غیبش زد. خبرش را دایه آقا برایم آورد. البته در آن زمان این مسئله برای من یکی چندان اهمیتی نداشت. تنها چیزی که برایم حائز اهمیت بود این بود که سالار برگردد و خودش پیش قدم آشتی شود.
در غیاب حضرت والا و در نبود سالار اوضاع باغ حسابی به هم ریخته بود.گویا این چند روزکه تا آمدن حضرت والا از سفرکربلا باقی بود فرصت مغتنمی برای عزت الملوک به شمار می آمد که تا جایی که می توانست باید از آن استفاده می کرد. اکثر روزها کس وکار و فامیلهای خودش آنجا بودند. از پشت پنجره بچه به بغل عزت الملوک را می دیدم که چطور در میان اقوامش با تفاخر جولان می دهد.
در یکی از همان روزها، شاید آخرین روزکه باز عزت الملوک مهمان داشت با خانمها روی تخت کنار حوض نشسته بودند. رضا را درگهواره خوابانده بودم و برایش شعر لالایی گونه گنجشک اشی مشی را می خواندم: «گنجشک اشی مشی / لب بوم ما نشین / بارون میاد خیس میشی / برف میاد گوله می شی.»
هنوز زمزمه ام خاموش نشده بود که رضا خوابش برد. روی گهواره اش پارچه لطیف ململی انداختم که با نفسهای او آرام بالا و پایین می رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)