صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

  1. #31
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    «اون منو نه به پاي چوبه دار مي بره، نه زير تيغه گيوتين. حدسايي مي زنه و مسلماً سؤالايي داره. خب، بذار هر چي دلش مي خواد، بگه. مستقيم نگاهش رو به خاله دوخت. منم مثل دنيم؛ بي باك و بي پروا. آره، خاله عزيز. فكر نكن هاناي سابقم و شما هر چي بگين، اطاعت مي كنم. جرأت داري، با من در بيفت و ببين چه زبون تند و تيزي دارم؛ چيزي كه هميشه پنهانش مي كردم تا هاناي دوست داشتني شما باشم. حالا ديگه براي شما، براي پدر و مادرم و براي همه، تنفرآميز مي شم. حتي براي خودم تا وقتي رعايت من رو بكنين. در غير اين صورت...»
    «هانا، چرا اونجا نشستي و به يه جا زل زده اي؟ بلند شود به كارات برس. سر و وضعيت رو مرتب كن.»
    راكسي و دني هم كه متوجه حالت غير عادي او شده بودند، با بقيه خنده سر دادند و هانا تنها به كاتي كه بي قيدانه و سبكسرانه مي خنديد، نگاهي انداخت و با بي ميلي به سوي اتاقش به راه افتاد. وارد اتاق شد. موهايش را كه بالاي سر جمع كرده بود، باز نمود تا آزادانه بر روي شانه هايش بريزد. تازه داشت لباسش را عوض مي كرد كه دني وارد شد. «خواهر عزيزم، اميدوارم لباست به موقع آماده بشه. مادر مي گفت: «مدل لباس طوريه كه دهان همه به حيرت باز مي مونه.»
    «شايد فردا لباس رو بفرستن و همگي بتونين اونو ببينين.»
    حتماً. اون طوري كه جلوي همه اون حالت رو به خودت گرفته بودي، به راكسي گفتم صد در صد به فكر لباستي.»
    «صد در صد در اشتباهي و فكر راكسي رو با اين حرفت منحرف كردي.»
    «هانا از چي حرف مي زني. كدوم فكر؟»
    «از هر كسي مخفي كنم، از تو يكي نمي كنم.»
    هانا سرش را بلند كرد. چشمان آبي و عصباني اش را به دني دوخت. «ديدن ايوان و صحبت كردنم با اونو.»
    دني ذوق زده گفت: «واي، جدي مي گي؟ اونو كجا ديدي؟ حالش خوب بود؟»
    هانا با دست موهايش را از روي پيشاني بالا زد و گفت: «البته، يه عالمه به تو سلام رسوند.»
    «خداي بزرگ، حالا چند ساله از اينجا رفته. هانا، چيزي ازش پرسيدي؟ تحصيلاتش رو تموم كرده؟»
    هانا خنده اي عصبي نمود. «تحصيلاتش رو تموم كرده؟ حالا اون فرمانده هنگ چهارم ارتش قدرتمند مجارستانه. راستي پيشرفتش جالب نيست؟»
    «آه، اون هميشه مغزي متفكر و جسمي ورزيده داشت. اون لياقت همه چيز رو داشت.»
    «دني، تو هميشه يكي از طرفداراي سر سخت اون بودي. مطمئنم اگه يه روزي امپراطور بشه و همه در مقابلش رژه برن و گل براش پرت كنن، تو چونت رو براش پرت مي كني.»
    «اين چه حرفيه؟ چرا تو هميشه به اون خشم مي گيري؟ اميدوارم حداقل موقع صحبت كردن، رعايت بعضي آداب رو كرده باشي و خشمت رو نشون نداده باشي.»
    «برعكس، چنان خداحافظي جانانه اي كردم كه اگه صد بار ديگه منو ببينه، جرأت نزديك شدن و هم صحبت شدن با منو نمي كنه.»
    دني به هيجان آمده بود. دوباره ذوق زده پرسيد: «آه، به تو چي بگم؟ بگذريم، بگو ببينم ديگه چي شده؟ چي مي گفت؟ باقي حرفاش رو هم بگو.»
    «خيلي دلت مي خواد چيزي رو بگم كه تو رو آروم كنه و راضي بشي؟ خيلي مايل بودم راكسي هم اينجا شاهد اين گفتگو بود و از اين حرف آخرم بسيار لذت مي برد. مي دوني ايوان ديگه چي گفت؟ او گفت: «بارها آرزو كرده ام دني رو ببينم، كسي كه هميشه فكر منو به خودش مشغول كرده.»

    دني آرام جواب داد: «شايد اين حرفش باعث عصبانيت تو شده؟»
    هانا، تو حق توهين كردن نداري.»
    «توام حق طرفداري كردن نداري. اگه تو براي دفاع كردن دليل داري، منم دليلي براي توهين كردن دارم.»
    دني كوتاه آمد و مشاجره را ادامه نداد. «بگذريم، ديگه چي شد؟»
    «وقتي سوار كالسكه شدم، سعي كردم نيم نگاه ديگه اي بهش نندازم، ولي از پنجره كالسكه ديدم دست مزخرفش رو تكون ميده، به هر دليل يا خداحافظي يا مسخره گي.»
    دني با خنده اي آرام كنار او نشست. حالا ديگر به حالات روحي هانا كاملاً پي برده بود و مي دانست كه هانا اختيار رفتارش دست خودش نيست و در يك حالت عصبي به سر مي برد. او را در آغوش گرفت و سرش را به سينه اش فشرد. «خواهر عزيزم، واقعاً دوستت دارم و برات متأسفم. هر كاري بخواي، برات انجام ميدم تا بدوني من زياد خواهر بدي نيستم، ولي نمي دونم چرا تو اين تنفر رو اين قدر تو وجودت پرورش دادي كه نسبت به همه كس و همه چيز بدبين شدي. اين كينه و تنفر، هيچ نفعي براي خودت و ديگران نداره، ضررش فقط به خودت مي رسه. خودت رو آزار ميدي و دايم در حال زجر كشيدن هستي.»
    هانا به سختي مي گريست. دني در سكوت به نوازش موهايش پرداخت. لحظه اي صبر كرد تا گريه هانا كمتر شود و آرام بگيرد. «دني، واقعاً همين طوره كه تو ميگي . هر كس بهم نگاه مي كنه، فكر مي كنم قرض داره و نگاهش رو طعنه آميز و معنادار مي بينم.»
    «براي انيكه تو گذاشتي اين ديو خودبيني تا اين حد گستاخ بشه و تو وجودت جون بگيره. مثل خوره جونت رو بخوره و تو رو به اين روز بندازه، در حالي كه اصلاً دليلي نداره تو اينقدر پريشون باشي. مي دونم كه درباره من نظر بدي داري و فكراي بد مي كني، فكر مي كني من خيلي زرنگم. كاري كه كردم، چيزي بود كه خودم خواستم و هميشه ام بهترينم. اين طور نيست.»
    هانا سكوت كرده بود و چيزي نمي گفت. دني ادامه داد: «هانا، نه تو، نه من، اختيارمون دست خودمون نيست تا هر كاري رو كه خواستيم، انجام بديم يا با هر كسي خواستيم، ازدواج كنيم. من اگه با راكسي ازدواج كردم، فقط براي راضي شدن دل پدر و مادر بود.»
    «نه دني، منو گول نزن. تو خودت خواستي، و گرنه مي تونستي ردش كني.»
    دني همچنان موهاي نرم هانا را نوازش مي داد.«مي تونستم ردش كنم؟ اون وقت چي؟ منطقي فكر كن. اگه من جواب رد به راكسي مي دادم، فكر نكن اون به طرف تو مي اومد و از تو اين درخواست رو مي كرد. كاملاً در اشتباهي. اون هميشه از زندگي ما مي رفت و ما بايد منتظر مي مونديم تا كسي مثل اون، كمتر يا بيشتر پيدا بشه و از ما چنين درخواستي بكنه. من قبولش كردم و سعي خواهم كرد اخلاقش رو عوض كنم. حتماً اون روزايي كه مهمون ما بودن، يادت هست؟ چقدر از خودراضي و متكبر بود؛ اخلاقي كه همه به اون معتقد بودند. حتي ژانت، خواهر ژاك، روزي به من فهموند اگه ازش درخواست ازدواج كنه، رد مي كنه چون زندگي رو با همچنين مردي مشكل مي دونست ولي من اونو پذيرفتم. براي من نه خودش مهم بود و نه ثروتش، اما حالا اون تو اين مدت كمي عوض شده، اگه روزي من بتونم اونو همون فردي كه مي خوام بسازم، عاشقش مي شم و از زندگي باهاش لذت مي برم. اون مرد لايقيه. فقط همين يه خصلت زشت رو داره كه اونوهم به اتفاق رفع مي كنيم اما اگه تو با اون ازدواج مي كردي...»
    دني سكوت كرد. صورتش را به سر هانا تكيه داد و ديگر چيزي نگفت. دقايقي گذشت. هانا سرش را بلند كرد و چشمان آبي به اشك نشسته اش را به دني دوخت. «اگه من باهاش ازدواج مي كردم، چي مي شد؟»
    «هانا، با تو رو راستم تا ديگه هيچ حرف و عقده اي به دلمون نمونه. بايد اين توهمات پوچ و واهي كه اين فاصله رو بين ما به وجود آورده، از بين ببريم و سدها و ديواراي بلند رو كه بين مهر و محبت دو خواهر زده شده، بشكنيم. و به اونچه انديشه واقعي خودمونه بپردازيم. خودمون رو از اين دو راهي، فاصله ها و پرخاشگريا رهايي بديم. اگه تو با اون ازدواج مي كردي، چون هر دوتاتون بلند پرواز و پر از تكبر و غرور بودين، اوج مي گرفتين و هيچ وقت همديگه رو نمي فهميدين. چون اين خصلت زشت تو هر دوي شما وجود داره.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #32
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    هيچ كدوم حاضر به گذشت و فداكاري نمي شدين و از اختلافات ساده و روزمره زندگي كه به اندازه يه كاه بود، كوه مي ساختين و همديگه رو به اين خصلت ها متهم مي كردين. اون وقت كسي نبود تا به شما بگه هر دو گناهكارين و هر دو تو يه سطحين و اينا عاقبت خوشي نداشت و مطمئن بودم تو هميشه از زندگيت شكوه و شكايت داشتي.»
    حالا هانا به همان چيزي كه هميشه از آن فرار مي كرد، رسيده بود. به موضوعي كه سعي كرده بود در ميان گذاشته نشود و حالا خيلي جدي درباره آن حرف مي زد. فكر كرد:
    «چرا صحبت به اينجا كشيده شد؟ آه، همه ش تقصير ايوان ديوونست. اگه با دني در مورد اون حرف نمي زدم، كار به اينجا نمي كشيد. واي كه چقدر بايد از دست اين پسره حرص بخورم.»
    دني خوب متوجه بود كه هانا عقده اين وصلت را به دل گرفته. منتظر بود تا فرصتي مناسب پيش بيايد تا با هانا مشورت كند و حال اين فرصت به دست آمده بود. سعي مي كرد در آرامش و با سخنان منطقي او را قانع كند. با انگشتان او بازي مي كرد. به آرامي نجوا كرد. «حالت بهتر شده هانا؟ مي توني به من بگي اين حرفا پايه و اساسي داره، طوري كه مثل ديوار دست نشونده اي نباشه كه با حرفا و افكار ديگران هر لحظه امكان ريزشش وجود داشته باشه؟ دوست دارم استحكام اين حرفا هميشگي باشه و تحت تأثير هيچ مسئله اي از افكار عمومي، تو افكار شخصي ما قرار نگرفته باشه و تو ما نفوذ نكنه. بايد براي اين هدفمون ريشه به وجود بياريم. اگه ريشه به وجود بيايد، استحكام يافتنش تو وجودمون، حتميه.»
