زن جوانی که هم کلام پیرزن بود، مثل آنکه به نکته ای رسیده باشد متفکّرانه سر تکان داد وگفت: « که این طور، پس در و تخته خوب با هم ‏جفت و جورند! »
‏پیرزن درحالی که با مشربه مسی بر سرش آب می ریخت سر تکان داد.
‏همان موقع متوجه نگاه من شد و به او لب گزه رفت که متوجه من باشد.
‏در عالم غم و اندوه خود نشسته بودم و آنان را نگاه می کردم. متحیر بودم که بدون آنکه مرا بشناسند چطور می توانند این گونه راحت و با قساوت راجع به من قضاوت کنند.
‏کمی بعد همان طور که غرق در فکر نشسته بودم نمایش مسخره تاج طلا خانم با معاونت خواهرش شروع شه. خواهرش پشت تشت می زد و او می رقصید. تا پیش از این یک بار از زبان تاجماه خانم شنیده بودم که تاج طلا خانم در مجالس عروسی و پإتختی برای زدن و رقصیدن و مجلس گرم کنی دعوت می شود، اما تا آن روزبه چشم خود ندیده بودم. با آنکه سن و سالی از تاج طلا خانم گذشته بود، اما هنوزدست از بیعاری و لودگی برنداشته بود.
‏ظهر شده بود که تاجماه خانم با کماجدان بزرگ مسی پراز دمپختک و بند بساط پذیرا یی وکوزه ای ترشی به حمام آمد.
‏تاج طلا خانم همین که درکماجدان را برد اشت و نگاهش به داخل آن افتاد ابروها را درهم کشید و به تمسخرگفت: «آقاماشاالله په وقت ورشکست نشه این همه ریخت و پاش می کند.» و زهرخندی زد.
‏بی آنکه چیزی بگویم درحالی که جلوی جمع از خجالت رنگ به رنگ می شدم دست و پای خودم را جمع کردم وفقط نگاه کردم. آن موقع درست ‏حال بره آهویی را داشتم که میان گله ای گرگ گرفتار آمده باشد. دراین میان تنها کسی که سعی داشت نسبت به من مهربانی کند،دلاک پیری بود که یک چشمش را از دست داده بود. فقط او بود که هربار ازکنار من رد می شد موهایم را نوازش می کرد، اما این اندک لطف او چیزی نبود که بتواند ازغم و اندوه من بکاهد. هم چنان که بغض گلویم را می فشرد و غم عالم بر دلم سنگینی می کرد به سرنوشت غم انگیرم می اندیشیدم که سیه روزیش از همان ابتدا هویدا بود.
‏عصر همان روز مراسم عقد کنان بود. جشن که چه عرض کنم، مراسم ختم. راستی هم باید گفت مراسم ختم. چرا که پدرم جشنی برپا کرده بود تا مرا قربانی جهل و نادانی خود و یا شاید آز و طمعی کند که بعدها در مورد آن فهمیدم. من سهم یاری خان از معامله ای مشترک بودم. از بخت بد برای مراسم عقد کنان باز ربابه خانم قرار بود سر و صورت مرا درست کند. درحالی که باز زیر دستان خشن او نشسته بودم صدای تپش قلبم را واضح می شنیدم که درگوشهایم فغان می کرد. وقتی ربابه خانم از من خواست نگاهی به آینه بیندارم و خودم را ببینم از دیدن چهره ام که آن همه زیبا و خواستنی شده بود بی اختیار گریه ام گرفت. آن چنان می گریستم که اشک سیاهی سرمه را از چشمانم شست و با خود تا روی گونه ام کشید. ربابه خانم که دید با مهربانی و نرمش تصنعی نمی تواند مرا آرام کند به یکباره صدای فریادش بلند شد.
‏«آه،بس است دیگر. من که هرچه رشته بودم تو پنبه کردی» وبعد ازاین تشر بار دیگر با رنگهای تند سرخ و سیاه نقاشیم کرد و یک گل شیفون ‏چرکین عاریه ای که آهارش را از دست داده بود روی موهای بلند و مخملیم نشاند و پیراهنی را که آن هم عاریه بود بر تنم کرد. همان طور که نشسته بودم دلم می خواست فریاد کشیده و پیراهن را به تنم پاره کنم.
‏تاج طلاخانم هلهله کنان خبر آورد که یاری خان و عاقد آمده اند. ازمیان مهمانان هیچ کدام را نمی شناختم جز پدرم و تاجماه خانم را. پدرم با هیبتی وحشتناک سجل به دست در چهارچوب در پنجدری ایستاده بود تا اجازه عقد را صادر کند. برای یاری خان کنار من و روبه روی سفره عقد صندلی گذاشتند. سفره عقد که چه عرض کنم، فقط یک بقچه سوزنی مخمل رنگ و رو رفته که در میان آن جانمازکوچکی گسترده بودند. هم چنان که اشک می ریختم عاقد را دیدم که نزدیک چهارچوب درکنار پدرم نشسته و قلیان می کشید.
