«اون منو نه به پاي چوبه دار مي بره، نه زير تيغه گيوتين. حدسايي مي زنه و مسلماً سؤالايي داره. خب، بذار هر چي دلش مي خواد، بگه. مستقيم نگاهش رو به خاله دوخت. منم مثل دنيم؛ بي باك و بي پروا. آره، خاله عزيز. فكر نكن هاناي سابقم و شما هر چي بگين، اطاعت مي كنم. جرأت داري، با من در بيفت و ببين چه زبون تند و تيزي دارم؛ چيزي كه هميشه پنهانش مي كردم تا هاناي دوست داشتني شما باشم. حالا ديگه براي شما، براي پدر و مادرم و براي همه، تنفرآميز مي شم. حتي براي خودم تا وقتي رعايت من رو بكنين. در غير اين صورت...»
«هانا، چرا اونجا نشستي و به يه جا زل زده اي؟ بلند شود به كارات برس. سر و وضعيت رو مرتب كن.»
راكسي و دني هم كه متوجه حالت غير عادي او شده بودند، با بقيه خنده سر دادند و هانا تنها به كاتي كه بي قيدانه و سبكسرانه مي خنديد، نگاهي انداخت و با بي ميلي به سوي اتاقش به راه افتاد. وارد اتاق شد. موهايش را كه بالاي سر جمع كرده بود، باز نمود تا آزادانه بر روي شانه هايش بريزد. تازه داشت لباسش را عوض مي كرد كه دني وارد شد. «خواهر عزيزم، اميدوارم لباست به موقع آماده بشه. مادر مي گفت: «مدل لباس طوريه كه دهان همه به حيرت باز مي مونه.»
«شايد فردا لباس رو بفرستن و همگي بتونين اونو ببينين.»
حتماً. اون طوري كه جلوي همه اون حالت رو به خودت گرفته بودي، به راكسي گفتم صد در صد به فكر لباستي.»
«صد در صد در اشتباهي و فكر راكسي رو با اين حرفت منحرف كردي.»
«هانا از چي حرف مي زني. كدوم فكر؟»
«از هر كسي مخفي كنم، از تو يكي نمي كنم.»
هانا سرش را بلند كرد. چشمان آبي و عصباني اش را به دني دوخت. «ديدن ايوان و صحبت كردنم با اونو.»
دني ذوق زده گفت: «واي، جدي مي گي؟ اونو كجا ديدي؟ حالش خوب بود؟»
هانا با دست موهايش را از روي پيشاني بالا زد و گفت: «البته، يه عالمه به تو سلام رسوند.»
«خداي بزرگ، حالا چند ساله از اينجا رفته. هانا، چيزي ازش پرسيدي؟ تحصيلاتش رو تموم كرده؟»
هانا خنده اي عصبي نمود. «تحصيلاتش رو تموم كرده؟ حالا اون فرمانده هنگ چهارم ارتش قدرتمند مجارستانه. راستي پيشرفتش جالب نيست؟»
«آه، اون هميشه مغزي متفكر و جسمي ورزيده داشت. اون لياقت همه چيز رو داشت.»
«دني، تو هميشه يكي از طرفداراي سر سخت اون بودي. مطمئنم اگه يه روزي امپراطور بشه و همه در مقابلش رژه برن و گل براش پرت كنن، تو چونت رو براش پرت مي كني.»
«اين چه حرفيه؟ چرا تو هميشه به اون خشم مي گيري؟ اميدوارم حداقل موقع صحبت كردن، رعايت بعضي آداب رو كرده باشي و خشمت رو نشون نداده باشي.»
«برعكس، چنان خداحافظي جانانه اي كردم كه اگه صد بار ديگه منو ببينه، جرأت نزديك شدن و هم صحبت شدن با منو نمي كنه.»
دني به هيجان آمده بود. دوباره ذوق زده پرسيد: «آه، به تو چي بگم؟ بگذريم، بگو ببينم ديگه چي شده؟ چي مي گفت؟ باقي حرفاش رو هم بگو.»
«خيلي دلت مي خواد چيزي رو بگم كه تو رو آروم كنه و راضي بشي؟ خيلي مايل بودم راكسي هم اينجا شاهد اين گفتگو بود و از اين حرف آخرم بسيار لذت مي برد. مي دوني ايوان ديگه چي گفت؟ او گفت: «بارها آرزو كرده ام دني رو ببينم، كسي كه هميشه فكر منو به خودش مشغول كرده.»
دني آرام جواب داد: «شايد اين حرفش باعث عصبانيت تو شده؟»
هانا، تو حق توهين كردن نداري.»
«توام حق طرفداري كردن نداري. اگه تو براي دفاع كردن دليل داري، منم دليلي براي توهين كردن دارم.»
دني كوتاه آمد و مشاجره را ادامه نداد. «بگذريم، ديگه چي شد؟»
«وقتي سوار كالسكه شدم، سعي كردم نيم نگاه ديگه اي بهش نندازم، ولي از پنجره كالسكه ديدم دست مزخرفش رو تكون ميده، به هر دليل يا خداحافظي يا مسخره گي.»