    هانا چيزي نگفت. دستان دني را فشرد. هر دو دست هايشان را در هم قلاب كردند و با فشاري آرام به آنها، با زبان بي زباني به هم حالي مي كردند كه اختلافات پوچ و واهي تمام شده. دني از جا بلند شد و با تبسمي آرام گفت: «و اما هانا، ما هر چقدر از ايوان خرده بگيريم، هرگز نمي تونيم از اراده و كارداني و جذابيتش انتقاد كنيم؛ چيزي كه از اول به خودش تعلق داشته و با زحمت به دست نياورده. قدرت روحي و فكري اون بالا بود. چون اگه چنين نبود، هرگز به مقامي كه حالا داره، نمي رسيد. بيا هر دومون اين حقيقت را قبول كنيم.»
    دني نگاه مهربانش را به او دوخت و هانا با نگاهي غمگين به او لبخند زد. «دني، مي دونم تو به ايوان علاقه داشتي؛ چيزي كه هرگز حتي تا لحظه مرگ هم نمي تونستي بر زبان بياري، چون پدر...»
    «واي كافيه، هانا. ايوان براي من هميشه يه دوست خوب و فرامشو نشدنيه.اينو به خاطر داشته باش.»

    *************
    با آتش جنگي كه آلمان نازي در سراسر دنيا به راه انداخته بود، هر روز بيشتر كشورها را تحت زور و قلدري خود به تصرف در مي آورد و يا وادار به پذيرش طرح ها و آيين هايش مي نمود، كشوري را به دنبال خود به جنگ با كشوري ديگر مي كشاند و با هزاران نيرنگ ثابت مي كرد، براي آلمان بزرگ هيچ حد و مرزي وجود ندارد و سروري دنيا را به عهده خواهد گرفت و تسخير جهان حكومتي واحد كه تابع رژيم فاشيسم باشد، حق آنان است. و در اين راه ويراني هاي، كشتارها و شقاوت و بدبختي و فلاكت هزاران هزار انسان بي گناه را به دنبال داشت. آلمان، مجارستان را به دنبال خود به جنگ كشوري ديگر برد. در واقع آن را كشور متحد خود كرده بود. ارتش قدرتمند و منظمش را وارد خاك مجارستان نمود تا به اتفاق به روسيه حمله كنند و حال ماه ها بود كه نيرو مجارستان در اطراف و در قسمتي از خاك روسيه بودند، كساني كه مي جنگيدند، اما خود نمي دانستند چرا. گاهي نيز ا خود مي پرسيدند در اينجا چه مي كنند؟ و چرا در اين راه با آلمان هم قدم شده اند؟ در واقع آلمان به رهبري مردي خودپرست، به نام آدلف هيتلر مي خواست تا شوروي بزرگ را به زانو در بياورد و شكست دهد و حال نيز به دوست و متحد خود مجارستان، خيانت كرده و اين كشور را مورد ضرب و شتم قرار داده بود.
    انسان هاي بي گناه كه به كوهستان ها پناه مي بردند و يا فوج فوج زير آماج حملات سهمگين و بمباران نازي ها به هلاكت مي رسيدند. گشتاپو در مجارستان هم مثل ديگر كشورهاي فتح شده، رفتار مي كرد و ضديت با جهود را كاملاً به مرحله اجرا در مي آورد. سرنوشت هزاران انسان، نامعلوم بود. جنايت و حق كشي هر روز رنگي تازه به خود مي گرفت و با شكل و نوع ديگري ظاهر مي شد. فقر و فلاكت از گوشه و كنار و ذره و ذره خاك اين كشور مصيبت زده مي باريد.
    كمبود غذا مشكل اصلي بود، زيرا تمام زمين ها زير آتش ويرانگر دشمن به نابودي كشيده شده بود و هيچ كشت و زرعي ديده نمي شد و محصولي به دست نمي آمد. تمام زمين هاي بكر و دست نخورده زير چكمه هاي غاصبان آلماني لگدمال شده بود. هر چه ميخواستند، كردند: كشتار، ويراني، *****. نيروهاي آلماني در حمله به شوروي زياد موفق نبودند. سرماي شديد و يخبندان روسيه، ارتش نازيسم را به خاك سياه نشانده بود. اميد چنداني به پيروزي نبود. شايد كه پيروزي از آن روسيه بود.
    مردم بيچاره بر اثر گرسنگي مي مردند و در اين به افسران و مقامات بلندپايه آلماني چندان بد نمي گذشت؛ كساني كه در مجارستان تغذيه مي شدند ولي خود مردم اين كشور، در گرسنگي و فقر دست و پا مي زدند. مجارستان كشوري حاصلخيز و غني بود و در اين ميان مردمش محروم بودند. بي غذايي بيداد مي كرد. جيره غذايي تعيين شده به وسيله آلماني ها كه بين مردم توزيع مي شد، روز به روز كمتر مي شد. بايد ساعت ها در صف مي ايستادند و تكه اي نان دريافت مي كردند. كودكان بي شماري تلف شدند و هيچ كس نبود حق پايمال شده اين مردم را به خودشان بازگرداند. مزارع و زمين هايي ديده مي شد كه دست نخورده باقي مانده بودند زيرا مرداني نبودند تا كشت و زرع كنند و زنان با زحمت بسيار محصول كوچكي از سبزيجات به دست مي آوردند كه كفاف سير شدن شكم خودشان را هم نمي داد و بيشتر مواقع آن مقدار كم هم از آن خودشان نبود. آلماني ها آن را غارت مي كردند. هزاران چشم بدرقه راه عزيزان بود. هزاران نفر چشم انتظار مردان و جواناني كه هرگز اميد بازگشتشان نمي رفت، بودند.
    مسبب اين همه بدبختي، آلمان بزرگ بود كه ادعاي سروري بر دنيا داشت. در مزرعه آقاي ويلي نيز وضع به همين منوال بود. آنها به شدت با كمبود غذايي روبه رو بودند. جيره روزانه، متشكل از قطعه اي نان و سبزيجات بود كه هنوز ويلي با رنج و زحمت بسيار در چند باغچه نگه داشته بود. در واقع گروهي از سربازان آلماني هنگام فرار از آن منطقه، باغها را به ويرانه مبدل كرده و خانه را غارت كرده بودند. ويلي با سربازان به نحوي كنار آمده و آنان را از به آتش كشيدن خانه بازداشته بود. بيشتر مردان مزارع و رعيت ها به جبهه رفته بودند و همسران و دختران آنها به اين كار طاقت فرسا مي پرداختند كه كفاف سير شدن شكم هيچ كس را نمي داد. رايت هم به جبهه رفته بود. البته او چندان براي جبهه رفتن جوان و مناسب نبود ولي او را به اجبار برده بودند و همسرش، سالي، عهده دار بيشتر كارها شده بود. كم كم تعداد زيادي از همسران و دختران رعيت ها به دهكده هاي اطراف نزد اقوام و آشنايان رفتند و مزرعه تقريباً از سكنه خالي بود اما سالي مادر ايوان همچنان در آنجا ماند، زيرا مي دانست اگر روزي پسر و شوهرش برگردند، جز اينجا به جاي ديگري نخواهند رفت.
    سالي زياد كار مي كرد ولي كمر درد به شدت آزارش مي داد، طوري كه بعضي مواقع از شدت درد به خود مي پيچيد. با اين حال باز كار مي كرد. اما آقاي ويلي اين حرف ها زياد سرش نمي شد و انتظار بيشتري داشت. حال در چهره زيبا و دوست داشتني هانا هم رنگ فقر و گرسنگي ديده مي شد.
    كمبود غذا، آن صورت گرد و شادش را به چهره اي نحيف و لاغر كشانده و زير چشمانش را حلقه هايي كبود احاطه كرده بود. با اين اوضاع و احوال جنگ، هفت ماه پيش، وقتي ژاك با چند تن از سربازان از آن ناحيه گذر مي كردند و چند شبي را آنجا گذارندند، از فرصت استفاده كرده بود و از ويلي، دخترش را خواستگاري نمود ولي به اين حرف، نه ويلي وقعي گذاشت، نه هانا. هانا گاهي از خود مي پرسيد: «بهتر نبود به درخواستش جواب موافق مي دادم و ازدواج مي كردم؟ موقعيت اونا بهتر از ماست ولي زود به خود مي گفت: نه، من ژاك رو نمي خام، اگه پدر و مادر و بقيه بتونن با كمبودا و مهمتر از همه كمبود غذا بسازن، پس منم مي تونم.»
    دني ماه ها پس از ازدواج، از نزد آنان رفته بود. گاهي مواقع به آنها سر مي زد. هانا متوجه شده بود با اينكه وضع مالي راكسي خوب است، باز جنگدر سر و وضع دني اثر گذاشته. خودش بسيار لاغر شده بود و هميشه لباس هاي ساده مي پوشيد. كمبود را در چهره آنان به خوبي مشاهده مي كرد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #33
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    دني هميشه صبور و تحملش بيشتر بود. بر عكس هانا، ناآرام و بي قرار بود و شكيبايي دني را نداشت. بسياري مواقع با صداي بلند گريه مي كرد و شكوه و ناله سر مي داد، چنانكه گاهي پدر و مادر مصيبت ديده از دستش به ستوه مي آمدند. هنوز هم وضع فعلي براي او قابل درك نبود و نمي توانست اين ناملايمات و حقايق جنگ و زندگي را بپذيرد. پاي آلماني ها به آن مناطق هم باز شده بود و هر از چندي در خانه اي را به صدا در مي آوردند؛ براي هر قصد و منظوري كه داشتند؛ يا غذا يا زن. در هر حال وضع وخيم بود. هانا ياد گرفته بود در چنين مواقعي چگونه خود را مخفي كند و هرگز در انظار ظاهر نشود. به همين دليل با اينكه آلماني ها مقري در چند كيلومتري آن منطقه داشتند ولي هرگز او را حس نمي كردند و او با آنها برخوردي نداشت. هانا از همه آنها متنفر بود، آنهايي كه دنيا را چنين به هم ريختند و اين بدبختي را به وجود آوردند. گاه آرزو مي كرد اسلحه اي داشت و حداقل چند تن از آنان را به درك واصل مي كرد تا دلش آرام بگيرد.
    او مصيبتي را كه به دختران همسايه روي داده بود، فراموش نكرده بود و حال پاي آلماني ها هميشه به آنجا باز بود. هانا با ديدن اين صحنههاي شرم آور مي گفت: خوكاي كثيف لعنتي فكر مي كنن تو خونه پدرشون در حال رفت و آمد هستن. نه، من هرگز به اونا اجازه چنين كاري نميدم.»
    آقا و خانم ويلي هم در اين راه از جان گذشتگي و سعي فراوان كرده بودند. هر چه بيشتر فكر مي كرد، و گاه با خشم با خود صحبت مي كرد.
    « مي خوام بدونم چرا، چرا اين وضع پيش اومد؟ چرا مزرعه و باغاي قشنگ ما به اين صورت زشت و متروك در اومد؟ چرا گاو گوسفنداي مارو به يغما بردن؟ اون همه زارع و رعيت كجا رفتن؟ چرا اين فقر و گرسنگي رو براي ما هديه آوردن و روزگار خوش رو از ما گرفتن؟ آه، خداي بزرگع چكار كنم؟ از همه چي متنفرم. از اين دنياي زشت با آدماي پست تر از خودش.»
    و اينها دواي هيچ دردي نبودند و تنها باعث ناراحتي روحي و اعصاب او شده بودند. او گاهي مواقع حال خود را نمي فهميد و حالتي رواني به او دست مي داد. پدر و مادر به شدت نگران حال او بودند. چندين بار آقاي ويلي تصميم گرفته بود به شهر برود و با دوستان سابق ديدار كند و پزشكي را براي مداواي حال دخترش، به مزرعه بياورد، ولي موفق نشده بود. به شهر رفته بود. نه دوستان سابق بودند و نه اوضاع و احوال آن چناني موجود بود تا يك پزشك براي ديدن يك دختر اين همه راه پر خطر را بپيمايد. همه، هر چند اشرافي و توانگر بودند، اين شرايط را به مصيبت پذيرفته بودند و با آن مي ساختند و اما هانا چيزي غير از آنها بود. نمي توانست بپذيرد و درك كند، و وضعيتي وخيم براي خود به وجود آورده بود.
