خودش را از تک و تا نینداخت و بهت زده و غضبناک گفت: « تو مگر مُفتشی زاغ سیاه مرا چوب می زنی. به تو چه دخلی دارد کی می آید کی می رود.»
‏برای آنکه به او بفهمانم همه چیز را می دانم با لبخندی که عاری از معنا نبود سر تکان دادم وگفتم: «البته به من ربطی ندارد، اما به شوهرم که ربط دارد.»
‏با تظاهر به خونسردی گفت: «چیه؟گمون کردی می ترسم. آره، ایوب خان آمده بود اینجا.کارم داشت. یک پیاله چای حناق کرد بعد هم ‏راهش را کشید و رفت.»
‏هم چنان که پوزخند می زدم گفتم :« بله می دانم...»
‏وحشتزده نگاهم کرد وگفت: «حالا ببینم می توانی برای من معرکه جور کنی؟ تو چه کاره ای... هان؟»
‏حال که گزک مناسبی دستم افتاده بود من هم بدم نمی آمد به تلافی آن همه آزار و اذیتی که در این مد ت در حقم روا داشته بود کمی اذیتش کنم. بنابراین لبخند معنا داری زدم وگفتم: «راستی راستی قباحت دارد، آن هم در این سن و سال.»
‏براق شد وکفت: «این قدر حرف مفت نزن.کناه که نمی کنم. صیغه اش هستم.»
‏بدون آنکه حرفی بزنم فقط زل زدم ونکاهش کردم. در یک آن مثل آنکه ‏فهمید به نفعش است ازدر دیگری وارد شود ناگهان لحنش را تغییر داد و گفت: «خوب گوش بده ببین چه می گویم پری. لم شوورت دست من است. می توانم کاری کنم که یاری به پایت بیفتد. فقط یک شرط دارد من بعد گوشت پی این نباشد کی می آید وکی می رود.»
‏بهت زده نگاهش کردم. عقلم به من فرمان داد که بهتر آن است بیش از این سر به سرش نگذارم. راهم را کشیدم وبه اتاقم رفتم.
عصرهمان روز مادر شوهرم برای آنکه دهانم بسته بماند اولین باج سبیل را به من داد. خوب یادم است که طرفهای عصر بود، نزدیک آمدن یاری خان. در اتاق خودم بودم. همان طور که لباسهای شسته شده را که از روی بند جمع کرده بودم تا می کردم تا در بقچه بگذارم ترانه ای را که آن روزها ورد زبانها بود با صدای بلندی برای خودم می خواندم. یکهو در اتاق روی پاشنه چرخید و مادر شوهرم از در وارد شد. باز هم مثل بعداز ظهربزک و دوزک کرده و حسابی به خودش رسیده بود. همین که چشمم به او افتاد از دق دلی که از آزارو اذیتهایش در دل داشتم و برای آنکه باز هم سر به سرش بگذارم با پوزخند گفتم: «باز هم قرار است مهمان بیاید؟»
‏از ترس آنکه زیبنده بشنود با هراس به دورو برش نگاه کرد و آهسته گفت: «حرف دهانت را بفهم... انگار یادت رفته بعدازظهر چه گفتم.» بعد پیراهن زرقی برقی را که تا آن لحظه زیر بغل داشت و معلوم نبود ازکجا آورده جلویم انداخت وگفت: «این را بپوش، می خواهم ببرمت مجلس.» چون دید با تعجب نگاهش می کنم گفت: «امروز منزل آقای ظروفچی برنامه دارم.گفتم تو هم با من بیایی دلت باز شود.»
همان طور که به او نگاه می کردم به فراست دریافتم که می خواهد پیش از آنکه سر وکله پسرش پیدا شود به این بهانه مرا از خانه بیرون بکشد تا بازهم سرفرصت مرا بپزد.
‏با آنکه بدم نمی آمد بعد از مدتها خانه نشستن به این بهانه هم که شده از خانه ‏بیودن بروم، اما از آنجا ی که قصدم این بود که اذیتش کنم خیلی خونسرد گفتم:« شما بروید، من نمی آیم.»
این را که شنید همان طور که دست به کمر ایستاده بود کلافه و بی حوصله گفت:«چیه؟ بد است می خواهم ببرمت مهمانی یک بادی به سرت بخورد؟»

مثل همیشه که سعی داشت پسرش را جلوی من شاخ کند، من هم حاضر جواب گفتم:«نه،کی از مهمانی رفتن بدش می آید که من بدم بیاید، ولی جواب یاری خان را باید خودتان بدهید.»
