جنگ تو كشوري رخ دادن و مورد ***** بيگانگان قرار گرفتن جالب نيست، ولي شركت كردن تو اون براي دفاع از مرز و بوم و حقمون، وظيفه انسان ميهن پرسته. با اين حال كشور ما چنين نمي مونه. ريشه هاي اشرافزادگي پوسيده و در حال در هم ريختنه.»
«شما به اصطلاح مي خواين انتقام بگيرين و از اين موضوع خيلي مسرورين. اين طور نيست؟»
ايوان پوزخندي زد، از همان لبخندهاي هميشگي در مقابل هانا. و در سكوت به كوته فكري او مي انديشيد. هيچ گاه چنين لبخندي را به دني تحويل نمي داد. بر عكس آن خنده هاي آرام كه رديف دندان هاي سپيدش را نشان مي داد، از آن دني بود. هميشه به خود مي گفت:
«دني گرانبهاست و هانا اگه بي ارزش نباشه، گرانبها نيست. »
بعد از لحظه اي درنگ كرد و افكار كه از ذهنش گذشت. ثابت به هانا نگريست. «من از چي و كي مي خوام انتقام بگيرم؟»
«از كساني كه فكر مي كنين فقر و نداري رو به شما تحميل كردن.» و ضمن گفتن اين جمله نازيبا انديشيد:
«حال ايوان در مقابل كاتي رنگ مي بازه و شرمسار ميشه ولي صداي خنده ايوان او را به خود آورد.»
«هانا، تو هنوز سطح فكرت خيلي پايينه. دفعه ديگه اگه فرصتي پيش بياد، برات كتاباي جالبي مي آرم و به زورم كه شده، خيلي چيزا رو تو سفر عقب مونده ت فرو مي كنم تا بدوني دنياي قديم زير حملات برق آساي آلمان هيتلري زير و رو ميشه و دنياي جديد ديگه اي به وجود مياد.»
هانا خنده اي عصبي كرد و گفت: «به خودت وعده نده، چنين فرصتي دست نمي ده چون من هرگز با تو هم صحبت نمي شم و همين طور، منو از حكومت امپراطوري هيتلر ديكتاتور نترسون.»
باز كار داشت به جاهاي باريك مي كشيد. به هانا خشونتي دست مي داد و به ايوان صبوري و خونسردي بيش از حد. « بي انصافي نكن، هانا. تو اين بار منو ديدي و دعوت به صحبت كردي . قول ميدم كه دفعه ديگه. من تورو ببينم و ازت براي بحثي شيرين دعوت كنم. من هيچ كاري رو بدون عوض نمي ذارم.»
كاتي متعجب از هانا به ايوان و برعكس نگاه مي كرد و از سخنان آنان تقريباً چيزي دستگيرش نمي شد. فقط با خود مي گفت:
«هانا چطور جرأت مي كنه با پسر رعيتشون اين طور خودمون صحبت كنه.»
زمونه عوض شده. هانا هيچ وقت اين طوري نبود.
هانا از جا بلند شد و در حالي كه ظاهر بي اعتنايي به خود گرفته بود، رو به ايوان كرد. «ما ديگه بايد بريم، ايوان.»
ايوان همچنان كه لبخند زيبايش را بر لبانش حفظ كرده بود، گفت: « به دني يه عالمه سالم برسون. راستي هانا، دعاي شرت را بدرقه راهم نمي كني؟ دارم به جنگ ميرم. شايد كشته بشم و ديگه هرگز منو نبيني.»
هانا اخم هايش درهم بود. لبانش را ورچيد. «تو كشته مي شي؟ » بعيده، اما اميدوارم اين طوري بشه.»
ايوان خنديد و با همين خنده آنها را تا در خروجي بدرقه كرد. هانا دو طرف گوشه دامنش را گرفت و با عجله سوار شد. به تام دستور داد تا حركت كند. باز در گوشه كالسكه كز كرده بود و مي انديشيد:
«من چه كارها كه نمي كنم. اصلاً چرا با اين پسره احمق حرف زدم؟ به جهنم كه فرماندهي هنگي رو به عهده داره. اون بايد به جنگ بره و بميره. دنيا به همچين آدماي مغروري احتياج نداره.»
آه بلندي كشيد و به پشتي صندلي تكيه داد. يك لحظه چشمانش از پنجره كالسكه به بيرون افتاد. ديد كه ايوان، خندان براي او دست تكان مي دهد. گويي با اين تكان دست براي مدتي طولاني از او خداحافظي مي كرد. حاضر بود با همه دعوا كند، حتي با كاتي كه آن چنان گيج و مبهوت نگاهش مي كرد.
تام سرش را برگرداند و هانا را مخاطب قرار داد.«جواب دير رسيدن به خونه رو، به مادرتون چي مي دين؟»
«گوش كن، تام. هنوز فرصت باقيه. ما وقت زيادي رو بيهوده نگذرونديم. اگه حرف زياده از حد بزني، خفه ت مي كنم. يه دروغي سر هم بباف و بگو مثلاً تسمه هاي چرخ خراب شد و مجبور شديم تو راه توقف و اونو تعمير كنيم.»