    براي ويلي از آن همه ثروت و محصول سرشار كه از مزرعه و باغ هايش برداشت مي كرد، از آن همه گاو گوسفند، چيزي جز زمينهاي بكر و كشت نشده نمانده بود. يك گاو و يك گوسفند كه آن هم در دورترين نقطه مزرعه، در كلبه يكي از رعيت ها، نگهداري مي شد و هر روز نگران بود كه باغبان آنها را هم بربايند. ديگر مرگشان حتمي بود. ويلي مي گفت: «تنها ما نيستيم كه به اين روز افتاديم، كشواري مجاور و سرزمينايي كه به دست آلمان فتح شدن، حال و روز بهتري از ما ندارن. و تمامي مردمانش به اين بدبختي و فلاكت مشابه ما افتادن. مسبب اين همه بدبختي كيه؟ چرا هيتلر بايد بخواد دنيارو تسخير و از آن خودش كنه؟ چرا نازياي جنايتكار و ياغياي حزب پيكان، با مردم دنيا چنين كردن و مي كنن؟» ويلي دايم با همسرش در حال صحبت درباره اين مسائل بود. او مي خواست كسي به پرسش هاي او جواب دهد و او را قانع كند.
    وضع هانا روز به روز بدتر مي شد. حملههاي عصب كه به او دست مي داد، سراسر خانه را فرا مي گرفت. مادر شب و روز در حال گريه و زاري بود. ويلي در حال چاره اي بود تا بتواند او را از اين محيط كه ديدندش بر اعصاب او فشار مي آورد، دور كند. چند بار تصميم گرفت او را نزد خانم بنت بفرستد..
    هر چند دخترش، كاترين، ازدواج كرده بود ولي شرايط بد، باعث شده بود با شوهرش نزد آنها زندگي كند. ويلي به همسرش مي گفت: «تو اين شرايط نابسامان و نا امني، اگه هانا رو به اونجا بفرستم، بايد مقرري رو در نظر بگيريم و مخارجش رو پرداخت كنيم چون اونا قادر به پرداخت خرجش نيستن و براي خود ما هم مقدور نيست.»
    و گاهي مواقع فكر مي كرد، اين حرف ها بهانه اي بيش نيست زيرا نمي خواست هانا رو از جلوي چشمان خود دور كند. هر اتفاق يا حادثهاي كه هر لحظه و در هر كجا و هر شرايط ممكن بود بيفتدع خود نيز بايد در كنارش مي بود. زيبايي هانا چشمگير بود و اين اتفاقات از آن همه بود.
    روزي حال هانا وخيم شد. فرياد زنان از خانه بيرون دويد و مثل ديوانگان در لابه لاي درختان مي دويد. به حالتي غير عادي كنار چاه آبي نشست. در حالي كه از چشمانش برق خشم مي جهيد، به اطراف خود مي نگريست. مي خواست همه چيز را در ذهن خود نگه دارد. گويي مزرعه قبل و بعد از جنگ را مقايسه مي كرد و كاملاً آشكارا بود كه ممكن است دست به اقدام خطرناك بزند. نبايد او را آن طور تنها مي گذاشتند. مادر قبل از همه متوجه نبود او شد و پدر را به دنبالش روانه كرد. آقاي ويلي هراسان به دنبالش دويد. چند متري به او مانده، قدم هايش را آهسته كرد. هانا را ديد مشتي خاك را به دست گرفته و به سختي مي گريد. «آه، خاك حاصلخيز، چه به روز تو آوردن؟ چرا اين طوري همه جا رو ويران كردن؟» پدر عكس العملي نشان نمي داد. فقط مواظب بود تا او كاري بيشتر از اين انجام ندهدع زيرا هنوز مي گريست و مي خواست تا او همچنان بگريد تا شايد آرام بگيرد.
    در اين مدت كه فشار سختي همه را دچار نوعي بيماري كرده بود، حال خانم ويلي نيز روز به روز وخامت مي گذشت. ديگر قادر به انجام كاري نبود و فقط در رختخواب استراحت مي كرد. نتوانسته بودند در اين همه مدت، پزشكي كه او را معالجه كند، بيايند و او را با داروهاي ساده كه در خانه داشتند، مداوا مي كردند كه هيچ كدام آنها كارساز نبود. نه كسي بود كه به او برسد و پرستاري اش كند، و نه غذاي كافي بود تا نيرويي به دست آورد. هانا نيز نسبت به همه چيز بي توجه شده بود و خانه را بيشتر از هر روز در هم مي ريخت. هيچ چيز مرتب و منظمي ديده نمي شد. فقط كنار پنجره مي نشست و به بيرون و مراتع و جنگل هاي دور دست نگاه مي كرد و حسرت مي خورد.
    «روزايي رو كه همه جا سرسبز بود، همه جا زيبا بود، مهماني ها، گردش هاي هفتگي، رقص و شكار، چرا دنيا اين قد بايد ظالم باشه و كسايي مثل هيتلر ديوونه بخوان دنيا رو با ظلم و تباهي آلوده كنن؟ در حالي كه مي تونستن با فكر و منطق، طرح هاي بهتري براي خدمت به دنيا و مردم دنيا به وجود بيارن و انو زيباتر كنن.»
    در خانه با صداي آهسته اي باز شد. سالي وارد شد. در دستانش ده عدد تخم مرغ ديده مي شد. آنها را به دقت روي ميز گذاشت و گفت: «هانا، من اين مرغا رو مخفيانه و دور ا زچشم هر كس، نگهداري مي كنم. در حال حاضر تخم مرغ خيلي با ارزشه. مي تونين از اونا استفاده كنين. «هانا همچنان بي توجه او را مي نگريست.
    سالي صدايي از پشت سرش شنيد. «متشكرم، سالي. در وضع فعلي من، اينا خيلي مؤثر و مفيدن.»
    «البته، خانم ارباب. اميدوارم بازم تعدادي جمع آوري كنم و براتون بيارم.»
    خانم ويلي با صدايي آهسته در حالي كه سرفه امانش نمي داد، گفت: «سالي، من حالم زياد خوب نيست. شب بايد گاو رو بدوشي و يا كمك هانا كيكي بپزي.»
    «اطاعت، خانم ارباب. حتماً.»
    هانا با اينكه گيج بود اما متوجه بود كه سالي در پختن كيك مهارت دارد. از وقتي كه جنگ شروع شده بود، پاي سالي به خانه آنها باز شده بود و تقريباً به عنوان يك خدمتكار در خدمت آنها بود. از صبح تا شب كار مي كرد زيرا كسي غير از او آنجا نبود و آقاي ويلي، فرصت چنداني براي رسيدگي به خانه و پرستاري از بنت را نداشت. نزديكي هاي شب، خانم ويلي و هانا هر چه منتظر ماندند، از سالي خبري نشد و هانا كه اشتياق زيادي در خود احساس مي كرد.- هرچند با وسايل و كمبود مواد روبه رو بودند- با اين حال شروع به تهيه كيك كرد. خانم ويلي صداي به هم خوردن ظروف را مي شنيد و به هواي اينكه سالي آمده، چيزي نمي گفت. بعد از ساعتي، هانا بشقاب به دست در حالي كه مقداري كيك را در آن گذاشته بود، وارد اتاق شد. براي يك لحظه در همان آستانه در، برجا ميخكوب ماند. صورت لاغر و رنگ پريده مادر با چشماني بسته در حالي كه دستانش مانند دو تكه چوب خشك در طرفين افتاده بود، هانا را ترساند. مادر مرده؟ به سرعت بشقاب را روي ميز گذاشت و به سوي مادر دويد. «مادر، مادر.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #34
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    خانم ويلي به آرامي چشمانش را گشود، هانا را ديد. لبخند كم رنگي زد. «چي شده دخترم؟»
    «آه مادر، شما كه كلي منو ترسوندين.»
    «چرا دخترم؟ فكر كردي مُردم؟»
    «واقعاً اين طوري فكر كردم.»
    «هانا، تو اين شرايط مردن بهتره، ولي من مدام نگران توام. چي به سر تو مي ياد؟ درسته كه كنار اومدن با اين وضع مشكله، ولي آدم غير از صبر چه كار ديگه اي مي تونه بكنه؟»
    «نگران نباش، مادر. جنگ كم كم صبوري رو هم به من ياد ميده.»
    كنار تختخواب مادر نشست. مادر به سختي دستش را بلند كرد و صورت دخترش را نوازش داد. «دخترم، تو ميگي صبوري ياد مي گيري. اين جنگ مدتاست شروع شده و تو هنوز قادر به درك واقعيت نيستي. من باز نگران توام. گاهي خويشتن داري نشون نميدي و ضعف و بي ارادگي بهت غلبه مي كنه. من و پدر رو مي ترسوني. سرنوشت آدما معلوم نيست و هر زمان به رنگي در مياد. و اين انسانه كه بايد اراده كنه و با اونا بسازه. با غصه خوردن بيش از حد و داد و فرياد، هرگز اين جنگ ويرانگر تموم نمي شه.»
    «من اين حقيقت رو مي پذيرم و ديگه زياد غصه نمي خورم.»
    لبخند كمرنگي بر لبان مادر نقش بست. «اگه واقعاً اين طوري باشه، من آسوده مي ميرم.»
    «نه مادر، اين چه جرفيه؟ من اين كار رو مي كنم تا شما سلامتيتون رو به دست بيارين و اين قدر آزرده خاطر نباشين.»
    كمك كرد تا مادر بلند شود مقداري از كيك را به او خوراند بعد هم مقداري كيك در بشقاب گذاشت تا براي سالي ببرد.
    در اين لحظه پدر وارد شد و پرسيد: «هانا، اين وقت شب كجا ميري؟»
    قرار بود سالي بياد تا به كمك هم كيك تهيه كنيم ولي اون نيومد، شايد كاري داشته. به هر حال من مقداري براش مي برم. پدر، ببينين، هنوزم مي تونم با وسايل كمي كه داريم، كيكاي خوشمزه اي تهيه كنم.»
    «ولي دخترم، تخم مرغ از كجا آوردي؟»
    «سالي برامون ده تا آورد.»
    «كه اين طور، مي دونستم سالي زن باهوش و كاردانيه.»
    «درسته، پدر، و اگه جنگي رخ نمي داد و پاي سالي به اين خونه باز نمي شد، ما هرگز متوجه اين كارداني و لياقت اون نمي شديم. جنگ ضمن اينكه ويران مي كنه، تجربه هاي زيادي به آدم ميده و قلب و روح انسان رو با مشاهده سختيا و جنايتا آزاد ميكنه و ياد ميده كه چطور زندگي رو بسازن.»
    پدر به سرعت به طرف او آمد و شانه هايش را گرفت و با تعجب به چشمانش نگريست. «هان، دخترم، تو حالت خوبه؟»
    «آه، نه زياد، اما حالا خيلي از مسائل رو درك مي كنم. از اون كيك مقداري ام براي شما روي ميز گذاشتم. بهتره مادر رو تنها نذارين تا من برگردم.»
    از صبح آن روز هانا حالت آرامي پيدا كرده بود. پدر گفت: «ديروقته، هانا. زودتر برگرد.»
    هانا با قدم هاي بي حال و وارفته، به سوي خانه سالي به راه افتاد. با شروع جنگ، آنها به ساختمان كوچك مقابل خانه ويلي كه فاصله اش چندان زياد نبود، آمده بودند.