‏این را که شنید مثل آنکه خیالش راحت شده باشد سر تکان داد وگفت :«باشد، جواب یاری با من.»
‏ترسیدم اگر بیش از این بخواهم سر به سرش بگذارم سر غیظ بیفتد و یک طور دیگری با من تا کند. این بود که با تظاهر به اینکه گویی چندان هم مایل به رفتن نیستم با اکراه از جا برخاستم.
‏تا من پیراهنم را عوض کنم مثل برق رفت و با دنبک بزرگی که زیر بغلش گرفته بود برگشت. تا چشمش به من افتاد و دید هنوز آماده نیستم با دستپاچگی گفت:«آی عروس، بجنب، بجنب که دیر شد.»
‏عاقبت راه افتادیم. منزلی که به آن دعوت شده بودیم سه چهار محله بالاتر از آب منگل بود. مادرشوهرم از سر خساست و برای آنکه یک ده شاهی پول درشکه ندهد، همه راه را پیاده بردم. هنوز هم خاطره آن روز در نظرم است. مادرشوهرم همان طور که دنبک را زیر بغل گرفته بود و نفس زنان جلوتر از من می رفت، در طول راه مدام از توانایی خود در مجلس گردانی اش برای من داد سخن می داد.
‏عاقبت پس از پیمودن کلی راه به آنجا رسیدیم. جلوی در خانه را چند ردیف گلدان شمعدانی و شاپسند چیده بودند. پیرزنی روی سکوی سمنتی کنار در خانه نشسته بود. از چشمان قی آلود و دستهای کبره بسته اش به نظر می آمد باید کلفت صاحبخانه باشد. با دیدن ما از جا بلند شد. به دو خودش را به ما رساند و خطاب به تاج طلاخانم گفت: «هیچ معلوم است کجایی زن؟»
‏مادر شوهرم به عادت مألوف که در هیچ موقعیتی خودش را از تک و تا نمی انداخت با لحن طنز آلودی زد زیر خنده وگفت: « خوب معلوم است توی لباسهام.»
زن که پیدا بود گوشهایش را تیز کرده تا دلیل دیر آمدن ما را بشنود، از آنچه شنید هیچ خوشش نیامد. اخمهایش را درهم کرد و راه افتاد. از حیاطی گذشتیم که حوضی بزرگ و فواره های بلند داشت. هنوزبه عمارت اعیانی آن طرف حیاط نرسیده بودیم که سر وکله خانم میانسالی با سر وضع مرتب پیدا شد. از پیراهن مخمل زرشکی و جواهراتی که به خودش آویخته بود حدس زدم باید خانم صاحبخانه باشد. او نیز تا چشمش به ما افتاد بی آنکه جواب سلام ما و لبخند مادرشوهرم را بدهد به او توپید و گفت: « دستت درد نکند تاج خانم ، این چه وقت آمدن است؟!»
‏مادرشوهرم که تحت تاثیر هیبت نگاه او دست و پایش را جمع کرده بود، درحالی که مظلومانه به صورت خانم صاحبخانه می نگریست که زیر قشری از سرخاب و سفیداب پوشیده شده بود با لحنی حق به جانب،اما دستپاچه گفت: « تصدقت بروم خانم جون، می دانی از آب منگل تا اینجا چقدرراه است.»
‏خانم صاحبخانه با همان حالت عصبی که نشانگر نارضایتی از مادر شوهرم بود بی حوصله گفت: «خیله خوب، این حرفها واسه فاطی تنبان نمی شود. عوض اینکه آدله بیاوری بجنب که دیر شد. هرگلی زدی به سر خودت زدی.»
مادرشوهرم که از شنیدن جمله آخرگویی خاطرش آسوده شده بود با صدایی که لحن شادی داشت گفت: «ای به چشم، روی چشمم خانم جون.»
خانم صاحبخانه دیگر چیزی نگفت و جلوتر از ما راه افتاد. صدای خنده و گفت وگوی خانمها که توی پنجدری نشسته بودند تا حیاط می آمد. پیش از آنکه وارد پنجدری شویم خانم صاحبخانه ما را به اتاق کوچکی که حالت صندوقخانه داشت هدایت کردتا در آنجا چادر از سر برداشت و آماده ورود به مجلس شویم. پس از عروسی تاجماه خانم و پدرم این دومین باری بود که چنین مجلسی می رفتم. برای همین هم شور و شوق زیادی داشتم. من و مادر شوهرم موهایمان را شانه می زدیم که باز همان پیرزنی که دم در با او روبه رو شده بودیم برای ما شربت و شیرینی آورد و سفارش کرد عجله کنیم.
