«من همیشه تحقیر شدم؛ میخواستم و میخواهم کارم را ادامه بدهم اما امکاناش را ندارم. هرکسی میخواهد شرح حال خودش را بنویسد، به محلی میرود که آرامش داشته باشد. اما من تا بهحال دهبار اثاثکشی کردهام.
وقتی خسته میشوم، وقتی لجام میگیرد، میگویم میخواهم سبزیفروش بشوم.
پدر و مادرم کارهای مرا مسخره میکردند؛ وقتی کتابهایم چاپ شد آن را برای پدر و مادرم فرستادم. مادرم به خواهرم گفته بود "آنها را بخوان ببینم چه نوشته است"، اما پدرم برایم نوشت که "دیگر این کتابها را برایم نفرست. اینها کتابهای دنیایی هستند و ما باید به فکر آخرتمان باشیم".»
«یکروز با پسر یکی از این حاجیها دعوا کردیم و همدیگر را زدیم... {بعد، پدر آن پسر شکایت مهدی را به پدرش میآورد و پدر هم کتک مفصلی به او میزند} .. هم از پسرحاجی کتک خورده بودم و هم پدرم مرا کتک زد و دعوا کرد. این بود که کمرو شدم و ترسو شدم.
اصلا زندگی من همه در این تلخی و تنهایی گذشته است. هیچچیز خوشی در زندگی ندیدم. با مردم رفتوآمد نداشتیم. هرگز یاد ندارم کسی در خانهء ما میهمان باشد. {.....} هرگز ما خانهء کسی میهمان نشدیم. اصلا زندگی را یاد نگرفتم...»
«یادم نمیآید پدرم یا مادرم مرا بوسیده باشند»
بالاخره «افسانهء ۱۳۰۰» هم تمام شد و قصهء تنهایی تلخ «بچهء آدم» به سر رسید. اگر در «افسانهء ۱۹۰۰» تورناتوره، تنهایی «لمون ۱۹۰۰» با انفجار کشتی به پایان رسید، اینجا مانده است یک صبح شنبه، که جمع میشوند و میشویم مقابل ساختمان «خبرگزاری قرآنی ایران (ایکنا)» و پایان یکعمر تنهایی ِ مردی را میبینیم که به قول خودش از عذابی که کشید، حسرتها داشت.
«روز دوم خمسه مسترقه سال ۱۳۰۰ شمسی به دنیا آمدم. سهروز بعدش سال ۱۳۰۱ شروع شد.»
نُه یا ده سال داشتم فکر میکنم که برای اولینبار، خودم برای خودم کتاب میخریدم. اولین خرید من در آنروز بهاری، «خالخالی و اسب سفید» بود و یک کتاب زردرنگ، که مجلدی بود از یک مجموعه؛ «قصههای تازه از کتابهای کهن».
داستان «خیر و شر»، خصوصا وقتیکه اعرابگذاری کامل نداشت و من «دختر ِ کُرد» را «دختر ِ کَرد» میخواندم، اولین مواجههء جدیام با دنیایی بود که دوست داشتم. بیاغراق، بارها و بارها این کتاب را خواندم و هربار فکر میکردم که «پس میشود که از تنهایی فرار کرد با خیالات و تصور ِ دنیای جابلقا و جابلسا».
من بابت آنروزها به «مهدی آذریزدی» و آن نقاشی که طرحهای سیاه و سفید کتاب را کشیده بود {«تجویدی»؟} مدیون ام.
خبر مرگ آذر، از آنرو که این سالها را در بیماری و بستر گذراند، چندآن دور از ذهن و ناگهان نبود. اما خب، اگر پدرت هم در این وضع باشد و بمیرد، باز هم چیزی از تلخی ِ خبر کم نمیشود.
