صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دني هم با خود مي انديشيد: چاره ديگه اي ندارم. اگه به راكسي جوابي رد بدم، هم اونو رنجوندم، هم همه اعضاي خانواده مخصوصاً پدر رو، البته به جز هانا. تازه خودمم بايد ازدواج كنم و چه موقع باز فردي مثل اون پيدا ميشه و تقاضاي ازدواج مي كنه. خب راكسي مرد ايده آلي بود ولي اخلاق او هيچ گاه به دل دني نمي نشست. او را مردي خودخواه و خودبين مي دانست و با خود مي گفت: ميشه رفتار و اخلاقش رو سالم و چشمش رو به حقيقت باز كرد و من در اين مورد سعي فراوون مي كنم. و با اين نيت خودش را راضي كرد. فكر و روحش به سوي ايوان پر مي كشيد. به خود تسلي مي داد. زماني اونو مي بينم كه فرد مهمي شده، ولي هر چه باشه براي من همون ايوان مزرعه ويليه. من صميميت و دوستي با اونو حفظ مي كنم. من اونو هميشه به عنوان يك دوست قبول داشتم؛ احساسي كه هرگز قادر به بيان و رو كردن اون نيستم.
    يك هفته بعد، مقدمات كامل عروسي از طرف پدر و راكسي مهيا شد. چندين روز بود كه خانواده راكسي در منزل آنان به سر مي بردند. يك روز هنگام عصر، راكسي از دني و هانا براي قدم زدن و پياده روي دعوت كرد ولي هانا بهانه آورد و راكسي با دني به بيرون رفتند و حين گردش راكسي به او گفت: «وقتي درخواست ازدواجم رو دوباره مطرح كردم، تو فوراً قبول كردي، چه علتي باعث شده اين بار مهربون تر و راحت تر به نظر مي رسي؟» دين او را متقاعد كرد كه در اين چند سال به خوبي انديشيده و فهميده كه فقط عاشق او بوده و با اين حرف راكسي را متعجب تر كرد.
    يك روز عصر، وقتي همگي در باغ زير سايه درختان در حال صرف عصرانه بودند، آقاي ويلي با محبتي بسيار با راكسي صحبت مي كرد و از هر بيانش شادي محسوس بود. راكسي مي گفت: «هميشه بر اين عقيده بودم كه دني داراي افكار روشن و دقيقه و هر كس با او هم صحبت بشه، از حرفاش كه هميشه تازه و شنيدنيه، لذت مي بره.»
    پدر كه هميشه بر كارها و حرف هاي دني كه زباني تند و آتشين داشت، ايراد مي گرفت و تذكر مي داد كه ادب و نزاكت را رعايت كند و هانا را از هر حيث بهتر مي دانست، حالا با كمال تعجب مي ديد كه راكسي در اين ميان دني را بهتر مي دانسته. خوب هر كسي داراي شخصيتي است و او اين زبان و طرز سلوك دني را پسنديده. پس اجباراً در جواب راكسي گفت: «همين طوره. دني هميشه همه چي رو كه دلش خواسته، به راحتي به زبون آورده و هيچ وقت جلوي اونو نمي گيره، اون راحت صحبت مي كنه. براي همين آسوده است.»
    هانا با خشم و تنفر شديد به اين سخنان گوش مي داد و در حال انفجار بود. به خود مي گفت: چطور جرأت مي كنن اين طور گستاخانه از دني حمايت كنن؟ در حالي كه توجه پدر هميشه به من بوده و اين راكسي ديوونه با اين انتخابش هرگز خوشبخت نميشه و اون وقت به اشتباهش پي مي بره كه تو انتخاب همسر بين دو خواهر مرتكب چه خطايي شده و تأسف مي خوره وبا همه اين حرف ها باز دلش ارام نمي شد و آرزو مي كرد در اتاق خود بود و به راحتي گريه مي كرد ولي هر طور بود، اشك هايي را كه در چشمانش جمع شده بود با به هم زدن پي در پي پلك هايش به عقب راند و خودداري كرد. اي اشكا، حالا نه. نبايد مقابل اينا سرازير بشن چون مي فهمن كه باي اين كارشون چقدر منو آزار دادن. پدرم به من ظلم كرد و از دني جانبداري كرد. ديگه به حرفاش اعتنا نمي كن. از اين به بعد هر كاري دلم بخواد، مي كنم و چنان در عالم اين تخيلات فرو رفته بود كه نمي دانست مادر به توجهي عميق دارد. با صداي مادر كه مي گفت: «دخترم، چرا كيك رو نمي خوري؟» از عالم تفكر بيرون آمد و حالتي جدي به خود گرفت و گفت: «ميل ندارم.»
