آتش خشمی که در چشمانش شعله می کشید جرات حرف زدن را از من گرفته بود. انگار خودش هم ترسید بیش از این نتواند جلو. عصبانیتش را بگیرد پس رویش را برگرداند. در را محکم کوبید و رفت. تمام وجودم را غصه و خشم فرا گرفت. تا آن روز سالار را آن طور خشمگین و روگردان از خودم ندیده بودم. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر گریه.
‏چند دقیقه بعد دوباره در باز شد. برخلاف انتظارم سالار نبود. بهجت الزمان خانم بود که از شنیدن سر وصدا آمده بود ببیند چه خبر شده. همین که قدری گریه ام فروکش کرد بهجت الزمان خانم پا مهربانی مرا ملامت کرد.گفت:« ‏یادته مادر... یادته خواستی بروی برسیدم به سالارخان گفتی یا نه؟»
‏حرفی را که مدتها بود در دلم نگه داشته بودم پرای نخستین بار بر زبان آوردم. « حرف شما درست، اما باور کنید آتش این فتنه زیرسر عزت الملوک است.»
‏با محبت نگاهم کرد و سر تکان داد و خیلی آهسته گفت: « حالیم هست چه می گویی. حالا که این را می دانی پس دیگر بهانه به دستش نده. این بار هرجا خواستی بروی اول به سالارخان بگو.»
‏بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم. از آن به بعد دیگر پا ازخانه ‏بیرون نگذاشتم مگر با خود سالار، اما انگار این جریان تمام شدنی نبود.از آن به بعد هربارکه خواهران سالار آنجا بودند و همه دور هم می نشستیم عزت الملوک مثل آنکه دنبال چنین محفل و موقعیتی باشد به عمد در باب نماز و روزه و دوزخ و شیطان وکناه شروع به صحبت می کرد و در آن میان با لحنی حاکی از تنفر و حسادت غیرمستقیم به من طعنه می زد. مثلأ می گفت: بعضی نماز و روزه هایشان به لعنت خدا نمی ارزد. همه اش مردم گول زنی است... خانم عفت الشریعه در فلان مجلس وعظ فرمودند هرکس درست رو نگیرد در آن دنیا با موهای سرش آویزان می شود... این زنهایی که با جوراب شیشه ای در خیابان راه می افتند شب اول قبرکفنشان لوله م‏ی شود.
‏کاهی هم اگر سالار یا حضرت والا حضور داشتند بحث را بازبه جایی
‏می کشید که همین معنا را می داد. مثلاً می گفت: خدا رحمت کند اشرف الحاجیه را، همیشه می گفتند هر چقدرکه خوشگلی ظاهری یک خانم زیاد باشد به اندازه وقارو سنگینی اش اهمیت ندارد که توجه یک مرد را به خود جلب کند و خلاصه از این قبیل حرفها که تن مرا بلرزاند.
‏من می شنیدم و خوب متوجه تیزی کلام گزنده اش می شدم و خون خونم را می خورد، ولی متأسفانه نمی توانستم جواب او را بدهم یا حرفی در مقابله به مثل بزنم. این بود که رضا را بغل می کردم و می رفتم به عمارت خودم
خوب یادم است در میان همان روزهای کذایی باز نصرت اقدس به دیدنم آمد. به جز پیراهنی که مادام برای من دوخته بود یکی ازبچه گربه های او را که خیلی ناز و ملوس بود برای سرگرمی رضا آورده بود. دیگر اواسط بهار بود و رضا در باریکه جلوی عمارت تا باغچه ها را با قدمهای نوپایش راه می رفت. بچه گربه ای که نصرت اقدس خانم برای رضا آورده بود مثل برف سفید بود. درست مثل یک گلوله برف، برای همین اسمش را گذاشته بودم برفی. یک سبد کوچک در ایوان برایش گذاشته بودم که همیشه در آن می خوابید.گاهی اگر توی سبد نبود برای آنکه رضا او را ببیند چیزی توی ایوان می انداختم و با پیش پیش صدایش می کردم. اگر آن دور وبرها بود خودش را مثل برق می رساند و آنچه را برایش انداخته بودم با چشمهایی که ازکیف به هم آمده بود می خورد و زبان کوچک سرخش را دوردهانش می مالید.