مهدی آذریزدی، مردی که صبح پنجشنبه ۱۸ تیرماه ۱۳۸۸ در بیمارستان آتیه در تهران درگذشت، بخشی از کودکی چند نسل از ایرانیان است. چندنفر مثلا «قصههای خوب برای بچههای خوب» را نخوانده یا ندیده یا حداقل ناماش را نشنیدهاند؟ چندنفر با خواندن ِ بازنویسیها و بازآفرینیهای آذریزدی، با ادبیات ایران برای اولینبار- و برخی برای آخرینبار - روبهرو شدهاند؟
اگرچه وی «تذکرهء شعرای معاصر{۲ جلد}» را با همکاری مرحوم «طهوری» مدیر انتشارات طهوری و با اسم مستعار «سید عبدالحمید خلخالی» نوشته و منتشر کرده، اگرچه «فرهنگ عامیانهء یزد» گردآوری کرده است و اگرچه «مثنوی معنوی» را بعد از وفات مرحوم «فروزانفر» تصحیح کرده {که سالها بعد و در سال ۱۳۷۱ به همت انتشارات پژوهش منتشر شد و خودش آن را «غلطگیری چاپهای دیگر» میداند}، اگرچه در سال ۱۳۳۳ کتاب «خودآموز عکاسی» با امضای «صریح» نوشت و منتشر کرد و بعدها فهمید که «این توضیحات غلط بوده است و کسانی که عکس میگرفتند و بر اساس این توضیحات داروی ظهور و چاپ درست میکردند، تمام عکسهایشان خراب میشده است!»، و اگرچه او «دستور طباخی و خانهداری» هم را با امضای «انجمن خانه و خانهداری» نوشت به سفارش «عبدالرحیم جعفری» که در سال ۱۳۲۸ توسط انتشارات امیر کبیر منتشر شد و «خودآموز مقدماتی شطرنج» را نوشت که در سال ۱۳۳۳ منتشر شد، اما بسیاری او را با نام مجموعههای «قصههای خوب برای بچههای خوب» و «قصههای تازه از کتابهای کهن» به یاد دارند.
آذریزدی، که خود ِ بچههای فرهنگی یزد «آذر» خطاباش میکردند، مهمترین، جدیترین و اثرگذارترین کسی بود که پیشگام بازنویسی و بازآفرینی قصههای کهن و ادبیات دیروز برای کودکان امروز شد.
از کارگری این و آن شروع کرد و به شاگردی بنایی رسید. از آنجا به کارگاه جوراببافی کشیده شد و از آنجا بود که صاحب این کارگاه، که به تازگی یک کتابفروشی هم تاسیس کرده بود، آذر را به شاگردی مغازهاش برد. بهقول خودش «دیگر گمان میكردم به بهشت رسیدهام. تولد دوباره و كتاب خواندن من شروع شد.» آذریزدی در هماین کتابفروشی بود که به بهشتاش رسید و شد آنچه میبینم و میخوانیم.
شعرهایی هم سرود و منتشر کرد، و نمونهخوانی بسیاری از کتابهای امیر کبیر را انجام داد. شرح زندگی و مشاغلاش را، از کار در عکاسی تا نمونهخوانی کتاب و مجله، خود در زندگینامهاش نوشته و در هماین اینترنت هم در دسترس است. در انتشارات امیرکبیر، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، روزنامهء اطلاعات و .. کار کرده است.
در جوانی هواخواه حزب توده بوده، اما هرگز به آن معنا که دیگر نویسندگان و هنرمندان به سیاست کشیده شدند، آلودهء این فضا نشد. بعدها هم بهکلی دوری کرد از این فضا و ترجیح داد به تنهاییاش در رفت و آمد بین تهران و یزد ادامه بدهد.
جوانیاش را با سلام و علیک با بسیاری گذراند که خاطراتی هم از آنها دارد. با احسان یارشاطر و جلال آل احمد حشر و نشر داشت. با محمدعلی اسلامی ندوشن، با ناشران قدیمی تهران و با کی و کی.. ولی همیشه خود را «تنها» توصیف کرده و بیدوست.
