صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 117

موضوع: رمان ایرانی همخونه

  1. #51
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 34

    بعد از ظهر اولین روز بهمن ماه یلدا بعد از پایان کلاس یک راست به خانه آمد. قرار بود یک مطلب ادبی را به
    عنوان افتتاحیه ی شب شعر برای فردای آن روز برگزار میشد آماده کند. برای همین سخت مشغول نوشتن و
    پاره کردن بود.
    زنگ در نواخته شد. یلدا همانطور که چشمش به نوشته ی آخری بود از جا برخاست و گوشی آیفون را برداشت و گفت بله.
    صدای مردانه ای گفت سلام میبخشید با آقای احسانی کار داشتم. آقا شهاب.
    ایشون تشریف ندارند.
    ببخشید خانم من یکی از دوستان آقا شهابم اگه ممکنه چند لحظه تشریف بیارید . من یک بسته براشون
    آورده ام.
    یلدا گوشی را گذاشت. مردد بود . چادر سفیدش را بر سر انداخت و از پنجره ی اتاقش دزدکی نگاه کرد.
    پسری به سن و سال شهاب بود و یک بسته ی تقریبا بزرگ به همراه داشت. پله ها را به سرعت طی کرد و پایین
    آمد. در که باز شد چهره ی پسر جوانی با قامت متوسط و صورتی با انبوه ریش و موهای بلند جلویش ظاهر شد .
    مرد جوان چند قدم عقب رفت و سر را به زیر انداخت و شرمگینانه سلام و احوالپرسی کرد و گفت سلام
    احوال شما؟
    سلام متشکرم... بفرمایید.
    من کیانوشم. یکی از دوستان دور ه ی دانشگاه شهاب. شما خانمش هستین؟
    یلدا مردد بود . اما کیانوش که لبخندش در میان ریشها گم شده بود مهلت نداد و ادامه داد تبریک عرض میکنم.
    ببخشید که به جا نیاوردم. پس آقا شهاب متاهل شده اند. باریک الله... از رفقای قدیمی هم سراغی نمیگیرن.
    یلدا خجالت زده از اینکه حرفهای کیانوش را منکر نشده بود تنها به لبخندی زورکی اکتفا کرد و به انتظار ایستاد.
    اما کیانوش بیخیال نمیشد و ادامه داد پس چرا اینهمه بی سر و صدا .راستش به شهاب نمیومد به این زودی ها
    بفکر ازدواج و این چیزها بیافته.
    کیانوش که از شنیدن خبر ازدواج شهاب به وجد اومده بود گویی هدف اصلی را از فرا خواندن یلدا فراموش کرده
    بود و دوباره گفت بی معرفت پس چرا من رو دعوت نکرده؟
    یلدا با شرمندگی لبخندی زد و گفت والله من بی تقصیرم.
    خانم نمیدونید ما چه دورانی با هم داشتیم. اما خب من برای کار رفتم اصفهان پیش دایی ام و بعد دیگه موندگار
    شدیم. گاهی تلفنی به من میزد اما دیگه مدتهاست ازش بیخبرم. یکی از بچه های قدیمی رو تصادفی دیدم و
    آدرس شهاب رو داد. هم خونه اش و هم محل کارش. گفتم اول بیام اینجا شاید خونه باشه.
    چه ساعتی میاد؟
    یلدا کلافه شده بود گفت شب میاد.
    پس کاش یک سر میرفتم محل کارش.
    کیانوش بعد از کلی صغری کبری چیدن بالاخره گفت این هم سوغات کوچیکیه مال اصفهان. قابل شما رو نداره.
    البته کادوی عروسی تون باشه برای اولین فرصت.
    یلدا تعارف کنان بسته را از کیانوش گرفت و بالاخره کیانوش هم خداحافظی کرد و رفت.
    از توهمی که برای کیانوش بوجود آورده بود کمی عصبی و ناراحت بود. اما با رفتنش بالاخره نفس راحتی کشید و
    از پله ها بالا رفت. به نظرش کیانوش پسر مهربان و ساده ای آمد. بسته را باز کرد . داخل آن پر از گزهای خوشمزه ی
    غوطه ور در آرد بود. یکی از آنها را با لذت فراوان خورد و دوباره بسته را بست و بعد بسراغ نوشته هایش رفت.
    ساعتی گذشت . یلدا بعد از آماده کردن مطلبش به سراغ تلفن رفت و شماره ی فرناز و بعد هم نرگس را
    گرفت و نوشته اش را برای هر دو آنها به نوبت خواند و در آخر با کمی تغییرات بالاخره راضی شد.
    تلفن زنگ زد . یلدا با این تصور که نرگس است بسوی گوشی رفت. کامبیز بود. او بعد از سلام و احوالپرسی
    سرسری گفت یلدا خانم شهاب داره میاد خونه . راستش...راستش. انگار یک خورده که چه عرض کنم
    خیلی عصبانیه.
    یلدا با تعجب پرسید.عصبانی . برای چی؟
    چی بگم؟ یکی از دوستان قدیمی مون چند لحظه پیش اینجا بود . جلوی تیموری حرفهایی زد که خب...
    یلدا کاملا متوجه شد. دلش ریخت. فکر اینجا را نکرده بود. پس کیانوش به محل کار شهاب رفته و حتما با همان
    شور و هیجان هم به شهاب تبریک گفته . اون هم جلوی پدر میترا.
    کامبیز ادامه داد. یلدا خانم بهتره قبل از اومدن شهاب از خونه بیرون برید. مثلا برید خونه ی یکی از دوستان.
    یلدا که به غرورش برخورده بود گفت آقا کامبیز من کاری نکرده ام که فرار کنم.
    من حرف شما رو قبول دارم. اما شما از جریانی که این چند روزه اینجا اتفاق افتاده بی خبرید. چند روز پیش
    میترا اومد اینجا. نمیدونید چه قشقرقی بپا کرد؟ پدرش هم امروز در ادامه ی حرفهای میترا به اینجا اومده بود
    اما با اومدن کیانوش بدتر شد. حالا ازتون خواهش میکنم خونه رو ترک کنین. ممکنه شهاب کاری بکنه که باعث پشیمونی بشه.
    من نتونستم جلوی اومدنش رو بگیرم.
    یلدا با کامبیز خداحافظی کرد و مضطرب به انتظار نشست. نمیدانست چه کند. فکرش کار نمی کرد.
    به خودش دلداری داد و گفت مگه من چی گفته ام. خب راستش رو گفتم دیگه.


