حیران روی مبل نشستم. خودش هم لب میزی که روبه روی آن بود نشست. چون دید با تعجب نگاهش می کنم شروع کرد به توضیح دادن.
« دیشب که دیدم آقاجانم پیله می کنند خودم با والده در خلوت صحبت کردم. به ایشان گفتم اگر قرار است دوباره ازدواج کنم خودم یک نفررا زیر سر دارم.»
همان طور که سراپا گوش بودم شگفتزده پرسیدم: « پس خودت ماجرا را گفتی؟»
« نه پری خانم، نمی توانستم عین واقعیت را بگویم. فقط شما را به عنوان عمو زاده میرزامحمود معرفی کردم.گفتم هم پدر و هم مادرت به رحمت خدا رفته اند.کس وکاری هم به جز میرزامحمود نداری.گفتم تا یک ماه پیش با دایی ات زندگی می کردی که او هم فوت کرده و یک ماهی می شود که از قم به دربند آمده ای. خلاصه از خودم داستانی سرهم کردم تا بلکه خانم والده باورکنند. حالا روز پنجشنبه قرار است ایشان برای دیدن و صحبت با شما بیایند اینجا. به میرزامحمود و همدم خانم هم سپردهام به کسی چیزی بروز ندهند. هردو قبول کرده اند کمکم کنند و سر و ته این قضیه را همان طور که من می خواهم به هم بیاورند. فقط می ماند یک مسئله دیگر. آن هم اینکه محض حفظ ظاهر هم که شده شما دیگر نمی توانی در عمارت اعیانی بمانی. برای آنکه والده بو نبرد چند روزی را باید قبول زحمت کنی و بروی عمارت میرزامحمود. به همدم خانم هم سپرده ام همه چیز را به شما توضیح دهد. چند روز بیشتر فرصت نداری خودت را آماده کنی. دیگر سفارش نمی کنم.»
سالار این را گفت و برخاست. با رفتنش ناگهان دلم فرو ریخت.
حیران روی مبل نشستم. خودش هم لب میزی که روبه روی آن بود نشست. چون دید با تعجب نگاهش می کنم شروع کرد به توضیح دادن.
« دیشب که دیدم آقاجانم پیله می کنند خودم با والده در خلوت صحبت کردم. به ایشان گفتم اگر قرار است دوباره ازدواج کنم خودم یک نفررا زیر سر دارم.»
همان طور که سراپا گوش بودم شگفتزده پرسیدم: « پس خودت ماجرا را گفتی؟»
« نه پری خانم، نمی توانستم عین واقعیت را بگویم. فقط شما را به عنوان عمو زاده میرزامحمود معرفی کردم.گفتم هم پدر و هم مادرت به رحمت خدا رفته اند.کس وکاری هم به جز میرزامحمود نداری.گفتم تا یک ماه پیش با دایی ات زندگی می کردی که او هم فوت کرده و یک ماهی می شود که از قم به دربند آمده ای. خلاصه از خودم داستانی سرهم کردم تا بلکه خانم والده باورکنند. حالا روز پنجشنبه قرار است ایشان برای دیدن و صحبت با شما بیایند اینجا. به میرزامحمود و همدم خانم هم سپردهام به کسی چیزی بروز ندهند. هردو قبول کرده اند کمکم کنند و سر و ته این قضیه را همان طور که من می خواهم به هم بیاورند. فقط می ماند یک مسئله دیگر. آن هم اینکه محض حفظ ظاهر هم که شده شما دیگر نمی توانی در عمارت اعیانی بمانی. برای آنکه والده بو نبرد چند روزی را باید قبول زحمت کنی و بروی عمارت میرزامحمود. به همدم خانم هم سپرده ام همه چیز را به شما توضیح دهد. چند روز بیشتر فرصت نداری خودت را آماده کنی. دیگر سفارش نمی کنم.»
