خانم ويلي در حالي كه نفس نفس مي زد، به آرامي مي گفت: «اون بهانه داره. مادرش اينجاست و به خار اونم كه شده، باز مياد.»
«به جهنم، مادرش رو هم بيرون مي كنم. به هر گوري مي خوان برن.»
ولي ما به سالي احتياج داريم. همه كاراي خونه و بيرون به عهده اونه .»
«ما بدون اونم مي تونيم كارارو انجام بديم. شايد وضع فرق كنه و به زودي زناي رعيتا كه رفتن برگردن.»
«ما نمي تونيم خودمونو به اين اميد دلخوش كنيم و حتي حق سالي رو ناديده بگيريم. اون به خاطر ما اينجا موند چون مي دانست من بيمارم.»
«اشتباه نكنة خانوم. در واقع اون جايي نداشت بره.»
«اين طور نيست، ويلي. من خودم يه روز پسر نوجواني رو ديدم كه با سالي حرف مي زد. بعد از رفتن اون، من از سالي سؤال كردم. «اون كي بود؟»
سالي گفت: «از آشناهامونه و براي بردن من اومده بود اما چون شما بيمارين، من بايد كنار شما بمونم.»
«ميگي چيكار كنم؟ هر راهي رو ميگم، تو از طرفي مي بندي.»
«بايد جلوي هانا رو بگيري و به من قول بدي اگه مُردم، هر لحظه مواظب هانا باشي.»
«بهتره نگران نباشي. اين يه ديدار ساده ست. او زخميه و هانا به ديدنش رفته. ما نمي تونيم فكراي ديگه اي بكنيم.»
«تو شايد، ولي من مثل تو فكر نمي كنم. هميشه از اون با اون چشماي غضبناكش مي ترسيدم. اون هميشه سكوت ميكرد ولي با نگاه مسخره ش صدها ناسزا مي گفت.»
«اين چه حرفيه؟ تو حالت خوب نيست كه اين حرفا رو مي زني، ما بايد تو ملك و زمين خودمون، از اين پسره احمق بترسيم؟ تو نبايد از اين فكراي بد بكني.»
«به اون صورت كه تو فكر مي كني، ازش نمي ترسيدم ولي نگاهش چيز ديگه اي ايه.»
«خداي بزرگ، كار به جايي رسيده كه بايد درباره نگاه اون پسره احمقم فكر كنم. مطمئن باش، من در هر حال مراقب هانا هستم و اين اولين و آخرين باريه كه هانا به ديدنش رفته، ديگه اجازه نمي دم.»
«متشكرم، ويلي. من به تو اطمينان دارم. تو هنوزم ويلي قدرتمند و با اراده هستي.»
ويلي دستانش را به پشت زد و از پنجره بيرون را مي نگريست. در دلش غم شديدي، سنگيني مي كرد. جونز هم ماه ها بود كه در جبهه بود و هنوز خبري از او نبود. اوايل، نامه اش مرتب مي آمد ولي حالا خبري از نامه نبود. گروه هاي مختلف سربازان باز مي گشتند و همه جا در ميان مزارع و جاده ها و حتي شهرها در حالي كه اونيفورم ژنده بر تن داشتند و خستگي و فلاكت از سر و رويشان مشهود بود، ديده مي شدند. همين چند روز پيش بود كه ويلي با دسته اي از آنها كه به آنجا مراجعه كرده و خواهان غذا بودند، برخورد كرده و مجبور شده بود از جيره غذايي خودشان، از آنها پذيرايي كند.
همچنان از پنجره بيرون را مي نگريست. مزرعه و زمين هاي بكر در فصلي مثل پاييز حالتي غم افزا به خد گرفته بودند، زمين هايي بدون هيچ سبزي، و همچنين چاهي كه مدت ها از آن براي آبياري استفاده نشده بود. همه جا در سكوت و سكون بود. مي انديشيد: بودن سالي تو اينجا نعمتيه. بيشتر كارا به عهده اونه. همسرم كه بيماره. هانا كه ديوونه اي بيش نيست و با اين حالتاي رواني، معلوم نيست آينده اش چي ميشه. بايد كسي اينا رو به من بگه و به من بقبولونه تا همه چيز رو باور كنم. من خودم رو تسلي ميدم. باز نگاهش پر كشيد به قطعه اي زمين كه با زحمت بسيار و با كمك سالي، در آن مقداري سيب زميني و كلم كاشته بودند و حال مي توانستند طي چند روز برداشت كنند و براي مصرف زمستان در انبار نگه دارند. هنوز به كمك سالي در برداشت آن محصول احتياج داشت. هانا با سر و صدا وارد خانه شد. آهنگي را زير لب زمزمه مي كرد. بشقاب خالي را بر روي ميز گذاشت. تا سرش را بلند كرد، چهره پدر را كه از خشم سرخ شده بود، ديد.
