دني هميشه صبور و تحملش بيشتر بود. بر عكس هانا، ناآرام و بي قرار بود و شكيبايي دني را نداشت. بسياري مواقع با صداي بلند گريه مي كرد و شكوه و ناله سر مي داد، چنانكه گاهي پدر و مادر مصيبت ديده از دستش به ستوه مي آمدند. هنوز هم وضع فعلي براي او قابل درك نبود و نمي توانست اين ناملايمات و حقايق جنگ و زندگي را بپذيرد. پاي آلماني ها به آن مناطق هم باز شده بود و هر از چندي در خانه اي را به صدا در مي آوردند؛ براي هر قصد و منظوري كه داشتند؛ يا غذا يا زن. در هر حال وضع وخيم بود. هانا ياد گرفته بود در چنين مواقعي چگونه خود را مخفي كند و هرگز در انظار ظاهر نشود. به همين دليل با اينكه آلماني ها مقري در چند كيلومتري آن منطقه داشتند ولي هرگز او را حس نمي كردند و او با آنها برخوردي نداشت. هانا از همه آنها متنفر بود، آنهايي كه دنيا را چنين به هم ريختند و اين بدبختي را به وجود آوردند. گاه آرزو مي كرد اسلحه اي داشت و حداقل چند تن از آنان را به درك واصل مي كرد تا دلش آرام بگيرد.
او مصيبتي را كه به دختران همسايه روي داده بود، فراموش نكرده بود و حال پاي آلماني ها هميشه به آنجا باز بود. هانا با ديدن اين صحنههاي شرم آور مي گفت: خوكاي كثيف لعنتي فكر مي كنن تو خونه پدرشون در حال رفت و آمد هستن. نه، من هرگز به اونا اجازه چنين كاري نميدم.»
آقا و خانم ويلي هم در اين راه از جان گذشتگي و سعي فراوان كرده بودند. هر چه بيشتر فكر مي كرد، و گاه با خشم با خود صحبت مي كرد.
« مي خوام بدونم چرا، چرا اين وضع پيش اومد؟ چرا مزرعه و باغاي قشنگ ما به اين صورت زشت و متروك در اومد؟ چرا گاو گوسفنداي مارو به يغما بردن؟ اون همه زارع و رعيت كجا رفتن؟ چرا اين فقر و گرسنگي رو براي ما هديه آوردن و روزگار خوش رو از ما گرفتن؟ آه، خداي بزرگع چكار كنم؟ از همه چي متنفرم. از اين دنياي زشت با آدماي پست تر از خودش.»
و اينها دواي هيچ دردي نبودند و تنها باعث ناراحتي روحي و اعصاب او شده بودند. او گاهي مواقع حال خود را نمي فهميد و حالتي رواني به او دست مي داد. پدر و مادر به شدت نگران حال او بودند. چندين بار آقاي ويلي تصميم گرفته بود به شهر برود و با دوستان سابق ديدار كند و پزشكي را براي مداواي حال دخترش، به مزرعه بياورد، ولي موفق نشده بود. به شهر رفته بود. نه دوستان سابق بودند و نه اوضاع و احوال آن چناني موجود بود تا يك پزشك براي ديدن يك دختر اين همه راه پر خطر را بپيمايد. همه، هر چند اشرافي و توانگر بودند، اين شرايط را به مصيبت پذيرفته بودند و با آن مي ساختند و اما هانا چيزي غير از آنها بود. نمي توانست بپذيرد و درك كند، و وضعيتي وخيم براي خود به وجود آورده بود.
براي ويلي از آن همه ثروت و محصول سرشار كه از مزرعه و باغ هايش برداشت مي كرد، از آن همه گاو گوسفند، چيزي جز زمينهاي بكر و كشت نشده نمانده بود. يك گاو و يك گوسفند كه آن هم در دورترين نقطه مزرعه، در كلبه يكي از رعيت ها، نگهداري مي شد و هر روز نگران بود كه باغبان آنها را هم بربايند. ديگر مرگشان حتمي بود. ويلي مي گفت: «تنها ما نيستيم كه به اين روز افتاديم، كشواري مجاور و سرزمينايي كه به دست آلمان فتح شدن، حال و روز بهتري از ما ندارن. و تمامي مردمانش به اين بدبختي و فلاكت مشابه ما افتادن. مسبب اين همه بدبختي كيه؟ چرا هيتلر بايد بخواد دنيارو تسخير و از آن خودش كنه؟ چرا نازياي جنايتكار و ياغياي حزب پيكان، با مردم دنيا چنين كردن و مي كنن؟» ويلي دايم با همسرش در حال صحبت درباره اين مسائل بود. او مي خواست كسي به پرسش هاي او جواب دهد و او را قانع كند.
وضع هانا روز به روز بدتر مي شد. حملههاي عصب كه به او دست مي داد، سراسر خانه را فرا مي گرفت. مادر شب و روز در حال گريه و زاري بود. ويلي در حال چاره اي بود تا بتواند او را از اين محيط كه ديدندش بر اعصاب او فشار مي آورد، دور كند. چند بار تصميم گرفت او را نزد خانم بنت بفرستد..
هر چند دخترش، كاترين، ازدواج كرده بود ولي شرايط بد، باعث شده بود با شوهرش نزد آنها زندگي كند. ويلي به همسرش مي گفت: «تو اين شرايط نابسامان و نا امني، اگه هانا رو به اونجا بفرستم، بايد مقرري رو در نظر بگيريم و مخارجش رو پرداخت كنيم چون اونا قادر به پرداخت خرجش نيستن و براي خود ما هم مقدور نيست.» و گاهي مواقع فكر مي كرد، اين حرف ها بهانه اي بيش نيست زيرا نمي خواست هانا رو از جلوي چشمان خود دور كند. هر اتفاق يا حادثهاي كه هر لحظه و در هر كجا و هر شرايط ممكن بود بيفتدع خود نيز بايد در كنارش مي بود. زيبايي هانا چشمگير بود و اين اتفاقات از آن همه بود.
