به بچه هایی که ناخنهایشان بلند یا یقه روپوشی اُرمکشان چرک بود پس گردنی می زد و آنها را مجبور می کرد روی یک پا بایستند و دستهایشان را بالای سرشان نگه دارند، اما مرا به خاطر تمیز بودن و شاگرد اول بودنم همیشه تشویق می کرد. در مدرسه دوستی داشتم که دختر خیلی مهربانی بود. ولی مسلمان نبود. اسمش کارولین بود. او تنها دوستی بود که در مدرسه داشتم با آنکه ازنظر درسی شاگرد موفقی بودم، اما دخترها مثل آنکه از طرف پدر ومادرهایشان منع شده باشند با من دوستی نمی کردند. با کارولین هم به خاطر آنکه مسلمان نبود دوست نمی شدند. ما دو نفر به خاطر موقعیت خاصی که در مدرسه داشتیم خیلی زود با هم صمیمی شدیم.
‏پدرکارولین سر چهار راه مختاری مغازه دو دهنه آبجوفروشی دا شت. علاوه برآن یک گاراژ بزرگ هم داشت. روی هم رفته وضع مالیشان خوب بود. اوایل فکر می کردم او از من خوشبخت تر است، اما بعدها که با هم صمیمی تر شدیم فهمیدم آن طورها هم که فکر می کردم نیست. آخر یک روز خود کارولین همه چیز را برایم تعریف می کرد. او هم مثل من وقتی خیلی کوچک بوده مادرش را از دست داده و پدرش با زن دیگری ازدواج کرده بود. نامادری کارولین زن بد اخلاق و حسودی بود که او را اذیت می کرد. من هم کم وبیش از زندگی خودم برای کارولین گفته بودم و همین باعث محکم تر شدن دوستی ما شده بود. حالا آن قدر با هم صمیمی شده بودیم که اغلب بچه ها با آنکه حاضر به دوستی با ما نبودند، اما به دوستی ماحسودیشان می شد. این دوستی تا کلاس چهارم هم ادامه داشت. تا اینکه یک روز بهانه ای سبب شد تا رابطه این دوستی گسسته و من بخت برگشته از درس و مدرسه محروم شوم.
خوب یادم است آن روزکارولین به خاطر کتک سختی که از نامادریش خورده شاکی بود. آن روزکارولین بعدازمشورت با من تصمیم گرفت دو نفری با هم به گاراژ پدرش برویم و از دست نامادریش به او شکایت کنیم. من هم ازبس که دلم به حال اوسوخته بود این کاررا کردم.گاراژی که متعلق به پدرکارولین بود خیلی دور از مدرسه بود. یک تعمیر گاه بزرگ بود که در آن انواع و اقسام مغازه وجود داشت. از مکانیکی گرفته تا تراشکاری و صافکاری و رنگ کاری. خوب یادم است آن روز از بخت بد کارولین پدرش درگاراژنبود. تا از آنجا به خانه برگردم خیلی دیر شد و سر بند همین قضیه دیر آمدن از پدرم کتک سختی خوردم. آن روز پدرم درحالی که به مادر بیچاره ام که دیگر دستش از دنیا کوتاه بود بد و بیراه می گفت، با هرچه دم دستش بود آن قدر مرا زد تا اینکه عاقبت عمو کرامت آمد و خودش را میان اند اخت و مرا از زیر مشت و لگد او خلاص کرد. از فردای آن روز دیگر رفتن به مدرسه برای من غدغن شد. بعد از آن هرچه به پدرم التماس کردم که اجازه بدهد به مدرسه بروم فایده نداشت.گفت که دیگر اجازه نخواهد داد و همین سه چهار سالی هم که درس خواندی از سرت زیادی است.