    روی کاناپه نشست و حلقه ای از موها را به دندان گرفته و متفکر بود. کمی ترسیده بنظر میرسید اما
    با این حال کنجکاو دیدن عکس العمل شهاب بود.
    بالاخره بعد از دقایقی انتظار به پایان رسید و صدای چرخش کلید توی قفل نشان از آمدن شهاب بود.
    یلدا برخاست و قبل از اینکه او وارد شود به سمت اتاقش دوید و در را بست. شهاب با قدمهای بلند بسمت اتاق
    یلدا رفت و در را هل داد. در محکم به دیوار خورد و دوباره برگشت و درجا تکان خورد.
    یلدا هراسان نگاهش کرد. او با پالتوی سرمه ای بلندش قد بلندتر و جدی تر بنظر میرسید. یلدا در دل گفت
    کاش حرف کامبیز رو گوش میکردم.
    شهاب با چشمهای گشاد شده و نگاه خشمگین با ابروهای درهم کشیده به او خیره شده بود. گویی نمیدانست
    از کجا شروع کند و چه بگوید. اما یلدا شروع کرد و در حالی که سعی میکرد خود را نبازد پرسید چی شده؟
    چرا اینطوری میای توی اتاق؟
    شهاب که گویی حالا رشته ی کلام را یافته است گفت چیه ؟باید برای ورود به اتاق خودم اجازه بگیرم؟
    و زهر خندی زد.
    یلدا آب دهانش را قورت داد و گفت منظورت چیه؟ این حرفا یعنی چی؟
    شهاب با آرامشی ساختگی به درون اتاق آمد و در را پشت سرش محکم بست.
    چیزی در دل یلدا فرو ریخت. شهاب در حالی که بسوی پنجره میرفت گفت برای توضیح اینجور حرفا و برای
    اینکه منظورم رو بهت بفهمونم مجبورم اول پرده رو بکشم. و بعد پرده را محکم کشید و نور را بیرون کرد.
    یلدا خود را به نفهمی زد و بسوی پرده رفت و در حالی که سعی میکرد آن را جمع کند گفت اتاق تاریک
    میشه . نمیتونم درس بخونم.
    شهاب که معلوم بود به حد انفجار عصبانی است بازوی او را فشرد و بسوی خود کشید.هر دو لرزان بودند.
    یلدا با حرکتی بازویش را آزاد کرد و خواست که از اتاق خارج شود.
    شهاب با خشم روسری او را کشید. ..یلدا که چنین رفتاری را از شهاب بعید میدید به نفس نفس افتاد و در دل
    گفت خدایا کمکم کن. توی چشمهای شهاب چیز تازه ای میدید که معنی اش را نمیفهمید . قدمی به عقب برداشت و
    گفت این مسخره بازیها چیه؟ شهاب داری چیگار میکنی. معلوم هست؟
    شهاب قدمی بجلو آمد و گفت معلوم میشه.
    و در حالی که با ژست خاصی پالتویش را در میاورد نگاهش را به یلدا دوخت. یلدا ترسیده و مضطرب نگاهش میکرد.
    شهاب ادامه داد. چیه ؟ترسیدی؟ و با فریاد گفت هان؟ ترسیدی؟ بگو؟ مگه باید از شوهرت بترسی؟ مگه
    تو زن من نیستی؟
    و همانطور فریاد زنان قدم به قدم جلوتر میامد و یلدا قدمی به عقب بر میداشت. نگاهشان مثل شکار و شکارچی لحظه ای
    از هم غافل نمیشد. رنگ از چهره ی یلدا رفته بود. تک تک سلولهایش به لرزش افتاده بودند.
    چطور آنهمه اطمینان او به شهاب یکباره از دست رفت؟ شاید شهاب تمام این مدت به دنبال بهانه ای برای
    دستیابی به مرادش بوده است؟ مگر شهاب عشق او نبود ؟پس چرا از نزدیک شدن به او انقدر میترسید؟
    عقبتر رفت. پشتش به در بسته خورد. لرزه اش بیشتر شد. نگاهش رنگ التماس گرفت و چانه اش لرزید...
    پاهایش سست شدند. گویی دیگر نمیتوانست روی پا بایستد. پیکرش آهسته روی در سر خورد و پایین آمد.
    و روی زانوهای کم توانش نشست.شهاب جلوتر آمد. پره های بینی اش از خشم باز و بسته میشد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #52
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    یلدا هنوز امیدوار بود که همه ی اینها یک بازی باشد . با خود گفت نه .اون نمیتونه... من میشناسمش... داره
    فیلم بازی میکنه...اما با همه ی اینها از ترسش کم نشده بود. شهاب دست برد و دکمه های پیراهنش را یکی یکی
    و با همان ژست خاص خود باز کرد.
    طاقت یلدا به پایان رسید و زبان باز کرد و گفت شهاب...شهاب . این بازی رو تموم کن . خواهش میکنم.
    شهاب نفس زنان گفت آره میخوام این بازی رو تمومش کنم.
    یلدا بغض کرد و گفت شهاب من دیگه تحمل این رفتار رو ندارم. خواهش میکنم.
    شهاب فریاد زد . تحمل نداری؟...نه؟پس چرا یک بوق گرفتی دستت و به همه اعلام ازدواج میکنی؟
    مگه قرار نبود کسی چیزی ندونه؟...هان؟ اون چرندیات چی بود که به کیانوش گفتی؟... چرا میترا را با اون
    وضعیت از خونه بیرون کردی؟
    مگه ...(شهاب صدایش را پایین آورد)و ادامه داد مگه به اونا نگفتی که زن منی؟...خب پس مشکلت چیه؟
    چرا میلرزی؟ پاشو وایستا.
    یلدا گریه کنان گفت من هیچی به اونا نگفتم. اون دختر لعنتی به من توهین کرد. نمیتونستم جوابش رو ندم.
    به دوستت هم هیچی نگفتم. خودش وقتی من رو دید حدس زد... من هم نتونستم منکر بشم.
    شهاب جلوی پایش ایستاد . خم شد و دستهای او را محکم گرفت و بالا کشید.
    یلدا با بیچارگی ایستاد. چشمهای شهاب را از پشت پرده ی اشک تار میدید. شهاب دستهای یلدا را باز
    کرد و با فشار به در چسباند. یلدا ناتوان شده بود. احساس حقارت بیچاره اش کرده بود. چه عشق نفرت انگیزی.
    اگر میتوانست فریاد میزد و میگفت دیگه دوستت ندارم. دیگه عاشقت نیستم.ولم کن.
    اما هنوز دوستش داشت و هنوز عاشقش بود. هنوز او را با تمام وجود میخواست. حتی بیش از هر زمانی.
    نگاهش به نیم تنه ی برهنه ی شهاب که گردن بند الله زینت دهنده اش بود افتاد . بوی تند و تلخ ادکلنش و
    صدای نفسهایش یلدا را بیتاب کرده بود. آنچنان که دلش میخواست در برابرش تسلیم شود. قامت بلند و هیکل
    تنومند شهاب روی صورت یلدا سایه انداخته بود. شهاب نگاهش کرد و گفت من رو نگاه کن.
    یلدا سر بلند کرد و چشم در چشمانی دوخت که نگاهش او را ذوب میکرد و باز با خود گفت نه تو نمیتونی.
    من به تو اطمینان دارم. به این نگاه اطمینان دارم و اگه بتو شک کنم احمقم. چیزی آرامبخش وجود یلدا را لبریز کرد.
    نگاه شهاب هنوز به او بود. اما رنگ شرم گرفته بود و به یلدا طوری نگاه میکرد که به عزیزی از دست رفته.
    شهاب پیشانی اش پر از قطرات عرق بود و هنوز نفس نفس میزد. سرش را نزدیک سر یلدا گرفت و با لحنی
    مستاصل زیر گوش او زمزمه کرد.داری نابودم میکنی یلدا....
    آه عمیقی کشید و دستهای یلدا را رها کرد. عقب رفت و در حالی که یلدا را کنار میزد تا در را باز کند دوباره
    او را نگاه کرد و گویی چیزی میخواست بگوید اما توان گفتن نداشت. با این همه بالاخره گفت به...به سهیل فکر کن.
    نگاهش بوی غم میدادو موهای پریشانش او را مثل آنتونیوس(الهه زیبایی) برای یلدا زیبا کرده بود...
    اتاق را ترک کرد و در را پشت سر خود بست.
    آواری از نومیدی و غم روی سر یلدا فرود آمد و پیکر لرزانش روی زمین رها شد. اشکها مانند چشمه های
    جوشان از گوشه ی چشمانش فوران کردند. جمله ی آخر مثل پتک توی سرش خورد و در گوشش پیچید
    به سهیل فکر کن. و بلند بلند زجه زد .نه...نه .نمیتونم. هق هق گریه هایش اتاق را ماتم سرا کرده بود.
    دستهایش درد میکرد . نگاهی به مچ دستهایش انداخت. جای انگشتهای شهاب روی آنها افتاده بود.
    در میان اشکها لبخند زد و با حسرت جای انگشتهای شهاب را لمس کرد و بوسید
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #53
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 35

    روزها و شبهای بیرحمانه ای بر یلدا میگذشت. روزهایی که امید در دلش رنگ باخته بود. روزهایی که سعی
    میکرد احساس را زیر نگاه عاقلانه له کند و از بین ببرد. حالا که فهمیده بود تصمیم شهاب برای آینده اش حتمی است
    و حتی عشق آتشین و نگاههای پر سوزش او را منصرف نمیکند. تلاش میکرد تا رفتار عاقلانه ای داشته باشد
    تا تصمیم عاقلانه ای بگیرد و دل را زیر پایش نابود کند. اما همین تصمیم و اراده کافی بود تا از او باز هم موجودی
    زرد و نزار بسازد. باز هم برق زیبای چشمهایش بی فروغ شده بود و باز همه ی دوستانش بر آنهمه کسالت و
    عزلت خرده میگرفتند.
    چهار روز از برخورد یلدا و شهاب میگذشت. هر دو سکوت کرده بودند و هر کدام به نوعی تصمیمش را گرفته بود.
    یلدا دیگر وانمود نمیکرد بلکه دلش نمیخواست حرف بزند. سعی میکرد ا و را کمتر ببیند. عاجزانه بخود میگفت
    باید عادت کنم . باید تمرین کنم و باید به نبودش فکر کنم. و با همین تفکرات دوباره اشکها سرازیر میشدند.
    از جمله ی آخر شهاب فهمیده بود که شهاب به دفترچه ی خاطراتش دسترسی داشته و حتما آنرا خوانده.
    از خودش خجالت میکشید . دوست نداشت شهاب از عشق او با خبر شود در صورتی که خودش عاشق نیست.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #54
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 36

    پنجمین روز بهمن ماه بود. آنروز قرار بود تئاتر دانشجویی برگزیده انتخاب شود.
    دو گروه از رشته های مختلف شرکت میکردند و به ترتیب اجرا میکردند. قرار بود پس از اجرا هم بهترینها انتخاب شوند.
    یلدا که از تماشای تئاتر بسیار لذت میبرد به فرناز گفته بود سریعتر در سالن نمایش جا بگیرد و خودش با نرگس قدم زنان
    و صحبت کنان بسوی سالن میرفتند.
    دم در سالن آنقدر شلوغ بود که به زور داخل شدند.
    سهیل اولین آشنایی بود که دیدند.
    سهیل گفت سلام خانمها.
    یلدا و نرگس هم گفتند سلام .سلام.
    سهیل ادامه داد فرناز خانم اولین ردیف جلو نشسته اند. دنبال من بیایید لطفا...
    نرگس و یلدا بدنبال او راه افتادند. نرگس زیر گوش یلدا گفت دلم برای این بیچاره میسوزد. این همه محبت داره
    و مدام بلاتکلیفه.
    یلدا با جدیت گفت دلت نسوزه. اینطور که پیداست شانس خوبی داره.
    نرگس جدی شد و گفت یلدا از این غلطا نکنی ها. بخاطر لجبازی با شهاب زندگیت رو خراب نکنی.
    نگاه خیره نرگس آنقدر جدی بود که یلدا از داشتن دوستی مثل او که مانند خواهری دلسوز برایش خط و نشان
    میکشید و خوب و بد را متذکر میشد احساس خوشبختی کرد.
    سهیل گفت یلدا خانم بفرمایید اینجا.
    یلدا و نرگس تشکر کنان کنار فرناز جای گرفتند و سهیل هم کنار یلدا روی صندلی نشست. فرناز با هیجان کودکانه ای
    سر جایش خم وراست میشد و تا فرصتی میافت شکلک خنده داری برای یلدا در میاورد و اشاره به سهیل که
    آقا منشانه کنار یلدا نشسته بود میکرد.
    سهیل سر را کنار گوش یلدا آورد و پرسید یلدا خانم شما دیگه پیش پدر زندگی نمیکنید؟
    یلداکه جا خورده بود نگاهی به او کرد و با جدیت گفت تعقیبم میکنی؟
    سهیل برای اولین بار بود که میشنید یلدا برای مخاطب قرار دادن او فعل مفرد به کار میبرد خوشحال شد و گفت
    نه نه . جسارت نباشه. اما تصادفا دیده ام که از راه همیشگی تون نمیرید. راستش چهار بار به سراغ پدرتون رفته ام.
    اما خانم و آقایی که سرایدارند گفتند که شما دیگه اونجا زندگی نمیکنید.
    یلدا که از سادگی مش حسین و پروانه خانم حرصش گرفته بود گفت یکی از اقوام دورمون که خارج از کشور زندگی
    میکند برای مدتی اینجا اومده و چون کمی پیر و ناتوانه پدر به من گفته اند تا مدتی پیش ایشون باشم.
    سهیل خوشحال از شنیدن توضیحات یلدا گفت بله...بله...به سلامتی و ادامه داد یلداخانم من میخواستم راجع به اون
    موضوع باهاتون در فرصت مناسبی مفصلا صحبت کنم.
    یلدا گفت باشه. اما فعلا بهتره تئاتر رو ببینیم والا بیرونمون میکنن.
    سهیل لبخندی توام با شادی و شرمندگی زد و گفت البته البته.
    و هنوز مدتی از شروع تئاتر نگذشته بود که از جا برخاست و بعد از چند دقیقه با کلی آبمیوه و چیپس برگشت و آنها را
    در دامن یلدا ریخت.
    فرناز در گوشی به نرگس گفت یلدا چیزی بهش گفته . وعده ای داده؟ این بابا بدجوری سر ذوق اومده.
    نرگس که عصبی مینمود چادرش را جلوی دهانش گرفت و گفت هیچی یلدا خانم دوباره با خودش لج کرده .
    میخواد حرف شهاب رو تلافی کنه.
    بهتر . بذار یک کم این شهاب رو آدم کنه.
    آخه به چه قیمتی؟من و تو میدونیم که یلدا عاشق اونه.
    تو که میگفتی بهتره با سهیل حرف بزنه. چه میدونم . میگفتی به این موقعیت فکر کنه.
    آره . هنوزم میگم. اما نه از سر لجبازی با شهاب. عاقلانه. میترسم از سر لج و لجبازی هم که شده همین فردا بساط
    عقد و عروسی با این پسره رو راه بیاندازه و اون وقت که از صرافت لجبازی افتاد ببینه چه بلایی بسر خودش آورده.

