جونز نوشته بود كه به محض بهبودي به ديدن آنها خواهد آمد، از حال مادر جويا شده و از پدر خواسته بود، اگر امكانش وجود دارد، به ديدنش برود. شايد كه آمدن او به درازا بكشد و نوشته بود:
«مزرعه امن ترين جا براي شما و هاناست. وضع شهرا خيلي وخيمه. هيچ كس تو شهر نمونده، به جز عده معدود و افراد به خصوص، همه به دهكده و كوه هاي اطراف پناهنده شدن. آلمان تو شوروي پيروزي به دست نياورده و ارتشش در حال عقب رونن دشمنه و به زودي نازياي شكست خورده مثل خفاشاي ترسو و بزدل، از اونجا فرار مي كنن و به طرف مرزاشون يا حداقل تا مرز اتريش بر مي گردن و با اين عقب نشيني جنگ بزرگ تري تو راهه و بايد به شدت مواظب همه چيز بود. اگه روسيه توان مقاومت آلماني ها رو بشكنه و اونا رو وادار به عقب نشيني كنه. خود سربازها و قزاقاي روس وارد كشور ما مي شن و هرج و مرج تازه اي روي داده و كشور از هر طرف مورد هجوم بيگانه ها و افراد حزب هاي خائن كه همدست با شوروين و يا همين الان با آلمان تو همه نقاط مشغول فعاليتن، قرار ميگيره، الان جنگ همه جا هست، خونه، كوچه، شهر، اگه شما احساس مي كنين، اونجا امنه، همون جا بمونين.
خاله و دختراشم تو وضع اسفبارين و با كمال تأسف بايد بگم، دخترخاله كاترين به دست خائني به قتل رسيده و هنوزم معلوم نيست چه عاملي تو اين قتل دست داشته، مبادا كله شقي كنين و يه جايي برين. خاله و دختراش قصد عزيمت داشتن ولي نمي دونم به كجا؟ شايد بيان اونجا.»
و در آخر نامه نوشته بود:
«خيلي متأسفم كه با اين اخبار شما رو ناراحت كردم ولي بايد مطلع مي شدين. نبايد احتياط رو از دست داد. براتون آرزوي سلامتي دارم و روتون رو مي بوسم.»
بعد از اتمام نامه پدر سكوت كرد. اخم هايش درهم رفت و آه بلندي كشيد. گويي اين آه، سينه اش را به درد آورد. دستش را بر روي قلبش نهاد. سرش را خم نمود. اشك از چشمان خانم ويلي سرازير شد. هانا نيز مي گريست.
«بيچاره كاتي. چه دختر نازنيني بود. يعني چه مسئله اي باعث شده كه اونو بكشن؟ چه سرنوشت شومي براش رقم زده شد. جونز هم معلوم نيست در چه حاليه و جراحتش در چه حده. شايدم حالش وخيم باشه و براي نگران نشدن ما چنين مطالبي رو نوشته. خدايا، چكار بايد بكنيم؟»
«آروم باشين، مادر. بالاخره يه جور خبردار مي شيم. از اينجا نمي تونيم بريم چون ممكنه خاله با دخترانش بيايند.»
ويلي تصميم گرفت به ديدن جونز برود ولي او چطور مي توانست صدها مايل را پياده طي كند. البته آنها كالسكه اي داشتند ولي اسبي نبود تا به آن ببندند.
در وضعيت بسيار بدي قرار گرفته بودند. تا ظهر صبر كرد و به تمام اهالي آن منطقه سر زد، شايد اسبي به دست بياورد ولي نتيجه اي نداشت. براي هيچ كس اسبي باقي نمانده بود. چون از تلاش خود نتيجه اي نگرفت، با ناراحتي گفت:
«فردا صبح زود، پياده از اينجا ميرم. شايد توي راه با كاميون يا كالسكه اي برخورد كنم و باقي راه رو با اونا برم.»
خانم ويلي به شدت مخالفت كرد.
«غير ممكنه. چطور ميشه اين همه راه رو تو سرما بري. خودتم مريض ميشي و وضع از اونچه هست، وخيم تر ميشه.»
عصر هنگام، ايوان از جا بلند شد. مادرش پرسيد:«كجا ميري پسرم؟»
«ميرم كمي قدم بزنم.»
مادر بالاپوش اونيفورمش را بر روي شانه هايش انداخت و سفارش كرد مواظب خودش باشد چون هوا سوز سردي دارد. گويي مدت هاي مديدي است كه او رانديده بود. به دقت در چهرهاش خيره شد. سپس بوسه اي گرم بر گونه اش نشاند. خورشيد، نور كمش را ميان باغ ها و زمين هاي سرد، گسترده بود. سوز سردي مي وزيد. ايوان از ميان باغ ها بسيار متفاوت با باغ هاي سابق بود، گذشت. هر چند اين ملك و زمين از آن او نبود، ولي او آنجا پرورش يافته، كار كرده، زحمت كشيده و بزرگ شده بود.