سالار این را گفت و برخاست. با رفتنش ناگهان دلم فرو ریخت.
نخستین کاری که کردم این بود که همدم خانم را خبر کنم. او خیلی زود آمد و همه جا را به همان صورت قبل راست و ریس کرد. مرا به عمارت خودش برد و شروع کرد به نصیحت و سفارش.
« گوش کن مادر، می دانم دختر عاقلی هستی و حرف مرا می فهمی، یعنی باید بفهمی.گوش کن دخترم، همیشه از این فرصتها پیش نمی آید. این اشرف الحاجیه خانم که قرار است بیاید خانم تیزبینی است. تجربه اش هم زیاد است. خودش ختم روزگار است. مو را از ماست می کشد، ولی ما زمینه را چیدیم... شما غصه نخور. اگر خوب حواست را جمع کنی خودم راهنماییت می کنم که چه کنی.»
پس از مکثی کوتاه با آب و تاب شروع کرد به شرح اینکه باید چه ریختی لباس بپوشم، چطور قلیان بگیرم. چطور سر به زیر بنشینم، چه بگویم و خیلی سفارشهای دیگر.
بامداد روز پنجشنبه، همان طور که همدم خانم توصیه کرده بود برای رویارویی با اشرف الحاجیه خانم آماده شدم. همدم خانم به عمد پیراهن گل منگلی با دامن دور چین و شلوار بلند سیاه و چارقد تور صورتی خودش را که عید همان سال دوخته بود داد من بپوشمم تا در منظر اشرف الحاجیه خانم همان دختر صاف و ساده شهرستانی جلوه کنم. با وجود این همدم خانم باز هم از دلشوره ای که داشت همان طور که در رفت و آمد بود مدام سفارشهایی را که دو روز قبل از آن درگوشم خوانده بود باز تکرار می کرد
یک ساعتی به ظهر مانده بود که صدای در باغ بلند شد. دلم فرو ریخت. همان طور که کنار پنجره ایستاده بودم از زیر حصیر میرزامحمود را دیدم که دوان دوان رفت تا در را باز کند. چند دقیقه بعد صدای سم اسبها و چرخهای کالسکه ای که از دروازه بزرگ و چوبی باغ وارد شد به گوشم رسید.
کمی بعد کالسکه رنگ و روداری از در وارد شد و جلوی ساختمان محقری که میرزامحمود و همدم خانم در آن زندگی می کردند ایستاد. مرد لاغر و قد بلندی که لباده درازی به تن داشت از جایگاه سورچی پایین پرید و در کالسکه را بازکرد و خودش کنار در ایستاد. همان طور که از دور او را نگاه می کردم از تعریفهایی که همدم خانم از خدمه حضرت والا برایم نقل کرده بود حدس زدم که باید علی خان نوکر باشی باشد. لحظه ای بعد خانم چادری قدبلند و درشتی که روبنده به رو داشت از کالسکه پایین آمد میرزامحمود که دوان دوان از عقب کالسکه خودش را به آنجا رساناه بود جلو آمد و با ادب و دستپاچه تعظیم کرد. اشرف الحاجیه به همان حال که ایستاده بود چند کلمه ای از حال و احوال میرزامحمود پرسید و بعد به طرف عمارت راه افتاد. پیش از آنکه به در عمارت برسد میرزامحمود کمی جلوتر از او خودش را به در رساند و چند بار محکم کوبه دررا به صدا درآورد. به این طریق همدم خانم را متوجه کرد تا آماده باشد. همدم خانم که گوش به زنگ بود با شنیدن این صدا چادرش را سر انداخت و به پیشواز رفت و با سلام و تعارف پرطمطراقی اشرف الحاجیه خانم را تعارف کرد به اتاق مهمانخانه.
کمی بعد با صدای بلند و لحنی تشریفاتی از همان جا مرا صدا زد. صدایش هنوز هم در گوشم است که گفت: « پری جان ، بیا خدمت اشرف الحاجیه خانم عرض ادب کن.»