    اول باید از جانب شهاب مطمئن بشه.
    اما شهاب که حرفش رو زده. هدفش رو هم گفته.
    ولی یلدا که چیزی نگفته.
    یعنی اگه بگه دوستش داره موقعیت عوض میشه.
    حتی اگر عوض نشه دیگه یک عمر حسرت نمیخوره که حرف دلش رو به شهاب نگفت و شهاب رو از دست دادو...
    نمیدونم والله. تو هم درست میگی. اما خب من به یلدا هم حق میدم. طفلکی خیلی اذیت شده.
    کاش یک کمی بفکر خودش بود. اینطوری هم بضرر خودشه و هم بضرر سهیل. بعد از سه سال که این پسره دنبالشه
    درست حالا که موقعیتش این همه پیچیده است داره نرمش نشون میده. با این روحیه ای که داره آخه چطوری میتونه
    عاقلانه صحبت کنه و یا حتی ازدواج کنه.
    آره موقعیتش واقعا پیچیده است. تو فکر میکنی حالا شهاب واقعا حاضره یلدا رو طلاق بده و یا حاج رضا واقعا یک سوم
    از اموالش رو به یلدا میده و یا اینکه شناسنامه ی یلدا رو بدون اسمی از شهاب به اون برمیگردونه؟
    اگه هیچ کدوم از اینها نباشه چی؟ چه بلایی سر یلدا میاد؟
    نرگس و فرناز نگاه نگرانشان را به صحنه دوخته و هر کدام جدا جدا به یلدا اندیشیدند.
    چند لحظه بعد یلدا به نرگس زد و گفت چیه این همه پچ پچ میکردین؟
    هیچی در مورد شاهکارهای جناب عالی حرف میزدیم. یلدا تو به فکر خودت نیستی بفکر این بیچاره باش(منظورش سهیل بود)ا
    یلدا بدون کلامی نگاه عمیقش را به صحنه سپرد.
    بعد از پایان نمایش و انتخاب برترین .همگی در امتداد هم به راه افتادند تا به در خروجی برسند.
    سهیل که همراه یلدا میامد گفت یلدا خانم این ساعت کلاس داری؟
    نه میرم خونه.
    میشه تا مسیری برسونمتون؟
    یلدا نگاهی به سهیل انداخت. چشمهای مشتاق سهیل روی صورت یلدا دوید.
    یلدا لبخند کم رنگی زد و گفت باشه.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #55
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 37
    دم در دانشگاه کش مکشی بین فرناز و نرگس و یلدا بود که بیا و ببین. نرگس هنوز مخالف بود که یلدا سوار
    اتومبیل سهیل بشود.
    یلدا گفت آقا جون مگه خودت نگفتی بذارم سهیل حرفاش رو بزنه؟
    من گفتم . آره اما حالا که به شهاب قهری ؟ به لج اون؟
    چه فرقی میکنه؟ انگیزه نداشتم. این هم شد یک انگیزه.
    دروغ نگو . چون شهاب بهت گفته به سهیل فکر کن . میخوای ثابت کنی که داری فکر میکنی. مثلا اون رو عذاب بدی؟
    و سرش رو جلو آورد و آرام گفت. بدبخت مگه تو نبودی که میگفتی بدون عشق نمیتونم زندگی کنم؟ حالا میخوای
    بدون عشق به سهیل جواب مثبت بدی و بعد هم خودت رو بندازی توی دردسر؟
    نرگس تو اصلا چی میگی آخه؟ مگه خودت نمیگفتی اینم یک موقعیته و باید جدی بگیرمش؟
    آقاجون من غلط کردم. حالا راضی شدی؟
    فرناز گفت یلدا تو که میدونی سهیل چقدر عجوله. اگه الان بهش جواب بدی شب خانواده اش رو میاره و فردا هم میخواد
    عروسی راه بندازه.
    یلدا گفت باباجون چرا شما دو تا این همه شلوغش کرده اید؟ من که نمیخوام الان بهش جواب بدم.
    نرگس گفت سه سال صبر کردی چند وقت دیگه هم روش . چرا میخوای باهاش سوار ماشین بشی؟
    بابا میخوام مجابش کنم.
    تو غلط میکنی.
    نرگس جون به خدا میخوام بهش بگم که چند وقت دیگه جوابش رو میدم.
    نرگس قیافه ی جدی به خود گرفت و در حالی که رویش را محکم میگرفت گفت اصلا میدونی چیه یلدا خانم؟
    من میخوام خودم با شهاب صحبت کنم.
    رنگ از روی یلدا پرید.
    فرناز گفت بیا تا اسمش رو میشنوه رنگش مثل گچ سفید میشه. اون وقت میخواد با یکی دیگه حرف بزنه.
    یلدا نگاهش را به نرگس دوخت. دوباره پرده ای اشکی جلوی چشمان سیاهش را پوشاند و با بغض گفت
    میخوای چی بهش بگی؟ میخوای برای دوستت عشق و محبت گدایی کنی؟(اشکهایش قلت میزدند و پایین
    می آمدند) ادامه داد نرگس اون من رو نمیخواد. بابا حتما که نباید به زبون چیزی رو گفت. وقتی من رو نگاه
    میکنه و میبینه که دارم ذره ذره آب میشم. .. این رو میدونم... اون به قدری از عشق من به خودش مطمئنه
    که پیشنهاد میده به کسی دیگه ای فکر کنم. اون هدفش چیز دیگه ایه.این رو بفهم. من چاره ندارم...
    نرگس دست یلدا را گرفت و سعی کرد او را آرام کند.
    فرناز بغضش را خورد و به آنها نهیب زد.هیس...ماشین سهیل اومد.
    اتومبیل سهیل چرخی زد و جلوی پای آنها متوقف شد.
    نرگس نگاهی محبت آمیز به یلدا کرد و گفت فقط چیزی بهش نگی که بعدا باعث دردسرت بشه.
    یلدا لبخند محوی زد و سر تکان داد و با بی میلی از دوستانش خداحافظی کرد تا سوار اتومبیل سهیل شود.
    سهیل پیاده شد و در را برایش باز کرد. یلدا نشست و در بسته شد.
    صدای فرناز آمد. یلدا ...یلدا آقا کامبیز اومد.
    هر چیزی که مربوط به شهاب میشد برای یلدا التهاب و هیجان به همراه داشت.
    با شوقی زایدالوصف از پنجره ی اتومبیل بیرون را نگاه کرد. اتومبیل کامبیز متوقف شده بود.
    کامبیز در حالی که پیاده میشد و کنجکاوانه اتومبیل سهیل را مینگریست با دیدن یلدا سری تکان داد و متعجب پرسید
    کجا میرید؟
    یلدا نگاهی به سهیل کرد و گفت ببخشید یک لحظه . الان میام.و در را باز کرد و پیاده شد.
    بهم که رسیدند سلام و احوالپرسی گرمی بین آنها ردو بدل شد.فرناز و نرگس با لبی خندان به آنها پیوستند.
    کامبیز نگاه محبت آمیزش را روی صورت یلدا انداخت و گفت خوبید؟
    یلدا منظورش را می فهمید. گویی کامبیز هم میدانست. این هفته ای که گذشته چندان به مراد دل یلدا نبوده.