‏آن روز عاقد به محض آنکه قلیان را زمین گذاشت شروع به تنظیم قباله نمود. درحالی که تنش و لرزشی عجیبی داشتم عاقد شروع کرد به خواندن خطبه. هرچه می پرسید عروس خانم وکیلم؟ قبول کردی؟ رضایت دادی؟ از همه کس صدا بلند شد جز من. عاقد قبول نکرد.گفت عروس خانم باید خودش بله را بگوید و برای همین باز هم خطبه را تکرار کرد. باز هم صدا ازمن در نیامد وفقط گریه کردم. تاج طلا خانم از ترس آنکه کسی نفهمد من داماد را نمی خواهم سعی داشت با مهربانی و نرمشی تصنعی مرا راضی کند که بله را بگویم. هنوز صدایش درگوشم است که گفت: « بگو آره و خودت را راحت کن ، اینکه خجالت ندارد.» اما اگر از دیوار صدا درآمد از من هم در آمد. وقتی برای چندمین بار عاقد خطبه را خواند تاج طلا خانم که دیگر از دست من کلافه شده بود همان طور که کنار من نشسته بود به پهلویم سقلمه زد و در گوشم با غضب گفت: « زود باش دیگر،همه را معطل کردی، چراا بله را نمی گویی؟»
‏پدرم که تا آن لحظه برافروخته در چهارچوب در و کنار عاقد ایستاده ‏بود وقتی دید هوا پس است و عاقد می گوید برای آخرین بار است که خطبه را می خواند، خودش وارد عمل شد. با ورود او به پنجدری تاج طلا خانم از کنار من بلند شد و پدرم به جای او نشست. پدرم طوری سرش را نزدیک صورت من آورد گویا دارد با من حرف می زد، ولی از زیر لباده اش تیزی چاقوی ضامن داری را که در همه حال همراهش بود به پهلویم گذاشت درحالی که تیزی نوک چاقو را بر پهلویم احساس می کردم. چنان وحشت غیرقابل وصفی بر قلبم چنگ انداخت که دیگر قادر به جنبیدن نبودم. باز صدای عاقد توی پنجدری طنین انداز شد.
‏«علیامخدره، دوشیزه پری خانم وکیلم؟»
‏هنوز خطبه عقد به آخر نرسیده بود که از سوزش ناشی از تیزی نوک ‏چاقو چنان از خود بی خود شدم که بی اراده و فقط ازسر ترس بله را گفتم و یکهو صدای هلهله از خانمها بلند شد.
‏پدرم هم چنان که کنار من نشسته بود به تاج طلاخانم که روبه روی ما ایستاده بود اشاره کرد قباله عقد را بیاورند. تاج طلا خانم که همدست پدرم بود و حدس می زد او می خواهد چه بکند حاضر به یراق دوید و قباله را آورد. پدرم همان طور که تیزی چاقو را ازگودی پهلویم دور نکرده بود با دست دیگرش انگشت اشاره مرا محکم گرفت و درحالی که به پهنای صورتم اشک می ریختم پای قباله نشاند. بعد دریغ از یک هل پوچ که به عنوان چشم روشنی به من بدهد. فقط دست در جیب کرد و یک مشت صنار سه شاهی بر سرم ریخت و از آنجا رفت.
‏هنوز هم رنج و اندوهی که از آن لحظه ها در خاطرم است از لوح ذهنم پاک نمی شود. چند دقیقه بعد یاری خان را آوردند. دیدن او با آن کت و شلوار نو کازرونی و سر وصورت اصلاح شده مشمئزکننده ترین چیزی بود که می توانستم ببینم. بی اعتنا و غصه دار درکنار او نشسته بودم و هنوزهم باورم نمی شدکه شرعأ همسر او شده ام.
‏تاج طلاخانم و خواهرش باز شروع کردند به دست زدن و خواندن.« اومدیم حور و پری را ببریم / ای یار مبارک بادا ایشا الله مبارک بادا.»
‏دراین میان تنها کسی که حال مرا تا حدودی می فهمید تاجماه خانم بود. گاه گداری تا دور و برم خالی می شد خودش را به من می رساند و برای تسلای دل من در گوشم زمزمه می کرد. هنوز صدایش در کوشم است کهمی گفت: «عادت می کنی پری، مگر من نبودم. من هم به آنجا می آ یم و به تو سر می زنم.»
‏مگر اشکم بند می آمد. شام آن شب پای پدرم بود. من لب به غذا نزدم و هرچه این و آن اصرار کردند امتناع کردم. عاقبت آن شب به پایان رسید. یاری خان آماده بود مرا ببرد.
‏همین که مهمانها از جا بلند شدند وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. حال مجرمی را داشتم که می خواهند او را پای چوبه اعدام ببرند. پایم به رفتن پیش نمی رفت. از جا برخاستم. پیش از آنکه راه بیفتیم تاجماه خانم جلو آمد. به مجرد آنکه همان چادر سفید گلداری را که خودش برایم دوخته بود برای شگون سرم اند خت من که تا آن لحظه آرام گریه می کردم یک دفعه به هق هق افتادم و خودم را در آغوش او اند اختم. با آنکه تاجماه خانم نامادریم بود و ازکودکی کتکم زده بود، اما در آن لحظه جدایی گویی بوی مادرم را می داد. درحالی که سر به شانه اش گذاشته بودم و با صدای سوزناکی گریه می کردم به او التماس کردم وگفتم: « تو را به ارواح خاک پری سیما نگذارید مرا ببرند»
ناگهان دست خشنی بازوی مرا گرفت و محکم کشید. برگشتم. پدرم بود. همان طور که به پهنای صورتم اشک می ریختم بدون آنکه کلامی بگویم فقط به او نگاه کردم. نگاهم هزاران حرف داشت که خودش کمابیش آن را می فهمید ، اما دریغ از یک دعای خیر ، چه برسد به دست به دست هم دادن ، چه برسد به جهیزیه. تمام جهیزیه ای که من از خانه پدرم بردم یک ساک کوچک دستی بود و یک کاروان غم و اندوه.