    قبلاً در اين ساختمان، باغبان و همسرش زندگي مي كردند. ويلي با اين كار خواسته بود تا سالي به آنها نزديك تر باشد زيرا بايد مدام به خانه ويلي رسيدگي مي كرد.
    هانا با ديدن روشنايي پنجره آنها متوجه تاريكي بيشتر هوا شد و بدون هيچ هراسي پيش رفت. در خانه كاملاً بسته نبود و هانا بدون اينكه در بزند يا منتظر بماند، با عجله در را باز كرد و با صداي بلند گفت: «سالي، تو بدقولي كردي، نيومدي. من خودم كيك رو پختم. بيا بخور ببين...»
    ولي در همان آستانه در برجا ميخكوب ماند زيرا ايوان را ديد كه روي زمين دراز كشيده بود و مادر با تمامي وجود در كنارش نشسته بود و عرق پيشاني اش را پاك مي كرد. با چشماني كه يك لحظه از صورت پسرش كنده نمي دش، به او خيره شده بود. «بيا تو، هانا. چرا همون طور اونجا ساكت موندي؟» اين صداي ايوان بود كه او را به خود آورد. آرام آرام جلو رفت و بشقاب را بر زمين گذاشت و آهسته بر روي زانوها نشست.
    «ميبيني هانا جان، پسرم برگشته. هر چند دستش از ناحيه كتف زخمي شده و حال رضايت بخشي نداره، با اين حال تا زمان بهبودي اينجا مي مونه.» هانا با حيرت به هر دو مي نگريست. سالي ادامه داد. «متأسفم، هانا. چون ايوان اومد، نتونستم بيام و تو پختن كيك كمكت كنم. خودت كه سراپا خانومي. بذار بخورم ببينم. هوم، چه خوشمزه! ايوان، توام بخور. دست پخت هانا حرف نداره.
    هانا گفت: «من كيك دوست دارم ولي حالا مايحتاجش پيدا نمي شه. امروزم...»
    ايوان با آه و فغان بلند شد. مادرش فوراً بالشي را در پشتش قرار داد. ايوان با چشماني مشتاق مشغول ورانداز كردن هانا شد. لاغري و رنگ زرد فقر و نداري را در چهره و اندام او ديد. فهميد او هم زجر كشيده. با اين حال افكار گوناگون ديگري نيز احاطه اش كرده بود. مي خواست به هر ترتيبي شده، حتي از زبان مادر هم كه شده، بشنود آيا آلماني ها و افراد دزد صفت پيكان هم در اينجا پيدا شده و برايشان مزاحمتي ايجاد كرده اند يا نه، ولي مي ترسيد اين موضوع را مطرح كند. هانا هم به نگاه ايوان كه در او ثابت مانده بود، مي انديشيد: اون به من نگاه مي كنه، به سر و وضعم و از اينكه به اين روز افتاده ام، خوشحاله. اون هميشه آرزو مي كرد تا ما هم به فقر و نداري برسيم و اون به ما بخنده، چيزي كه بارها به رخش كشيدم حالا مي خواد تقاص پس بگيره. درست فكر مي كنم. و گرنه چطور امكان داشت كه اونجوري چشماش رو به لباسم و درونم بدوزه؟ اون تو دلش خوشحاله از اينكه اين طور مقابلش نشستم. باز به خشم آمد.
    اون هنوز پسر رعيتمونه و هيچ حقي نداره و خشم دروني او موقعي اوج گرفت كه ايوان گفت: «هانا، اگه تو كيك رو اينقدر دوست داري، مي تونستي براي مادرم نياري و با اين نداري، خودت بخوري، چون بيش از حد لاغر شدي.»
    هانا به سرعت بلند شد. نگاهي خشمناك به او انداخت. «من هنوزم قدرت دارم در مقابل توهين هاي تو وايستم. من به هيچ كس اجازه نمي دم تو ملك و خونه ويلي، از سر صدقه و مهربوني ويلي بخوره و بعد هم توهين كنه. اين فراموش نكن، آقاي ايوان رايت.»
    سالي سريع بلند شد و مقابل هانا ايستاد. «هانا جان، اون ميخواست... منظوري نداشت.» ولي هانا در را محكم به هم كوبيد و رفت. در ميان راه گريه را سر داد. چنانكه احساس مي كرد آشوب دلش هرگز آرام نمي گيرد و او بيچاره اي بيش نيست.
    ايوان نگاهي به مادر انداخت. «چي شد، مادر؟ چرا اون اين جوري كرد؟ اون از حرف من برداشت غلطي كرد. من منظوري نداشتم.»
    «مي دونم، پسرم. بهتره ناراحت نشي. حالا ديگه هيچ كس از حرف ها و رفتار هانا ناراحت نميشه. تازه براش دلسوزيم ميكنه.»
    ايوان سرش را به نزديكي مادر آورد و با حيرت پرسيد: «چرا؟ مگه چه بلايي سرش اومد؟»
    از سؤال خود مي ترسيد. شايد مادر خبرهاي بدي درباره او بگويد.
    «پسرم، هانا، ماه هاست كه بيماره، فشار عصبي شديدي بهش وارد شده. تقريباً رواني شده. اون هميشه يه خانم تمام عيار بود. حالا براش مشكله اين حقيقت جنگ رو باور كنه.اين فقر و جنگ اثر منفي روش گذاشته.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #35
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    <b>ايوان گفت: «مي دونستم. اون هميشه خودخواه بود و همه چي رو تو خودش مي ديد و هرگز فكر چينين روزهايي رو نمي كرد. بيچاره هانا.»
    «پدرش بارها تصميم گرفت، اونو پيش خاله اش يا دني بفرسته ولي هانا موافقت نكرده بود. هر چند آقاي ويلي به عنوان اينكه اون منطقه، خطرناك تر از اينجاست. اجازه نداد ولي حقيقت اينه كه خود هانا راضي نشد پيش دني و راكسي بره.»
    «مادر، چقدر وضعش خراب شده. متوجه لاغري بيش از حدّش شدي؟ اون صورت گرد و زيبا...» ولي حرفش را نيمه تمام گذاشت.
    مادرش ادامه داد. «هانا از وقتي كه دني و راكسي ازدواج كردن اعصابش ناراحت شده بود. بعد اونو به حساب جنگ گذاشتن. اون موقع خوددار بود و ناراحتيش رو بروز نمي داد و حالا، جنگ تحملش رو سلب كرده. هر چند مسبب اصلي، همين جنگي كه همه چي رو از ما گرفت. ايوان، سعي كن وقتي باهاش برخورد مي كني، ملاحظه احوالش را بكني و چيزايي را بگي كه از شنيدنش خوشحال بشه. اون واقعاً بيماره و من دلم براش مي سوزه. هر چي باشه اون دختر بزرگ ويلي ثروتمند و دختر زيباي اين ناحيه بود.»
    ايوان ديگر چيزي نگفت. سعي كرد دلش را راضي كند و همه چيز را به حساب جنگ بگذارد. آقاي ويلي هنوز هم غرور سر سخت خود را از دست نداده بود. به همين خاطر به ديدار ايوان مجروح نرفت. هانا هم هر چند آن روز با خشم و نفرت آنجا را ترك كرد، ولي شب تمامي كارهايش را تجزيه و تحليل كرد. مگه نه اينكه من و دني براي آخرين بار سر ايوان بحث كرديم و اون به من گفت: «هيچ وقت نذار ديو بدبيني تو وجودت رخنه كنه، چون ضررش به خودت مي رسه.»
    «شايد من واقعاً اشتباه مي كنم. اصلاً من چقدر احمقم. شايد ايوان در حالي كه نگاهش با من بود، به چيز ديگه اي فكر مي كرد. چرا من از نگاه و حرف همه بد برداشت مي كنم؟ شايد اون از اينكه ديد من لاغر شدم، گفت كيك را خودم مي خوردم. اون مرد جوونيه كه مدت طولاني ايه تو جنگه. حتماً بهتر از من معني رحم و دلسوزي رو مي دونه.»
    با اين انديشه ها خود را قانع كرد و با باقيمانده تخم مرغ ها كيك ديگري تهيه كرد و به ديدارش رفت.
    مادر كه در رختخواب با تمامي ضعف و بي حالي اش نشسته بود، هانا را ديد با صدايي كه به گوش خودش هم نمي رسيد، پرسيد: «هانا، كجا ميري؟»
    «به ديدن ايوان ميرم تا از احوالش جويا شم.»
    «توگفتي كجا ميري؟»
    «مگه نشنيدي، مادر؟ ايوان مجروحه و از جبهه شوروي برگشته. به ديدنش ميرم.»
    «چطور به خودت چنين اجازه اي ميدي؟ تو حتي يه بار هم با اون صحبت نكردي و به ديدنش نرفتي، حالا چرا دست به اين كار احمقانه ميزني؟»
    هانا در دل به حرف مادر خنديد.
    «باهاش صحبت نكردم؟ چه حرفا. بدون گفتن كلامي ديگر بيرون رفت. خودش هم متعجب بود كه چرا اينقدر شاد است. به خود تلقين كرد. چون مدت هاست آشنايي نديدم واين منطقه هميشه تو نوعي سكوت بوده، حالا ديدن يه آشنا جالبه. براي همينه كه خوشحالم و ديگه موضوعي نيست.»
    او به خود و به احساسش اجازه نمي داد بيشتر از اين ***** كند و طور ديگري برداشت نمايد.
    اين بار در زد سالي در را باز نمود. با ديدن او فرياد كوچكي از روي شادي كشيد. «اوه شمايين، بفرمايين تو.»
    «سالي، براي جوياي احوال شما اومدم. در ضمن، كيك پختم.»
    سالي با خوشحالي گفت: «اوه، فوق العادست. بيا تو، هانا.»
    ايوان كه اين صحبت ها را مي شنيد، لذتي آرام و بي صدا به جانش افتاد.
    تصميم گرفت مواظب زبانش باشد تا باعث ناراحتي و خشم او نشود. كمي بلند شد و با مهرباني گفت: «هاناي عزيز، چرا زحمت كشيدي؟ همين طوري هم مي تونستي به ديدن ما بيايي و منو خوشحال كني.» هانا به خوبي متوجه بود كه ايوان بعضي جملات را مي كشد و با لحن مخصوصي بيان مي كند ولي باز نخواست كه فكر بد به خود راه دهد. ايوان قطعه اي از كيك بر دهان گذاشت و با نگاهي به هانا انديشيد:
    «يعني هانا اينجا از دست سربازاي آلماني در امان بوده يا ...؟»
    ولي زود خود را كنترل كرد و نگذاشت فكرش از اين فراتر برود.
    سالي با شادي خاصي گفت: «هانا، ما باز هم مي تونيم تخم مرغ جمع كنيم و با كمك هم كيكاي بهتري بپزيم.»
    ايوان بلافاصله گفت: «و هر وقت من از اينجا گذر كردم، اين كار رو مي كنين و من از خوردن اون لذت مي برم.»
    هانا هيجان زده گفت: «آه، شما نبايد از ما چنين انتظاري داشته باشين. چون ما هميشه مايحتاجش رو نداريم. مخصوصاً از نظر تخم مرغ تو مضيقه يم. شايد من و مادرتون شرمنده بشيم.» و نگاهش را به سالي دوخت.
    ايوان به هانا نگاه كرد، آنقدر تا هانا متوجه او شد و نگاهش بر او ثابت ماند و آنگاه ايوان لبخند زيبايش را كه هميشه متعلق به دني بود، با آن دندان هاي زيبا و سپيدش تقديم هانا كرد. دل هانا لرزيد ولي آن را به حساب ترس گذاشت. وقتي دوباره با نگاه نافذش رو به رو شد، به خود گفت:
    «من هرگز در مقابل اين پسر نمي توانم قد علم كنم.اون هميشه منو تسليم خواسته هايش مي كنه. هنوزم از حرفاي نيشدارش مي ترسم.»