    مادر كه مي خواست دل او را به دست بياورد و از آن حالت اندوهناك بيرون بكشد، گفت: «راستي هاناي عزيزم، بايد پارچه قشنگي رو كه پدر از هند برات آورده، زودتر به خياطي ببريم كه تا وقت عروسي آماده كنن. واقعاً تو اون لباس كه پارچه اش خيلي گرون قيمته، زيبا ميشي.»
    پدر دنباله سخنان مادر را گرفت. «از تو كه خواهر بزرگ تري، توقعات بيشتري ميره. بايد بر همه كارا نظارت دقيق داشته باشي.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ژرژ، خواهر راكسي، به كمك هانا آمد و گفت: «خانم ويلي، مطمئنم هانا ميزباني هنرمنده و هيچ احتياجي هم به لباساي گرون قيمت و پر زرق و برق نداره چون خودش همه زيبايي ها رو يك جا داره.»
    هانا با لبخندي محزون گفت: «متشكرم، ژرژ، تو بيش از حد مبالغه مي كني.»
    «نه، عزيزم. من حقيقت رو ميگم.»
    هانا بهتر ديد ديگر جوابي ندهد، زيرا خود نيز به راستي لرزش صدايش را احساس مي كرد. از اين رو سكوت اختيار نمود. صبح فردا خاله روزا با سه دخترش نيز آمدند و هانا خوشحال بود كه مي توانست خود را با دختر خاله هايش سرگرم كند و كسي هم متوجه حالات غير عادي او نشود تا بتواند اين روزهاي وحشتناك را به پايان برساند. البته هانا عاشق راكسي نبود ولي او مخصوصاً براي راكسي عشوه گري كرده بود و حتي به ژاك هم توجهي نشان نداده بود. درخواست ازدواج راكسي از دني او را شوكه كرده بود. شب هنگام بسيار انديشيد. به هيچ وجه نمي توانست به افكار درهم خود نظمي بدهد. حالا همه به دني اهميت ميدن. همه ، كارا و حرفاي دني رو تأييد مي كنن. حتي اون پسره خرف. ايوان هم يه روز به من گفته بود تو و دني قابل مقايسه نيستين و من به دني احترام مي ذارم. آه، آخه چرا؟ چرا بايد دني مورد توجه باشه؟ من خيلي غصه مي خورم و هيچ كس به فكر من نيست. همه فقط دني رو مي بينن با اون عروسي مزخرفشون. واي كه چه روزاي وحشتناكي در پيش دارم. كاش بتونم با خودداري زياد، اين روز رو سر كنم و از شر خواهر خود سرم راحت شم. حتماً سعي خودم رو مي كنم.
    با كوششي كه راكسي به كار برد، هرگز نتوانست موافقت دني را در خريد لباس هاي زياد و جواهرات گرانبها به دست آورد. روزي هم كه اصرار زيادي ورزيده بود، دني با لحني دلسوزانه گفته بود: «اينا همه بي ارزشن و ما بي جهت خودمون رو با تشريفات واهي به دردسر مي اندازيم تا هر روزمون رو با فكر خريد و آخرين مدل هاي روز سرگرم كنيم. مي تونيم همه اون زرق و برق و خودنمايي هاي دروغين رو به دور بريزيم و ساده زندگي كنيم و زندگي رو با آرامش و صفاي روح زينت بديم. از كنار هم بودن احساس رضايت و خوشبختي كنيم. ثروت و تكبر واهي دست داده از اون، هيچ وقت انسان رو به سوي سعادت و حقيق واهي سوق نميدن بلكه قلب و روح رو فاسد مي كنن. توقعات رو بالا مي برن. كينه و حسادت تو وجود و زندگيمون رخنه مي كنه. اون وقت، نه تو منو مي فهمي، نه من تو رو. هر دو از هم انتظارات و توقعاتي داريم كه خودمونم نمي دونيم چيه و اين اختلافاتي تو زندگي زناشويي مون به وجود مياره. در حالي كه من واقعاً مي خوام از بودن و زندگي كردن در كنار من احساس سعادت كني و اگه تو اين طوري باشي، منم واقعاً خوشبختم. نمي خوام زندگي مان را بر پايه هاي غلط و نيرنگ بسازم. مي خوام باهات صادق و روراست باشم و هيچ چيز منو وادار نكنه بهت دروغ بگم. هم خودم، و هم تو رو فريب بدم. من زندگي رو با تمام سادگي و صداقتش دوست دارم و هرگز حتي از دوران كودكي زندگي مرفه و تشريفاتي پدر هم نتونسته منو راضي كنه. اگه پدر چنين نبود، من و اون همديگه رو بهتر درك مي كرديم ولي اون طرز فكر و رفتاري بزرگ منشانه داشت و من اون طوري نبودم به خاطر همين هميشه مورد سرزنش و توبيخش قرار مي گرفتم.»