«هانا، كجا بودي؟»
«به ديدن ايوان رايت رفته بودم.»
«براي چي و با اجازه كي رفته بودي؟»
هانا راست ايستاد. پاي راستش را جلو گذاشته و زمين را به ضرب گرفته بود. با آرامش بسيار جواب داد: «مگر نمي دونين پدر؟ ايوان مجروحه و تا زمان بهبودي، اينجا مي مونه.»
«اما جواب سؤال دوم؟» ويلي با صداي بلند اين سؤال را از هانا كرد.
«پدر جان، تو اين بحبوحه اجازه لازم نيست. هر كس مي تونه كار خودش رو بكنه و به ديدن يه مجروح كه از جنگ برگشته، بره.»
«اجازه لازم نيست؟ تو از كي تا حالا خودسر شدي؟ به من نگاه كن، هانا.»
هانا سرش را بالا گرفت و پدر را نگريست ولي همچنان سكوت كرد.
«زياد اين بحث رو طول نميدم. آخرين بارت باشه كه اين كار رو مي كني.»
هانا به سوي آشپزخانه به راه افتاد.«مادر، مقداري از اون برنجي رو كه مدتي پيش داشتيم، بدين تا براي سالي ببرم.»
پدر به دنبالش رفت. از خشم در حال انفجار بود. هانا را محكم گرفت و تكانش داد. «مگه نشنيدي چي گفتم؟»
«پدر، من هر روز به ديدنش ميرم. اگه حالش بهبود پيدا كنه، مي تونه تو برداشت محصول بهمون كمك كنه.»
«من خودم اين كار رو انجام ميدم و تو حق نداري چنين درخواستي ازش بكني. اون پسره خرف بايد زودتر از اينجا بره.»
«پدر، اون از سنگراي سرد و بدون غذا برگشته. اون و امثال اون براي ما مي جنگن تا ما رو از ***** و خشم دشمن در امان نگه دارند.»
«تو رفتي و اون با فرو كردن اين حرفا تو كله ات، از جبهه و سنگر سرد، تو رو اين طور احساساتي كرد؟»
«اون با من هرگز از جنگ و مصيبت هاي اون حرف نزد.»
«پس اين حرفا چيه كه ميگي؟»
هانا اجاق را روشن كرد و نفس تندي كشيد.
«پدر، اين حقيقته كه مدت هاست خودم متوجهش شده ام. تمام سربازايي كه براي حفظ و امنيت كشور مي جنگن، باعث افتخار و احترامن.»
و دوباره خود را سرگرم كارهايش كرد.
آقاي ويلي وارد اتاق زنش شد و با يك نگاه متوجه شد كه او تمام صحبت هاي رد و بدل شده ميان آنها را شنيده است. از اينرو آهسته گفت:
«مي ترسم اونو تو فشار بذارم، باز بيماريش عود كنه. بذار تا اين پسره اينجاست، اونو به حال خودش بذاريم و اميدوار باشيم، به زودي نعش كثيفش رو از اينجا ببره. اگه فرصتي دست بده، باهاش صحبت مي كنم واز اومدن به اينجا منعش مي كنم.» و در اين حال تنها، لبخند غمگين و نگاه نگران زنش را ديد.
سه روز بعد سربازي نامه اي از جونز آورد و همه را شاد كرد. پدر با شوق فراوان نامه را باز كرد. مارد با حال زارش در رختخاب نشست و آماده شنيدن خبرهاي نامه بود. هانا نيز كنار مادر نشست. پدر با صداي بلند شروع به خواندن نامه كرد. جونز در نامه نوشته بود:
«پام از ناحيه ران زخمي شده و چون بيمارستان ها، همه پر از مصدومين و مجروحينه، به منزل دني كه نزديك تر بود، رفتم و اونجا در حال استراحتم و اين نامه رو همرزم عزيزم براي شما مياره.»
تا اينجاي نامه براي همه آشنا بود زيرا وقتي هانا مي خواست نامه را از سرباز بگيرد، پرسيده بود كه نامه را از كجا آورده و او گفته بود: «جونز تو خونه دني بستريه و من دوباره به اونجا بر ميگردم.» از اينرو هانا به وسيله او، براي دني پيام فرستاده بود كه ايوان هم از ناحيه دست و شانه زخميه و الان تو خونشون بستريه