    کامبیز ادامه داد راستی مزاحم شدم. و در حالی که به اتومبیل سهیل اشاره میکرد گفت از آشناها هستن؟
    یلدا با خونسردی گفت بله همکلاسی ایم. قرار بود من رو تا خونه برسونند.
    کامبیز با کنجکاوی پرسید ببخشید فضولیه. اما ایشون آقا سهیل هستند؟
    یلدا در کمال تعجب فهمید که شهاب با کامبیز حسابی درد دل کرده است. پاسخ داد بله ایشون هستند.
    کامبیز چهره ی جدی به خود گرفت و گفت چرا میخواین باهاش خونه برید؟ شهاب ببینه قاطی میکنه ها.
    یلدا مصمم و جدی گفت به شهاب ربطی نداره. در ثانی ایشون خیلی وقته که میخوان با من صحبت کنند .
    چون دیدم امروز زود تعطیل شدیم گفتم بهتره امروز رو به اینکار اختصاص بدم.
    کامبیز رو به نرگس و فرناز کرد و گفت شما اجازه میدین که دوستتون به این سادگی زندگیش رو خراب کنه؟
    فرناز بدون معطلی گفت والله کامبیز خان این دوست خل و چل شماست که یلدا رو دیوونه کرده.
    کامبیز لبخندی زد و دوباره به یلدا چشم دوخت.نرگس با آرنج به پهلوی فرناز زد وتا مواظب حرف زدنش باشه
    اما فرناز از گفته اش پشیمان نبود.
    سهیل که از آمدن یلدا ناامید شده بود از اتومبیل پیاده شد و سلام و علیک کنان به آنها پیوست و به یلدا
    گفت مشکلی پیش اومده؟تشریف نمی آورید؟
    کامبیز که تمام حواسش به سهیل بود و حسابی وراندازش میکرد خندید و گفت آقا سهیل امروز من مزاحم
    شما شدم. راستش کاری پیش اومده که یلدا خانم باید زودتر به خونه برن. من هم اومدم دنبال ایشون.
    نگاه ماتم زده و مستاصل سهیل روی کامبیز خشکید.
    کامبیز ادامه داد راستی معرفی نشدم. من پسر خاله ی یلدا خانم هستم.
    سهیل که گویی دیگر چیزی نمیشنید سرسری از آنها خداحافظی کرد و نگاه ملتمسانه اش را به یلدا
    دوخت و گفت پس...کی؟
    یلدا بلافاصله گفت فردا ساعت سه. بعداز ظهر.
    سهیل سرخورده از ماجرای آن روز لبها را بهم فشرد و نگاه مشتاقش را به یلدا دوخت و گفت من روی حرف
    شما حساب میکنم. و دست را بالا برد و خداحافظی کرد و گفت تا فردا ساعت 3.
    بعد از رفتن سهیل کامبیز دخترها را سوار اتومبیلش کرد . یلدا از این که کامبیز قرار فردا با سهیل را میداند
    خوشحال بود و دلش میخواست این چیزها به گوش شهاب برسد تا شاید کمی دلش خنک شود.
    فرناز خندید و ریز ریز گفت بچه ها حال این سهیل بدجوری گرفته شدها.
    نرگس گفت آره طفلکی . دلم برایش سوخت.
    فرناز ادامه داد بابا بالاخره تو تکلیف ما رو مشخص کن ببینم طرفدار کی هستی؟
    یلدا گفت هیچی این خانم فقط مخالفند . با همه چیز.
    کامبیز که تا آن لحظه فقط رانندگی میکرد و در جمع آنها سهمی نداشت به زبان آمد و گفت خانمها ببخشید
    اگه من مزاحمم پیاده بشم.
    صدای خنده بچه ها در اتومبیل پیچید. کامبیز بعد از دقایقی صحبتهای متفرقه و خنده و شوخی فرناز و نرگس را به
    منزلشان رساند و بعد با یلدا تنها ماند.
    از یلدا خواست که جلو بنشیند... و راه افتادند.
    کامبیز گفت خسته که نشدین.؟
    نه.
    زیاد وقتتون رو نمیگیرم. راستش میخواستم راجع به شهاب کمی باهاتون صحبت کنم.
    و بعد خیلی رک پرسید یلدا خانم بخاطر حرفهای شهاب میخواین با این پسره صحبت کنین؟
    یلدا بعد از چند لحظه سکوت گفت آقا کامبیز ماجرای سهیل مربوط به حالا نیست . مربوط به سال اول
    دانشگاهه.
    کامبیز لبخندی زد و گفت پس چرا حالا بعد از این همه مدت تصمیم گرفتید که باهاش صحبت کنید؟
    یلدا جواب داد چون فکر میکنم حالا دیگه وقت اون شده که به آینده ام جدیتر فکر کنم.
    کامبیز خیلی جدی شده بود آنقدر که یلدا احساس میکرد اخمهایش در هم رفته.
    با این وصف کامبیز ادامه داد. یعنی آینده تون رو با این پسر میبیند؟
    یلدا نگاه عمیقش را به کامبیز داد و گفت نه. اون فقط یه خواستگاره و من باید باهاش حرف بزنم و فکر
    کنم شاید هم مناسب من نباشه که در اینصورت خب دیگه بهش فکر نمیکنم. البته در اینمورد باید بگم که
    تا حدی سهیل رو میشناسم . به هر حال سه سال هم کلاسیم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #56
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پس شهاب چی میشه؟
    قلب یلدا فشرد. نگاهش بوی غم گرفت و گفت همونی که خودش دوست داره میشه.
    نه نشد. شهاب دیگه اون شهابی که من میشناختم نیست. حواسش به کار نیست.گاهی از هر فرصتی
    استفاده میکنه که از زیر کار فرار کنه و بیاد خونه و یا برعکس گاهی اونقدر سخت بکار میچسبه که فکر
    میکنم میخواد یکجوری از خودش انتقام بگیره. یک روز خوشحاله یک روز با همه سر جنگ داره.
    حالا فکر میکنین با این اوضاع درسته که شما فقط بفکر آینده ی خودتون باشین؟
    یلدا که از صحبتهای کامبیز متعجب بنظر میرسید گفت یعنی شما فکر میکنید مسئول تغییراتی که در شهاب
    بوجود آمده منم؟
    صددرصد.
    خب بنظر من شما اشتباه میکنین.
    یلدا خانم شما هم مثل شهاب لجبازید. البته ببخشید که این رو میگم.
    اصلا فرض کنیم که حق با شماست . شما چه پیشنهادی دارین؟
    آهان این شد.
    کامبیز به صندلی اش تکیه داد . نگاهش چرخی زد و دوباره روی یلدا ثابت شد.
    اتومبیل را کناری متوقف کرد و گفت من میگم شما باید باهاش حرف بزنید.
    یعنی چی باید بگم؟
    حرف دلتون رو .
    یلدا نگاه معنی داری به کامبیز انداخت و گفت حرف دل من به درد شهاب نمیخوره.
    چرا اینطور فکر میکنید؟
    چون همین طوریه. آقا کامبیز ،شهاب همه چیز رو خیلی شفاف برای من گفته. از همون روز اول . بنابر این
    تصمیمش رو گرفته و اینطور که من اون رو تا امروز شناخته ام کسی نمیتونه نظرش رو عوض کنه.
    یلدا خانم فقط شما میتونید اون رو از ازدواج با میترا و آینده ای که پدر میترا براش رقم زده منصرف کنید.
    کینه ای عمیق در دل یلدا جوشش گرفت . قیافه ی حق به جانبی بخود گرفت و گفت آقا کامبیز ازدواج
    شهاب و میترا به من ربطی نداره. من نمیتونم کاری بکنم. و نمیخوام کاری هم بکنم.
    اگر شهاب اونقدر احمقه که بخاطر چه میدونم بقول شما احساس دین و عذاب وجدان میخواد با دختری
    مثل میترا که فکر میکنم هیچ جور مثل شهاب نیست زندگی کنه پس بهتره اینکار رو بکنه.
    کامبیز ابروها را بالا انداخت و سری تکان داد و یلدا را نگاه کرد وثانیه ای بعد گفت شما هم رفتار شهاب
    رو تلافی کنید . ولی بدونین این قصه پایان خوبی نداره.
    یلدا از اشاره ی صریح کامبیز غمزده به مقابلش چشم دوخت.
    کامبیز ادامه داد همه چیز بستگی به شما داره.
    پس بذارین چیزی رو بهتون بگم . شاید اصلا شهاب مجبوره که با میترا ازدواج کنه. چه میدونم...اون وقتی که
    دوتایی به مسافرت رفتند. ما نمیدونیم بینشون چی گذشته.
    کامبیز متوجه منظور یلدا شده بود. سری تکان داد و خندید و گفت نه نه.یلدا خانم اشتباه میکنید.
    معلومه هنوز شهاب رو نمی شناسید.اولا که میترا تنها نبوده و پدرش هم توی این مسافرت بود.
    بعد هم از قرار معلوم میترا هر تلاشی که برای تحمیل خودش به شهاب کرده بی ثمر بوده. بعد از اون مسافرت
    تیموری به من تلفن کرد و گفت با شهاب صحبت کنم که با میترا مهربون تر باشه. بعدش هم گفت که انگار
    زندگی با یلدا خانم تاثیر زیادی روی شهاب گذاشته. از میترا زیاد ایراد میگیره ...بهش اعتنا نمیکنه و رفتارش
    بطور کلی تغییر کرده. برای همین میترا تصمیم میگیره که بیاد سراغ شما .
    کامبیز لبخند قشنگی زد و در ادامه گفت که شما هم خوب ازش پذیرایی کردید.
    یلدا هم خنده اش گرفت.
    کامبیز گفت قبلا هم به شما گفته ام تیموری شهاب رو خوب میشناسه . دوستش داره و میدونه که بهتر از
    شهاب گیر نمیاره تا دخترش رو بندازه گردنش.
    تمام تلاشش رو برای این ازدواج میکنه. شهاب بدجوری توی رو در وایسی قرارگرفته. بهش حق بدین که
    رفتارش با شما مدام در تغییر باشه. خودش همیشه میگه مهمترین چیز براش آینده ی شماست که نمیخواد
    خراب بشه.
    شنیدن این حرفها از دهان کامبیز که نزدیکترین دوست شهاب بود برای یلدا مثل دمیدن روح در کالبد بیجانش
    مینمود. چقدر آن چند وقت به مسافرت شهاب فکر کرده بود . گویی همیشه چیزی در دل داشت که حتی
    پیش خود هم خجالت میکشید به آن فکر کند. وای چقدر دلش برای او تنگ شده بود.

    چند روز بود که اصلا همدیگر را ندیده بودند...و به یاد فردا افتاد.سهیل...چطوری با سهیل حرف بزنم؟
    کامبیز پرسید یلدا خانم به چی فکر میکنی؟
    یلدا دستپاچه جواب داد به حرفهای شما.
    خوبه . شهاب به شما احتیاج داره. درست فکر کنید.
    یلدا نگاهش را به دورها فرستاد. آنجا که کوه و آسمان با هم آشتی کرده بودند. نور امیدی در دلش جوانه
    زد. از کامبیز ممنون بود که در بدترین لحظات او را امیدوار کرده بود.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. #57
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 38