در دههء سی که هنوز چیزی به نام «بازنویسی» جا نهافتاده بود، کارش را شروع کرد: «قصههای خوب برای بچههای خوب». مجموعهای چند جلدی که شاید نامشان برای کودکان چند نسل از نام خود آذریزدی مشهورتر باشد.
گرچه در این سالها، کمکم دیگرانی نیز وارد این گود شدند و مجموعههای مشابهی را تدوین کردند، اما آثار هیچیک در کنار ارزشهای خود، همآوردی برای کار آذریزدی نشد. «احسان یارشاطر» در سال ۱۳۴۴ «قصههای شاهنامه» و «قصههای ایران باستان» را منتشر كرد و در سالهای بعد، كسانی چون «زهرا خانلری» و «مهرداد بهار»، بازنویسی قصههای كهن را محور كار خود قرار دادند.
از سال ۱۳۳۵ بود که تدوین و انتشار مجموعهء «قصههای خوب برای بچههای خوب» و بعد از آن مجموعهء «قصههای تازه از کتابهای کهن» را آغاز کرد. انتشار مجموعهء اول از سال ۱۳۳۵ به همت انتشارات امیرکبیر آغاز و با انتشار جلد هشتم آن در سال ۱۳۶۲ متوقف ماند. مجموعهء دوم نیز در ده جلد از سال ۱۳۴۴ تا ۱۳۵۱ توسط انتشارات اشرفی منتشر شد. {دو جلد از مجموعهء اول نیز قرار بود بهزودی تدوین و منتشر شود؛ در دیدار مصطفی رحماندوست مسوول واحد کتابهای کودک انتشارات امیرکبیر با آذریزدی در سال گذشته، او قول داد که اگر بیماری امان بدهد، این دو جلد را نیز تحویل داده و مجموعه را کامل کند؛ که امروز دیگر میشود گفت نشد! حیف.}
کتاب «قصههای سندبادنامه و قابوسنامه» {انتشار در ۱۳۴۱} از مجموعهء «قصههای خوب برای بچههای خوب» جایزهء «یونسکو» را در آنسالها دریافت کرد. از این مجموعه، «قصههای مثنوی معنوی» {۱۳۴۳} و «قصههای قرآن» {۱۳۴۴} جایزهء کتاب سال «شورای کتاب کودک» را کسب کردند.
پنج جلد از این مجموعه و یک جلد از مجموعهء دوم نیز توانستند جایزهء کتاب سال سلطنتی را دریافت کنند.
کتاب «بچهء آدم» {۱۳۴۵} از مجموعهء «قصههای تازه از کتابهای کهن» کتاب سال برگزیده «شورای کتاب کودک» شد.
در ابتدای راه، نوشتههاش را به انتشارات امیرکبیر برد. تردید داشت که در میان آنهمه «دکتر و استاد» آیا جایی برای این کتابفروش شهرستانی وجود دارد یا خیر؟
اولین سری از این نوشتهها را که به دست بررسان و جعفری ِ امیر کبیر داد، پیغام رسید که «به فلانی بگویید کارش خوب است و ادامه دهد». از اینجا بود که روزگار، مردی را به خود دید که با آروزهای کودکانهاش، با صفای قلبی و مهربانیاش توانست بهسرعت خود را در کنار نامهای بزرگ به ثبت برساند. مردی که به قول خودش بهخاطر کودکی سراسر تلخیاش، «عُقدهء کتاب» داشت.
