صل 76
پروانه خانم و مش حسین مشغول بودند. و برای اولین بار شهاب هم برای کمک به آنها در کنارشان بود.
شوقی که در وجود شهاب افتاده بود او را دستپاچه میکرد.
میترسید نتواند تا شب همه چیز را رو به راه کند. همگی یک خانه تکانی حسابی بر پا کرده بودند.
پروانه خانم نمیدانست آنهمه عجله و اشتیاق برای تمیز کردن خانه چگونه در شهاب ایجاد شده و برای چیست؟
با اینکه خیلی کنجکاو بود اما جرات پرسیدن نداشت. حتی جرات نمیکرد راجع به یلدا بپرسد.
شهاب ترتیبی داد تا اتاق یلدا به اتاق کار و کتابخانه تبدیل شود و اتاق خودش که بزرگتر بود را به منظور
اتاق خواب رو به راه کرد. تخت خوابهای یک نفره شان را به پروانه خانم و مش حسین بخشید و سرویس خواب
دو نفره ی شیک و گرانقیمتی برای خودشان تهیه کرد.
حالا اتاق خوابشان مثل اتاقهای تازه عروس و دامادها شده بود.
پروانه خانم شک نداشت که شهاب بفکر ازدواج با میتراست . برای همین با اکراه و غرغر کار میکرد.
شب به نیمه رسید و شهاب هنوز با شوق خسته اما سر پا بود. اما امیدوار و مشتاق برای رسیدن صبح
لحظه شماری میکرد.
فصل 77
روز بیست ویکم اسفند ماه بود. یلدا از وقتی که با لیدا خودمانی تر شده بود احساس بهتری داشت.
مخصوصا که از رازهای دل لیدا با خبر بود. اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرده بود.
حالا هدف مشخص و معلومی داشت. مدام به خودش نهیب میزد که حالا خوشبختی و باید برای خوشبخت
ماندنت بکوشی.
اما این احساس فقط یک تلقین ابلهانه بود. او در دل هیچ اعتقادی به خوشبخت بودنش نداشت.
فقط چیزی درونش را خوره وار میخورد و پوک میکرد. و نفرت و بدبینی آهسته آهسته قلبش را پر میکرد.
از این که آنهمه مدت گذشته و شهاب حتی خبری از او نگرفته رنج میبرد و از او متنفر میشد.
دلش میخواست از فرناز و نرگس راجع به او بپرسد و حرف بزند اما خجالت میکشید.
میترسید که بشنود او هیچ خبری از یلدا نگرفته است و این فکر عذابش میداد.
با خود گفت اگه شهاب خبری ازم گرفته بود نرگس و فرناز حتما بهم می گفتند با این که خودش به آنها
سفارش کرده بود که حرفی راجع به شهاب نزنند. او هر لحظه که با آنها تماس میگرفت دلش در تپش بود
تا خودشان چیزی از شهاب بگویند ولی متاسفانه هر چه بیشتر منتظر میماند کمتر به نتیجه میرسید.
یلدا مقنعه اش را با بیحوصلگی روی سر انداخت. حالا دیگر انگیزه ای برای زیبا بودن هم نداشت.
رنگ و رو پریده و لاغرتر از همیشه نگاهی به آیینه کرد. از چهره ای که میدید خوشش نیامد.
باز هم دلش برای کسی که در آیینه بی رمق بی امید و بی آرزو نگاهش میکرد سوخت.
کیفش را برداشت و در را پشت سر بست. سعی کرد به چیزهای خوبی که در اطرافش میگذشت بیاندیشد.
به عروسی نرگس که چند ماه بعد بود به خواستگاری ساسان از لیدا به شور و نشاط فرناز به تشویق
استادش برای نوشتن یک رمان به خنده های بی غل و غش سپیده و سهیل در کنار هم و به همه ی
چیزهای خوب اما چرا اندیشیدن به اینها او را غمگین تر میکرد؟ احساس تنهایی و بغض تمام نشدنی
گلویش او را بیمار کرده بود...
سوار اتوبوس شد. در کتابفروشی راحتتر بود. کتاب میخواند و از دنیای اطرافش برای چند ساعتی دور میشد.
سلام بی رمقی به آقای کیانی داد و به طبقه ی بالا رفت. بعد از نیم ساعت آقای کیانی به سراغش آمد و
پرسید خانم یاری شما برادر بزرگتر از خودتون دارید؟
یلدا متعجب پرسید چطور؟
دیروز صبح آقایی سراغتون رو از آقا مهرداد گرفتند. خودشون رو برادر شما معرفی کردند.
یلدا نمیدانست چه حالی دارد . فقط حس کرد دوباره قلبش بکار میافتد.
و دوباره خون در رگهایش جریان دارد.رنگ از صورتش رفته و با لبهای لرزان و خشک پرسید
چه شکلی بود.؟ اون آقاهه چه شکلی بود؟ چی پرسید؟
درست به اش دقت نکردم . فقط یادمه قد بلند بود. اسم و فامیل شما رو گفته و پرسیده که اینجا مشغول
هستید یا نه؟ آقا مهرداد هم گفته بله. من به ایشون تذکر دادم که کار اشتباهی کرده و تا مطمئن نشده که
واقعا برادر شماست نباید جوابی میداده.
