تمام تنم می لرزید. به حالت دو خودم را به صندوقخانه رساندم و از ترس پدرم چفت در را از داخل انداختم. نشستم و به بدبختی تازه ای که دامنگیرم شده بود فکر کردم. هنوز هم چهره کسانی که در پنجدری نشسته بودند، جلوی چشمانم رژه می رفت. یاری خان با آن چشمهای سرخ و ‏سبیل چخماقی ولبخند وقیحانه اش. تاج طلاخانم با آن ابروهاای پرپشت و خال گوشتی که گوشه بینی اش بود و بقیه. همان طور که ساکت و بی حرکت نشسته بودم در دل خدا خدا می کردم که آن روز هرچه زود تر تمام شود و من از این بدبختی خلاص شوم.
‏هنوز پای یاری خان و بقیه به کوچه نرسیده بود که چفت در صندوقخانه بر اثر ضربه لگد محکمی از جا کنده شد و در چهارتاق باز شد و محکم به دیوار خورد. دیدن پدرم که غضبناک و برافروخته وارد شد، قبضه روحم کرد آن روز پدرم طوری با قلاب کمربندش مرا زد که فقط کار خدا بود که کور نشدم. طوری با شلاق به بدنم می کوبید که پیراهن به تنم پاره پاره شد و از محل ضربه ها خون بیرون زد.
‏عمو کرامت بیچاره تا آمد مثل همیشه پا در میانی کند پدرم با یک دست چنان توی سینه اش کوبید که از پشت نقش بر زمین شد. پدرم با تمام قدرت چنان مرا زیر مشت و لگد گرفت که همه جا در برابر چشمانم تیره و تارشد. بعد دست و پای مرا گرفت وکشان کشان برد به انباری و همان جایی که مدتی قبل جنازه خواهرم بر زمین افتاده بود چنان رهایم کرد که پشتم محکم به زمین کوبیده شد و آه از نهادم بلند شد. این سقوط آخرین رمق مرا گرفت وکم و بیش از حال رفتم، اما هنوز صدای پدرم را می شنیدم. پیش از آنکه پا از انباری بیرون بگذارد به عنوان اتمام حجت برایم خط و نشان کشید. هنوز هم پس از این همه سال صدایش درگوشم است. صدایی رعب آورکه بند بند بدنم را به لرزه می اند اخت. از میان دندانهای به هم فشرده اش گفت: «اگر باز بخواهی جفتک بینداری گردنت را خورد می کنم.»
‏پس از این خط و نشان در انباری را محکم به چهارچوب کوبید وکلون آن را ازپشت اند خت و قفل زد. نمی دانم چند ساعت گذشت، اما وقتی ‏به هوش آمدم تازه دردهایم شروع شد. صورتم، دستم وهمه جای بدنم در اثر شلاق و ضربه های لگدی که خورده بودم درد می کرد و می سوخت. کورسوی نوری که ازبالای انباری به درون می تابید مرا به خود آورد. چراغ موشی دود زده ای بود که عمو کرامت برایم روشن کرده و در چهارچوب دهلیز انباری گذاشته بود تا از تاریکی وحشت نکنم. مثل آنکه از خواب ترسناکی پریده باشم به دور و برم نگاه کردم. چهار طرف انباری تا تاق پر بود از خمره های گلی شراب که در طبقه بندیهای آجری چیده شده شده بود. همان طور که به خمره ها نگاه می کردم صدای پدرم در گوشم زنگ ‏می زد. در آن لحظه ها تاریکی و تنهایی انباری مثل گور تنگی مرا در برگرفته بود و روی قلبم فشار می آورد. اینجا قتلگاه خواهرم پری سیما بود. حالا اوکجا بود؟ می دیدمش که کنارم نشسته و باز از وحشت پدرم به من پناه آورده است. دوباره از درد وکوفتگی از هوش رفتم.
‏وقتی دوباره چشمانم را گشودم در رختخواب خودم بودم. یک نفر مرا آورده بود به اتاق تاجماه خانم، اما خودش نبود. آفتابی که از پشت دریهای توری به درون می تابید اتاق را گرم و روشن کرده بود، اما من سردم بود ومی لرزیدم.کمی بعد در اتاق روی پاشنه چرخید و تاجماه خانم با سینی گرد مسی که در دستش بود از در وارد شد.
‏تا چشمم به او افتاد با ضعف پرسیدم: «چه کسی مرا به اینجا آورده؟»
کرامت خان. به حال مرگ بودی که آوردت اینجا. خدایی بود که زنده ماندی»
‏بی آنکه بغض کرده باشم باز اشکم سرازیر شد. باگریه گفتم: «اما خودم ترجیح می دادم بمیرم.»
تاجماه خانم درحالی که با تأسف نگاهم می کرد آهسته درکنارم نشست و سینی مسی را که در دستش بود زمین گذاشت وکمکم کرد تا بنشینم.

‏دو روزی بود که چیزی نخورده بودم ودلم ازگرسنگی مالش می رفت تازه خوردن غذا را شروع کرده بودم که متوجه چهره تاجماه خانم شدم و لقمه در گلویم گیر کرد. صورت او نیزگله به گله زخمی وکبود بود. وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم روی از من برگرداند و به هوای کنار زدن پشت دریهای توراز جا برخاست وکنار پنجره رفت. درحالی که با نگاهم او را دنبال می کردم پرسیدم: « آقام باز هم روی شما دست بلند کرده؟»
‏کنار پنجره بلند اُرسی ایستاده بود و منظره باغ را تماشا می کرد. با لبخندی غمگین برگشت و نگاهم کرد. آرام گفت: «عیبی ندارد، من به این چیزها عادت دارم.»