‏ناچاردر خانه نشستم وکارهای سنگین را انجام دادم. در آن روزها تنها دلخوشی من خواهرم پری سیما بود که بی نهایت دوستش داشتم. هرروز لباسهایش را عوض می کردم و موهای نرم و لطیفش را که پیچ و تاب قشنگی داشت برایش شانه می زدم. از بس به او رسیده بودم حسابی تپل مپل شده بود. در باغچه حیاط اندرونی چند گلدان بزرگ شاه پسند و یاس وسوسن داشتیم.گلها را می چیدم و نخ می کردم و مثل تاج روی سر پری سیما می گذاشتم.گاهی هم گلبرگهای گل شمعدانی را روی لبهایش می چسباندم و با همین گلها برایش گردنبند و النگو درست می کردم. درست مثل فرشته ها زیبا می شد. آن وقت درحالی که از دیدنش حظ می کردم برایش دست می زدم و می خواندم : «نازپَری، وَر نپری.»
انگار همین دیروز بود. پری سیما همان طور که مرا در این حالت نگاه می کرد ذوق زده می شد و خودش را می انداخت تو بغلم و من محکم می بوسیدمش. پری سیما دوست داشتنی ترین کسی بود که در این دنیا داشتم. پدرم هیچ توجهی به من و پری سیما نداشت. اکثر شبها دست چند نفر از یار غارهای خودش را می گرفت و می آورد به عمارت بیرونی و تا صبح به خوشگذرانی سرگرم می شد. بعضی شبها صدای خنده های مستانه پدرم را با مهمانانش می شنیدم. یک نفر بود به نام یاری خان که بند و بساط خو ش گذرانی پدرم را او جور می کرد. صدای خوشی هم داشت. شبهایی که او می آمد مجلس بزم پدرم گرم تر می شم.گاهی که او می خواند بقیه هم با او دم می گرفتند. از بس آن ترانه ها را شنیده بودم دیگر ملکه ذهنم شده بود و گاهی که تنها بودم و دلم می گرفت زیر لب با خودم زمزمه می کردم. تاجماه خانم اگر آن دور وبر بود و صدای مرا می شنید می زد توی ذوقم. هنوز صد ایش درگوشم است که می گفت: «‏والله قباحت دارد.»
‏باز صد رحمت به اوکه همین اندازه توجه را داشت، والا اگر به پدرم بود که انگار نه انگار من و پری سیما پاره های تنش هستیم. دریغ از یک دست نوازشی، دریغ از یک کلام حرف محبت آمیز، حتی به اندازه یکی از هفتاد هشتاد کبوتری که نگه می داشت هم به من و پری سیما توجه نداشت.
‏پدرم کبوترهایش را در قفسی روی بام عمارت بیرونی نگه می داشت. غروب که می شد می رفت روی پشت بام و پَرشان می داد. شاید باورتان نشود، اما از بس که از پدرم بی محبتی دیده بودم به خاطر توجهی که به کبوترها داشت به آنها حسودیم می شد. پدرم تک تک کبوترهایش را به اسم صدا می زد و باهاشان حرف می زد وگاهی می کردشان توی یقه لباده اش . نه من ، تاجماه خانم هم نسبت به این کبوترها حساسیت پیدا کرده بود . می گفت کبوتر های آقات هم مثل خودش تریاکی هستند.


‏پری سیما دیگر شش ساله شده بود که باز تاجماه خانم حامله شد. یادم می آید که هفت ماهش داشت تمام می شد که یک روز عصر پدرم عمو کرامت را فرستاد به عمارت اندرونی. عمو کرامت از طرف پدرم برای تاجماه خانم پیغام آورد که امشب شام میهمان داریم. پدرم اکثر شبها زود تر از نیمه شب به خانه نمی آمد، اما آن شب سر شب بودکه به خانه برگشته بود. یک دختر خیلی جوان هم که شاید سه چهار سالی بزرگ تر از من بود و لباس و چارقد گلی اش نشان می داد باید از دهات آمده باشد همراهش بود. با آن سن کم و با آنکه می توانستم رابطه بین پدرم و آن دختر سفید و خوشگل را حدس بزنم، اما باز از دیدن او که جای دختر پدرم بود خیلی تعجب کردم. پدرم هنوز از راه نرسیده من و پری سیما را که در باغ مشغول بازی بودیم به صدای بلند صدا زد و با اشاره دست از ما خواست جلو برویم. من هم دست پری سیما را که مثل همیشه دنبالم ریسه بود گرفتم و با کنجکاوی جلو رفتم. پدرم وقتی دید هر دوی ما با تعجب به او و آن دختر جوان نگاه می کنیم به آن دختر جوان اشاره کرد وگفت: «این نازآفرین، مادر جدید شماست.»