    ايوان بعد از دقايقي مكث و آن نگاه هاي مشتاقش كه دل هانا را لرزانده بود، گفت: «حرفم رو پس مي گيرم. فقط براي ديدن مادرم و تو ... شما به اينجا ميام.»
    هانا خنديد.« اگه قبلاً از اومدن شما مطلع باشيم، وضع فرق ميكنه...»
    ايوان وقتي ديد هانا مكث كرد، گفت: «لذت اين كيكي رو كه حالا خوردم، حفظ مي كنم و زماني كه تو سنگراي سرد و بدون آذوقه هستيم، اين لحظات رو به ياد مي يارم. اون، كمبودِ همه چيزرو جبران مي كنه.»
    سالي با شادي و نوعي غرور به اين سخنان مبالغه آميز گوش مي داد و در درون به خود فخر مي كرد.
    «جنگ چه كارا كه نمي كنه و چه سدها و سنت هايي رو كه نمي شكونه. هانا اون دختر متكبر، اين طور صميمي با ايوان در حال صحبته، شايدم حرفا نگاهاشون طور ديگه ايه . من بايد سرم رو به كارايي كه بيرون خونه داشتم، گرم مي كردم، كه صداي هانا او را به خود آورد. «من بايد برم. ممكنه پدر عصباني بشه.»
    ايوان به تندي پرسيد: «اگه پدرت همين حالا با تو مشاجره كنه كه چرا به ديدن من اومدي، چه جوابي ميدي؟»
    هانا دستگيره در را گرفت. بدون اينكه سرش را برگرداند، در حال رفتن گفت: «عين دني رفتار مي كنم. دني هميشه تو اين كارا موفق بود. بي پروايي و گستاخي در بعضي موارد لازمه زندگيه.» و در حالي كه خنده ايوان را مي شنيد، از آنجا دور شد. سالي از اين گفته چيزي نفهميد، چون فكر مي كرد از دختران ويلي، هانا، اولين كس و اولين باري است كه با ايوان صحبت مي كند.
    «من مي ميرم، ويلي. فقط نگران هانا هستم. هانا خودش رو از چشم سربازاي آلماني مخفي كرده. حالا دختر سالميه. اين تصميم خطرناكش اوضاع رو خراب مي كنه. ايوان برگشته. اونم سربازي خرف از همون سربازاي بي سرو پا و بي شعوره كه چشمشون به دنبال زنا و دختراست. چكار بايد بكنم ويلي؟ مي توني احساس يه مادر رو درك كني؟»
    آقاي ويلي با عصانيت در طول اتاق بالا و پايين مي رفت. «با هانا صحبت مي كنم و به ايوان اجازه نمي دم دوباره به اينجا برگرده. اون اينجا كاري نداره.»
    </b>
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #36
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    خانم ويلي در حالي كه نفس نفس مي زد، به آرامي مي گفت: «اون بهانه داره. مادرش اينجاست و به خار اونم كه شده، باز مياد.»
    «به جهنم، مادرش رو هم بيرون مي كنم. به هر گوري مي خوان برن.»
    ولي ما به سالي احتياج داريم. همه كاراي خونه و بيرون به عهده اونه .»
    «ما بدون اونم مي تونيم كارارو انجام بديم. شايد وضع فرق كنه و به زودي زناي رعيتا كه رفتن برگردن.»
    «ما نمي تونيم خودمونو به اين اميد دلخوش كنيم و حتي حق سالي رو ناديده بگيريم. اون به خاطر ما اينجا موند چون مي دانست من بيمارم.»
    «اشتباه نكنة خانوم. در واقع اون جايي نداشت بره.»
    «اين طور نيست، ويلي. من خودم يه روز پسر نوجواني رو ديدم كه با سالي حرف مي زد. بعد از رفتن اون، من از سالي سؤال كردم. «اون كي بود؟»
    سالي گفت: «از آشناهامونه و براي بردن من اومده بود اما چون شما بيمارين، من بايد كنار شما بمونم.»
    «ميگي چيكار كنم؟ هر راهي رو ميگم، تو از طرفي مي بندي.»
    «بايد جلوي هانا رو بگيري و به من قول بدي اگه مُردم، هر لحظه مواظب هانا باشي.»
    «بهتره نگران نباشي. اين يه ديدار ساده ست. او زخميه و هانا به ديدنش رفته. ما نمي تونيم فكراي ديگه اي بكنيم.»
    «تو شايد، ولي من مثل تو فكر نمي كنم. هميشه از اون با اون چشماي غضبناكش مي ترسيدم. اون هميشه سكوت ميكرد ولي با نگاه مسخره ش صدها ناسزا مي گفت.»
    «اين چه حرفيه؟ تو حالت خوب نيست كه اين حرفا رو مي زني، ما بايد تو ملك و زمين خودمون، از اين پسره احمق بترسيم؟ تو نبايد از اين فكراي بد بكني.»
    «به اون صورت كه تو فكر مي كني، ازش نمي ترسيدم ولي نگاهش چيز ديگه اي ايه.»
    «خداي بزرگ، كار به جايي رسيده كه بايد درباره نگاه اون پسره احمقم فكر كنم. مطمئن باش، من در هر حال مراقب هانا هستم و اين اولين و آخرين باريه كه هانا به ديدنش رفته، ديگه اجازه نمي دم.»
    «متشكرم، ويلي. من به تو اطمينان دارم. تو هنوزم ويلي قدرتمند و با اراده هستي.»
    ويلي دستانش را به پشت زد و از پنجره بيرون را مي نگريست. در دلش غم شديدي، سنگيني مي كرد. جونز هم ماه ها بود كه در جبهه بود و هنوز خبري از او نبود. اوايل، نامه اش مرتب مي آمد ولي حالا خبري از نامه نبود. گروه هاي مختلف سربازان باز مي گشتند و همه جا در ميان مزارع و جاده ها و حتي شهرها در حالي كه اونيفورم ژنده بر تن داشتند و خستگي و فلاكت از سر و رويشان مشهود بود، ديده مي شدند. همين چند روز پيش بود كه ويلي با دسته اي از آنها كه به آنجا مراجعه كرده و خواهان غذا بودند، برخورد كرده و مجبور شده بود از جيره غذايي خودشان، از آنها پذيرايي كند.
    همچنان از پنجره بيرون را مي نگريست. مزرعه و زمين هاي بكر در فصلي مثل پاييز حالتي غم افزا به خد گرفته بودند، زمين هايي بدون هيچ سبزي، و همچنين چاهي كه مدت ها از آن براي آبياري استفاده نشده بود. همه جا در سكوت و سكون بود. مي انديشيد: بودن سالي تو اينجا نعمتيه. بيشتر كارا به عهده اونه. همسرم كه بيماره. هانا كه ديوونه اي بيش نيست و با اين حالتاي رواني، معلوم نيست آينده اش چي ميشه. بايد كسي اينا رو به من بگه و به من بقبولونه تا همه چيز رو باور كنم. من خودم رو تسلي ميدم. باز نگاهش پر كشيد به قطعه اي زمين كه با زحمت بسيار و با كمك سالي، در آن مقداري سيب زميني و كلم كاشته بودند و حال مي توانستند طي چند روز برداشت كنند و براي مصرف زمستان در انبار نگه دارند. هنوز به كمك سالي در برداشت آن محصول احتياج داشت. هانا با سر و صدا وارد خانه شد. آهنگي را زير لب زمزمه مي كرد. بشقاب خالي را بر روي ميز گذاشت. تا سرش را بلند كرد، چهره پدر را كه از خشم سرخ شده بود، ديد.
    «هانا، كجا بودي؟»
    «به ديدن ايوان رايت رفته بودم.»
    «براي چي و با اجازه كي رفته بودي؟»
    هانا راست ايستاد. پاي راستش را جلو گذاشته و زمين را به ضرب گرفته بود. با آرامش بسيار جواب داد: «مگر نمي دونين پدر؟ ايوان مجروحه و تا زمان بهبودي، اينجا مي مونه.»
    «اما جواب سؤال دوم؟» ويلي با صداي بلند اين سؤال را از هانا كرد.
    «پدر جان، تو اين بحبوحه اجازه لازم نيست. هر كس مي تونه كار خودش رو بكنه و به ديدن يه مجروح كه از جنگ برگشته، بره.»
    «اجازه لازم نيست؟ تو از كي تا حالا خودسر شدي؟ به من نگاه كن، هانا.»
    هانا سرش را بالا گرفت و پدر را نگريست ولي همچنان سكوت كرد.
    «زياد اين بحث رو طول نميدم. آخرين بارت باشه كه اين كار رو مي كني.»
    هانا به سوي آشپزخانه به راه افتاد.«مادر، مقداري از اون برنجي رو كه مدتي پيش داشتيم، بدين تا براي سالي ببرم.»
    پدر به دنبالش رفت. از خشم در حال انفجار بود. هانا را محكم گرفت و تكانش داد. «مگه نشنيدي چي گفتم؟»
    «پدر، من هر روز به ديدنش ميرم. اگه حالش بهبود پيدا كنه، مي تونه تو برداشت محصول بهمون كمك كنه.»
    «من خودم اين كار رو انجام ميدم و تو حق نداري چنين درخواستي ازش بكني. اون پسره خرف بايد زودتر از اينجا بره.»
    «پدر، اون از سنگراي سرد و بدون غذا برگشته. اون و امثال اون براي ما مي جنگن تا ما رو از ***** و خشم دشمن در امان نگه دارند.»
    «تو رفتي و اون با فرو كردن اين حرفا تو كله ات، از جبهه و سنگر سرد، تو رو اين طور احساساتي كرد؟»
    «اون با من هرگز از جنگ و مصيبت هاي اون حرف نزد.»
    «پس اين حرفا چيه كه ميگي؟»
    هانا اجاق را روشن كرد و نفس تندي كشيد.
    «پدر، اين حقيقته كه مدت هاست خودم متوجهش شده ام. تمام سربازايي كه براي حفظ و امنيت كشور مي جنگن، باعث افتخار و احترامن.»
    و دوباره خود را سرگرم كارهايش كرد.
    آقاي ويلي وارد اتاق زنش شد و با يك نگاه متوجه شد كه او تمام صحبت هاي رد و بدل شده ميان آنها را شنيده است. از اينرو آهسته گفت:
    «مي ترسم اونو تو فشار بذارم، باز بيماريش عود كنه. بذار تا اين پسره اينجاست، اونو به حال خودش بذاريم و اميدوار باشيم، به زودي نعش كثيفش رو از اينجا ببره. اگه فرصتي دست بده، باهاش صحبت مي كنم واز اومدن به اينجا منعش مي كنم.» و در اين حال تنها، لبخند غمگين و نگاه نگران زنش را ديد.
    سه روز بعد سربازي نامه اي از جونز آورد و همه را شاد كرد. پدر با شوق فراوان نامه را باز كرد. مارد با حال زارش در رختخاب نشست و آماده شنيدن خبرهاي نامه بود. هانا نيز كنار مادر نشست. پدر با صداي بلند شروع به خواندن نامه كرد. جونز در نامه نوشته بود:
    «پام از ناحيه ران زخمي شده و چون بيمارستان ها، همه پر از مصدومين و مجروحينه، به منزل دني كه نزديك تر بود، رفتم و اونجا در حال استراحتم و اين نامه رو همرزم عزيزم براي شما مياره.»