    لحظه اي سكوت كرد و به راكسي نگريست و وقتي قيافه بيش از حد متعجب و نگران او را ديد. خنده اي شيرين كرد و گفت: «راكسي عزيزم، خود تو برام مهمي، اون چيزايي كه تو از اونا حرف مي زني، تجملات اضافين و برام ارزشي ندارن. مهم اينه كه تو هر لحظه در كنارم باشي. من و تو، زندگيمون رو با روش جديدي شروع مي كنيم. اون وقت مي بيني كه ميشه زندگي رو بدون تكبر و وسايل گرانبها هم گذروند. من خيلي خوشحالم كه با تو ازدواج مي كنم، چون تو تنها كسي هستي كه حرفاي منو هميشه مي فهمي.»
    خود دني هم از اين سخنان كه يك ريز تكرارشان مي كرد تعجب كرده بود. گويي اين شجره نامه زندگي جديدشان بود كه سال ها بر روي آن تحقيق كرده و نوشته بود و حالا با صدايي بلند براي شوهر آينده خود مي خواند.
    گويا با اين حرف راكسي را متوجه كرد بايد در زندگي به چه چيزهايي توجه نشان دهد. همچنان مي گفت: «راكسي، تو زندگي بايد صداقت و يك رنگي و عشق باشه. اينا لازمه زندگي صحيح و سالمه. من عشق تو رو پذيرفتم، نه پول و ثروت تو رو. من همدردي تو رو پذيرفتم، نه هكتارها زمين و خونه پر زرق و برق تو رو. من حاضرم با تو، تو يه خونه كوچيك و مرتب و در كمال سادگي زندگي كنم. عشق بنيان همه چيزه. عشق نيرو و حيات ديگه اي به انسان مي بخشه و اگه اونو تو زندگي سر لوحه قرار بديم، مي تونيم خوشبختي و سعادت واقعي رو به دست بياريم و تا ابد از همديگه دلگير و گله مند نباشيم.ز
    راكسي حيران با دهاني نيمه باز به سخنان طولاني ولي سر تا پا تكليف معين شده و معنا دار گوش مي داد و نمي دانست چه بگويد. انديشيد: يعني تو انتخابم اشتباه نكردم و با دني خوشبخت مي شم؟ زود به خود نهيب زد: مسلماً كه خوشبخت ميشم. مگه نه اينكه من اون روز به آقاي ويلي گفتم دني زبان روان و بي پروايي داره. اگه من زندگي قبلي رو مي خواستم، بايد با هانا ازدواج مي كردم. اين چيزيه كه خودم انتخاب كردم و دني از همون اول منو متوجه اين موضوع كرد. خودم خواستم، پس مجبورم گاهي باهاش همراهي كنم و حرفاش رو قبول كنم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دني وسايل خريداري شده را كه بسيار ساده و در عين حال زيبا بودند . جابه جا مي كرد و پيوسته حرف مي زد و گاهي زير چشمي، نگاهي به راكسي مي انداخت تا متوجه اثر حرف هايش بشود. خوب مي دانست راكسي را به تعجب واداشته طوري كه قادر به حرف زدن نيست ولي همچنان خود را بي اعتنا نشان مي داد. انگار كه حرف مهمي نزده. اگر اينها را نمي گفت، حتم داشت بعدها بايد تاوان سنگيني مي داد تا بتواند حرف هايش را به كرسي عمل بنشاند. پس بايد چيزي را ناگفته نمي گذاشت. «راكسي، بهتره اين وسايل رو تو كمد كنار تختخواب بذاري. راستي فردا بازم بايد براي خريد بعضي لوازم ضروري ديگه به شهر بريم و نذاريم كارا رو هم تلمبار بشه تا بعداً انجامش مشكل باشه.» در حالي كه خود را خسته از كارهاي انجام شده نشان ميداد، كنار تخت نشست. «آه، راكسي، بيا اينجا بنشين تا بگم چقدر دوستت دارم.»
