همان طور که دستش را به چهارچوب درگرفته بود و خیره مانده بودبه علامت منفی سر تکان داد. پدرم که این وضع را دید بی آنکه از من خداحافظی کند مثل آنکه شری را از سرش بازکرده باشد مرا به طرف چهارچوب در هل داد وگفت:« پس این گیس بریده دستت سپرده.» ورفت.
هنوز پای او به سرکوچه نرسیده بودکه صدای تاج طلا خانم از پشت دربسته همان اتاق دم در بلند شد. مثل آنکه نگران بود بداند چه کسی به خانه آمده.
پرسید:« کی بود دختر؟»
او هم از حضور مادرش در آن اتاق شگفتزده شد و درحالی که با حرکت دست به من اشاره کرد عجله کنم گفت: «کسی نبود. خانه گلین خانم را می خواستند.» و با عجله در را بست. از ترس آنکه مبادا تاج طلا خانم در را بازکند خیلی بی سرو صدا از دالان گذشتم و خودم را به اتاقم آن طرف حیاط رساندم. با آنکه تیرم به سنگ خورده بود، اما هنوز هم رفتار زیبنده برایم جای سؤال داشت. چند دقیقه بعد زیبنده سراغم آمد. با آنکه در این مدت عارم می آمد حتی به او نگاه کنم، آن روز برای نخستین بار با او هم کلام شدم.
پرسید: «کجا بودی؟»
تا آمدم دهان بازکنم و جوابش را بدهم صدای لخ لخ نعلینهای تاج طلاخانم او را از جا پراند. پیش از آنکه مادرش سر برسد به دو خودش را رساند به اتاق دیگر. همان شب داشتم رختخوابها را پهن می کردم که ناگهان در اتاق با ضربه لگد باز شد و یاری خان سراسیمه وارد شد. همین که چشمم به قیافه برزخ او افتاد فهمیدم از پیش پدرم آمده است. بعد از شام و عرق سیری که خورده و تریاک مفصلی که در خانه پدرم کشیده بود تازه کله اش داغ شده بود و هوس کتک زدن من به سرش زده بود. تا مرا دید با صدای رعب انگیزی غرید: «حالا دیگر می روی چُغلی مرا به آقات می کنی.»
این را گفت و چنان محکم با مشت به دهانم کوبید که مرا نقش زمین کرد. بینی و دهانم غرق خون شد. همان طور که روی زمین افتاده بودم بی اختیار تفی به طرفش انداختم. اوکه چنین جسارتی را از من باور نداشت مانند خرس تیر خورده ای از جا کنده شد و بر سرم خراب شد چنان مرا زیر مشت و لگد گرفت که درآنی چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ نفهمیدم. صدای اورا از دوردستها شنیدم که به من نهیب زد.
« یالا بلندشو، بلندشو خودت را به موش مردگی نزن.» دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی دوباره چشم بازکردم چشمهایم ورم کرده بود و جایی را نمی دیدم. از دهان و بینی ام خون زیادی رفته بود و اطراف بینی و لبها و روی گونه هایم را خون خشکیده پوشانده بود. چشمهایم را به زور باز کردم و سرم را که به اندازه کوهی بود به اطراف گرد اندم و تا آنجا که توانستم به دور و برم نگاه کردم. چشمانم یارای دیدن نداشت. وحشتی سخت برمن چیره شد. حال بدی داشتم. نمی دانستم ازکه شکایت کنم. از پدرم که مرا عزیز نداشت؟ از سرنوشت؟ از شوهرم؟ ازکه؟ همان طورکه در عالم تاریکی خود بر سیه روزیم اشک می ریختم دوباره از هوش رفتم نمی دانم چقدرگذشت که سوزش و سردی آب بر روی پوستم باعث شد چشمهایم را بازکنم. درحالی که چشمهایم در زیر کوه ورم گم شده بود زیبنده را دیدم که کنارم نشسته است. کهنه ای را که در دستش بود درکاسه آب فرو برد و آن را خوب خیس کرد وگذاشت روی صورتم. خون های خشکیده صورت وگردن و زیر چشمهایم را پاک کرد.
همان طور که از لای چشم نگاهش می کردم برای نخستین بار متوجه شدم که بر خلاف صورت ظاهرش چه سیرت زیبایی دارد. با صدایی که به زحمت ازگلویم خارج می شد گفتم: «آب... آب.»
کهنه و کاسه ای را که در دستش بود کنارگذاشت و از جا بلند شد. لحظه ای بعد با کاسه ای آب برگشت.کاسه آب را به لب من چسباند، اما قادر به نوشیدن نبودم. زیبنده سرم را بلند کرد. لابه لای موهای افشان و بلندم غرق خونهای خشکیده بود. زیبنده سرم را بر زانویش گذاشت و کاسه آب را دوباره به لبم نزدیک کرد. به هر جان کندنی بود چند قلب آب فرو دادم . آب در دهانم گلوله می شد، انگار که گلوگاهم را بسته بودند.
چند روز بر همین منوال توی رختخواب افتاده بودم.کم کم سر و صورتم که زخمی وکبود شده بود بهتر شد و از جا بلند شدم.