چند دقیقه بعد با قلیانی که همدم خانم آماده کرده بود پا به اتاق مهمانخانه نهادم. به محض دیدن اشرف الحاجیه که روبنده اش را بالا زده بود و با نخوت به مخده تکیه داده بود با ادب سلام کردم و جلو رفتم. این نخستین باری بود که اشرف الحاجیه را می دیدم. چشمهای کشیده و سر بالا و ابروهایی به هم پیوسته مشکی و لبهایی درشت داشت. آهسته جلو رفتم و قلیان را تعارف کردم.
در حالی که باد به غبغب انداخته و بالای مهمانخانه نشسته بود، قلیان را از دست من گرفت. برق رضایت دیدگانش را روشن ساخت. بدون آنکه جلوی پایم بلند شود با نخوت و اندکی اخم جواب سلام مرا داد و اشاره کرد بنشینم. همدم خانم که تا آن لحظه دست به سینه ایستاده بود دوری شیرینی را از روی پیش بخاری برداشت تا از او پذیرایی کند. همان طور که از زیر چشم نگاه می کردم، اشرف الحاجیه را دیدم که از دور به همدم خانم پشت چشمی نازک کرد و با اشاره چیزی به اوگفت. همدم خانم مطیعانه دوری شیرینی را روی پیش بخاری گذاشت و بیرون رفت. حالا من و اشرف الحاجیه در مهمانخانه تنها بودیم. اشرف الحاجیه مدتی با آخم به من زل زد و بعد کم کم سر حرف را باز کرد. با صدایی که زنگ مردانه ای داشت گفت: « شنیده ام والدینت هر دو به رحمت خدا رفته اند.»
با خجالت سرم را زیر انداختم و آهسته جواب دادم: « بله خانم.»
اشرف الحاجیه نگاهی به چراغ لنتر سقف انداخت و آهی کشید و موضوع را عوض کرد. «خیلی خب، برویم سر اصل مطلب.»
پکی طولانی به قلیان زد، ولی خیلی زود آن را زمین گذاشت. مثل آنکه قلیان به دلش نچسبیده بود. به چیزی فکر می کرد و به دستهای غرق در انگشتر و النگوی خودش خیره نگاه کرد. کمی به سکوت سپری شد. اشرف الحاجیه خانم همان طور که در عالم خودش محو تماشای من بود دوباره شروع کرد.
« گوشهایت را خوب بازکن ببین چه می گویم دختر. عروس من شازده عزت الملوک بیمار است. با وجود آنکه خیلی حکیم دوا کرده دیگر اولادش نمی شود. برای همین هم به عالیجناب اجازه داده که تجدید فراش کنند. عالیجناب هم شما را انتخاب کرده اند. البته رک و پوست کنده بگویم، تو آن عروسی نیستی که من می خواستم ، ولی در هر صورت رای رای عالیجناب است. تو را پسند کرده ، والا همین حالا اگر اشاره کنند بهترین دخترها را دو دستی تقدیمشان می کنند. در هرصورت این را می گویم که بدانی بخت در خانه ات را زده، ولی این تنها کافی نیست. تنها در و تخته نیست که باید جور باشد. تو اگر قرار است عروس حضرت والا بشوی باید سعی کنی خودت را با رسم و رسومات ما وفق بدهی و طوری رفتار کنی که مردم لغز خوان پشت سر ما حرف نزنند. لابد همدم خانم برایت گفته حضرت آقا نسل در نسل از شاهزاده ها هستند. خود من هم دختر ملک التجار معروف بازار هستم. همه دامادها و عروسم عزت الملوک خانم هم همین طور. همگی از خانواده حای رده بالا و اسم و رسم دار هستند. اگر امروز اینجا هستم فقط به خاطر رای عالیجناب است. پس سعی کن کاری نکنی که بعدها خدای ناکرده از این انتخاب پشیمان شود. متوجه هستی که منظورم چیست؟»
به فراست دریافتم که نگران آبروی سالار و سرکوفت شنیدن از این و آن است.