    تا اينجاي نامه براي همه آشنا بود زيرا وقتي هانا مي خواست نامه را از سرباز بگيرد، پرسيده بود كه نامه را از كجا آورده و او گفته بود: «جونز تو خونه دني بستريه و من دوباره به اونجا بر ميگردم.» از اينرو هانا به وسيله او، براي دني پيام فرستاده بود كه ايوان هم از ناحيه دست و شانه زخميه و الان تو خونشون بستريه
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #37
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    جونز نوشته بود كه به محض بهبودي به ديدن آنها خواهد آمد، از حال مادر جويا شده و از پدر خواسته بود، اگر امكانش وجود دارد، به ديدنش برود. شايد كه آمدن او به درازا بكشد و نوشته بود:
    «مزرعه امن ترين جا براي شما و هاناست. وضع شهرا خيلي وخيمه. هيچ كس تو شهر نمونده، به جز عده معدود و افراد به خصوص، همه به دهكده و كوه هاي اطراف پناهنده شدن. آلمان تو شوروي پيروزي به دست نياورده و ارتشش در حال عقب رونن دشمنه و به زودي نازياي شكست خورده مثل خفاشاي ترسو و بزدل، از اونجا فرار مي كنن و به طرف مرزاشون يا حداقل تا مرز اتريش بر مي گردن و با اين عقب نشيني جنگ بزرگ تري تو راهه و بايد به شدت مواظب همه چيز بود. اگه روسيه توان مقاومت آلماني ها رو بشكنه و اونا رو وادار به عقب نشيني كنه. خود سربازها و قزاقاي روس وارد كشور ما مي شن و هرج و مرج تازه اي روي داده و كشور از هر طرف مورد هجوم بيگانه ها و افراد حزب هاي خائن كه همدست با شوروين و يا همين الان با آلمان تو همه نقاط مشغول فعاليتن، قرار ميگيره، الان جنگ همه جا هست، خونه، كوچه، شهر، اگه شما احساس مي كنين، اونجا امنه، همون جا بمونين.
    خاله و دختراشم تو وضع اسفبارين و با كمال تأسف بايد بگم، دخترخاله كاترين به دست خائني به قتل رسيده و هنوزم معلوم نيست چه عاملي تو اين قتل دست داشته، مبادا كله شقي كنين و يه جايي برين. خاله و دختراش قصد عزيمت داشتن ولي نمي دونم به كجا؟ شايد بيان اونجا.»
    و در آخر نامه نوشته بود:
    «خيلي متأسفم كه با اين اخبار شما رو ناراحت كردم ولي بايد مطلع مي شدين. نبايد احتياط رو از دست داد. براتون آرزوي سلامتي دارم و روتون رو مي بوسم.»
    بعد از اتمام نامه پدر سكوت كرد. اخم هايش درهم رفت و آه بلندي كشيد. گويي اين آه، سينه اش را به درد آورد. دستش را بر روي قلبش نهاد. سرش را خم نمود. اشك از چشمان خانم ويلي سرازير شد. هانا نيز مي گريست.
    «بيچاره كاتي. چه دختر نازنيني بود. يعني چه مسئله اي باعث شده كه اونو بكشن؟ چه سرنوشت شومي براش رقم زده شد. جونز هم معلوم نيست در چه حاليه و جراحتش در چه حده. شايدم حالش وخيم باشه و براي نگران نشدن ما چنين مطالبي رو نوشته. خدايا، چكار بايد بكنيم؟»
    «آروم باشين، مادر. بالاخره يه جور خبردار مي شيم. از اينجا نمي تونيم بريم چون ممكنه خاله با دخترانش بيايند.»
    ويلي تصميم گرفت به ديدن جونز برود ولي او چطور مي توانست صدها مايل را پياده طي كند. البته آنها كالسكه اي داشتند ولي اسبي نبود تا به آن ببندند.
    در وضعيت بسيار بدي قرار گرفته بودند. تا ظهر صبر كرد و به تمام اهالي آن منطقه سر زد، شايد اسبي به دست بياورد ولي نتيجه اي نداشت. براي هيچ كس اسبي باقي نمانده بود. چون از تلاش خود نتيجه اي نگرفت، با ناراحتي گفت:
    «فردا صبح زود، پياده از اينجا ميرم. شايد توي راه با كاميون يا كالسكه اي برخورد كنم و باقي راه رو با اونا برم.»
    خانم ويلي به شدت مخالفت كرد.
    «غير ممكنه. چطور ميشه اين همه راه رو تو سرما بري. خودتم مريض ميشي و وضع از اونچه هست، وخيم تر ميشه.»
    عصر هنگام، ايوان از جا بلند شد. مادرش پرسيد:«كجا ميري پسرم؟»
    «ميرم كمي قدم بزنم.»
    مادر بالاپوش اونيفورمش را بر روي شانه هايش انداخت و سفارش كرد مواظب خودش باشد چون هوا سوز سردي دارد. گويي مدت هاي مديدي است كه او رانديده بود. به دقت در چهرهاش خيره شد. سپس بوسه اي گرم بر گونه اش نشاند. خورشيد، نور كمش را ميان باغ ها و زمين هاي سرد، گسترده بود. سوز سردي مي وزيد. ايوان از ميان باغ ها بسيار متفاوت با باغ هاي سابق بود، گذشت. هر چند اين ملك و زمين از آن او نبود، ولي او آنجا پرورش يافته، كار كرده، زحمت كشيده و بزرگ شده بود.
    او هم حسرت مي خورد و دلش مي خواست بنشيند و بر اين خاك ها بوسه بزند. عقده ها را از دل بيرون كند.
    ياد گذشته تلخ و غمگين وادارش مي كرد و او بي اختيار بر زمين نشست. خاك سايه نمناك را لمس كرد. مشتي از آن را برداشت و به تلخي گريست. براي آن روزهايي كه بر روي اين زمين ها برا نان بخور و نميري زحمت مي كشيد و بسيار در عذاب بود. ولي آن زمان همه جا سر سبز، و حاصلخيز و غرق محصولات بود.
    درختان در زير بار سنگين ميوه ها، سر به زمين مي سايپدند. باغچه هاي وسيع كه غرق در انواع گياهان زينتي بود و عطر دلپذيرشان در هوا پخش ميشد، آدمي را سر مست و مبهوت مي كرد و چه وقتي كه در پرورش و نگهداري آنها به عمل مي آمد و چگونه بيننده را مدت ها به خود مشغول مي كرد تا حيران، غرق تماشاي اين همه گل هاي عطرآگين و رنگارنگ، با برگ ها و شاخه ها و شكل هاي مختلف بشوند. چه زيبا بود اين همه جذابيت طبيعت كه انسان را مسحور و شيفته خود مي كرد ولي حالا جز باغچه هاي بدون حتي يك شاخه گل خودرو و خاك سياه، چيزي ديده نمي شد. همه جا نيمه سوخته و ويران و بدون حاصل بود.
    آقاي ويلي از گشت در آن منطقه براي پيدا كردن اسب، باز مي گشت. در غروب غم افزا كه خورشيد در حال غروب كردن و پنهان شدن در پس ابرها بود، صداي گريه اي را شنيد و به خيال اينكه او سربازي نگون بخت و ژنده است كه از آنجا مي گذشته، به او نزديك شد. بالاي سر اين انسان فلك زده و زجر ديده ايستاد و چيزي نگفت. فقط بي صدا نگاهش مي كرد. خاك از لاي انگشتان سرباز بيرون مي ريخت.
    ويلي مي ديد كه سرباز چگونه خاك ها را مي بوسيد و مي گريست. آن شخص، وجود كسي را حس كرد، بلند شد در مقابل قامت بلندي كه ايستاده بود، خود را ضعيف احساس مي كرد. سرش را بلند كرد تا آن شخص را بنگرد. چشمانش با نگاه غمگين ويلي گره خورد.
    خاك ها را بر زمين ريخت. با حالتي خبردار، مقابلش ايستاد و با صداي اندوهناك گفت: «براي اون همه كشته شدن سربازام به دست قزاقاي روس، تو گل و لاي و باتلاق هاي روسيه از گرسنگي و شدت سوز و سرما منجمد شدنشون، گريه نكرده بودم، ولي براي اين خاك سياه كه توش رشد كردم، با عرق جبين پدر و مادرم و ده ها رعيت ديگه، اينجا رو آبياري كرديم و حالا به چينين مخروبه اي مبدل شده، گريه كردم. بايد اين دل ناآرام و پرتلاطم رو با گريه ام كه شده، آروم مي كردم.»
    ويلي مدت طولاني در سكوت، او را نگريست و بعد از آنجا دور شد. بعد از طي مسافتي، صداي گام هايش را در روي سنگ فرش ها مي شنيد. آقاي ويلي انگار كه خود گريسته و دلش آرام گرفته، نگاهش را به سنگ فرش ها دوخته بود.
    گويا سنگ ها را يكي يكي مي شمرد و به خاطر افكار مغشوشش، متوجه نشد كه چيزي به سرعت از مقابلش گذشت و كنار بوته هاي جاده مخفي شد. از آنجا رشد و وارد خانه گشت. هانا خدا رو شكر كرد و به سرعت به سوي خانه چوبي دويد. وقتي به آنجا رسيد، خانه را خالي ديد. نه سالي بود و نه ايوان. يكباره دلش به درد آمد و آنجا را بدون آنها بسيار غم انگيز يافت.
    سرگشته اين سو و آن سو را مي نگريست. صدايي او را به خود آورد. سرش را برگرداند. سالي را ديد كه با مقداري كلم در دستانش، مي خواست وارد خانه شود. با ديدن او گفت: «هاناي عزيز، چرا اونجا ايستاده اي؟ بيا تو.»
    «اومدم سري به شما بزنم و حال ايوان را بپرسم.»

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #38
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    <b>«زحمت كشيدي. ايوان براي قدم زدن، بيرون رفته.»
    «متشكرم، سالي.» و به حالت دو از آنجا دور شد. سالي بسيار شاد بود از اينكه ايوان در خانه نيست و آنها مي توانند در بيرون از خانه به راحتي صحبت كنند.
    هانا نفس زنان به او رسيد.«ايوان، آه، بالاخره پيدات كردم.»
    ايوان او را ديد. اشك هايش را پاك كرد و خود را براي روبه رو شدن با هانا آماده نمود. هر چند پدرش بي ادبي كرده و يك كلمه از جراحت دستش نپرسيده بود ولي خود را قانع كرد كه من با ويلي كاري ندارم، بلكه با هانا كه باعث خوشحالي من ميشه، حرف ها دارم. هانا در چند قدمي ايوان پايش به سنگي گير كرد و در حال زمين خوردن بود كه ايوان دست چپش را دراز كرد تا او را بگيرد. ولي مؤثر واقع نشد و هانا به شدت به دست زخمي او خورد. ايوان فريادي كوچك از درد كشيد و هانا شرم زده و با عجله، دست او را گرفت.
    «خيلي متأسفم، ايوان. نمي دونم چرا پام گير كرد؟ حتماً دستت درد گرفت؟»
    «مهم نيست. درد رفع ميشه. چرا مي دويدي؟»
    «من درست مثل يه خرگوش زبر و زرنگ شدم. از مقابل پدرم چنان تو بوته ها پريدم كه اون اصلاً متوجه نشد.»
    ايوان با صدايي بلند خنديد. هانا متوجه چشمان اشك آلود او شد ولي هيچ سؤالي نكرد. شايد هم اصلاً نفهميده بود. «پدرت چند دقيقه پيش اينجا بود.»
    «راستي؟ با هم صحبت كردين؟ پدر چي مي گفت؟»
    «اصلاً صحبتي نكرد. مدتي منو نگاه كرد و بعدم رفت.»
    «نمي دونم چرا پدر اين طوري رفتار مي كنه.»
    و ايوان به سرعت انديشيد:
    «درست مثل تو كه خود پدرت هستي و دني هميشه مي گفت:«نمي دونم هانا چرا چنين رفتاري داره؟» البته هانا زمين تا آسمون، با هاناي سابق فرق كرده.»
    «ايوان، بعد از بهبودي از اينجا ميري؟»
    «تا ماه آينده حتماً بايد برم. وضعيت كشور چندان رضايت بخش نيست. روس ها، آلماني ها رو به عقب مي رونن و اون طور كه خبردار شدم، وارد شهرهاي مرزي شدن مطمئنم آلماني ها رو به زودي از اين كشور دور ميندازن. اونا امنيت و آزادي و حقوق و برابري همه قشرهاي مردم رو برامون ارمغان ميارن. همين الان خود من بارها احضار شدم ولي چون هنوز زخم كتفم التيام نيافته و قادر به گرفتن اسلحه و انجام كاراي سنگين نيستم، مجبور شدم بمونم.»