پس از این ماجرا مادر شوهرم دیگر هر بلایی که می خواست سرم می آورد. مدام تحت نظر بودم. شوهرم به او سپرده بود مدام در خانه را قفل وکلون کند که مبادا من پا از خانه بیرون بگذارم. تازه اگر می خواستم بروم کجا را داشتم که بروم. بعدها از زبان زیبنده شنیدم که در آن چند روزکه بی هوش وگوش در رختخواب افتاده بودم یک بار تاجماه خانم برای دیدن من به آنجا آمده بوده، اما مادر شوهرم به بهانه اینکه حمام رفته ام او را دست به سرکرده است.
خلاصه آن روزها زندگی از من رو برگردانده بود و هیچ چاره ای جز سوختن وساختن نداشتم. خوب یادم است که گه گداری قوم و خویشهای شوهرم به آنجا می آمدند و اگر از خوشگلی من جلوی تاج طلاخانم تعریف می کردند وضع من از آن هم که بود بدتر می شد. مادر شوهرم به خاطرحسادتی که نسبت به من داشت سرکوچک ترین بهانه ای ازکاهی کوهی می ساخت و یاری خان را می انداخت به جان من. تا از شوهرم کتک مفصلی نمی خوردم دلش خنک نمی شد. وقتی می دیدم از رنج کشیدن من
لذت می برد برای آنکه از این لذت محرومش کنم به عمد صدایم درنمی آمد. شوهرم به هوای آنکه پوستم کلفت شده محکم تر مرا می زد هر طور بود در حضور او خودم را نگه می داشتم وگریه نمی کردم. اما همین که تنها می شدم اشک می ریختم و غم و غصه هایم را در دلم مدفون می کردم. رفته رفته چشمانم به گودی نشست و لاغر و پژمرده شدم.
دمادم عید همان سال بود که مادر شوهرم به من حکم کرد آب حوض را که یک وجب رویش یخ بسته بود یک تنه خالی کنم. سر بند همین قضیه چنان سرمای سختی خوردم که یک هفته تمام از شدت تب و لرز در رختخواب افتادم. همین سینه درد کهنه ای که هنوز هم مرا اذیت می کند یادگاری آن ایام است. خوب معلوم است چون آن طور که شاید و باید مداوا نشدم.
بهار رفت. تابستان از راه رسید، اما من هنوز هم سرفه می کردم. انجام تمام کارهای خانه به جز اشپزی بر دوش من بود. اوضاع بر همین منوال می گذشت تا یک روز اتفاقی باعث شد تا مدتی ورق به نفع من برگردد.
یک روز طرفهای بعدازظهر بود. خسته وکوفته از شستن ظرفها تازه از مطبخ به حیاط آمده بودم که ناگهان قیافه ای که تاج طلا خانم برای خود درست کرده بود از دور توجه مرا به خود جلب کرد. باز هم مثل بعضی از روزها موهایش را شانه زده و حسابی بزک و دوزک کرده بود. چند وقتی بود که به رفت و آمدهای مشکوکی که در نبود شوهرم به خانه می شد مشکوک بودم. آن روز هم از دیدن مادر شوهرم حس کنجکاویم تحریک شد و تصمیم کرفتم سر ازکار او در بیاورم. برای همین دوباره برگشتم توی مطیخ، اما گوش به زنگ بودم. چندان لازم نشد منتظر بمانم. هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که صدای باز و بسته شدن أهسته در خانه را از دالآن آن طرف حیاط شنیدم. همان طور که از دور کشیک می کشیدم سایه کسی را دیدم که از در وارد شد و مثل برق وارد اتاق کوچک آن طرف حیاط شد. مادر شوهرم نیزبا عجله همان جا رفت و متعاقب او در بسته شد. مدتی گذشت. در حالی که حس کنجکاوی ام بدجوری تحریک شده بود در سکوت و به نرمی گربه ای دزد پا ورچین پا ورچین به در اتاق نزدیک شدم. با ترس و لرز گوشم را به در چسباندم. از داخل اتاق صدای صحبت آرام مادر شوهرم با مردی می آمد. هرچه بیشتر گوش دادم تعجبم بیشتر شد. حالا دیگرمطمئن بودم کسی که گاه گداری دزدانه به آنجا می آید ایوب خان است . همان ایوب خانی که راجع به او برای شما نوشتم. دیگر چیزی را که نباید می فهمیدم فهمیده بودم. از ترس آنکه مبادا در اتاق باز شود و مرا پشت در ببینند با عجله خودم را رساندم به مطبخ. همان جا کشیک کشیدم تا ایوب خان در خانه را بست و رفت. سلانه سلانه به طرف آنجا راه افتادم. در اتاق نیمه باز بود و از داخل صدای جیرینگ جیرینگ و خش خش شمردن پول می آمد. از لای در خیلی آهسته سرک کشیدم و نگاه کردم. مادر شوهرم با زیرپوش پاتیس قرمزرنگی وسط اتاق نشسته بود و سرش پایین بود. با دقت به او نگاه کردم و متوجه شدم پولهایش را در آستر نیم تنه مخملی که همیشه به تن داشت جا سازی می کند. در عالم خودش بود که ناگهان سرش را بلند کرد و متوجه من شد. از دیدن من حسابی یکهه خورد. با عجله پولهایی را که روی زمین ریخته بود تو دامنش ریخت و پرخاشگرانه گفت:«چیه وق زدی مرا نگاه می کنی؟»
از وحشتی که برای نخستین بار به وضوح در نگاهش موج می زد جراتی یافتم و درحالی که یک دستم را به چهارچوب در گرفته و دست دیگرم را مثل خودش به کمر زده بودم پوزخندی زدم وگفتم: مهمان داشتید ؟ می فرمودید قلیان بیاورم.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)