    صبح ششم بهمن ماه آنقدر زیبا و دل انگیز بود که گویی ناخودآگاه غمها را با خود میبرد و شادی و امید
    را به همراه می آورد.هوا سرد بود. اما آفتاب خوشرنگ و گرمی همه جا را پوشانده بود.
    آسمان آبی آبی بود. یلدا چشمهایش را جمع کرد و سعی کرد تا خورشید را نگاه کند.
    نور چشمش را زد. چه لذتی میبرد . احساس یک کودک را داشت . شاید هم یک پرنده ی کوچک که سبک و
    راحت میتوانست پرواز کند.
    لحظه ای شادی عمیقی بر جانش نشست. دلش میخواست پیاده روی کند تا صورتش مثل برگ گلگون و لطیف
    شود تا دوباره حس جوانی و شادابی را عمیقا درک کند. دلش میخواست همه زیباییش را ببینند و به او
    لبخند بزنند و او هم به همه لبخند بزند.
    حس عجیبی به او میگفت امروز شهاب سر ساعت سه به دانشگاه میاید و حتما قرار با سهیل بهم میخورد.
    ولی باید با سهیل حرف میزد. و بالاخره این ماجرا را تمام میکرد. این حس که شهاب را قال بگذارد برایش
    دلشوره ی دل چسبی بهمراه آورد. شیطنت خاصی که در چشمانش میدرخشید . حرفهای کامبیز تاثیر خود
    را گذاشته بود و حالا انگار ته دلش محکم بود که شهاب او را میخواهدو
    وقتی وارد کلاس شد شور و هیجان و لبخندش همه را به وجد آورد.
    باز یلدای همیشگی شده بود. سهیل خیلی شیک لباس پوشیده بود و زیبا و با وقار به نظر میرسید.
    فرناز هم شاد و شنگول بسراغ یلدا آمد و یلدا را در آغوش گرفت و با هیجان خاصی یواشکی گفت یلدا محمد اومده.
    یلدا با خوشحالی و هیجان گفت تبریک . تبریک . این دفعه شل بازی در نیاری.
    فرناز هیجانزده بود و لحظه ای دهانش بسته نمیشد. ادامه داد فکر کنم این دفعه برای کار مهمی اومده.
    پیغام گذاشته امشب میاد خونه ی ما.
    یلدا که گویی موضوع به او هم مربوط میشود قیافه اش آنقدر جدی شد که فرناز دستش را گرفت و گفت
    حالا بذار برات کاملا توضیح بدم چی شده...
    نرگس هم رسید.
    یلدا گفت سلام نرگس . چرا دیر کردی؟
    نرگس که عصبی بنظر میرسید گفت هیچی بابا چادرم لای در اتوبوس گیر کرد...و در حالی که دنبال پاره گی
    چادرش میگشت تا به یلدا نشان دهد گفت با راننده حسابی دعوا کردم.
    یلدا که دلش نمیخواست خوشی آنروز را با موضوعی مثل پاره شدن چادر نرگس خراب کند با فرناز همه
    چیز را به شوخی برگزار کردند.
    یلدا گفت تو خجالت نمیکشی بخاطر یک چادر دعوا میکنی؟ دختر مگه من مرده ام.و در حالی که میخندید گفت
    بابا رفیقت داره پولدار میشه....بهترین چادر دنیا رو برات میخرم.
    نرگس نگاه معنی داری به آن دو دوخت و قیافه ای گرفت و گفت چیه ؟ کبکتون خروس میخونه.مردها بهتون خندیده اند؟
    فرناز گفت وا یعنی چی؟
    نرگس قیافه ای گرفت و در حالی که چادرش را تا میزد گفت خب شما دو تا غصه و غمتون و همه ی مشکلاتتون
    حول و حوش مردها میچرخه. و موذیانه خندید.
    یلدا و فرناز بسوی او حمله بردند و با کیف و کتابهاشون توی سر و کله اش کوبیدند. قهقهه ی خنده شان توجه
    همه ی کلاس را بسوی آنها جلب کرده بود.
    یلدا با خنده گفت واقعا که نرگسی بدجنسی هستی.الان اگه بگیم بابا و عموت آشتی کرده اند از خوشحالی
    سکته میکنی و به خونه نمیرسی که قیافه ی وارفته ی پسر عموی عزیزت رو زیارت کنی . حالا ما رو مسخره میکنی؟
    آنقدر شاد و خندان بودند که متوجه صدای سهیل نشدند.
    سهیل گفت یلدا خانم...یلدا خانم.
    سپیده یکی از دوستانشان از وسط کلاس فریاد زد یلدا.
    یلدا که از شدت خنده از گوشه ی چشمانش قطره اشکی راه گرفته بود به خود آمد و بسوی سپیده نگاه
    سریعی انداخت. و با اشاره ی سپیده به سهیل نگاه کرد و در حالی که مقنعه اش را مرتب میکرد گفت ا....ببخشید بفرمایید.
    نرگس و فرناز هنوز در هم گره خورده بودند و صدای خفه ی خنده شان شنیده میشد.
    سهیل لبخندی شرمگین بر لب داشت. سر پیش آورد و گفت یلدا خانم امروز رو که فراموش نکردین؟
    یلدا گفت نه یادم هست . یک ربع قبل از پایان کلاس من میرم بیرون . شما هم چند لحظه بعد از من بیایید.
    چند لحظه رو فراموش نکنید.
    سهیل که خوشحالی از چهره اش هویدا بود تشکر کرد و سر جایش برگشت. فرناز و نرگس که تازه به حال
    طبیعی برگشته بودند سعی کردند با صورتهای سرخ ومودب بشینند.
    فرناز رو به یلدا کرد و گفت کجا میخوای بری؟ و به سهیل که دور از آنها نشسته بود نگاهی کرد و گفت
    چه تشکری هم کرد.
    یلدا گفت گفتم دیگه امروز باهاش حرف بزنم . میخوام ببینم چی میگه؟
    نرگس گفت میخوای قبل از تموم شدن کلاس بری؟
    آره . بهتره . شاید یک وقتی شهاب بیاد. اون وقت دوباره قرار امروز بهم میخوره.

    فرناز گفت وا؟ مگه قراره شهاب بیاد؟
    نرگس هم پرسید آشتی کردین؟ حرف زدین؟
    نه بابا. فقط احتمال میدم یک وقت بیاد. نمیدونم. پیش خودم گفتم چون کامبیز قرار امروز من و سهیل رو
    میدونه شاید به شهاب بگه.
    نرگس گفت خب حالا بگو ببینم چرا امروز یکجور دیگه هستی خیلی شادی.
    برای اینکه محمد اومده. (و با لبخند چشمکی به فرناز زد)ا
    فرناز دوباره نیشش باز شد و همه ی دندانها را به نمایش گذاشت. تا قبل از آمدن استاد فقط حرف زدند
    و شوخی کردند تا بالاخره استاد آمد.
    فصل 39