    راكسي آهسته و با احتياط كنار دني نشست.خود را كاملا ًدر مقابل دني تسليم مي ديد.. فكري به سرعت از ذهنش گذشت. مگه نه اينكه دني رو دوست دارم و سه سال و نيم براش صبر كردم. حالا اون راضي به ازدواج شده. چرا شاد نباشم؟ دني هر عقيده و روشي كه داره بعدها ميشه درباره اش فكر كرد. اون منو دوست داره و از بودن با من احساس رضايت مي كنه. حلا كه خودم چنين انتخابي رو كرده ام چرا عكس العمل نشون ندم؟ و با توجه به سخنان او گفت: «دني عزيزم، فردا مي تونيم بقيه وسايل لازم رو بخريم تا براي روز عروسي كار زيادي باقي نمونه.»
    «واي راكسي، حرف رو عوض نكن. نكنه دوستم نداري و بهنوه مي ياري.»
    راكسي با صداي بلند خنديد و گفت: «اين چه حرفيه؟ اين طورم از من جلوتر نزن. وقتي من اون همه مدت به عشق تو و براي رسيدن به تو صبر مي كردم، تو بي خيال تو باغا سر به سر كلاغا مي ذاشتي و دنبالشون مي دويدي و اونا رو به تله مي نداختي و بعد از يه روز حبس آزادشون مي كردي.»
    دني خنده اي كرد و گفت: «ولي اون كلاغا محكوم به يه روز حبس شده بودند تا اون قدر تو زمينا خرابكاري نكنن و محصولات مزرعه رو به هم نريزن. من تو تله گذاشتن و به دام انداختنشون كلي مهارت داشتم.»
    «درسته، قبول دارم ولي اون زمان اصلاً به يادتم نمي افتاد كه راكسي بيجاره تو عشقت ميسوزه و تو فقط به فكر اسيراي خودت با يه روز حبسشون بودي. فراموش كردي دني؟ تو خيلي اون بيچاره ها رو زجر مي دادي.»
    «آه، چه روزايي بود، جداً كه فراموش نشدنيه ولي يه دختر هرگز به خودش اجازه نمي ده مثل مردا عشقش رو نزد كسي رو كنه.»
    «يعني مي خواي بگي ته دلت يه چنين چيزي بود و نمي تونستي بگي؟»
    دني دست هاي او را گرفت و آماده بيرون رفتن از اتاق شد و همان طور كه به طرف در مي رفتند، افزود: «صد در صد، مي گي نه، اگه اين طور نبودم، هرگز باهات ازدواج نمي كردم، فكر مي كني مي تونم مردي رو كه اصلاً دوستش ندارم، تحمل بكنم؟»
    راكسي شانه هايش را بالا انداخته و گفت: «شايد»
    «شايد نداره. چون عشق با هيچ چي قابل مقايسه نيست و مهم ترين مسئله تو زندگيه. آدم هر قدر خودش رو به خاطر به دست آوردن چيزي به آب و آتيش بزنه، با اين حال عشق رو هميشه نگه مي داره و براي حفظش مي كوشه.»
    «چه حرفاي جالبي درباره عشق داري. باشه، قبول مي كنم. در حين بازي با كلاغا عشق منو هم تو سينه داشتي.» و با اين حرف هر دو خنده كنان از پله ها پايين رفتند و هانا را با دنيايي از غم و اندوه كه در حال شنيدن آن مزخرفات بود، تنها گذاشتند.