‏نگاهش می کردم که بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. تاجماه خانم که دید دست از خوردن کشیده ام دوباره صدایش بلند شد.گفت: «نمی خواهد خودت را سرزنش کنی.کتک خوردن من دخلی به تو ندارد، مقصر این نازآفرین آتش پاره است.»
‏وقتی دید با استفههام نگاهشش می کنم خودش با ناراحتی توضیح داد که :«خانم خانمها ازدیروز تا حالا غیبش زده.کجا رفته خدا عالم است. آقا گمان می کند من درگوشش خوانده ام که فرارکند»
‏همان طور که می شنیدم رفتم توی فکر.
‏پس از رفتن نازآفرین دیگر صدا از صدا در نمی آمد.کم کم حالم داشت جا می آمد که باز سر وکله این مردک، یاری خان پیدا شد. پدرم آن شب او را ‏برای شام نگه داشت. می دانستم بازدارند برای من نقشه می کشند. ساعتی از رفتن یاری خان نگذشته بود که پدرم به عمارت اندرونی آمد.بازهم حالت طبیعی نداشت. همین که چشمش به من افتاد، درحالی که روی ‏پای خودش بند نبود و تلوتلو می خورد خطاب به من با لحنی محکم واخم و تخم گفت: «فردا قراراست یاری خان و کس و کارش بییند اینجا. مثل آدم رفتار می کنی. وای به روزگارت اگر دوباره بازی دربیاوری.»
بی آنکه حرفی بزنم فقط با غصه نگاهش کردم. هرچه فکرکردم چه کنم عقلم به جایی نرسید. در دل آرزو می کردم ای کاش می تو انستم به نحوی فرخ را ببینم و ازاوکمک بخواهم، اما بدبختانه نه از او نشانی داشتم و نه اینکه می توانستم پا از خانه بیرون بگذارم. بعد از فرار نازآفرین به دستور پدرم نه من و نه تاجماه خانم حق نداشتیم از خانه بیرون برویم. پدرم قفل در خانه را عوض کر‏ده بود و روزها هم کلون در را با قفل و زنجیر می بست.
‏فردای آن روز باز سروکله یاری خان و همراهانش پیدا شد. این بار تاج طلا خانم برخلاف دفعه قبل که برای من زبان می ریخت حسابی خودش را گرفته بود. نه او، بقیه هم صد درجه بدتر از او برای من قیافه گرفته بودند. خاله یاری خان که عینهو بخت النصر به من نگاه می کرد. موقع حرف زدن به عمد به سرودست وگردنش قرمی داد تا النگو وگوشواره های بلندی را که به خودش آویزان کرده بود به رخ من بکشد.
‏آن روز به دستور تاج طلا خانم همگی دورو برم جمع شدند و امتحانم کردند. صحنه نمایش مسخره ای بود که بازی در آن برایم اجباری بود.تاج طلا خانم برای امتحان اول از موهایم شروع کرد. انگشتان حنا بسته وخشنش را درخرمن موهایم فرو برد وگیره ای را که به آن بسته بودم ازسرم باز کرد. بعد موهای انبوه و بلندم را که یادآور ظلمت شبهای یلدا بود باز کرد و دسته دسته امتحان کرد که مبادا عاریه باشد. بعد از موهایم نوبت انگشتان پاهایم بود. برای آنکه مبادا شش انگشتی باشم به امر تاج طلا خانم جورابهایم را کندم تا او انگشتان پاهایم را وارسی کند. همه نمایش، داستان محکومیت من بود. درمانده و مستاصل زیر دست او نشسته بودم. صورتم بستر اشکهایی بود که ناامیدانه و بی پروا از چشمان درشت و آسمانی رنگم فرو می غلتید و از گونه های سرازیر می شد. درست مثل کنیزکی زیبا که پیش از خریداری اندام او را بررسی می کنند، آنان هم با من چنین معامله کردند. پس از مطمئن شدن از همه چیز قرار عقدکنان را برای روز جمعه گذاشتند.
خوب یادم است که آن شب از فکر و خیال این بدبختی که به سرم می آمد تا خود صبح نخوابیدم. آن شب بی آنکه چراغی روشن کنم ، کلافه و مضطرب در تاریکی نشستم و به بازی جدید که سرنوشت با من آغاز نموده بود اندیشیدم. هرچه فکر کردم پدرم مرا به چه کمال این مردم جاهل و لااُبالی می خواهد بفروشید سر در نمی آوردم.
فردای آن روز توی مطبخ بود. برای آنکه سر خودم را گرم کنم بیهوده وقت گذرانی می کردم که ناگهان صدای سرفه و بعد صدای گیرا و خوش آهنگ فرخ به گوشم خورد. صدا از دهلیز بالای سقف می آمد. زیر سقف دهلیز قاب پنجره ماننده بود که در زمستانها آن را با چیزی مثل دم کنی می بستند تا سرما به داخل نیاید و تابستانها آن را باز می کردند. همیشه نور شیری رنگ ملایمی از این قاب درون مطبخ می تابید و روزها آنجا را روشن می کرد. اول که صدای او را شنیدم مردد بودم. بعد وقتی بلندتر صدایم زد دیگر مطمئن شدم. از آنجا پرسید:« پری خودت هستی؟»
با خوشحالی سر بلند کردم و گفتم:«آره ، خودم هستم»
با عجله گفت:« می توانی یک دقیقه بیایی دم در.»
با دلواپسی گفتم:« نه ، ممکن نیست . تو هم از اینجا برو»
با نارحتی گفت:« بروم؟ پس مهر و محبتت کو؟ من این همه راه آمده ام که تو را ببینم.»