    یلدا همانطور که گفته بود یک ربع زودتر کلاس را ترک کرد و بعد از دو دقیقه نیز سهیل به او ملحق شد.
    هر دو با هم از دانشکده خارج شدند.
    سپیده که بیرون از دانشکده با چند تا از بچه ها مشغول صبحت بودند . برای یلدا دستی تکان داد.
    سهیل اتومبیل را روشن کرد و پیاده شد تا در را برای یلدا باز کند. یلدا سوار شد و سهیل اتومبیل را از
    محوطه ی خارجی دانشکده بیرون آورد و وارد خیابان اصلی شدند. گوشه ای اتومبیل را متوقف کرد یک لحظه
    دستهایش را روی فرمان گذاشت و نگاهی به یلدا انداخت. گویی محبتی الهی نصیبش شده . آهی کشید
    و سری تکان داد...لبخند زد و گفت باورم نمیشه.
    یلدا نگاهش کرد. انگار از دلش خبر داشت. اما خونسرد پرسید چی رو؟
    اینکه بعد از سه سال راضی شدی سوار ماشین من بشی. (و دوباره خندید و اتومبیل را راند.)ا
    یلدا ساکت نشسته بود و در دل میگفت چی میشد بجای تو شهاب اینطور از بودنم لذت میبرد و خوشحالی میکرد.
    سهیل آهنگ شادی گذاشت و صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت.
    اذیتتون که نمیکنه؟
    یلدا لبخندی زد و گفت نه خوبه.خب بهتره دیگه صحبتهاتون رو شروع کنید. چون من باید زودتر به خونه برم. دیرم میشه.
    سهیل گفت من میخواستم بریم جایی دنج پیدا کنیم و یک چیزی هم بخوریم.
    ولی یلدا گفت نه...نه. ممکنه کسی ما رو با هم ببینه خوب نیست. خواهش میکنم همینجا حرف بزنیم.
    سهیل گفت اینطوری که خسته میشین. ولی خب هرطور که شما راحتین. باشه همینطوری حرف میزنیم.
    و در ادامه چهره ی شرمگینی به خود گرفت و گفت راستش یلدا خانم خودتون که میدونید من چند با ر
    مزاحم پدرتون شده ام اما ایشون هر بار گفته اند که باید نظر خود شما رو جلب کنم.
    خب شما هم که اوایل خیلی عصبانی میشدید و بعد هم بی تفاوت شدید. همیشه هم بهانه ای برای صحبت
    نکردن با من داشتین. خودتون باید بهتر بدونین که من به شما علاقمندم. با خانواده ام خیلی صحبت کرده ام
    و همه در جریان هستند. برادر بزرگترم هم شما رو از دور زیارت کرده اند. من دو تا برادر و یک خواهر دارم که
    همگی ازدواج کرده اند . البته خواهرم عقد کرده. در واقع خانواده ام شما رو دورادور میشناسند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  13. #58
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سهیل توضیحاتی راجع به خانواده اش شغل پدر و برادرهایش محل زندگی و محل کار آنها داد.
    خلاصه بطور کلی یک شرح حال تقریبا کامل از خود و خانواده اش به یلدا عرضه کرد.
    یلدا که دیگر حوصله ی شنیدن نداشت گفت چرا من رو انتخاب کردی؟
    سهیل خنده ای کرد و گفت نمیدونم از همون اوایل که توی کلاس ها میدیدمتون ازتون خوشم اومد.
    شاید بخاطر چهره تون ... گاهی وقتها مثل بچه ها شیطون میشین و گاهی وقتها واقعا حساب میبرم.(و خندید)ا
    سهیل با ساده ترین جملات به راحتی احساسات خود را برای یلدا بازگو کرد. یلدا نیز با این که از قبل هم او
    را میشناخت تحت تاثیر سادگی او قرار گرفت و بیاد حرف حاج رضا راجع به سهیل زده بود افتاد که میگفت
    پسر ساده و صادقی بنظر میرسه.
    سهیل ادامه داد یلدا خانم من خیلی حرف زدم . حالا شما یک چیزی بگین.
    و بنرمی اتومبیل را در گوشه ی دنجی متوقف کرد.
    یلدا لبخند کم رنگی زد و گفت خب راستش آقا سهیل اگر من پیشنهاد شما رو قبول نکنم چی میگین؟
    رنگ از روی سهیل پرید. اما سعی کرد لبخند داشته باشد و تته پته کنان گفت خب ...خب . نمیدونم. اما
    تو رو خدا این رو نگین. داره قلبم وای میسته.
    یلدا جدی پرسید. فکر میکنید چقدر به من علاقه دارید؟
    سهیل نگاه عسلی اش را به یلدا دوخته بود و پشت لبش قطرات ریز عرق جمع شده بود . موهای بلوندش زیر نور
    آفتاب برق میزد. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت از این همه وقت که به انتظار صحبت کردن با شما
    در این زمینه نشسته ام خودتون باید بفهمید که چقدر بهتون علاقه دارم. راستش هر روز به عشق دیدن شما
    سر کلاس میام. توی هر لحظه فقط به شما فکر میکنم.
    یلدا گفت میدونستی یک سال از من کوچکتری؟
    سهیل گفت میدونم اما چه اهمیتی داره؟ برای شما مهمه که حتما مرد بزرگتر باشه؟
    یلدا سوال سهیل را با سوال دیگری پاسخ داد. براتون علاقه ی من مهمه یا نه همین که خودتون به من علاقمندید کافیه؟
    سهیل گفت خب معلومه که خیلی دلم میخواد شما هم به من علاقه داشته باشید.اما به شما قول میدم که
    اگر پیشنهاد من رو قبول کنید هر کاری حاضرم بکنم تا خوشبخت باشید.
    یلدا نگاه سردی به سهیل انداخت . نگاهش چرخی خورد و از پنجره بیرون رفت و بهمان سردی نگاهش گفت
    اگر عاشق نباشم چطوری خوشبخت میشم.؟
    سهیل ساکت بود...یلدا هم.
    یلدا سهیل را درک میکرد چون خودش هم عاشق بود. هرچند که عشق خود به شهاب را با هیچ عشقی در
    دنیا یکی نمیدانست اما بهر حال سعی میکرد سهیل را بفهمد. بنابراین میدانست این لحظات برای سهیل بسختی
    میگذرد . بهمین علت سعی کرد جملاتی انتخاب کند تا تحملش راحتتر باشد و گفت آقا سهیل من میخواهم باهاتون
    صادق باشم...(لحنش ملایم و مهربان بود) من برای عشق شما و ابراز علاقتون به من احترام قائلم و معتقدم هر
    کسی اونقدر خوشبخت نیست که بتونه عاشق بشه. یعنی عشق رو عین خوشبختی میدونم و مثل خیلی ها
    که میگن اعتقادی به عشق ندارن و میگن عشق واقعی به هیچ وجه وجود نداره نیستم.
    در این مدتی که با هم توی دانشکده بودیم هیچ رفتار زننده یا حتی سبکی از شما ندیده ام . اما راستش توی
    شرایط خیلی بدی هستم. شرایطی که نمیتونم زیاد براتون توضیح بدم و فقط میخوام این رو بدونین که احساس من نسبت
    بشما مثل احساس شما نسبت بمن نیست.
    سهیل خنده ی عصبی و عجولانه ای کرد و گفت اینرو که میدونستم.
    حقیقت اینه که من عاشق شما نیستم. اما دلم میخواد زندگیم رو با عشق شروع کنم. مطمئن باشید اگر بخوام
    زندگی رو بدون عشق با کسی شروع کنم و منتظر عشق بعد از ازدواج باشم حتما بشما جواب مثبت میدم.
    یعنی شما میخواین صبر کنید و ببینید عاشق کسی میشین یا نه؟
    یلدا لبخند زد و گفت فقط شما دو ماه به من فرصت بدین. من بعد از دو ماه جواب قطعی رو بهتون میدم. البته اگر
    دوست دارید که صبر کنید والا من نمیخوام بقول معروف شما رو سر کار بذارم.
    هر قدر که شما بخواین صبر میکنم.
    توی این مدت شما هم جدیتر فکر کنید . مطمئنم که لیاقت شما کسی است که قدر عشق و محبتتون رو بدونه و
    من خودم رو سرزنش میکنم اگر در کنار شما باشم و نتونم جواب محبتتون و عشقتون رو بدم.
    نگاه سهیل غمگین بود و از شادی ابتدای دیدار خبری نبود...
    یلدا خانم شما کس دیگه ای رو دوست دارید؟
    یلدا نگاه خجالت زده اش را به سهیل دوخت و گفت دو ماه دیگه فرصت بدین.
    سهیل سری تکان داد و گفت باشه. من صبرم زیاده. و بعد مردد پرسید یلدا خانم این دو ماه بخاطر برادر فرناز خانم نیست؟
    یلد نگاهش کرد و گفت نه . بخاطر اینه که هردومون بیشتر فکر کنیم . من به این فکر کنم که باید زندگیم رو بدون عشق
    شروع کنم و شاید تا آخر عمرم هم از نعمت عشق بی نصیب باشم و شما هم فکر کنید این همه عشقی که دارید
    رو چه طوری خرج یک نفر مثل من بکنید و خسته نشین. درضمن یک مسائلی هم هست راجع به خانواده ام
    که فکر میکنم بعد از این مدت اگر به نتیجه رسیدیم براتون باز گو کنم بهتره.
    سهیل نگاهش بوی کنجکاوی گرفت و گفت اگه راجع به مادرتون...
    یلدا وسط حرفش پرید و گفت نه.فقط راجع به مادرم نیست.
    اتومبیل روشن شد و آنها حرکت کردند. یلدا نزدیک خانه ی شهاب پیاده شد و از سهیل که قیافه اش جدی شده بود
    خداحافظی کرد.
    نمیدانست چرا آنهمه غمگین است. نگاه ملتمسانه ی سهیل را نمیتوانست فراموش کند . توی دلش گفت
    ای کاش هرگز شهاب رو ندیده بودم. اونوقت چه راحت تصمیم میگرفتم.
    یلدا غرق در افکارش بود و نمیدانست چرا اشک میریزید. آیا بخاطر سهیل بود؟ یا بخاطر خودش. شاید هم بخاطر
    شهاب بود. باز به یاد شهاب افتاد و با خود گفت وای خدایا دارم میترکم. خیلی وقته که ندیدمش. و دوباره
    اشک ریخت.
    گویی فقط با اشک ریختن احساس سبکی میکرد. هوا سردتر شده بود و آفتابی در کار نبود . باز دلش گرفت.
    بسر کوچه که رسید به محض اینکه داخل کوچه ی خودشان پیچید اتومبیل شهاب را جلوی در خانه دید.
    قلبش به تپش افتاد. سهیل از یادش رفت. دستی به مقنعه برد و موها را مرتب کرد اشکها را پاک کرد و آیینه ی
    کوچکش را از جیب پالتویش بیرون کشید و نگاهی به خود انداخت. زیاد راضی نبود اما دوباره به اتومبیل نگاه کرد
    وای...شهاب هم توی اتومبیل بود. احساس میکرد دلش پیچ میزند. چقدر غافلگیر شده بود. چقدر دلش برای
    او تنگ شده بود .چقدر دوستش داشت و چقدر عاشقش بود.
    نزدیکتر آمد . اما در یک لحظه تصمیم گرفت بدون توجه به او و اتومبیلش در را باز کند و وارد خانه شود و با خود
    گفت آره همینه باید بی تفاوت باشم. و با این تصمیم بدون نگاه به اتومبیل کلید را از کیفش بیرون آورد .
    دستش میلرزید. خواست در را باز کن که صدای باز شدن در اتومبیل آمد. سعی کرد اصلا پشت سرش را نگاه نکند.
    شهاب از پشت سر صدایش کرد و گفت کجا بودی؟
    صدایش عصبانی و لحنش جدی و خشک بود. یلدا برگشت .تمام وجودش لرزه گرفته بود. نگاهش کرد. ریشهایش درآمده
    بود و چشمهایش درشتتر و نگاهش با نفوذتر از همیشه که باز یلدا را سوزاند و از خود بیخود کرد.
    شهاب نزدیک آمد. بوی دل انگیزش توانی برای پاهای ناتوان یلدا باقی نمیگذاشت. دلش میخواست همانجا بشیند.
    طاقت اینطور غافلگیر شدن را نداشت.
    شهاب جدیتر پرسید گفتم کجا بودی؟
    یلدا که سعی میکرد حرفهای او را بشنود گفت خب سر کلاس بودم دیگه .
    کی تعطیل شدی؟
    یلدا فکری کرد و گفت یک ساعت پیش.
    شهاب چشمها را تنگ کرد و گفت فرناز و نرگس که میگفتند زودتر رفتی. رفتی که کتاب بخری؟
    یلدا که تازه متوجه شده بود به خود گفت وای پس درست حدس زده بودم شهاب ساعت سه اونجا بوده. و احساس خوبی پیدا کرد.
    آره رفتم کتاب بخرم.
    کو ؟ کتابت کو؟
    پیداش نکردم.
    با کی رفتی؟
    یلدا نگاهش کرد و سر به زیر انداخت و گفت با هیچ کس.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. #59
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    شهاب عصبی جواب داد باور کردم. و کلید را از دست یلدا گرفت و در حالی که در را باز میکرد گفت برو تو.
    مثل اینکه آقا سهیل قصه های سوزناکی برات تعریف کرده. برو آبی به سر و صورتت بزنم.
    یلدا رنجیده خاطر نگاهش کرد و پله ها را دو تا یکی بالا رفت.
    شهاب کلافه نشان میداد. نگاهش آمیخته از خشم و رنج بود و صورت برافروخته اش یلدا را بیقرار میکرد.
    بالای سر یلدا که روی مبل نشسته بود ایستاد و پرسید با اجازه ی کی سوار ماشین این پسره شدی؟
    لحنش سرد و با تحکم بود و طوری حرف میزد که گویی تنها مالک یلدا اوست و حسی که در دل یلدا بوجود آمد
    خوب بود و با خود گفت چرا از عتاب و خطابهای او رنجیده نمیشم. شاید فکر میکرد این هم نوعی اهمیت دادن
    است و بیاد این بیتی که خیلی وقت پیش شنیده بود افتاد

    عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

    یادش رفته بود شهاب آنجاست.
    شهاب محکمتر از قبل در حالی که به خودش فشار میاورد تا صدایش به فریاد تبدیل نشود پرسید ازت پرسیدم کی بهت
    اجازه داد سوار ماشین اون لعنتی بشی؟
    یلدا نگاهش کرد و گفت خودت.
    شهاب که صدایش از خشم دورگه شده بود و رگ گردنش متورم .فریاد زد من کی همچین غلطی کردم؟ هان؟
    یلدا دلش نمیخواست مقصر جلوه کند . لحظه ای بخود گفت چرا کوتاه بیام؟
    رفتار شهاب لجبازی او را تحریک میکرد. برای همین او هم صدایش را بالا برد و گفت تو مگه خودت نگفتی بهش فکر کنم؟
    هنوز تکلیفت با خودت روشن نیست. لحظه به لحظه نظرت عوض میشه. اون وقت سر من فریاد میکشی؟
    یلدا این را گفت و از روی مبل برخاست تا به اتاقش برود اما شهاب خشمگین دست او را گرفت و بسوی خود کشید.
    باز هم نفسها حبس شدند. شهاب خیره خیره نگاهش میکرد.لحظه ای در سکوت گذشت. سپس شهاب گفت تا وقتی
    اسمت توی شناسنامه منه اجازه نمیدم از این غلطا بکنی. از خشم میلرزید...یلدا ترسید . فکر نمیکرد این موضوع تا این
    حد عصبانیت به همراه داشته باشد. اما خواست باز سعی کند موضع خود را حفظ کند. برای همین او هم با لجاجت
    گفت تو خودت گفتی.
    شهاب در حالی که محکم تکانش میداد گفت من فقط گفتم بهش فکر کن نگفتم...
    یلدا بغض کرد. شهاب از پشت حصار اشکهایش لغزان شده بود. اشکها راه گرفتند. با تمنا نگاهش میکرد. چقدر دوستش
    داشت آنقدر که زجری که در نگاه او بود بیشتر عذابش میداد و در دل میگفت خب حرف بزن و بگو که تو هم دوستم داری...بگو
    که نمیخوای به هیچ کس دیگه ای فکر کنم. لعنتی بگو دیگه . اما شهاب فقط نگاهش میکرد. دستش را طوری رها کرد که یلدا روی مبل
    رها شد... و شهاب او را ترک کرد.
    یلدا غمزده دقایقی بیحرکت روی مبل نشسته بود و حتی نمیدانست به چه فکر کند. بخاطر رنجی که شهاب میکشید غمگین بود
    بخود گفت یعنی فقط یک تعصب مردانه ی محض است یا عشق؟
    صدای زنگ تلفن او را وادار کرد که با اکراه گوشی را بردارد. از شنیدن صدای نرگس جان گرفت که میگفت الو...یلدا.
    سلام نرگس .
    سلام . خونه ای ؟ کی اومدی؟
    نرگس ... توی خیابونی؟صدا زیاد میاد.
    آره با فرنازم حوصله نداشتیم بریم خونه . دلمون شور تو رو میزد. ...رفتیم تا انقلاب کتاب بخریم...
    صدای فرناز که معلوم بود کنار نرگس سرش را به گوشی نزدیک کرده بود آمد که گفت بیشعور . تو رفتی شهاب اومد.
    راستی .شهاب با شماها حرف زد نرگس؟
    چیه صدات گرفته؟ آره شهاب اومد . ندیدیش؟
    چرا دیدمش . کلی باهام دعوا کرد. شما گفتید با سهیل رفتم؟
    نه بابا ما گفتیم رفتی کتاب بخری.سپیده گفت که دیده با سهیل رفتی.
    سپیده اونجا چیکار میکرد؟
    چه میدونم. توکه رفتی اومد توی کلاس و پیش ما نشست.
    فرناز فریاد زد شهاب اومد...
    نرگس در حالی که به او تذکر میداد گفت ا... بابا بهش گفتم دیگه.
    دیوونه ها یکی تون حرف بزنید.
    آره آنقدر عصبانی بود یلدا.
    کی عصبانی بود؟
    ای بابا خب شهاب دیگه .
    آهان چی گفت؟
    وقتی سپیده گفت که با سهیل رفتی باور کن من از چشماش ترسیدم. کارد میزدی خونش در نمی اومد...
    فرناز با خنده فریاد زد اما شمشیر میزدی حتما در میاومد.
    یلدا که عصبانی شده بود و خنده اش نیز گرفته بود گفت نرگس اون رو خفه کن.
    ولش کن تو بگو چی شد؟ با سهیل حرف زدی؟
    آره بعدا میگم چی شد.
    فرناز گفت نرگس شبه. بقیه اش رو بذارید برای فردا...
    یلدا پرسید نرگسی فردا که کلاس نداریم.
    آره . ولی این دیوونه نذر کرده بریم امامزاده صالح البته نذر کرده با چادر بیاد. تو هم همینطور .
    من برای چی؟
    خب انطوری هر سه مون چادری میریم .بهتره.
    یلدا خنده اش گرفت. حتی از تصور اینکه فرناز چادر سرش کنه مسخره اش میامد چه برسد به واقعی شدن این موضوع.
    ببین فردا کی؟
    صبح میریم. ناهار رو هم اونجا میخوریم.
    ببین به فرناز بگو که ساسان رو نیاره.
    خب پس چه جوری بریم.ساسان فقط ما رو میرسونه. این همین طوری نمیتونه راه بیاد . فکرش رو بکن فردا با چادر چه جوری
    میخواد بیاد. ساسان باشه بهتره.
    نذر بخاطر محمده؟
    حتما دیگه. شما دو تا تمام ناراحتی هاتون حول محور مردها میچرخه . قبلا که گفته بودم.
    یلدا می خندید و میگفت خفه شو تو دیگه پررو...
    فرناز توی گوشی داد زد یلدا چادر یادت نره. خداحافظ.
    نرگس هم گفت خداحافظ. یلدا جون تا فردا...
    یلدا که گوشی را گذاشت احساس خوبی داشت و از اینکه برنامه ی عجولانه ای برای فردا ریخته بود خوشحال بود.
    چقدر گرسنه بود. به آشپزخانه رفت و روی میز غذاخوری نایلونی را دید که داخلش ساندویچ بود. یلدا با خود گفت
    شاید شهاب آنرا برای خودش خریده و بعلت عصبانیت نخورده...
    با این فکر آن را برداشت و گاز بزرگی زد و با خود گفت چقدر خوشمزه است.