همان طور که هاج و واج به لبهای درشت و قهوه ای رنگ اشرف الحاجیه چشم دوخته بودم وبا آنکه به درستی نمی فهمیدم چه منظوری دارد خیلی آرام و مطیعانه گفتم : « بله خانم.»
اشرف الحاجیه مثل آنکه از سر به زیر بودن من خوشش آمده باشد سر تکان داد و دوباره شروع کرد. این بار لحن کلامش به محکمی و تحکم اول نبود. با صدای نرم تری ادامه داد: « خاطرت جمع وخیالت تخت که اگر این توصیه های امروز مرا آویزه گوش کنی آن قدر سفیدبخت می شوی که هرگز در خواب هم نمی دیدی، به خصوص اگر بزند و برای خاندان والا مقام یک پسر کاکل زری بیاوری که دیگربهتر. مطمئن باش اگر این اقبال را داشته باشی دیگرجایت آن بالا بالاهاست. حالا برو همدم خانم را صدا بزن.»
تا آمدم از جا بلند شوم همدم خانم خودش با سینی چای وارد شد. اشرف الحاجیه با حالت خاصی او را نگاه کرد. از چاک سینه اش یک اسکناس صد تومانی در آورد و توی سینی ورشابی کنگره داری گذاشت که همدم خانم جلویش گرفته بود. همدم خانم درحالی که چشمانش از دیدن اسکناس که اشرف الحاجیه در سینی گذاشته بود برق می زد به تعارف گفت: «وای خاک عالم، حاجیه خانم چرا شرمنده می فرمایید.»
اشرف الحاجیه همان طور که دستش به استکان کمر باریک بود چشم و ابرو آمد و گفت: «پنجاه تومان از این مال خودت، بابت دلالی مهر و محبت. پنجاه تومان دیگر هم برای این دختر است. تا پس فردا که علی خان را می فرستم اینجا، برایش یک دست لباس، یک چادر و یک جفت اُرسی خوب می خری. می خواهم با ظاهر آبرومندی راهیش کنی.»
درحالی که از لحن تحکم آمیز اشرف الحاجیه و از اینکه حتی حاضر نبود اسم مرا ببرد مکدر شده بودم سرم را زیر انداختم و رفتم توی فکر.
اشرف الحاجیه پس ازگفتن این حرف کمر چادرش را بست و از جا بلند شد. من و همدم خانم هم به احترامش از جا بلند شدیم. اشرف الحاجیه در آخرین لحظه برگشت و خطاب به همدم خانم گفت: « روز یکشنبه حوالی ظهر علی خان را روانه می کنم.»
« چشم، روی چشم.»
همدم خانم همان طور که اُرسی مدادیهای اشرف الحاجیه را جلوی پایش جفت می کرد من من کرد و پرسید: «فقط اگر جسارت نباشد عقد کنان به سلامتی چه وخته؟ »
اشرف الحاجیه نگاهی به او انداخت و گفت: «احیاناً همان روز یکشنبه عصر.»
همدم خانم شادمان گفت: « به سلامتی،سایه تان کم نشود. صفا آوردید مرحمت عالی زیاد.»
به محض آنکه اشرف الحاجیه سوار کالسکه شد همدم خانم دوان دوان برگشت و ذوق زده مرا بوسید. هنوز صدایش در گوشم است که گفت : «اقبالت بلند است پری خانم. شکر خدا حاجیه خانم چشمش شما را گرفت.»
بی آنکه چیزی بگویم غرق در فکر فقط نگاهش کردم و به تلخی لبخند زدم. با آنکه باید از این پیشامد خوشحال می شدم، اما بی علت نگران بودم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)