چند روزی گذشت که دوباره سروکله پدرم پیدا شد. مطابق معمول آن روز هم مست بود. همین که چشمش به تاجماه خانم افتاد لگد محکمی به او زد وگفت: «تا چند وقت می خوای عین جنازه توی رختخواب بیفتی؟ پاشو جمع کن ببینم.»
‏آن روز تاجماه خانم بی اهمیت به لگدی که خورده بود فقط او را نگاه کرد، اما وقتی پدرم رفت، لحاف را کشید روی صورتش و زد زیر گریه. فردای آن روز همین که سر وکله پدرم پیدا شد، تاجماه خانم با وجود ضعفی که داشت از ترس پدرم ناچار از جا بلند شد و باز روز از نو و روزی از نو.
‏یک سال دیگرگذشت. یک سالی که سراسر درد و رنج و بدبختی بود. هنوز مدت زمان زیادی از آمدن نازآفرین به آنجا نگذشته بود که او هم تازگی اش را برای پدرم از دست داد و به جمع از نظرافتاده های عمارت اندرونی ملحق شد. به دستور پدرم عمو کرامت یکی از اتاقهای دم دستی عمارت را برای او باگلیمی فرش کرد و فقط یک دست رختخواب برای خوابیدن به او داد. با ورود نازآفرین به عمارت اندرونی جنگ پنهانی بین تاجماه خانم و او شروع شد. البته از حق نگذرم نازآفرین فقط از خودش دفاع می کرد، ولی بدبختی آن بود که قربانی این جنگ اکثر اوقات من بودم. تاجماه خانم یک دستورمی داد و نازآفرین یک دستور دیگر. شده بود لج و لجبازی، به خصوص تاجماه خانم که مقصود اصلی اش از امر و نهی کردن به من نشان دادن حضور پرقدرتش به رقیب بود. خلاصه همه در آن خانه شده بودند بلای جان من، جز پری سیما که دلم فقط به او خوش بود و دیگر مدرسه می رفت. آن روزها خودم او را به مدرسه می بردم و می آوردم. هر روزصبح خودم موهایش را برایش شانه می زدم و می بافتم. رسیدگی به درس و مشقش را هم خودم انجام می دادم. انگار که دختر خودم باشد همه کارهایش با من بود.

روزها از پی هم می گذشتند. حالا دیگر برای خودم دوشیزه خانمی چهارده ساله شده بودم. بلندی قامت و تناسب اندامم شانزده ساله نشانم می داد. هر بارکه خودم را در آینه تماشا می کردم از دیدن زیبایی ام خودم حظ می کردم. صورتم به شادابی و طراوت غنچه های گل حیاط اندرونیمان بود و چشمان درشت و آبی رنگم هم رنگ آسمان. چشمانی که دل ازدیدن آن مسحور می شد. صورتی گرد داشتم و ابروهایی کمانی، همین طور گیسوانی انبوه و لخت به رنگ شبق. بلندی قد واندام موزونم را ازپدرم به ارث برده بودم و خوشگلی ام را از مادرم. دستانم به قدری قشنگ بود که حتی پدرم که اغلب به من توجه نداشت، دستانم را در دست می گرفت و در حالی که با نگاه تحسینگری به آنها خیره می شد خطاب به نامادری ام می گفت من این همه دست زن دیده ام، اما به این زیبایی ندیده ام. این دستها نهایت هنرپروردگاراست. هربار که پدرم با تمام اخلاقهای بدش از من تعریف می کرد حس نخوت و رضایتی به من دست می داد که بی اختیارتا آخر آن روز چندبار می رفتم جلوی آینه و خودم را تماشا می کردم.
‏وظیفه بردن و آوردن پری سیما از مدرسه با من بود. خوب به یاد دارم اواسط همان سال دختری را در آن مدرسه ثبت نام کردند که گفته می شد تنها نوه شازده والامقام است. در آن زمان شازده والامقام تنها شخصی بود که در محله وزیر برای خودش اتومبیل شخصی و شوفر و دم و دستگاه داشت. هرروز صبح نوه اش، شعله، را نوکری که در خانه شان خدمت می کرد می برد و می آورد. نوه شازده والامقام با آنکه دو سالی از پری سیما کوچک تر بود، اما او خیلی حسرتش را می خورد و همیشه ازاو برای من می گفت. از اینکه پدرش عالیجناب سالارخان والامقام سرهنگ است، ازاینکه خودش را تافته جدا بافته می داند، ازاینکه از مدیر تا فراش مدرسه چطور قربان و صدقه اش می روند، از روپوش آهار خورده اش که بوی نشاسته می داد و همین طورازکفشهای ورنی اش که جرق جرق صدا می کرد و ازکیفش که پراز کتابچه های نو و مدادهای رنگی بود همیشه تعریف می کرد. هربارکه پری سیما با حسرت از او برایم تعریف می کرد برای آنکه مبادا غصه بخورد درحالی که گونه های رنگ پریده اش را با دست نوازش می کردم به او می گفتم خوب درس خواندن به این چیزها نیست. آن طفلک هم همیشه سعی خودش را می کرد و برای همین همیشه شاگرد اول بود.