    هانا گاهي اوقات حسودي مي كرد و به سخنان آنان گوش مي سپرد و به خود مي گفت: دني با همه كاراي زشتي كه كرد، باز همه اونو تأييد كردن. پس منم بايد گاهي چنين كارايي بكنم تا محبوب بشم. هانا هميشه اشتباه فكر مي كرد. او اظهار نظر خوب و روشن بيني دني را كارهاي زشت تلقي مي كرد. كوشش نمي كرد تا خود را با منطق متقاعد كند و تمامي اتفاقات ساده و روزمرهشان را بانگرشي پر از ابهام كه خود به وچود آورنده آن بود، مي نگريست. بدبيني را به شدت در وجودش پرورش داده و خود را به عذاب روحي مبتلا ساخته بود. با اين حال تصميم گرفته بود هنوز هم هاناي زيبا و جذاب باشد و همه را مجذوب خود كند. هنوز به فكر لباسي بسيار گرانبها براي روز عروسي بود تا گيرايي و جذابيتش همه را محسور خود كند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قرار بر اين شد تا دو ماه ديگر عروسي را در خانه مجلل راكسي، در مزرعه فايل، برگزار كنند، چون تابستان هاي مزرعه بسيار زيبا و مطبوع بود و همچنين مي توانستند به زارعين و رعيت ها اجازه دهند كه آنها هم در جشن ازدواج اربابشان شركت كنند. هانا هميشه با دخترخاله هايش، كاترين و جنيفر، به بعضي از كارتهاي عروسي نظارت مي كرد، مخصوصاً در نوشتن كارت ها و ارسال آنها. هر جند بعضي از كارها را با بي دقتي و بي ميلي انجام مي داد، ولي هرگز فرصت و بهانه به دست دني نمي داد تا بحثي درباره راكسي پيش آيد، چيزي كه اصلاً حاضر نبود در صورتش صحبت كند تا دني احمق او را به بردباري وادار كند و يك مشت نصيحت هاي آن چناني مانند پيرزنان به او بدهد و خودش با راكسي خوش بگذراند. غرور هانا چيزي بود كه دني بهتر از همه آن را مي شناخت و در خيلي موارد كه هانا از خود بيخورد مي شد و خويشتن داري را از دست مي داد و حرف هايي را كه نبايد بر لب مي آورد، باز دني سكوت مي كرد.
    هانا خيلي خشنود بود كه حداقل دخترخاله هايش هستند تا اور را از تنها ماندن با دني بيرون بياورند. تا مثل دو خروس جنگي با حرف هاي نيشدار به جان هم نيفتند. در هر فرصتي كه دست مي داد، در خلوت همه كارها و حركات دني را بررسي مي كرد و به قضاوت مي نشست. دني دزد نيست تا راكسي رو از من بدزده. اين راكسي ديوونه است كه زيبايي منو به پوچ گرفت و دست به اين كار زد. دني عاشق راكسي نيست ولي او اونو مبدل به فردي كه دلخواهش باشه مي كنه. اونو هميشه رام و تسليم نگه مي داره. هانا بعضي مواقع افكارش به جاهاي باريك و خطرناك مي كشيد و مي گفت: دني حتي اگه با يه پسر رعيت ساده مثل ايوان ازدواج مي كرد،باز برايش مهم نبود و از اين ازدواج خيلي خشنود و راضي ميشد، چون براي دني ايوان و راكسي تو يه مقام هستن، دني خيلي سطحي فكر مي كنه و همه چي رو ساده مي گيره. اما من مي تونستم عاشق راكسي باشم يا نه، منم نه...نه... ناگهان دلش لرزيد. يعني من عاشق راكسي ام و از عشق اون، اين طوري تو تب و تابم و چنين حرفايي رو به لب مي يارم؟
    چشمان زيبايش را به آسمان دوخت. دستانش را زير سر گذاشت و با تمامي قد، كنار پنچره دراز كشيد و در حال تجزيه و تحليل افكاري بود كه دايم به ذهنش خطور مي كرد. ندايي در درون او نهيب مي زد و فشار مي آورد: حرف بزن هر چي تو دلت داري، بگو. قضاوت كن و نتيجه بگير. آه، منم عاشق راكسي نبودم ولي اون مرد متموليه، از نوع مردايي كه دختراي سراسر ناحيه در آرزوي ازدواج با اونا هستنو منم به اين خاطر اونو مي خواستم. لباس هاي زيبا و جواهرات گرانبها و مهموني هاي پر سر و صدا در كنار اين مردا ميشه به دست آورد، ولي دني براش هيچ خرجي نداره، دني اهل تجملات نيست. اون هميشه عاشق سادگيه. دني از او چيز ديگه اي مي خواد. آدمي كه مثل خودش فكر كنه.
