ژرژ، خواهر راكسي، به كمك هانا آمد و گفت: «خانم ويلي، مطمئنم هانا ميزباني هنرمنده و هيچ احتياجي هم به لباساي گرون قيمت و پر زرق و برق نداره چون خودش همه زيبايي ها رو يك جا داره.»
هانا با لبخندي محزون گفت: «متشكرم، ژرژ، تو بيش از حد مبالغه مي كني.»
«نه، عزيزم. من حقيقت رو ميگم.»
هانا بهتر ديد ديگر جوابي ندهد، زيرا خود نيز به راستي لرزش صدايش را احساس مي كرد. از اين رو سكوت اختيار نمود. صبح فردا خاله روزا با سه دخترش نيز آمدند و هانا خوشحال بود كه مي توانست خود را با دختر خاله هايش سرگرم كند و كسي هم متوجه حالات غير عادي او نشود تا بتواند اين روزهاي وحشتناك را به پايان برساند. البته هانا عاشق راكسي نبود ولي او مخصوصاً براي راكسي عشوه گري كرده بود و حتي به ژاك هم توجهي نشان نداده بود. درخواست ازدواج راكسي از دني او را شوكه كرده بود. شب هنگام بسيار انديشيد. به هيچ وجه نمي توانست به افكار درهم خود نظمي بدهد. حالا همه به دني اهميت ميدن. همه ، كارا و حرفاي دني رو تأييد مي كنن. حتي اون پسره خرف. ايوان هم يه روز به من گفته بود تو و دني قابل مقايسه نيستين و من به دني احترام مي ذارم. آه، آخه چرا؟ چرا بايد دني مورد توجه باشه؟ من خيلي غصه مي خورم و هيچ كس به فكر من نيست. همه فقط دني رو مي بينن با اون عروسي مزخرفشون. واي كه چه روزاي وحشتناكي در پيش دارم. كاش بتونم با خودداري زياد، اين روز رو سر كنم و از شر خواهر خود سرم راحت شم. حتماً سعي خودم رو مي كنم.
با كوششي كه راكسي به كار برد، هرگز نتوانست موافقت دني را در خريد لباس هاي زياد و جواهرات گرانبها به دست آورد. روزي هم كه اصرار زيادي ورزيده بود، دني با لحني دلسوزانه گفته بود: «اينا همه بي ارزشن و ما بي جهت خودمون رو با تشريفات واهي به دردسر مي اندازيم تا هر روزمون رو با فكر خريد و آخرين مدل هاي روز سرگرم كنيم. مي تونيم همه اون زرق و برق و خودنمايي هاي دروغين رو به دور بريزيم و ساده زندگي كنيم و زندگي رو با آرامش و صفاي روح زينت بديم. از كنار هم بودن احساس رضايت و خوشبختي كنيم. ثروت و تكبر واهي دست داده از اون، هيچ وقت انسان رو به سوي سعادت و حقيق واهي سوق نميدن بلكه قلب و روح رو فاسد مي كنن. توقعات رو بالا مي برن. كينه و حسادت تو وجود و زندگيمون رخنه مي كنه. اون وقت، نه تو منو مي فهمي، نه من تو رو. هر دو از هم انتظارات و توقعاتي داريم كه خودمونم نمي دونيم چيه و اين اختلافاتي تو زندگي زناشويي مون به وجود مياره. در حالي كه من واقعاً مي خوام از بودن و زندگي كردن در كنار من احساس سعادت كني و اگه تو اين طوري باشي، منم واقعاً خوشبختم. نمي خوام زندگي مان را بر پايه هاي غلط و نيرنگ بسازم. مي خوام باهات صادق و روراست باشم و هيچ چيز منو وادار نكنه بهت دروغ بگم. هم خودم، و هم تو رو فريب بدم. من زندگي رو با تمام سادگي و صداقتش دوست دارم و هرگز حتي از دوران كودكي زندگي مرفه و تشريفاتي پدر هم نتونسته منو راضي كنه. اگه پدر چنين نبود، من و اون همديگه رو بهتر درك مي كرديم ولي اون طرز فكر و رفتاري بزرگ منشانه داشت و من اون طوري نبودم به خاطر همين هميشه مورد سرزنش و توبيخش قرار مي گرفتم.»
لحظه اي سكوت كرد و به راكسي نگريست و وقتي قيافه بيش از حد متعجب و نگران او را ديد. خنده اي شيرين كرد و گفت: «راكسي عزيزم، خود تو برام مهمي، اون چيزايي كه تو از اونا حرف مي زني، تجملات اضافين و برام ارزشي ندارن. مهم اينه كه تو هر لحظه در كنارم باشي. من و تو، زندگيمون رو با روش جديدي شروع مي كنيم. اون وقت مي بيني كه ميشه زندگي رو بدون تكبر و وسايل گرانبها هم گذروند. من خيلي خوشحالم كه با تو ازدواج مي كنم، چون تو تنها كسي هستي كه حرفاي منو هميشه مي فهمي.»
خود دني هم از اين سخنان كه يك ريز تكرارشان مي كرد تعجب كرده بود. گويي اين شجره نامه زندگي جديدشان بود كه سال ها بر روي آن تحقيق كرده و نوشته بود و حالا با صدايي بلند براي شوهر آينده خود مي خواند.
گويا با اين حرف راكسي را متوجه كرد بايد در زندگي به چه چيزهايي توجه نشان دهد. همچنان مي گفت: «راكسي، تو زندگي بايد صداقت و يك رنگي و عشق باشه. اينا لازمه زندگي صحيح و سالمه. من عشق تو رو پذيرفتم، نه پول و ثروت تو رو. من همدردي تو رو پذيرفتم، نه هكتارها زمين و خونه پر زرق و برق تو رو. من حاضرم با تو، تو يه خونه كوچيك و مرتب و در كمال سادگي زندگي كنم. عشق بنيان همه چيزه. عشق نيرو و حيات ديگه اي به انسان مي بخشه و اگه اونو تو زندگي سر لوحه قرار بديم، مي تونيم خوشبختي و سعادت واقعي رو به دست بياريم و تا ابد از همديگه دلگير و گله مند نباشيم.ز
راكسي حيران با دهاني نيمه باز به سخنان طولاني ولي سر تا پا تكليف معين شده و معنا دار گوش مي داد و نمي دانست چه بگويد. انديشيد: يعني تو انتخابم اشتباه نكردم و با دني خوشبخت مي شم؟ زود به خود نهيب زد: مسلماً كه خوشبخت ميشم. مگه نه اينكه من اون روز به آقاي ويلي گفتم دني زبان روان و بي پروايي داره. اگه من زندگي قبلي رو مي خواستم، بايد با هانا ازدواج مي كردم. اين چيزيه كه خودم انتخاب كردم و دني از همون اول منو متوجه اين موضوع كرد. خودم خواستم، پس مجبورم گاهي باهاش همراهي كنم و حرفاش رو قبول كنم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)