در بررسی و تحلیل آثار «بازنویسی و بازآفرینی»، ناگزیر باید با کلیشههایی غیرخلاقانه به سراغ تحلیل قدرت و ضعف آفرینش اثر رفت. چراکه مثلا مولف این آثار، در بهترین حالت، نیمی از کار را انجام داده. {هرچند در مورد «بازآفرینی» گاهی سهم ِ بازآفرین بیش از اینها است}
با اینحال، اتفاقا دلیل توفیق آثار آذریزدی، دقیقا به حضور خود ِ او در این آثار بازمیگردد. اثبات این «حضور» در اثری که چندآن هم «خلاقانه» نیاست و دارد «مواد خام و پختهء دیگر»ی را «بازمیآفریند»، کمی سخت است. اما اگر مثلا تمام آثار مهدی آذریزدی را یکجا بخوانیم، و مهمتر از آن، چند گفتوگوی مفصل از او را نیز خوانده باشیم، به نکتهای میرسیم: تاثیر زندگی وی در آثارش؛ اتفاقی که اگر در نوشتن یک «رمان» ناگزیر است، در بازآفرینی و بازنویسی ضرورتی ندارد.
آذریزدی، کودکی تلخ و سراسر اندوهی داشته است. چند سطر آغازین هماین نوشته، که نقل قولهایی از او است، موید این نکته است. در بسیاری از نوشتهها و مصاحبههاش نیز به این نکته تاکید کرده است که «نوشتههاش، حاصل کودکی تلخاش بوده».
در جایی میگوید:
«من در کتابهایم نمیخواستم خودنمایی کنم. من نه اهل فن بودم نه تئوریدان و آشنا با قوانین داستاننویسی. نمیدانستم {در داستان کودکان} کسی نباید دانای کل باشد و نباید در داستان مستقیما نصیحت کرد. اتفاقا خلاف آن فکر میکردم {.....} من دلم میخواست اگر بچهای داشتم که ندارم، برای او این قصه را نقل میکردم و آخر قصه هم به او بگویم که این نتیجه و پیام را دارد {.....} آنچه را که من در کتابهایم نوشتم برای بچههای طبقهء مرفّه ننوشتم؛ مخاطب من، بچههایی مثل خودم بودند.»
و در جایجای گفتوگوهاش از این کودکی تلخ، تلختر یاد میکند. او در تمام عمر، تنها بود. ازدواج نکرد. در جوانی، وقتیکه در «عکاسخانهء طاووس» در میدان راهآهن کار میکرد، اعلامیهای داده بودند برای استخدام یک شاگرد. پسر هشتنُهسالهای میآید برای کار. اول قبول نمیکند. بعد که شریکاش پسرک را درحال گریه بیرون مغازه میبیند و به داخل میآورد، آذریزدی او را به شاگردی و بعد، به فرزندخواندگی میپذیرد. {که باید هماین «محمد صبوری» باشد که خبر مراسم روز تشییع را به ایسنا داده است}
نگاهی جامع به کتابهای آذریزدی، بیانگر چند ویژگی عمده در کار او است:
- تنوع در انتخاب قصهها؛ چه از لحاظ محتوا و نگرش و چه از لحاظ قدمت آثار ادبی ِ مورد استفاده. برای هر سلیقهای، حتی «طبقهء مرّفه»، میتوان کتابی یافت در میان آثار وی.
- پرهیز از سانسور ادبیات کهن و قصههای عامیانه؛ در قصههای بازنویسیشدهء آذریزدی، توجه به «اخلاق» و مسایل «تربیتی» موج میزند. خودش نیز تاکید کرده است که در مواجهه با کودکان، باید به این دو مساله توجه بسیار کرد. اما بسیاری، بهنام «اخلاق» و «تربیت» و ... بخشهایی از ادبیات را راز ِ مگو برای کودکان میدانسته و میدانند. آذریزدی، با درک درست از این وضعیت، آثاری خلق کرد که نه عاشقانههاش رنگ ابتذال دارند و نه آثار حکمیاش خالی از دغدغههای اجتماعی است.