    مثل اون از سياست حرف بزنه و به وقايعي كه تو كشورش و دنيا مي گذره، علاقه نشون بده و با حرارت در موردش به قضاوت بشينه و چيزاي ديگه به شدت از اونا متنفرم. بالاخره هر چي باشه، نه من، نه دني عاشق اون نيستيم. نمي گم اون زرنگي كرد و راكسي را به دست آورد چون اگه در همون حال ايوان ازش درخوئاست ازدواج مي كرد، به طور حتم براي ازدواج كردن با او جانفشاني مي كرد. ولي اين راكسي احمق با انتخاب احمقانه اش، چنين آتيشي رو به دلم زد. هر چي باشه، من مي تونستم دوستش داشته باشم، ولي دني براش فقط دلسوزي مي كنه و مثل يه مادر ازش پرستاري مي كنه. ديگه بايد همه چي رو فراموش كنم. هر دوتاش به جهنم برن. كساني بهتر و بالاتر از راكسي هستن و از من درخواست ازدواج مي كنن. بعد آن به راستي تصميم گرفت اين موضوع را براي هميشه فراموش كند و در جشن عروسي آن قدر بخندد و خونسرد باشد كه خود دني را به تعجب وا دارد و بداند هيچ كدامشان برايش ارزشي ندارند.
    قرار بود به زودي به مزرعه فايل بروند. يك روز خاله زبان نيشدارش را به كار انداخته بود. البته اين زبان زياد به كار نمي افتاد و خاله بسيار كم حرف بود ولي هر وقت هم به سخني در مي آمد، مانند تيغ برنده اي بود كه جراحت گذاشتن بر قلب طرف، حتمي بود. رو به هانا كرد و گفت: «هانا، من فكر مي كردم يه روز بتوني راكسي رو تور كني و زودتر ازدواج كني، با توجه به اينكه خواهر بزرگتر هم هستي.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    به هيچ وجه، خاله جان. راكسي هيچ وقت براي من مهم نبود.»
    خاله يك ابرويش را بالا برد و لب هاي نازك و فشرده اش را به مانند غنچه جمع كرد و گفت: «راستي؟ ولي اين حرفت با حرف و رفتار مدتا قبل كه راكسي مهمون شما بود، خيلي فرق مي كنه.»
    هانا دردي را در دلش احساس مي كرد. با دست شكمش را مالش داد تا درد پيچيده شده در شكمش، تسكين پيدا كند. «اصلاً چرا بايد فرق داشته باشه؟ مگه اون موقع چه اتفاقي افتاده بود؟ راكسي مهمون ما بود و من نسبت بهش خيلي بي علاقه بودم.»
    «جداً؟ دني از تو بي اعتناتر بود و راكسي اونو ...»
    هانا ميان حرف خاله پريد و تند گفت: «خاله جان، ما كه نبايد به راكسي دستور مي داديم كه چكار كنه و چه تصميمي بگيره.»
    خاله پوزخندي زد و گفت: «حيف كه عشوه هاي اون تابستون بي جواب موند.»
    «كافيه، خاله جان. كي اين مزخرفات رو به شما گفته.»
    «وقتي تابستون همون سال پيش ما اومدين، از رفتارت اين طور استنباط كردم.»
    «استنباط اشتباهي كردين، خاله عزيز»
    باز خاله با سماجت ادامه داد: «دني اون موقع مي گفت: «هانا سنگ تموم گذاشت و مطمئنم ما به زودي شاهد ازدواج راكس و هانا مي شيم.»
    «اوه، دني چرا بايد هميشه با اين حرفاش منو عذاب بده؟ فكر مي كنه اين برام خيلي مهمه، خودش قلب مردا رو تسخير كرده، حالا زبون درازيم مي كنه.»
    «عصباني نشو، هانا. مثل تو قضاوت نمي كنه.»