    «در اين صورت، روزاي پردردسرتري با ورود روسها در پيش درايم. راستي، جونزم زخمي شده و تو خونه دني در حال استراحته.»
    «از كجا فهميدين؟»
    «يكي از رفقاش نامه اي برامون آورد و من سفارش كردم، جريان مصدوم شدن شما رو به اطلاع دني برسونه.»
    «تو اين شرايط كه همه تو وضعيت روحي بدي به سر مي برن، بهتر بود نمي گفتي.»
    هانا نگاهي معنادار به ايوان كرد و گفت: «چرا نبايد مي گفتم؟ وقتي اون هنوزم از طرفداراي سرسخته توئه و حتي بعد از ازدواج با راكسي، به من يادآوري كرد كه شما براش يه دوست فراموش نشدني هستين، انتظار داشتين اونو از حال شما بي خبر بذارم؟»
    ايوان به روي خود نياورد و متعاقباً نگاهي به او انداخت و در دل گفت: «هانا، هزار بار آرزو مي كنم تو در اين مورد به دني حسادت كني و بيشتر به طرف من بياي. تو هميشه آهوي گريزپا و فراري هستي. وقتي با توام، نمي دونم چيكار كنم كه فرار نكني ولي اگه حسودي كني، به طرف من كشيده ميشي.»
    بعد خنده بي صدايي كرد و گفت: «من چه فكراي باطلي كه نمي كنم.»
    هانا بلافاصله پرسيد:«چه فكري؟ من حرف بدي زدم؟»
    هانا بلافاصله پرسيد:«چه فكري؟ من حرف بدي زدم؟»
    «نه، فكر مي كردم شما دو تا خواهر، واقعاً آهوي گريزپا هستين. دني ادعاي دوستي با من مي كنه ولي الان سال هاست كه اونو نديدم و تو اگه بار ديگه برگردم. حتماً با ژاك ازدواج كردي.»
    «اوه، تو اين موضوع رو از كجا مي دوني؟»
    «چرا نبايد بدونم؟ خود ژاك بهم گفت.»
    هانا با تعجب مقابل ايوان نشست. «شما اونو كجا ديدين و باهاش آشنا شدين؟»
    ايوان دوردست ها را مي نگريست. «اون پنج ماه تو هنگ من بود بعد به جبهه غرب اعزام شد. از اون زمان، ديگه خبري ازش ندارم. البته به جز نامه اي كه دو ماه پيش به دستم رسيد.»
    «و اون چه احمقيه كه به شما گفته از من درخواست ازدواج كرده.»
    «البته اون عاشق واقعي توئه. كيه كه تو اونو عاشق خودت نكرده باشي؟»
    «من از همه اونا متنفرم. من همون روزا بهش جواب رد دادم. ديگه احتياجي نيست درخواستش رو تكرار كنه و جواب رد بشنوه. و البته كه من هيچ كس رو عاشق خودم نكردم.»
    ايوان دستانش را لابه لاي موهايش مي كشيد و آنها را مرتب مي نمود.
    «هنوز سر حرفت هستي يا مي خواي تغيير عقيده بدي؟»
    «به هيچ وجه. من اصلاً ازش خوشم نمياد.»
    «دني مدت هاست كه ازدواج كرده و تو هنوز موندي. فكر نمي كني وقت ازدواجت بگذره؟»
    «اوه، من هنوز اون قدر پير نشدم كه كسي به خواستگاريم نياد.»
    «تو اگر پير بشي، باز همه مشتاق ازدواج با تو هستند. تو خيلي زيبايي و زماني به اين زيبايي، خيلي اهميت مي دادي.»
    «اينا ديگه برام مهم نيست. دوست دارم دست از اين بيكاري كسل كننده بردارم و مشغول كاري بشم. هر چند كه براي پدر خيلي عذاب آوره و شديداً مخالفت مي كنه.»
    «دوست داري به چه كاري مشغول بشي؟»
    «هر كاري كه از عهده انجامش بر بيام.»
    «مثلاً از چند تاش نام ببر.»
    «حالا جنگ وضع رو عوض كرده. همه هر كاري بخوان، مي كنند، حداقل براي به دست آوردن هزينه اي كم براي سير كردن شكم خود و خانواده شون. همين الان تو بوداپست و شهراي ديگه. زنا رانندگي تاكسي و كارايي رو كه مربوط به مردا ميشه. انجام ميدان و خيلي كاراي ديگه كه لازم به گفتن نيست.»
    «پس تو مي خواي راننده تاكسي يا بليط فروش بشي يا كاري كه لازم هب گفتن نيست.»
    هانا لبش را گزيد و گفت: «دوست دارم با صليب سرخ و امداد رساني، به ياري مصدومين برم و ازشون پرستاري كنم. به نظرم رسيدگي به مجروحين بهترين كاره.»
    ايوان لبش را كمي كج نمود و گفت: «و همه رو مسحور و شيفته خودت كني.»
    «شما مردا، هميشه به اين جور مسائل اهميت مي دين، عشق و امثال اون.»
    ايوان با گستاخي جواب داد: «اين چيزيه كه من مدام بهش فكر مي كنم و هر وقت تو رو مي بينم...»
    «اوه، ايوان، خجالت نمي كشي اين حرفا مي زني؟»
    «خجالت بكشم، هانا؟ به من بگو چرا بايد خجالت بكشم؟ وقتي عشق زيباترين و شيرين ترين مسئله تو زندگيه.»
    هانا شانه هايش را بالا انداخت. «من اصلاً به اين جور مسائل فكر نمي كنم و اونو نوعي لذت كاذب و مبتذل زندگي مي دونم و هيچ وقت براي به دست آوردنش دنبالش ندوييده ام.»
    </b>
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #39
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    تو مسئله عشق رو لذت كاذب و مبتذل مي دوني. شايد كه واقعاً شناخت درستي از احساسات لطيف خواستن نداري و نمي توني اونو به شيوه اي زيبا، به دوستي بكشوني. تو فقط برا عشاق به خصوصي عشوه گري مي كردي، هر چند در مورد راكسي موفق نبودي.»
    «خفه شو، ايوان. تو بيش از حد گستاخ شدي. من كوچكترين علاقه اي به راكسي نداشتم.»
    «به حساب هر چي مي خواي بذار، ولي من با همه اين بي اعتنايي ها كه نسبت به م داريم، ازت مي خوام با من ازدواج كني و جاي خوشبختيه كه به راكسي علاقه نداشتي.»
    «واي، خدايا، اين چه حرفيه؟ حتماً از اين درخواستت شرمم نمي كني. چطور جرأت مي كني از دختر بزرگ ويلي درخواست بي شرمانه اي بكني؟»
    «زماني اين طور بود، هانا. ولي حالا همه چي فرق كرده. من از هيچ حرفم در مقابل تو شرم نمي كنم. از هر چي كه بودم و هستم هم ابايي ندارم،
    هانا بلند گفت: «و تو خواستي از اين فرق كردن استفاده اش رو ببري و به اصطلاح، فرصت طلبي كني. حالا حرف شرم نكردن تو به جاي خودش. تو از اول پسر گستاخي بودي و تو هر شرايطي به خودت افتخار مي كردي.»
    «هانا، هر طور دوست داري، فكر كن. من از كوچيكي تو رو مي شناسم و مي دونم كه چه دختر خودخواه و متكبري هستي، اما من به ميل خودم، تو رو مي سازم. حالا هم هيچ ايرادي نيست. اگه بخواي با من ازدواج كني، من ايوان رايت، رعيت عزيز پدرتم. اينجاش رو افتخار مي كنم.»
    «آه، تو بيش از حد گستاخي مي كني. من هرگز با تو صحبت نمي كنم. من با تو ازدواج كنم؟ تو يه ديووونه اي . به چه چيز خود اينقدر مغروري؟»
    «از عشقم نسبت به تو. من بيش از حد به تو علاقه دارم.»
    «علاقه؟هوم. چه حرفا! تو بارها اين علاقه رو به دني نشون داده بودي و حالا كه دني از دست رفته، مي خواي منو تور كني.»
    بغض راه گلويش را بست. لحظه اي درنگ كرد و سپس بغض آلود گفت: «چرا هميشه بايد پس مونده هاي دني به من برسه؟ يا اينكه اون كوچكتر از منه، اگه هنوز ازدواج نكرده بود، تو حالا اين تقاضا رو از اون مي كردي و چون حالا نيست از من تقاضا مي كني. تو خيلي متظاهري و خيلي خوب مي توني تنفرت رو پنهان كني.»
    ايوان به كنارش آمد. «هانا، گذشته ها گذشته. تو هنوز عقده ها و حقارت ها رو از دلت بيرون نكردي. طرز تفكرت هم زياد فرق نكرده.»
    «فرق كرده. اون طور كه تو ميخواي فرق نكرده. بايد درخواستت رو مي پذيرفتم؟ تو هيچ وقت براي من ارزش و احترام قايل نبودي و بارها اعتراف كردي دني قابل احترامه. نگفتي؟»
    «چرا گفتم. توام هيچ وقت براي من بي ارزش نبودي. فقط طرز فكر و تكبرت رو دوست نداشتم، همين. تازه بعد همه اين حرفا تو بيماري و من مي خوام تو تحت نظر خودم باشي. تو بايد هاناي سابق بشي، زيبا و بانشاط و كه وقار و متانتشم تماشايي بود.»
    هانا با عصبانيت گفت: «همه چي اول مال دني بوده. تو با اين درخواست، منو مورد تحقير قرار دادي.»
    ايوان هانا را بلند كرد و شانه هايش را گرفت. «هاناي عزيزم، منطقي فكر كن.اين قدر منو با حرف هاي پوچ خسته نكن. حرف دني رو كم به ميون بيار. من ديگه باهاش كاري ندارم. شايد اگه زماني اونو ببينم، مثل يه دوست براش احترام قايل شم ولي هيچ مسئله ديگه اي نيست. من فرصت زيادي ندارم. لااقل منو با يه كلمه اميدوار كن.»

    «مسئله اي نيست؟ منو گول نزن. منم نگفتم چيز ديگه ايه. حالا دني شوهر داره و ما آينده، بچه اش به دنيا مي آيد ولي من اينو بايد تو مغز تو فرو كنم. اگه زماني اين تقاضا رو از اون مي كردي، با همه وجودش قبول مي كرد. شايدم اصلاً منتظر نمي شد تو چنين ازش چنين تقاضايي كني، بلكه خودش پيشنهاد ازدواج به تو مي داد و توام با جون و دل مي پذيرفتي.»
    ايوان به حرف هاي هانا مي خنديد. آنقدر كه صداي هانا را كه مي گفت: «ادامه اش رو گوش كن.» او را به خود آورد و از خنديدن باز ايستاد. «شايد اون درخواست تو رو قبول مي كرد ولي من همين حالا ردش مي كنم و به تو اخطار مي كنم ديگه پيش من از اين حرفا نزني. هر چند سعي مي كنم من بعد زياد با تو روبه رو نشم و بدون كه تا ابد تور اميدوار نمي كنم حتي يك ذره. ولي تا دلت بخواد، تا ابد تو رو عذاب ميدم.»