- توجه به تلخیها و روایت بخشهای تراژیک برای کودکان؛ وی از معدود کسانی است که بهشدت برای مخاطب کمسن خود، داشتن ِ تمام وضعیتهای روحی، از جمله غمگین شدن، را قایل است. حتی اینروزها که ادبیات کودک و نوجوان، حرفهایتر شده، هنوز هم هستند کسانی که کودک را تنها یک «روح لطیف» میبینند که نباید از غمها و یاسها و شکستها برای وی گفت و نوشت. در آثار آذریزدی، کم حضور ندارند غصهها و غربتها. {اینجا است که دانستن گذشته و زندگی مولف، شاید در درک چرایی ِ حضور این ویژگی کمک کند}
- زبان سالم و بهروز؛ آذریزدی هم ادبیات کهن و عامیانه را خوب میشناخت، و هم نسبتا به زبان ِ روز خود نزدیک بود. گرچه برخی دُشواریها در بازنویسیهای او دیده میشود، اما باید توجه کرد که او از آغازگران این راه بود، و در زمان خودش، کار بزرگی در نزدیک شدن به زبان و ذهن مخاطب کرده است.
- استخراج و انتقال «پیام اخلاقی» اثر به خوانندگان؛ این ویژگی حتی بدون تاکید خود مولف در گفتوگوهاش، بهراحتی قابل کشف است.
اما از خندههای روزگار است که حتی آذریزدی هم سالها دچار و زخمی سانسور بود!
«داستان "گربهء ناقلا" را که نوشتم، تا چهارسال اجازهء چاپ ندادند، به جهت اینکه گربههای قصه به مرد قصّاب محله لقب "مرد بزرگوار" داده بودند و حاضر نمیشدم که این کلمهء "مرد بزرگوار" را عوض کنم. آنها هم متقابلا مجوز چاپ صادر نمیکردند {...} یکروز موضوع را به آقای مصطفی رحماندوست گقتم و ایشان گفت بهجای این کلمه، "جوانمرد قصّاب" بگذار. و راضی شدم که "مرد بزرگوار"، "جوانمرد قصّاب" شود و بعد آنها اجازهء چاپ دادند و کتاب منتشر شد...»
گرچه چیز عجیبی هم نیاست؛ خواندن آثارش، و توجه به یکی از آخرین گفتوگوهاش در سال گذشته، نکاتی را عیان میکند در چرایی ِ این وضعیت:
«سالهای اول انقلاب تیراژ کتابها به ۲۰۰۰۰ رسیده بود، اما حالا به ۲۰۰۰ و ۱۵۰۰ نسخه رسیده است. به نظر من باید ممیزی به طور کامل برداشته شود تا مردم کتابخوان شوند. این را به آقای عجمین (مدیر کل ارشاد یزد) گفتم و او هم به آقای هرندی (وزیر ارشاد) منتقل کرد. آقای هرندی هم گفت فعلا چنین امکانی وجود ندارد و به جایش برایم تقدیرنامه فرستاد»!
گرچه خود معتقد است که دشمنیهای شخصی عامل اصلی این ماجرا بوده:
«آقای خامنهای در سفر به یزد خیلی به من لطف کردند. گفتند: من کتابهایت را خواندهام و برای فرزندانم هم خریدهام و برایشان خواندهام. چند دقیقهای درباره این کتابها صحبت کردند و احوالپرسی کردند. اما روزنامههای یزد این قسمت از حرفهای ایشان را حذف کردند.
در تهران هم من دشمنانی دارم. کسانی که در کتابهایشان به من فحاشی میکردند؛ کسانی که وقتی در ارشاد بودند مجوز کتابهایم را صادر نکردند. کسانی که در نقدهایشان به من بد میگویند و آرزوی مرگم را دارند. من کسانی را که در نوشتههایشان به من تهمت زدهاند هیچوقت حلال نمیکنم.
وقتی پانزده سال پیش {فلانی!} در وزارت ارشاد یک کتاب مرا ۴ سال توقیف کرد، دیگر چیزی برای چاپ ندادم. من به اعتراض دیگر هیچچیزی چاپ نخواهم کرد. اما خاطراتم را خواهم نوشت. گرچه میدانم اجازه چاپ آن را نخواهند داد.»