‏خوب یادم است گاهی که رضا برفی را می دید همان طور که نگاهش به گربه بود با حرکت او دور می چرخید و دستش را بلند می کرد به تقلید از من که با پیش پیش برفی را صدا می زدم شیش شیش می گفت. من مراقبش بودم زمین نخورد و قربان و صدقه اش می رفتم. می گفتم الهی فدای شیش شیش کردنت بشوم. بچه ام نگاهی به من می کرد و لبخند می زد. انگار که فهمیده باشد به چه خاطر قربان و صدقه اش می روم دوباره شیش شیش می گفت و باز من قربان صدقه اش می رفتم درحالی که او را محکم در بغل به خود می فشردم و پی درپی می بوسیدمش. شاید اینکه می نویسم دور از ذهن باشد و باور کسی نشود، اما فمین دلخوشی کوچک که هم مورد علاقه من و هم مورد توجه این بچه بود به سفارش عزت الملوک در غیاب من توی یکی از سوراخ سمبه های باغ سر به نیست شد. این جیان و آن نیش وکنایه ها باعث شده بودکم کم اعصابم فرسوده شود. من هم نسبت به سالار حساسیت پیدا کرده بودم. دیگر محافظه کاری را کنار گذاشته خودخواه شده بودم. دیگر آن پری سابق نبودم. حساس و دل نازک شده بودم و تندخو، ولی فقط نسبت به سالار. در جمع حفظ ظاهر می کردم و حرمت هوویم را نگه می داشتم، ولی نسبت به سالار نه. انگارکه توجه او به هر چیز و هرکس بود برای من حکم اعلان جنگ را داشت به خصوص نسبت به رابطه اش با عزت الملوک بی نهایت حساسیت پیدا کرده بودم. به خیال خودم سالار را کامل می خواستم و درست برعکس آنچه شرط عقل بود عمل می کردم. گویی خشم و حسادت ذهنم را کور کرده بود و لجبازی چون هیمه ای مرا می سوزاند.گاهی دست به کارهایی می زدم که در نهایت به ضرر خودم تمام می شد. به طور مثال وقتی می دیدم سالار نسبت به آرایش و لباس پوشیدن من حساسیت دارد برای آنکه توجهش را به خودم جلب کنم با آرایشی تند خود را می آراستم. در مورد لباس هم همین طور. با آنکه لباسهای آستین بلند و پوشیده زیاد داشتم، اما به عمد همان پیراهنی را که خیاط نصرت اقدس خانم برایم دوخته بود و آستین حلقه ای بود و دامن کوتاه داشت می پوشیدم. چادر نازکی سر می انداختم و رضا را بغل می کردم و با سرپاییهای بندطلایی که انگشتانم را به نمایش می گذاشت در باغ قدم می زدم. اغلب تا قدم به باغ می گذاشتم سر وکله عزت الملوک و منیراعظم پیدا می شد. هر دو انگار که مرا نمی بینند بی اعتنا به من روی تخت کنار حوض می نشستند و تخمه می شکستند و با هم آهسته حرف می زدند. خوب یادم است برای آنکه لج مرا دربیاورند گاهی بی دلیل به صدای بلند می خندیدند و یا اینکه با صدایی که من بشنوم نیش وکنایه هایی می زدند که می فهمیدم منظورشان من و سر و لباسم است.
‏صدای عزت الملوک هنوز توی گوشم است: هرگز مباد که گدا معتبر شود... و افاده ها طبق طبق، سگها به دورش وق و وق.
‏اگر هم خودشان نمی آمدند بی بر وبرگرد شعله را می فرستادند تا به هوای دوچرخه سواری گزارش مرا بدهد.
‏هربار که سر وکله شعله پیدا می شد و جلو می آمد تا با رضا بازی کند از دق دلی که از مادرش داشتم تا می دیدم به من زل زده به او تشر می زدم.
« چیه وق زده ای مرا نگاه می کنی؟ خودشان هم که نباشند اوستا چُسکشان را می فرستند!»
‏شعله که این را می شنید پَس پَسکی می رفت و دوچرخه اش را می انداخت و به طرف عمارت می دوید. می دانستم عین کلامی را که به او گفتم شب با آب و تاب کف دست سالار خواهند گذاشت. همان شب هم سالار مرا استنتاق می کرد.
‏«این ادا و اصولها چیست پری؟ حالا عزت به کنار با بچه هم جنگ داری.»
‏وقتی اسم عزت الملوک را می آورد بند بند بدنم می لرزید. می دانستم ‏اوست که درگوشش خوانده است. ازلج او هم که شده بود بدتر می کردم کارهایی می کردم که حالا می فهمم چقدر بچگانه بود. مثلأ چرخ دوچرخه اش را پنچر می کردم یا توپ لاستیکی اش را پنهان توی چاه می انداختم. غافل از اینکه با این لجبازیهای کودکانه سالار را از خودم خسته و دلزده می کنم و خودم هم متوجه نبودم. فقط می فهمیدم که رفته رفته بین من و او فاصله ایجاد می شود.
‏یادم می آید همان روزها بهجت الزمان خانم برای دومین بار به من تذکر داد. برای نصیحت من از فراز و نشیبهای زندگی خودشی گفت. از اینکه در زندگی هوو داری از این بگومگوها هست و من نباید با دست خودم این گره را کورکنم وباید قدر این روزها را بدانم. هنوز هم صدایش در گوشم است یک روز به من گفت: « شما تازه اول زنگیت است و باید قدر این روزها را بدانی.»
‏غافل ازاینکه یک هفته دیگر پایان زندگی او و دو ماه بعد پایان همه چیزبرای من بود.