دني با خنده اي آرام كنار او نشست. حالا ديگر به حالات روحي هانا كاملاً پي برده بود و مي دانست كه هانا اختيار رفتارش دست خودش نيست و در يك حالت عصبي به سر مي برد. او را در آغوش گرفت و سرش را به سينه اش فشرد. «خواهر عزيزم، واقعاً دوستت دارم و برات متأسفم. هر كاري بخواي، برات انجام ميدم تا بدوني من زياد خواهر بدي نيستم، ولي نمي دونم چرا تو اين تنفر رو اين قدر تو وجودت پرورش دادي كه نسبت به همه كس و همه چيز بدبين شدي. اين كينه و تنفر، هيچ نفعي براي خودت و ديگران نداره، ضررش فقط به خودت مي رسه. خودت رو آزار ميدي و دايم در حال زجر كشيدن هستي.»
هانا به سختي مي گريست. دني در سكوت به نوازش موهايش پرداخت. لحظه اي صبر كرد تا گريه هانا كمتر شود و آرام بگيرد. «دني، واقعاً همين طوره كه تو ميگي . هر كس بهم نگاه مي كنه، فكر مي كنم قرض داره و نگاهش رو طعنه آميز و معنادار مي بينم.»
«براي انيكه تو گذاشتي اين ديو خودبيني تا اين حد گستاخ بشه و تو وجودت جون بگيره. مثل خوره جونت رو بخوره و تو رو به اين روز بندازه، در حالي كه اصلاً دليلي نداره تو اينقدر پريشون باشي. مي دونم كه درباره من نظر بدي داري و فكراي بد مي كني، فكر مي كني من خيلي زرنگم. كاري كه كردم، چيزي بود كه خودم خواستم و هميشه ام بهترينم. اين طور نيست.»
هانا سكوت كرده بود و چيزي نمي گفت. دني ادامه داد: «هانا، نه تو، نه من، اختيارمون دست خودمون نيست تا هر كاري رو كه خواستيم، انجام بديم يا با هر كسي خواستيم، ازدواج كنيم. من اگه با راكسي ازدواج كردم، فقط براي راضي شدن دل پدر و مادر بود.»
«نه دني، منو گول نزن. تو خودت خواستي، و گرنه مي تونستي ردش كني.»
دني همچنان موهاي نرم هانا را نوازش مي داد.«مي تونستم ردش كنم؟ اون وقت چي؟ منطقي فكر كن. اگه من جواب رد به راكسي مي دادم، فكر نكن اون به طرف تو مي اومد و از تو اين درخواست رو مي كرد. كاملاً در اشتباهي. اون هميشه از زندگي ما مي رفت و ما بايد منتظر مي مونديم تا كسي مثل اون، كمتر يا بيشتر پيدا بشه و از ما چنين درخواستي بكنه. من قبولش كردم و سعي خواهم كرد اخلاقش رو عوض كنم. حتماً اون روزايي كه مهمون ما بودن، يادت هست؟ چقدر از خودراضي و متكبر بود؛ اخلاقي كه همه به اون معتقد بودند. حتي ژانت، خواهر ژاك، روزي به من فهموند اگه ازش درخواست ازدواج كنه، رد مي كنه چون زندگي رو با همچنين مردي مشكل مي دونست ولي من اونو پذيرفتم. براي من نه خودش مهم بود و نه ثروتش، اما حالا اون تو اين مدت كمي عوض شده، اگه روزي من بتونم اونو همون فردي كه مي خوام بسازم، عاشقش مي شم و از زندگي باهاش لذت مي برم. اون مرد لايقيه. فقط همين يه خصلت زشت رو داره كه اونوهم به اتفاق رفع مي كنيم اما اگه تو با اون ازدواج مي كردي...»
دني سكوت كرد. صورتش را به سر هانا تكيه داد و ديگر چيزي نگفت. دقايقي گذشت. هانا سرش را بلند كرد و چشمان آبي به اشك نشسته اش را به دني دوخت. «اگه من باهاش ازدواج مي كردم، چي مي شد؟»
«هانا، با تو رو راستم تا ديگه هيچ حرف و عقده اي به دلمون نمونه. بايد اين توهمات پوچ و واهي كه اين فاصله رو بين ما به وجود آورده، از بين ببريم و سدها و ديواراي بلند رو كه بين مهر و محبت دو خواهر زده شده، بشكنيم. و به اونچه انديشه واقعي خودمونه بپردازيم. خودمون رو از اين دو راهي، فاصله ها و پرخاشگريا رهايي بديم. اگه تو با اون ازدواج مي كردي، چون هر دوتاتون بلند پرواز و پر از تكبر و غرور بودين، اوج مي گرفتين و هيچ وقت همديگه رو نمي فهميدين. چون اين خصلت زشت تو هر دوي شما وجود داره.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)