روی این حرفها با چهکسی است؟ من که نمیدانم!! اما هنوز هم آثاری هستند که تجدید چاپ میشوند و در حاشیهشان، حرفیهایی مطرح است در مورد آذریزدی.
تبار آذریزدی، زرتشتی بودند. پدر ِ پدرش «رشید» از زرتشتیانی بود که به اسلام گرویده بود. پدرش، مذهبی متعصبی بود که حتی خواندن بسیاری از کتابهای کهن ادبی را گناه میدانست. او همهچیز را در خدمت «آخرت» میخواست و فرزند را پای خواندن مفاتیح و دوری از مثلا دواوین شاعران، بزرگ میکرد. مادرش نیز از خانوادهای متمول بود که در مواجهه با وضعیت پدر، خصوصا وضعیت مالی، همیشه با هم دعوا داشتهاند؛ دعواهایی که آذریزدی از آن به عنوان بدترین خاطرات کودکی ِ تلخ خود یاد میکند.
وی در جوانی آثاری در زمینهء بازنویسی متون مذهبی و روایت دینی بدون ذکر نام خود منتشر کرد. «قصههای پیامبران» منتشرشده در ۱۳۴۱ در چاپ امیری، «یاد عاشورا» منتشرشده در ۱۳۴۵ توسط انتشارات صالح شمیران و .. از آن جمله اند.
آذریزدی سالهای اخیر را در بیماری و کسالت گذراند. بین تهران و یزد در رفتوآمد بود و در هیچجا آرام نداشت. پیرمرد، بهمعنای دقیق کلمه یک «عاصی ِ خسته» بود.
دربارهء او حرفها میشود و چیزها نوشت.. شاید وقت دیگری.
«این کتاب {بازنویسی قصهء «حیّ بن یقظان» به نام «بچهء آدم»} را خیلی دوست دارم. به قسمتهایی از قصه که میرسیدم، مینوشتم و گریه میکردم. در تنهایی خودم و بیکسی و آوارگی بچهء آدم، نقاط تلاقی میدیدم. بدبخت بودم، محروم بودم، ناشناخته بودم، بیزبان بودم، و بچهء آدم هم همینگونه بود..»
روحاش شاد؛ شاید فقط مرگ او را از این تنهایی نجات داده باشد...
برخی منابع:
در سال گذشته، یکیدوجا دربارهء آثار آذریزدی نوشتهام. یادداشت اخیر، مدیون فیشبرداریهای آن مطالب است. با اینحال، آنچه بهخاطر دارم، این است که از منابع زیر در برخی موارد استفاده کردهام:
- از حوالی دیروز / اسدالله شکرانه / انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان {اغلب نقل قولهای این مطلب، از این کتاب است؛ این کتاب حاصل گفتوگویی بلند با مهدی آذریزدی است}
- کودکان و ادبیات رسمی ایران / صدیقه هاشمینصب / انتشارات سروش
- ادبیات کودکان و نوجوانان؛ ویژگیها و جنبهها / بنفشه حجازی / انتشارات روشنگران
- شیخ در بوته (روشهای بازنویسی و بازآفرینی و ترجمه و پرداخت در آثار ادبی) / مرحوم جعفر پایور / انتشارات اشراقیه
- ماهنامهء «کتاب ماه کودک و نوجوان» از ابتدا تا شمارهء ۶۰
- سایت رسمی مهدی آذریزدی
- گزارش دیدار سیدعلی کاشفی خوانساری با مهدی آذریزدی / منتشرشده در سایت اطلاعرسانی شهرزاد +
- گزارشی با نام «بازنویسی و بازآفرینی؛ دوست یا دشمن؟/ نگاهی به رشد روزافزون بازنویسیهای متون كهن برای كودكان» / حسین نوروزی / روزنامهء «تهران امروز» سهشنبه، ۲۳ اردیبشهتماه ۱۳۸۷
- اخبار خبرگزاریهای ایسنا، مهر و ایکنا.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)