    فصل 40

    روز هفتم بهمن ماه یلدا سر ساعت 9 آماده بود. آرایش ملایمی داشت که زیاد محسوس نبود. اما بصورت او طراوت
    و زیبایی خاصی بخشیده بود. شهاب خانه بود . دیگر صدای شیر آب نمیامد. معلوم بود از حمام بیرون آمده.
    یلدا کمدش را زیر و رو کرد تا بالاخره چادرش را پیدا کرد. تلفن زنگ زد . بسوی گوشی دوید...فرناز بود که گفت
    سلام . آماده ای؟
    سلام . آره آماده ام . تازه چادر رو پیدا کردم. از دست نذرهای عجیب و غریب تو.
    خب . غر نزن . ما راه افتادیم. با ساسان میام ها.
    برای چی؟
    شهاب با موهای خیس از کنار یلدا گذشت اما گویی حواسش به حرفهای یلدا بود...
    فرناز گفت فقط ما رو میرسونه و بعد خودش میره سر کار. راستی شهاب هست یا رفته؟
    یلدا صدایش را پایین آورد و گفت .نه میخواد بره.
    پس ساعت 9.5 سر کوچه باش.
    باشه فعلا.
    گوشی را گذاشت. از شب گذشته با شهاب حرفی نزده بود. برای اینکه دوباره اصطکاکی بینشان پیش نیاد بدون کلامی
    به اتاق خودش رفت و دعا کرد قبل از آمدن فرناز اینا او برود و ساسان را نبیند. دیگر مطمئن بود که شهاب به پسرهای
    دور و اطراف او بسیار حساس است و این را نباید به پای عشق و دوست داشتن میگذاشت.
    چون فقط یک تعصب مردانه است و دیگر هیچ. هر چند که خودش زیاد به این افکاری که در مغزش میگذشت اعتقاد نداشت.
    اما مثلا سعی میکرد از رفتار و حرفهای شهاب برای خود رویاهای زیبا نبافد.
    چادر را روی سرش انداخت و جلوی آیینه رفت و از دیدن خودش خنده اش گرفت. اما بنظرش چادر به او میامد.
    گویی خانمتر و بزرگتر نشان میداد. احساس جالبی داشت. صدای زنگ آمد. هول شد.
    دوست نداشت فرناز اینا دم در باشند. از پنجره نگاه کرد و اتومبیل ساسان را دید و با خود گفت آخر حریف این پسره نشده و
    اومده در خونه. گفتم میام سر کوچه. غرغر کنان کیفش را برداشت و در اتاقش را بست.
    شهاب هم آماده ی رفتن بود. چشم در چشم هم افتادند و یلدا گفت سلام.
    شهاب هم گفت سلام و متعجب و متحیر به یلدا خیره شد ه بود واخمها را در هم کشید و خیلی جدی پرسید. کجا میروی؟
    این دیگه چیه سرت کردی؟
    یلدا در حالی که سعی میکرد بی تفاوت نشان دهد گفت با فرناز اینا قراره بریم امام زاره صالح.
    شهاب با همان جدیت خشک و سرد آمرانه گفت برو چادر رو در بیاد.
    یلدا با حیرت نگاهش کرد و گفت چرا؟
    همین که گفتم.
    ما قرار گذاشتیم هر سه مون با چادر باشیم.
    شهاب از حرفهای یلدا سر در نمیاورد گفت ببین . من کاری به این بچه بازیهایی که شما دخترها از خودتون در میارید ندارم
    برو مقنعه ات رو سرت کن. مگه شما بچه اید که از این جور قرارها با هم میگذارید؟
    صدای زنگ دوباره و دوباره در آمدو
    شهاب گوشی آیفون را برداشت و گفت چند لحظه صبر کنید لطفا. الان میاد...
    یلدا سرخورده از رفتار شهاب غمگین و چادر بسر روی مبل نشست.
    شهاب نزدیک آمد و کنارش نشست.
    یلدا هول شد اما سعی داشت خود را کمی لوس کند.
    شهاب با لحنی که آرام بخش و دلنشین بود گفت من با چادر سر کردن تو مخالف نیستم. ولی موضوع اینه که چادر سر کردن بنظر من
    آدابی داره... که اگه بلد نباشی صورت خوشی از بیرون نداره. مخصوصا که تو وقتی با دوستات هستی...(لبخندی زد) و ادامه داد...
    شیطون هم میشی. خنده هاتون هم که دیگه گفتن نداره.
    یلدا نگاهش کرد . چشمهای مهربان و خندان شهاب همه ی ناراحتی ها را با خود میبرد و از او میگرفت...شهاب ادامه داد
    یلدا خانم چادر قداست خاصی داره. کسی چادر سرش میکنه که بهش اعتقاد داشته باشه و همیشه سرش کنه.
    اگه هر کسی از روی تفنن چادر سرش کنه و رفتار هایی که در شان یک خانم چادری نیست بکنه بنظر من به افرادی که با
    اعتقاد چادر سرشون میکنن توهین کرده. من نمیگم خدای نکرده تو رفتار درستی نداری ها. نه . اصلا منظورم این نیست.
    من میگم...(دست زیر چانه ی یلدا گذاشت و مستقیم توی چشمهایش نگاه کرد)...من میگم تو خیلی خوشگلی با چادر خوشگلتر
    هم شده ای . اینطور من معذبم. اما اگه قرارت خیلی برات مهمه ...این دفعه اشکال نداره. به شرط اینکه فقط خودم ببرمتون.
    زبان یلدا بند آمده بود . طاقت نداشت. نه . دیگر طاقت آنهمه خودداری نداشت. برق تحسین و تشکر شادی و امید در نگاه سیاه یلدا
    موج میزد و ناباورانه شهاب را مینگریست. شنیدن این حرفها مخصوصا جملات آخر برای او از دهان شهاب بی شباهت به واقعی
    شدن یک رویا و آرزویی محال نبود.
    شهاب چادر را که روی شانه های یلدا افتاده بود روی سرش انداخت و گفت پاشو الان صدای دوستات در میاد.
    دقایقی بعد هر دو از خانه خارج شدند. ساسان به محض دیدن آنها از اتومبیلش پیاده شد.
    شهاب دست مردانه ای به او داد و احوالپرسی گرمی کرد و بعد با لحن دلپذیری گفت امروز اگه اجازه بدین خانمها
    رو من میرسونم.
    شهاب آنقدر آمرانه گفت که ساسان توانی برای مقاومت نیافت. فرناز و نرگس نیز شگفتزده از اتومبیل پیاده شدند.
    شهاب در جلو را برای یلدا باز کرد و همگی سوار شدند. هر کدام از آنها به نوعی وضعیت پیش آمده را باور نداشتند.
    قیافه های شان با چادر کمی خنده دار بنظر میرسید. مخصوصا فرناز که اصلا چادر سر کردن را بلد نبود.
    توی راه بودند که کامبیز به شهاب تلفن زد. شهاب هم برای او شرح داد که به امامزاده صالح میروند و قصد آمدن بشرکت
    را ندارد. کامبیز که گویی تحمل دوری او را نداشت با اصرار خواست تا جایی منتظرش بمانند که او هم بیاید.
    نزدیک امامزاده همگی پیاده شدند . چادر سر کردن فرناز واقعا دیدنی بود و یلدا تازه معنی حرفهای شهاب را میفهمید.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  15. #60
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تا فرصتی یافتند سه تایی دور هم حلقه زدند. نرگس گفت چی شده . چرا شهاب اومد؟
    یلدا گفت بعدا براتون تعریف میکنم. و زیر کانه خندید و گفت چقدر خدا دوستم داره.
    نرگس گفت چقدر با چادر ماه شدی.
    یلدا خندید و گفت فکر کنم بخاطر این چادر همراهمون اومد.
    فرناز گفت پس برو به جون من دعا کن.
    نرگس گفت تو فعلا آدامست رو در بیار . آبرومون رفت.
    یلدا گفت آره فرناز آدامس رو در بیار و موهات رو هم یک کمی بکن توی چادر.
    فرناز غر زد آه...بابا کی گفت چادر سرمون کنیم.
    نرگس گفت چه زود نذرت رو یادت رفت.
    یلدا گفت حالا این نذر واسه چیه؟
    فرناز جواب داد محمد.
    یلدا گفت خب این که معلوم بود باقی اش؟
    فرناز گفت آخه به ساسان زنگ زده و گفته میخواد باهاش حرف بزنه. منم نذر کردم درباره ی من باشه.
    یلدا خندید و گفت خوش بحالت. حالا کی میخواد حرف بزنه؟
    فرناز جواب داد امشب میاد. البته گفته شاید...
    شهاب دستی به موهایش کشید و در چند قدمی دخترها ایستاد و یلدا را صدا کرد.
    یلدا خرامان خرامان قدم برمیداشت. چون به چادر عادت نداشت. وقتی نزدیک شهاب شد هر دو بهم لبخند میزدند و گویی
    هر دو به یک چیز فکر میکردند.
    شهاب چشمها را جمع کرده بود تا آفتاب اذیتش نکند به یلدا گفت شما برید توی حرم. من اینجا منتظر کامی میمونم.
    ماشین هم نمیاره.
    باشه . شهاب تو زیارت نمیکنی.
    چرا. صبر میکنم تا کامبیز بیاد. یک ساعت برای زیارت شما خوبه؟
    آره. پس یک ساعت دیگه همین جا باشیم.
    یک ساعت دیگه همین جا.
    دخترها ریز ریز میخندیدند و قدم برمیداشتند. فرناز که چادر را زیر بغل زده بود. با آن قد بلندش طوری قدم برمیداشت که
    همه توجه شان به او بود.
    یلدا گفت فرناز توی زندگیم صحنه ای به این مسخره گی ندیده بودم . تو رو خدا چادرت رو زیر بغلت نگیر.
    نرگس هم گفت خدا رحم کرد خودمون نیومدیم والا هرگز به مقصد نمیرسیدم.
    فرناز گفت خوبه حالا . نه که شماها مادر بزرگید. خوب بلدید چادر سر کنید.
    خنده کنان هر سه وارد حرم شدند در حالی که دل یلدا بیرون از حرم در تپش بود .
    نماز خواندند و دعا کردند و حرف زدند...
    یلدا مدام ساعت میپرسید تا بالاخره گفت بچه ها زودتر راه بیافتید . الان شهاب میاد و منتظر میمونه.
    اما در محوطه ی بیرون امامزاده اثری از شهاب و کامبیز ندیدند.
    نرگس گفت یلدا مثل اینکه زود اومدیم.
    فرناز گفت بس که خانم هول تشریف دارند. میترسه شهاب جونش مثل شهاب آسمونی یکدفعه محو بشه.
    یلدا گفت آخه خودش گفت یک ساعت دیگه .
    نرگس گفت اوناهاش آقا کامبیز هم همراهشه.
    فرناز گفت آخی بچه مون رفته زیارت . شاید نماز هم خونده. یلدا خدا نکشتت. بچه از دست رفت.
    شهاب و کامبیز پیش آمدند . بعد از سلام و احوالپرسی گرم کامبیز با دخترها و نگاه تحسین آمیز کامبیز به یلدا شهاب گفت
    خب خانمها چه برنامه ای دارید؟
    نرگس با خجالت لبخندی زد و گفت آقا شهاب ما مزاحم شما شدیم. ببخشید.
    شهاب با تواضع و ادب خاصی گفت اختیار دارید. خانم . خواهش میکنم. در واقع این من بودم که مزاحم شما شدیم.
    میدونم که توی برنامه تون جایی برای من نبود.
    کامبیز با خنده گفت تازه موش توی سوراخ نمیرفت .جارو به دمش میبست(به خودش اشاره کرد)ا
    دخترها زدند زیر خنده.
    شهاب گفت حالا از شوخی گذشته اگر برای گردش و دیدن پاساژها و خرید و این چیزها میخواهید این اطراف رو بگردید.
    شما راه بیافتید ما هم پشت سرتون میاییم.
    دخترها راه افتادند و شهاب و کامبیز پشت سرشان. اما بعد از دقایقی شهاب کنار یلدا قرار گرفت و از جمع عقب ماندند.
    یلدا که با چادر وقار و زیبایی خاصی پیدا کرده بود سعی میکرد خود را از پشت شیشه ی مغازه ها ببیند و هر بار که شهاب را
    در کنارش میدید قلبش تندتر میزد و لبخند روی لبهایش مینشست.
    شهاب کنار گوشش گفت چیزی لازم نداری؟
    یلدا خندید و گفت نه.
    شهاب کنار یک مغازه ی شال فروشی ایستاد و کامبیز را صدا کرد وگفت ما اینجاییم .شما آهسته تر برید.
    کامبیز در کنار نرگس و فرناز میرفت و صحبت میکرد. فرناز با دیدن مغازه ای که گردنبند های چوبی میفروخت به ذوق آمد
    و داخل مغازه شد و یک گردنبند چوبی که صورت یک آدم بود خرید. نرگس هم یک قاب خطاطی شده خرید و کامبیز نیز یک
    دستبند چوبی زیبا انتخاب کرد و خرید. شهاب و یلدا هم از مغازه ی شال فروشی بیرون آمدند. در حالی که برای یلدا شال زیبایی
    خریداری شده بود . گروه به هم پیوستند.
    کامبیز لبخند زنان گفت خب . اگه گرسنه اید...جور شکمهای گرسنه با من.
    همگی به رستوران رفتند . یلدا در شگفتی میدید که تمام حواس شهاب فقط به اوست. در فرصتی که دخترها دوباره گرد هم
    جمع شدند فرناز با شادمانی گفت یلدا به خدا این شهاب عاشقته. ندیدی چطوری فقط حواسش به توست؟
    نرگس هم گفت منم توی نگاهش بتو یک چیزی میبینم. چیزی که واقعا گفتنی نیست.
    آنها بعد از خوردن غذا و گردش و شوخیهای کامبیز و گاه شهاب خاطره ی خوشی از آنروز در دلهاشان ثبت کردند.
    هنگام بازگشت کامبیز جلو نشست و یلدا هم به دوستانش ملحق شد. شهاب آیینه را طوری تنظیم کرد که با هر بار نگاه به
    آن فقط یلدا را میدید. یلدا هم که وسط نشسته بود با هر دفعه ای که سر بلند میکرد
    چشمهای شهاب را میدید که غافلگیرش میکنند.
    فرناز و نرگس با اینکه عقب نشسته بودند و کنار یلدا مدام با کامبیز صحبت میکردند و این فرصت بهتری برای یلدا و شهاب
    بود که حواسشان فقط به هم باشد. گویی هیچوقت پیش هم نبوده اند و فرصتی یافته اند که به زود ی از دست خواهد رفت.
    کامبیز شیطنتش دوباره گل کرد و دلش خواست کمی سر به سر آنها بگذارد.
    نگاهی به شهاب و بعد هم به عقب انداخت و با لحن خاصی گفت آقا شهاب خیلی ساکتی؟یلدا خانم شما هم همینطور.
    فرناز گفت فعلا انگار کارهای مهمتری بجز حرف زدن هست. و بلند خندید.
    یلدا که صورتش گل انداخت با آرنج به پهلوی فرناز کوبید.
    کامبیز هم که لبخند بر لب داشت در ادامه گفت آخه راستش من نگران خودم هستم. و در حالی که به شهاب اشاره میکرد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/