‏یکی از همان روزها که منتظر پری سیما مقابل درمدرسه ایستاده بودم ،اتومبیل اشرافی شازده والامقام که آن طرف خیابان توقف کرده بود توجه مرا به خود جلب کرد. مرد جوانی جلوی اتومبیل لم داده بود وکلاه پهلوی بر سر داشت. مثل آن بود که کلافه چیزی باشد با انگشتان دستش به فرمان ضرب گرفته بود. چند روزی بود که او را دم مدرسه می دیدم. همیشه سر ساعت مقرر با اتومبیل دنبال نوه شازده والامقام می آمد. در آن چند روزتا زمانی که منتظر بود تا زنگ مدرسه به صدا درآید گاهی برمی گشت و به من نگاه می کرد. نگاهش مثل نسیم صبح روی پوستم می ماند. هربارکه درگیر نگاهش می شدم فوری رویم را برمی گرداندم. آن روزهم همین طور بود. با آنکه به ظاهر توجه اش به نقطه دیگری بود، اما زیرچشمی مرا زیر نظرداشت.همان طور که با کنجکاوی او را می پاییدم دیدم که از اتومبیل پیاده شد وبه این طرف خیابان آمد. تا رسید مقابل من با صدای رسایی پرسید:«سر کارخانم، شما می دانید مدرسه کی تعطیل می شود؟»
‏تحت تاثیر لحن رسمی وگیرایی کلام او که مرا سرکار خانم خطاب کرده بود بی اختیار سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. در یک آن نگاه خیره و تحسین گر او نگاه مرا بی اختیار ثابت نگه داشت. هیکلی مردانه و چشمانی سیاه و مهربان داشت. درحالی که کمی دستپاچه شده بودم سرم را پایین انداختم و با تردید برسیدم: «با من هستید؟»
‏مثل آنکه از پرسش من خنده اش گرفته باشد با لبخند پاسخ داد: «بله، مگر به جز شما کس دیگری هم اینجا هست؟»
‏درحالی که از پرسش خود شرمنده شده بودم خودم را جمع و جور کردم وگفتم: «سه چهار دقیقه بیشتر نمانده است. همیشه سرساعت دوازده و نیم مدرسه تعطیل می شود»
‏هنوز این حرف از دهان من خارج نشده بود که زنگ مدرسه به صدا درآمد و در یک آن جلوی در مدرسه شلوغ شد. مرد جوان هم چنان که به انتظار نوه شازده والامقام ایستاده بود، با چشمان درشت و سیاهش به من خیره شد.بیش از این طاقت ایستادن مقابل او را نداشتم که خریدرانه مرا برانداز می کرد. به محض آنکه پری سیما آمد دست او را گرفتم و با عجله به خانه برگشتم.
آن روز هم هنوز پای من و خواهرم به خانه نرسیده بود که با جار و جنجال تازه ای مواجه شدیم. این بار پدرم شلاق را کشیده بود به تن نازآفرین و آن بدبخت را طوری کتک می زد که صدای ضجه اش تا هفت خانه آن طرف تر هم شنیده می شد.

‏نه من، نه پری سیما که وحشتزده به من چسبیده بود و نه حتی تاجماه خانم جرات نداشتیم به قصد پا درمیانی جلو برویم. تا اینکه بازعمو کرامت از راه رسید و جلو دست پدرم را گرفت و او را از آنجا دور کرد. آن وقت تاجماه خانم و من که تا آن لحظه درمانده و مستاصل ایستاده بودیم سراغ نازآفرین رفتیم و او را کشان کشان به عمارت بردیم و برایش رختخواب پهن کردیم. بیچاره نازآفرین از ظهر تا خود شب بی هوش و گوش در رختخواب افتاد و همه اش از درد ناله می کرد.
‏آن شب، پس از آنکه به زحمت چشمهایش را بازکرد و ما را دید که بالای سرش نشسته بوایم زد زیر گریه. بعد کم کم شروع کرد و داستان زندگی خودش را برای ما تعریف کرد. آن بیچاره هم مثل من مادر نداشت، اما هفت خواهر و برادر قد و نیم قد کوچک تر از خودش داشت که با پدرش در ده زندگی می کردند. آن طور که خودش می گفت پدرم او را پای طلب برداشته بود. به چند؟ به صد و پنجاه تومان پول سفته ای که پدرش نتوانسته بود از پس پرداخت آن برآید. آن روز وقتی نازآفرین برای ما گفت که در این یک سال و اندی که به آنجا آمده بود پدرم او را وادار می کرده کنارش بنشیند و وافور دهانش بگذارد، از اینکه دختر چنین پدری هستم هم از او و هم از تاجماه خانم شرمنده شدم. آن طور که نازآفرین گفت کتک خوردن آن روزش هم به خاطر یک بست تریاک بود که از دستش در آتش افتاده و سوخته بود.
‏وقتی تاجماه خانم درد دلهای نازآفرین را شنید چون خودش هم در وضعیت مشابه او به خانه پدرم آمده بود از همان روز با او مهربان تر شد. حال دیگر آن بکش و واکشهای سابق بین آن دو نبود. پدرم هربار که به عمارت اندرونی می آمد و می دید آن درگیریهای سابق دیگرنیست با ‏تعجب به آن دو نگاه می کرد.