‏بعد پدرم با صدای بلند تاجماه خانم را صدا زد. آن بیچاره هم بی خبرازهمه جا دوان دوان خودش را رساند. با اشاره پدرم، نازآفرین جلو آمد و به تاجماه خانم سلام کرد. تاجماه خانم بی آنکه جواب سلام او را بدهد درحالی که با تعجب سرتا پای او را براندازمی کرد گفت: «خانم کی باشند؟»
‏پدرم مثل آنکه حرف نا بجایی شنیده باشد با اَخم به نازآفرین اشاره کرد وگفت: «مِن بعد خانم اینه.»
‏تاجماه خانم که تا آن لحظه مات وگیج نازآفرین را نگاه می کرد با شنیدن این حرف حسابی جا خورد، اما از آنجایی که جرات نداشت به پدرم چیزی بگوید نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن. من و خواهرم پری سیما همان طور که گوشه ای ایستاده بودیم و تماشا می کردیم ازگریه تاجماه خانم اشک به چشمانمان آمد. طفلک خواهرم پری سیما که مثل من بغض کرده بود. برای آنکه مادرش را آرام کند به طرف او رفت تا بغلش کند. تاجماه خانم در آن لحظه به قدری از دست پدرم عصبی بود که نتوانست خودش را آرام کند و پری سیما را هل داد عقب و او نقش زمین شد. من که دلم برای پری سیما سوخته بود رفتم جلو و بلندش کردم. داشتم نوازشش می کردم که یک مرتبه صدای نعره پدرم بلند شد. شلاق را کشید و افتاد به جان تاجماه خانم. آن چنان او را زد که صدای ضجه اش تا هفت خانه آن طرف تر هم می رفت. شاید پدرم به این طریق می خواست از نازآفرین هم زهرچشم بگیرد. آن روز پدرم آن چنان تاجماه خانم را زیر مشت و لگد و شلاق گرفت که خون از سر و رویشی جاری شد. من و پری سیما هم که سعی داشتیم خودمان را به نحوی سپر بلای تاجماه خانم کنیم از ضربه هایی که پدرم به آن بیچاره می زد بی نصیب نماندیم تا اینکه عمو کرامت با شنیدن این سر و صداها دوان دوان خودش را رساند آنجا و جلوی دست پدرم را گرفت. با رفتن پدرم و نازآفرین من و پری سیما بالای سر تاجماه خانم نشستیم و با او اشک ریختیم. تاجماه خانم از درد آن چنان گریه می کرد که دل سنگ به حالش آب می شد. عمو کرامت که وخامت حال او را دید ‏همان شبانه قابله پیری را که می شناخت بالای سرش آورد. نیمه های همان شب بود که تاجماه خانم بر اثر ضربه های مشت و لگدی که خورده بود بچه اش را سقط کرد و تا آخر عمر هم دیگر بچه دار نشد.
‏بچه تاجماه خانم یک پسر بود، یک یسرکامل. وقتی عصر کرامت جنازه `او را نشان پدرم داد بی آنکه حتی نیم نگاهی به آن طفل معصوم بیندارد از عموکرامت خواست درانتهای باغ چالش کند. نمی دانم در دلش عاطفه ای بود یا نه . از همان روز تا کنون خیلی به این موضوع فکر کرده ام که او چه جور آدمی بود. عاقبت هم نفهمیدم . بیچاره تاجماه خانم تا چند روز بی هوش و گوش در رختخواب افتاده بود و از فرط غصه درست حسابی لب به غذا نیم زد. در آن چند روز آشپزی هم افتاده بود گردن من. عاقبت پس از چند روز تاجماه خانم با اصرار من شروع به غذا خوردن کرد.