‏ورود ما به پنجه ری با صدای دامب ودومب دنبکی که مادرشوهرم می زد همراه بود. با دنبک ضرب گرفته بود و با صدای بلندی می خواند: «بادا بادا مبارک بادا... ایشا الله مبارک بادا.»
‏مادر داماد درحالی که پیشاپیش ما حرکت می کرد برای گرم کردن مجلس بشکن می زد. لابه لای خانمها راه باز کرد و جلو رفت. در مجلس پاتختی که خانم صاحبخانه به افتخارعروسش برپا کرده بود جای سوزن انداختن نبود. عروس میان بچه ها نشسته بود. خیلی کم سن و سال بود. وقتی او را دیدم نتوانستم از تعجب خودداری کنم. طفلک آن قدر کوچک بود که یک عروسک بزرگ دستش داده و او را روی صندلی نشانده بودند. پیش از آنکه مادرشوهرم برنامه خود را شروع کند در یک چشم برهم زدن دورتادور قسمتی را که برای ما صندلی گذاشت بودند خانمها جمع شدند. مادرشوهرم شروع کرد. پیش از آن از زبان مادر شوهرم و دیگران شنیده بودم که درگرم کردن مجلس تبحر دارد، اما تا آن موقع به چشم ندیده بودم. صدایش چندان خوب نبود. ولی به کار خودش وارد بود.
‏آن روز حسابی روی پوست دنبکش ضرب گرفت و با صدای گرفته ای شروع کرد به خواندن اشعار عامیانه ای که باب طبع خانمها بود. مادرشوهرم حین خواندن ناگهان صدایش درگلویش شکست و به سرفه افتاد. به طبع او مجلس نیزکم کم از تک و تا وگرمی افتاد. بعد از آن هرچه تاج طلا خانم سعی کرد سرفه اش را مهارکند و بخواند نشد. خودش پیش ازهر کس از دست خودش شاکی بود.
« اَه ...زهر مار، چرا این طور شد؟!»
‏مادر داماد که دید گرمی مجلس به سردی نشسته است به تکاپو افتاد و دستور داد برای او شربت قدومه و آب جوش بیاورند، اما بی فایده بود و بازسرفه می کرد. مادر داماد از اینکه نظم مجلس به هم ریخته بود عصبانی شد و با صدای بلندی که تاج طلا خانم نیز بشنود با قرقرگفت: « خواستم زیور جهوده را بگویم ها..»
‏مادر شوهرم از آنچه شنید خون خونش خورد و باز سرفه کرد. خوب یادم است که آن روز آن قدر مادر داماد رفت و آمد و قر زد تا عاقبت صدای تاج طلاخانم درآمد. درحالی که زیر فشار سرفه به زحمت سرش را بالا نگه داشته بود خطاب به او بریده بریده گفت: «اخآنم جون، اجازه بفرمابین سرفه ام بند بیاید... چشم. یک مجلسی گرم کنم که از در و دیوارش آتش بریزذ»
‏اما مادر آقای دا اد که دیگر آن رویش بالا آمده بود توجهی به این حرفها نداشت. درحالی که صورتش از عصبانیت گل انداخته بود گفت :«می خواهم صد سال سیاه نکنی، پول دادم برایم مجلس گرم کنی. آن از آمدنت ،این هم مال حالا.»
‏پیش از آنکه بحث بالا بگیرد پیرزنی که به نظر می آمد یکی ازبزرگترهای فامیل باشد به قصد پا در میانی به مادر داماد پیشنهاد داد تا از خانمها کمی پذیرا ی شود تا بلکه در این فرصت سرفه مادرشوهرم بند بیاید. مادر داماد که دید چاره ای جز این ندارد پذیرفت و دستور پذیرایی داد. موقع پذیرایی از خانمها یک ریز خرده فرمایش به این و آن صادر می کرد هر از چند گاهی سر برمی گرداند و با کلافگی به تاج طلا خانم نگاه می انداخت که هم چنان سرفه می کرد. مادر شوهرم که از شدت سرفه رنگش مانند شاه توت شده بود همان طور که جوش و جلای بند نیامدن سرفه اش را می زد لابلای سرفه های خشکی که می کرد رو کرد به من و با صدای بریده ای گفت:« عروس یه کاری بکن ، ببین می توانی جور مرا بکشی؟»