او هم حسرت مي خورد و دلش مي خواست بنشيند و بر اين خاك ها بوسه بزند. عقده ها را از دل بيرون كند.
ياد گذشته تلخ و غمگين وادارش مي كرد و او بي اختيار بر زمين نشست. خاك سايه نمناك را لمس كرد. مشتي از آن را برداشت و به تلخي گريست. براي آن روزهايي كه بر روي اين زمين ها برا نان بخور و نميري زحمت مي كشيد و بسيار در عذاب بود. ولي آن زمان همه جا سر سبز، و حاصلخيز و غرق محصولات بود.
درختان در زير بار سنگين ميوه ها، سر به زمين مي سايپدند. باغچه هاي وسيع كه غرق در انواع گياهان زينتي بود و عطر دلپذيرشان در هوا پخش ميشد، آدمي را سر مست و مبهوت مي كرد و چه وقتي كه در پرورش و نگهداري آنها به عمل مي آمد و چگونه بيننده را مدت ها به خود مشغول مي كرد تا حيران، غرق تماشاي اين همه گل هاي عطرآگين و رنگارنگ، با برگ ها و شاخه ها و شكل هاي مختلف بشوند. چه زيبا بود اين همه جذابيت طبيعت كه انسان را مسحور و شيفته خود مي كرد ولي حالا جز باغچه هاي بدون حتي يك شاخه گل خودرو و خاك سياه، چيزي ديده نمي شد. همه جا نيمه سوخته و ويران و بدون حاصل بود.
آقاي ويلي از گشت در آن منطقه براي پيدا كردن اسب، باز مي گشت. در غروب غم افزا كه خورشيد در حال غروب كردن و پنهان شدن در پس ابرها بود، صداي گريه اي را شنيد و به خيال اينكه او سربازي نگون بخت و ژنده است كه از آنجا مي گذشته، به او نزديك شد. بالاي سر اين انسان فلك زده و زجر ديده ايستاد و چيزي نگفت. فقط بي صدا نگاهش مي كرد. خاك از لاي انگشتان سرباز بيرون مي ريخت.
ويلي مي ديد كه سرباز چگونه خاك ها را مي بوسيد و مي گريست. آن شخص، وجود كسي را حس كرد، بلند شد در مقابل قامت بلندي كه ايستاده بود، خود را ضعيف احساس مي كرد. سرش را بلند كرد تا آن شخص را بنگرد. چشمانش با نگاه غمگين ويلي گره خورد.
خاك ها را بر زمين ريخت. با حالتي خبردار، مقابلش ايستاد و با صداي اندوهناك گفت: «براي اون همه كشته شدن سربازام به دست قزاقاي روس، تو گل و لاي و باتلاق هاي روسيه از گرسنگي و شدت سوز و سرما منجمد شدنشون، گريه نكرده بودم، ولي براي اين خاك سياه كه توش رشد كردم، با عرق جبين پدر و مادرم و ده ها رعيت ديگه، اينجا رو آبياري كرديم و حالا به چينين مخروبه اي مبدل شده، گريه كردم. بايد اين دل ناآرام و پرتلاطم رو با گريه ام كه شده، آروم مي كردم.»
ويلي مدت طولاني در سكوت، او را نگريست و بعد از آنجا دور شد. بعد از طي مسافتي، صداي گام هايش را در روي سنگ فرش ها مي شنيد. آقاي ويلي انگار كه خود گريسته و دلش آرام گرفته، نگاهش را به سنگ فرش ها دوخته بود.
گويا سنگ ها را يكي يكي مي شمرد و به خاطر افكار مغشوشش، متوجه نشد كه چيزي به سرعت از مقابلش گذشت و كنار بوته هاي جاده مخفي شد. از آنجا رشد و وارد خانه گشت. هانا خدا رو شكر كرد و به سرعت به سوي خانه چوبي دويد. وقتي به آنجا رسيد، خانه را خالي ديد. نه سالي بود و نه ايوان. يكباره دلش به درد آمد و آنجا را بدون آنها بسيار غم انگيز يافت.
سرگشته اين سو و آن سو را مي نگريست. صدايي او را به خود آورد. سرش را برگرداند. سالي را ديد كه با مقداري كلم در دستانش، مي خواست وارد خانه شود. با ديدن او گفت: «هاناي عزيز، چرا اونجا ايستاده اي؟ بيا تو.»
«اومدم سري به شما بزنم و حال ايوان را بپرسم.»