یلدا که عصبی شده بود با لحن تقریبا تندی گفت فکر نمیکنم به شهاب ربطی داشته باشه که چکار کنم.
کامبیز که متوجه عصبانیت یلدا شده بود با لحن آرامی گفت یلدا خانم میاین ببرمتون خونه ی خودمون. پیش مامان و بابا و خواهرام.
یلدا خندید و گفت نه نه .متشکرم . به خدا من از هیچی نمیترسم. اون شب اول بود که میترسیدم.
من اصلا تعارف نکردم. واقعا جدی گفتم. الان هم شهاب زنگ میزنم و میگم که شما رو میبرم خونه امون.
آقا کامبیز من توی خونه راحتترم. اگه مشکلی بود خب میرفتم خونه ی فرناز اینا...
کامبیز لبخند معنی داری زد وگفت شهاب تاکید کرده خونه ی فرناز خانم نرید.
فرناز گفت وا؟ یلدا هم مثل خواهرم میمونه. تا حالا چند بار خونه ی ما مونده حاج رضا خودش اجازه داده. حالا پسرش برای ما جیک جیک میکنه.
از عصبانیت فرناز همگی خندیدند.
کامبیز گفت خب نمیخواین سوار بشین.؟
یلدا متعجب گفت با شما بیام؟ مگه شما نمیخواین مهمونی برید؟
اختیار دارین. من وظیفه دارم تا از جانب شما مطمئن نشده باشم جایی نرم.
برای همین تا شما رو جای مطمئنی نبرم جایی نمیرم.
یلدا خندید و گفت من همیشه باعث دردسر شما بوده ام.
کامبیز هم خندید و گفت با من اصلا تعارف نکنید. من توی ماشین منتظرم.
کامبیز خداحافظی کرد و بسوی اتومبیلش رفت. دخترها توجه خاصی به کامبیز نشان میدادند و این از نظر یلدا و دوستانش پنهان نماند.
یلدا رو به آنها کرد و گفت خب بچه ها... و آه عمیقی کشید و ادامه داد کاری ندارید؟ من برم.
نرگس گفت حالا چیه؟ این چه قیافه ای که به خودت گرفتی؟
فرناز هم گفت راست میگه. اصلا واسه ی چی غصه میخوری؟
شاید لیاقتش همون میترای لعنتی باشه . غصه نخوری ها.
یلدا زهر خندی زد و گفت غصه ی چی رو ؟ عاشقی غصه داره دیگه.
فرناز یلدا را در آغوش کشید و گفت الهی این میترا گور مرگ بگیره.
یلدا خنده ای کرد و گفت با این یکی موافقم.
بالاخره یلدا از دوستانش خداحافظی کرد و به کامبیز پیوست.
کامبیز گفت خب کجا بریم؟
من بهتره برم خونه.
یلدا احساس بدی داشت. دوست داشت تنها باشد و حالا که شهاب نبود هیچکس دیگر را نمیخواست.
کامبیز صدای موسیقی را کم کرد و گفت یلدا خانم شما هم دعوت شده اید.
یلدا با تعجب چشمهایش را گرد کرد و نگاهش را به کامبیز دوخت.
کامبیز خنده ای کرد و گفت باور کنید . تیموری امروز شرکت بود و خیلی اصرار داشت تا شهاب شمارو هم بیاره.
اما شهاب قبول نکرد.
چرا اصرار داشت من بیام؟
والله خدا داند . حالا شما به این فکر نکنین. به این فکر کنین که الان میبرمتون پیش خانواده ام.
وای نه...آقا کامبیز. خواهش میکنم من رو ببرید خونه ی شهاب.
کامبیز نگاه نافذی به یلدا انداخت و از سرعت اتومبیل کم کرد و گفت پس در نظرتون اونجا خونه ی شما نیست.
یلدا از لحن کامبیز یکه خورد و گفت منظورتون چیه؟
هیچی . آخه شما گفتین خونه ی شهاب.
یلدا خندید و گفت برای اینکه اونجا خونه ی شهابه.
کامبیز زیرکانه نگاهش کرد و گفت پس شما چی؟
یلدا سرد و یخزده گفت من فقط یک مهمونم.
کامبیز بدون کلامی متفکر به مقابلش چشم دوخت. چند دقیقه بعد یلدا نزدیک خانه از اتومبیل کامبیز پیاده شد.
شهاب در را باز کرد و بیرون آمد.
نفس در سینه ی یلدا حبس شد. شهاب در کت و شلوار سرمه ای و کراوات و پیراهن یاسی رنگ چقدر برازنده و جذاب
شده بود. یلدا تا آنروز او را اینهمه شیک و رسمی ندیده بود. قد بلندش بلندتر نشان میداد و ریش و سبیل هم نداشت.