    «هانا، هر كاري دلت ميخواد، بكن. ولي من هميشه تو رو دوست دارم. تو هر چي كه باشي، قبولت دارم. با اين خودخواهي و تكبري كه هنوز تو وجودت هست و با اين بيماري روحي، هنوزم تو اوج پرواز مي كني و هيچ سعي اي براي ساختن خودت به عمل نمي ياري، ولي باز دوستت دارم و بدون كه صحبت كردن از عشق اصلاً بد نيست. تو اون قدر خودخواهي كه نمي توني اين احساس شيرين رو تو خودت حس كني. چون نيروي خصلت هاي بد ديگه، در تو قوي تره و گرنه به جاي اون همه خشم و طعن، عشق و زيبايي رو تو روحت پرورش مي دادي. تو مي توني بي توجه باشي و هيچي رو احساس نكني، چون اصلاً معني عشق رو نمي دوني ولي من... منو وادار نكن تا تمام خواسته ها و احساسم رو برات رو كنم...»
    «بهتره ديگه خفه شي، ايوان. هرگز اين گستاخيت رو فراموش نمي كنم.»
    «گستاخي از خصلت هاي بارز منه. حداقل موقع رو به رو شدن با تو، سعي مي كنم گستاخ باشم. تو رو طور ديگه اي نگاه كنم و از اون نگاه لذت ببرم. اين طوري.»
    هانا را محكم به طرف خود كشيد ولي هانا با يك حركت از او فرار كرد. صداي ايوان را مي شنيد. «تو رو به هر طريقي كه شده، به انحصار خودم در ميارم و همه فاصله طبقاتي رو كه زياد بهش فخر مي كني، مي شكنم.»
    هانا عصبي و تند از آنجا دور شد. در طول راه سعي مي كرد به خود مسلط شود و به حرف هاي او اهميتي ندهد. با آرامش وارد خانه شد ولي بدنش مي لرزيد. با اين حال سر و وضع خود را مرتب كرد. وقتي نزديك خانه رسيد، كالسكه اي تقريباً نو جلوي در توقف كرده بود. زود فهميد دني است كه براي زايمان به اينجا آمده. با فكر اينكه جونز را نيز همراه آورده، سريع وارد شد. دني و مادر را تنها ديد. دني با ديدن او به طرفش رفت.
    «هانا، بالاخره اومدي؟ كجا رفته بودي؟»
    او را در آغوش گرفت و احساس كرد كه او مي لرزد. به راستي هانا از سخنان گستاخانه ايوان ديوانه وار مي لرزيد. دني خيلي باهوش بود و با نگرش به او انديشيد:
    «باز با ايوان بگو مگو كرده؛ مشاجره اي كه سال هاست ادامه داره و هانا اونقدرها عوض نشده.»
    شايدهم دني زياد ايوان را با آن حرف هاي بي ادبانه اش نشناخته بود، زيرا از ايوان جز ادب و احترام چيزي نديده بود و ايوان هم سعي مي كرد فقط در برخورد با هانا چنين باشد. دني گفت: «هانا، خيلي ميلرزي. يعني هواي بيرون اين قدر سرده؟»
    هانا لحظاتي مكث كرد. «هواي بيرون سرده. خيلي خوشحالم كه اومدي. پس چرا جونز رو با خودت نياوردي؟»
    «قرار بود راكسي هم همراه ما باشه ولي به خاطر جونز نتونست بياد. جونز براي سفر، حالش چندان مناسب نبود و من براي ديدن ايوان ... البته پدر و مادرم... خب براي ديدن همه اومدم»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #40
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    خداي بزرگ، تو اين همه راه پر دردسر رو براي ديدن اون اومدي، اونم با وضعي كه داري؟»
    «يعني ميگي ارزشش رو نداره؟ چرا داره. اون بهترين دوست زمان تنهايي هاي من بود و حتي تو ... سگرمه هات رو درهم نكش.»
    مادر با صداي ضعيف گفت: «دني مهربون اين همه زحمات راه رو براي ديدن من متقبل شده. هر چند با اين وضع و اين همه خطر، نبايد مي اومد.»
    دني با بي اعتنايي پرسيد: «پدر كجاست؟»
    مادر در حالي كه مدام سرفه مي كرد، گفت: «از صبح تا حالا سرگردونه. مي خواست يه اسب پيدا كنه تا صبح زود به ديدن جونز و شما بياد. خيلي نگران بوديم. حالا بهتر شد. لااقل با كالسكه اومدي و پدرت مي تونه از اون استفاده كنه. اون حتماً بايد به ديدن جونز بره.»
    «مادر، من فردا بايد تأييديه دكتر رو براي هنگي كه جونز تو اونه، ببرم و مرخصي رو تمديد كنم. حال جونز رضايت بخش نيست.»
    مادر با تمام نيرويي كه داشت، بلند گفت: «تو چي گفتي دني؟ به من بگو اون تو چه وضعيه؟»
    «مادر، متأسفانه جراحت جونز عميقه و احتياج به مراقبت داره. اون تحت نظر پزشكت متخصصه.»
    «خداي بزرگ، چرا بايد بيمار باشم و نتونم از تنها پسرم مراقبت كنم؟»
    دني گفت: «مادر، خودتون رو ناراحت نكنين. ما هستيم. شما خودتون بيمارين و احتياج به استراحت دارين.»
    در اين زمان پدر هم وارد شد و در جريان كارها قرار گرفت و زماني كه شنيد دني به كالسكه و اسبش احتياج دارد، كمي ناراحت شد. پس از مدتي دني گفت: «من ميرم كمي قدم بزنم و سالي رو هم ببينم.»
    پدر گفت: «ولي پسرش مجروحه و تو خونه بستريه. بهتره بعداً اين كار رو انجام بدي.»
    «اين چه حرفيه، پدر؟ مگه پسرش هاره كه ازش بترسم. چه بهتر، عيادتي هم از اون مي كنم.»
    و در حالي كه كمر پيراهنش را باز مي كرد تا برآمدگي شكمش زياد به چشم نخورد، به راه افتاد.
    صداي مادر را شنيد كه مي گفت: «هانا، اگه مي خواي، توام برو تا دني تنها نباشه.»
    هانا پاسخ داد: «ابداً. من هرگز به ديدار اون نميرم و كاري باهاشون ندارم. اون با اون حرفاي... نه، هرگز نمي خوام ببينمش.»
    دني برگشت و نگاهي دقيق به صورت خواهرش انداخت و در دل گفت:
    «مي دونم كه از ديدن ايوان برگشته ولي چرا وقتي به ديدن اون ميره، عصباني بر مي گرده؟ اين طور كه پيداست هرگز نمي تونن همديگر رو درك كنن.»
    و در ميان قيافه حيرت زده مادر، از خانه بيرون آمد و سعي كرد به هانا و رفتار او نينديشد.
    وقتي به در خانه سالي رسيد، كمي مكث كرد. سپس در زد. پس از لحظه اي، سالي در را باز كرد و با ديدن او فريادي از شادي كشيد. «خانم دني، اصلاً باور نمي كنم، شما...»
    «سلام، سالي. حالت خوبه؟ براي ديدن شما اومدم.»
    «خداي بزرگ. شما دو تا خواهر چقدر مهربونين. هانا هر روز به ما سر ميزنه.»
    دني به حالت دو به طرف ايوان رفت و دستانش را گرفت و ايوان با صبوري درد دست را تحمل مي كرد و هرگز نمي خواست با اشاره به آن دستان دني را از دست بدهد و با خنده اي كه به تمام پهناي صورتش بود، گفت:

    دني، از ديدنت خوشحالم. هر چقدر بگم، نمي توني احساسم رو بعد سال ها دوري بفهمي.»
    «ايوان عزيز، چطور اين حرف رو مي زني؟ وقتي من با اين وضع، اين همه سختي راه رو به جون خريدم و به ديدنت اومدم، با اينكه راكسي به شدت ممانعت مي كرد و مي گفت: «مي توني بعداٌ اونو ببيني.» ولي اصرار من كارسازتر بود. حالا چرا نبايد احساس تو رو بعد سال ها دوري، درك كنم؟»
    «از خودت بگو، تو چه وضعي هستي؟ راكسي حالش خوبه؟ قدر خوشبختي بدست اومده رو مي دونه؟»
    «كاملاً. اونم به تو سلام رسوند. بايد به من قول بدي اگه از طرفاي ما رد شدي، حتماً سري بهمون بزني. راكسي هم از ديدنت خيلي خوشحال ميشه.»
    ايوان نمي دانست چه بگويد. زيرا راكسي هم اخلاقي مانند هانا داشت؛ چيزي كه بر سر آن اختلاف داشتند و حالا دني از او دعوت مي كرد.
    «خب دني، هميشه اميدوار بودم زياد تو جنگ آسيب نديده باشين. از فكر اينكه توام تو كمبود باشي، در عذاب بودم و چاره اي هم ...»
    «نه، ايوان. ديگه در موردش صحبت نكن. ما هم تو جنگ بدبخت شديم و مصيبت كشيديم. هنوزم وضع به همين منواله. گفتنش ضروري نيست، اما ژاك در مورد تو با من و راكسي خيلي صحبت كرده، جونز به ما لقب گرگ قهرمان داده. از حمله هاي سريع و برق آساي شما به حمله گرگ تعبير مي كنه.
    همه از شما انتظارات زيادي تو بهبود اين به هم ريختگي و آشفتگي وضع ارتش دارن. نيروهاي روس، آلماني ها رو از چند شهر مرزي عقب روندن و خودشون شهرارو اشغال كردن و به زودي به اينجا مي رسن. شما اينارو چطور تعبير مي كنين؟ كشوري ويران شده كه دوباره به دست كشور ديگه اي اشغال ميشه؟»
    «دني، حالا هيچ اظهارنظري نميشه كرد، ولي هر چي باشه، ما به كمك همين روس ها مي تونيم كشور رو بسازيم. پس شما تازگي ها ژاك رو ديدين؟ كي برگشته؟»
    «اون فقط دو هفته پيش ما موند و دوباره به هنگش برگشت و وقتي هم رزم جونز، خبر زخمي شدن شما رو آورد، تصميم گرفتم به ديدنتون بيام.»
    «دني، تو هميشه با كاراي زيبايت، منو مفتون و شيفته خودت مي كني.»
    دني بدون توجه به سالي كه با حيرت آنها رو مي نگريست، گفت: «وقتي تو اون وقتا با اون همه حرفاي جالب و روشن، منو مجذوب مي كردي، شكايتي نكردم؟»
    ايوان خنديد، «وقتي تو بي خبر ازدواج كردي، هانا موضوع را طوري به من گفت كه شوكه شدم.»
    دني به سادگي خنديد. «اين از خصوصيات منحصر به فرد هاناست كه خبر رو طوري بده كه طرف يا از شادي شوكه بشه، يا از غصه.»
    «دني، ياد و حرف هاي تو هميشه به من نيرو مي داد تا چيز ديگه اي باشم غير از اون چيزي كه بودم. با راكسي چطوري؟ در كنارش احساس مي كني؟»
    «واي ايوان، اگه بدوني ازش چي ساختم. گفته بودم اگه راكسي روزي همين چيزي بشه كه ميخوام، عاشقش مي شم و با صداقت دوستش مي دارم و اون موقع مي تونم سازنده يه زندگي سالم بشم.»
    «و حالا راكسي هموني شده كه مي خواستي؟»
    «صد در صد. اون مرد مهربون و قابل توجهيه. فعلاً بايد برم. دير ميشه. در ضمن پدر تازه اومده بود خونه. من بايد درباره جونز و مسائل ديگه باهاش صحبت كنم.»
    «راستي حال جونز چطوره؟ هانا مي گفت كه مجروح شده.»
    «وضعش زياد رضايت بخش نيست. بيشتر مواقع تب مي كنه. اگه بتونيم يه دكتر بهتر گير بياريم، وضع فرق مي كنه راستي ايوان، مي خواستم...» به او نزديك تر شد و آهسته گفت: «هانا وقتي اومد خونه، خيلي مضطرب بود و به وضوح مي لرزيد. فهميدم از پيش تو اومده. هنوز بازم با هم سر جنگ دارين. به همديگه چي گفته بودين اكه چنين حالتي پيدا كرده بود؟ »
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/