یلدا بیجان و بی رمق تشکر کرد. تمام بدنش میلرزید و یخ کرده بود. با خودش گفت یعنی کی بوده؟
شهاب بوده؟ خدایا یعنی ممکنه؟ به جمله ی آقای کیانی فکر کرد. خودش رو برادر شما معرفی کرده.
عصبانی شد . و با خود گفت آره . حتما خودش بوده . لعنتی . برادرم.
حتما حاج رضا بهش گفته ت من رو پیدا نکنه از پول و قول وقرار خبری نیست.
حالا هم آقا به صرافت افتاده اند که دنبال من بگردند. واقعا چقدر پر روهه.
اما اینبار کور خوندی . آقا شهاب . نمیذارم پیدام کنی. اگه شده بیکار بشم دیگه نمیذارم پیدام کنی. و عذابم بدی.
اما نفس در سینه اش حبس شد. چشمهای سیاه و جذابی گویی ساعتها مشغول تماشایش بودند.
یلدا نفهمید چند لحظه همانطور بیحرکت خشکش زده است و به چشمهای سیاه و منتظر زل زده.
شهاب با متانت ظاهری همیشگی اش پیش آمد. بدون لبخند و بدون هیچ عکس العمل خاصی که بشود
از آن به درونش پی برد. آمرانه گفت من پایین منتظرم. زودتر خداحافظی کن و بیا.
و سپس بدون منتظر ماندن و شنیدن جوابی از سوی یلدا او را ترک کرد و پله ها را پایین رفت.
یلدا که گویی با نگاه او سحر شده بود هنوز نمیفهمید دور و برش چه خبر است.
آقا مهرداد یکی از فروشندگان آنجا جلو آمد و گفت خانم یاری حالتون خوبه؟
یلدا به سختی خودش را سر پا نگاه داشته بود. دستش را به قفسه های کتاب گرفت و به آرامی در جا نشست.
آقا مهرداد خانم رحیمی را صدا کرد و گفت خانم رحیمی یک لیوان آب قند لطفا.
خانم رحیمی آبدارچی آنجا فوری با یک لیوان آب قند ظاهر شد.
یلدا لیوان را سر کشید و به آقا مهرداد گفت من حالم زیاد خوب نیست. به آقای کیانی بگین من زودتر میرم.
میخواین یکی رو با شما بفرستم؟ حالتون خوب نیست.
نه نه بهتر شدم . میتونم تنهایی برم.
یلدا از جا برخاست و کیفش را برداشت و راه پله های پشت کتابفروشی که به کوچه منتهی میشد را پیش گرفت
و با سرعت آنجا را ترک کرد . تصور اینکه شهاب رو به روی در اصلی کتابفروشی که در خیابان اصلی منتظر
ایستاده دلش را خنک میکرد. با سرعت یک دربستی گرفتم و آدرس خانه را گفت.
وقتی به خانه رسید هنوز بدنش میلرزید و حالت غیر طبیعی داشت.
لیدا با دیدنش متعجب پرسید چی شده؟ چرا زود اومدی؟
یلدا که قادر به پنهان کردن نبود گفت شهاب...شهاب اومد.
لیدا با چشمانی از حدقه بیرون زده گفت راست میگی؟ خب؟
خب نداره. من هم از در پشتی فرار کردم.
لیدا با تعجب گفت چیکار کردی؟ فرار کردی؟ آخه چرا؟
دیگه نمیذارم ازم سوء استفاده کنه. دیگه نمیخوام تحقیرم کنه. دیگه نمیخوام منتظر بمونم تا ببینم چیکار میکنه.
میخوام حالا خودم عمل کنم. حالا میخوام ازش انتقام بگیرم.
چی گفت ؟ برای چی اومده؟
چیز خاصی نگفت. فقط گفت پایین فروشگاه منتظرمه و خداحافظی کنم و زود برم.
میبینی لیدا مثل همیشه مغرور و از خود متشکره. مثل همیشه دستور میده. من هم قالش گذاشتم.
آخه که چی بشه؟ میخواستی باهاش حرف بزنی . دختر . میخواستی ببینی چرا اومده.
میدونم چرا اومده. از حرفش پیدا بود. حتما پدرش گفته دیگه از سهم و بخشیدم اموال خبری نیست.
و آقا شهاب هم عزمش رو جذم کرده تا یلدا ی عاشق و دیوونه اش رو پیدا کنه و دوباره توی چشماش زل بزنه
و جاد وش کنه.من هم دیگه خر نمیشم.
یلدا عصبی و هیجانزده با حالتهای غیر طبیعی مدام حرف میزد . دستهایش به وضوح میلرزید و لبهایش خشکیده
و پریده رنگ بنظر میرسید.
لیدا با یک لیوان آب به سراغش آمد و گفت یلدا این رو بخور بعدا فکرش رو میکنیم که چیکار کنیم.
یلدا آب را سرکشید. گویی آنجا نبود . تمام حرکاتش غیر قابل کنترل و غیر قابل پیش بینی بنظر میامد.
لیدا در حالی که سعی داشت او را آرام کند گفت میخوای با هم بریم دانشگاه .الان فرناز اینا سر کلاسند.
آره باید ببینمشون.
لیدا یک تاکسی تلفنی خبر کرد و هر دو راهی شدند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)