فصل 78
شهاب خسته و عصبی و سرخورده به شرکت رفت.
کامبیز با دیدن او سریع از جا برخاست و پرسید چی شده؟ دیدیش؟
شهاب آنقدر عصبانی بود که صداش در نمیامد. سری به علامت مثبت تکان داد و سعی کرد آرام باشد.
روی صندلی نشست و سیگاری روشن کرد.
کامبیز کنجکاوانه و منتظر به او چشم دوخته بود. عاقبت پرسید خب چی شده؟
شهاب دود غلیظ سیگارش را بیرون داد و گفت فرار کرد.
کامبیز متحیرانه گفت فرار کرد؟ یعنی چی؟
شهاب چنگی به موها زد و گفت یعنی همین.
آخه چطوری ؟ تو مگه خودش رو ندیدی؟
چرا . بهش گفتم بیاد پایین دم در . بعد هم خودم رفتم و هر چی منتظر شدم نیومد.
دوباره به کتابفروشی برگشتمو نبود. سراغش رو گرفتم گفتند رفته. کتابفروشی دری بسمت کوچه ی
پشتی داره. از همون در رفته بود.
کامبیز ناباورانه گوش میکرد از جای برخاست و گفت خب فردا که بر میگرده.
شهاب آهی کشید و گفت امیدوارم.
کامبیز که حالا هم عصبی مینمود گفت پسر خریت کردی. تو که دیدیش باید دستش رو میگرفتی و میاوردیش.
لعنتی . فکر نمیکردم اینکار رو بکنه.
عیبی نداره فردا بازم میریم سراغش . این دفعه من هم میام. باید تمام راههای فرارش رو ببندیم.
شهاب با نگاهی رنجیده گفت یعنی... اینقدر از من متنفر شده؟
کامبیز خندید و گفت حتما. بابا جناب عالی بعد از این همه مدت که دنبالش بودی حالا رفتی سراغش و با
یک عالم ژست و ادا گفتی بیا پایین منتظرم. ؟
حاج رضا چی بهت گفت. گفت که دنبال صدای دلت میری غرورت رو جا بذار.
میتونستی مثل آدم بری جلو و سلام کنی و لبخندی بزنی و ازش خواهش کنی که چند لحظه باهاش حرف بزنی.
شهاب همچنان رنجیده و عصبانی سیگارش را پک میزد.
کامبیز ادامه داد. خب حالا هم دیر نشده . فردا تلافی کن.
کامی . میگم نکنه کس دیگه ای توی زندگیش باشه؟
کامبیز خندید و گفت شاید؟
شهاب با جدیت گفت اگه اینطور باشه. هر دوشون رو میکشم.
کامبیز بلندبلند خندید و گفت در این که تو همیشه عاقلانه تصمیم میگیری و عمل میکنی شکی نیست.
ولی نگران نشو . شوخی کردم. تا وقتی توی خونه ی تو بود مطمئنم که به کسی جز تو فکر نمیکرد.
توی این چند وقت هم که رفته فکر نمیکنم کسی را بجای تو توی قلبش نشونده باشه.
از کجا اینقدر مطمئنی؟
زیاد هم مطمئن نیستم.و دوباره خندید .گویی از عذاب دادن شهاب در آن مورد لذت میبرد.
شاید هم میخواست کاری کند که شهاب دست از غرورش بردارد و اینبار درست عمل کند.