روزي حال هانا وخيم شد. فرياد زنان از خانه بيرون دويد و مثل ديوانگان در لابه لاي درختان مي دويد. به حالتي غير عادي كنار چاه آبي نشست. در حالي كه از چشمانش برق خشم مي جهيد، به اطراف خود مي نگريست. مي خواست همه چيز را در ذهن خود نگه دارد. گويي مزرعه قبل و بعد از جنگ را مقايسه مي كرد و كاملاً آشكارا بود كه ممكن است دست به اقدام خطرناك بزند. نبايد او را آن طور تنها مي گذاشتند. مادر قبل از همه متوجه نبود او شد و پدر را به دنبالش روانه كرد. آقاي ويلي هراسان به دنبالش دويد. چند متري به او مانده، قدم هايش را آهسته كرد. هانا را ديد مشتي خاك را به دست گرفته و به سختي مي گريد. «آه، خاك حاصلخيز، چه به روز تو آوردن؟ چرا اين طوري همه جا رو ويران كردن؟» پدر عكس العملي نشان نمي داد. فقط مواظب بود تا او كاري بيشتر از اين انجام ندهدع زيرا هنوز مي گريست و مي خواست تا او همچنان بگريد تا شايد آرام بگيرد.
در اين مدت كه فشار سختي همه را دچار نوعي بيماري كرده بود، حال خانم ويلي نيز روز به روز وخامت مي گذشت. ديگر قادر به انجام كاري نبود و فقط در رختخواب استراحت مي كرد. نتوانسته بودند در اين همه مدت، پزشكي كه او را معالجه كند، بيايند و او را با داروهاي ساده كه در خانه داشتند، مداوا مي كردند كه هيچ كدام آنها كارساز نبود. نه كسي بود كه به او برسد و پرستاري اش كند، و نه غذاي كافي بود تا نيرويي به دست آورد. هانا نيز نسبت به همه چيز بي توجه شده بود و خانه را بيشتر از هر روز در هم مي ريخت. هيچ چيز مرتب و منظمي ديده نمي شد. فقط كنار پنجره مي نشست و به بيرون و مراتع و جنگل هاي دور دست نگاه مي كرد و حسرت مي خورد.
«روزايي رو كه همه جا سرسبز بود، همه جا زيبا بود، مهماني ها، گردش هاي هفتگي، رقص و شكار، چرا دنيا اين قد بايد ظالم باشه و كسايي مثل هيتلر ديوونه بخوان دنيا رو با ظلم و تباهي آلوده كنن؟ در حالي كه مي تونستن با فكر و منطق، طرح هاي بهتري براي خدمت به دنيا و مردم دنيا به وجود بيارن و انو زيباتر كنن.»
در خانه با صداي آهسته اي باز شد. سالي وارد شد. در دستانش ده عدد تخم مرغ ديده مي شد. آنها را به دقت روي ميز گذاشت و گفت: «هانا، من اين مرغا رو مخفيانه و دور ا زچشم هر كس، نگهداري مي كنم. در حال حاضر تخم مرغ خيلي با ارزشه. مي تونين از اونا استفاده كنين. «هانا همچنان بي توجه او را مي نگريست.
سالي صدايي از پشت سرش شنيد. «متشكرم، سالي. در وضع فعلي من، اينا خيلي مؤثر و مفيدن.»
«البته، خانم ارباب. اميدوارم بازم تعدادي جمع آوري كنم و براتون بيارم.»
خانم ويلي با صدايي آهسته در حالي كه سرفه امانش نمي داد، گفت: «سالي، من حالم زياد خوب نيست. شب بايد گاو رو بدوشي و يا كمك هانا كيكي بپزي.»
«اطاعت، خانم ارباب. حتماً.»
هانا با اينكه گيج بود اما متوجه بود كه سالي در پختن كيك مهارت دارد. از وقتي كه جنگ شروع شده بود، پاي سالي به خانه آنها باز شده بود و تقريباً به عنوان يك خدمتكار در خدمت آنها بود. از صبح تا شب كار مي كرد زيرا كسي غير از او آنجا نبود و آقاي ويلي، فرصت چنداني براي رسيدگي به خانه و پرستاري از بنت را نداشت. نزديكي هاي شب، خانم ويلي و هانا هر چه منتظر ماندند، از سالي خبري نشد و هانا كه اشتياق زيادي در خود احساس مي كرد.- هرچند با وسايل و كمبود مواد روبه رو بودند- با اين حال شروع به تهيه كيك كرد. خانم ويلي صداي به هم خوردن ظروف را مي شنيد و به هواي اينكه سالي آمده، چيزي نمي گفت. بعد از ساعتي، هانا بشقاب به دست در حالي كه مقداري كيك را در آن گذاشته بود، وارد اتاق شد. براي يك لحظه در همان آستانه در، برجا ميخكوب ماند. صورت لاغر و رنگ پريده مادر با چشماني بسته در حالي كه دستانش مانند دو تكه چوب خشك در طرفين افتاده بود، هانا را ترساند. مادر مرده؟ به سرعت بشقاب را روي ميز گذاشت و به سوي مادر دويد. «مادر، مادر.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)