    هانا با صدايي بلند گفت: «بله، دني هميشه عقل كله و كاراش تأيي شده ست. اين منم كه تمام حرفا و اعمالم اشتباهه و بايد سرزنش بشم.»
    در همين زمان كاتي به صدا در آمد و آنها را مخاطب قرار داد. «هانا، جني، زودتر بياين. كالسكه اومده و ديگه ديروقته. بايد زودتر راه بيفتيم.»
    قرار بود دخترها با خانم ويلي بروند و لباس ها را از خياط بگيرند. هانا شادمان از اينكه كاتي به فريادش رسيده و او را از دست مادر بدطينتش نجات داده، به سوي حياط دويد تا زودتر به شهر بروند. همه در حالي كه هياهو و سر و صدا به راه انداخته بودند، آماده سوار شدن به كالسكه بودند. ناگهان خاله جان عزيز هم به صدا در آمد. «چند لحظه اي صبر كنين منم بيام. شايد بتونم خياط رو قانع كنم زودتر لباس منو آماده كنه.» هانا دستش را بر روي دهانش گذاشت تا فريادي نكشد.
    «آه خداي بزرگ، باز بايد رو در رويش بشينم و تحملش كنم. خدا كنه حداقل اين بار جلوي زبونش رو بگيره و كم طعنه بزنه.»
    و از فكر اينكه اگر سخني بگويد، باز بهانه اي به دست خاله مي افتد و شروع به گفتن مسائلي ديگر مي كند، بيشتر راه را سكوت كرد و خود را به ديدن مزارع و مناطق سرسبز آن ناحيه سرگرم كرد تا از شر نيش هاي خاله در امان باشد.
    آفتاب برق زرين خود را به روي خوشه هاي گندم كه از دورها ديده مي شدند، گسترده و همه جا را طلايي كرده بود. خوشه ها در زير وزش نسيم باد به اين سو و آن سو خم مي گشتند و منظره اي دلپذير در پيش چشم بيننده به وجود مي آوردند. هوا خوب و طبيعت، سرشار از شور و عطر و زندگي بود و در بعضي جاها مي ديدند دهقاناني را كه در زير آفتاب داغ در حال كار كردن و درو هستند. كودكاني كه با شادي و بي خيالي سر به دنبال هم گذاشته بودند و ميان مزارع مي دويدند و او حتي صداي خنده شادشان را از فاصله دور مي شنيد. چند دختر و پسر رعيت، كنار جاده ايستاده بودند و با ديدن آنها كه با كالسكه از مقابلشان رد مي شدند، دست تكان مي دادند و هوراهاي شادي مي كشيدند و بي قيدانه مي خنديدند. هانا با اينكه بايد از ديدن اين طبيعت دلنشين شاد مي شد، نمي دانست چرا غمي گنگ و مبهم با ديدن اين همه زيبايي به دلش چنگ انداخته. با ديدن كوه ها از دور دست ها كه چنان با عظمت و استوار ديده مي شدند، اشك در چشمانش حلقه مي زد و بغض گلويش را مي فشرد. شايد هم علتش اين بود كه ديشب در خانه صحبت همه فقط در مورد جنگي بود كه هر لحظه انتظارش مي رفت. اخباري كه به گوش مي رسيد همه حاكي از اين مسئله بود.
    نزديكي هاي ظهر به شهر رسيدند. سري به خياط زدند. قرار شد فردا تام كالسكه چي بيايد و لباس ها را تحويل بگيرد، به شرطي كه هانا براي پرو تا بعدازظهر بماند چون در خانه كار زياد بود. خاله و مادر جني با كالسكه اجاره اي برگشتند و هانا و كاتي ماندند تا عصر بعد از پرو لباس برگردند. ظهر به رستوران كوچك ولي مرتب رفتند و سفارش غذا دادند. هانا در آنجا مي ديد و مي شنيد كه صحبت فقط درباره جنگ قريب الوقوعي است كه همه را به خود مشغول كرده بود و مردم چه در خيابان و اماكن عمومي، و جه در خانه فقط درباره آن صحبت مي كردند. صداي مردي كه چند ميز آن طرف تر نشسته بود، شنيده مي شد. «يا بايد با آلمان متحد بشيم يا جنگ را بپذيريم. آلمان به بيشتر كشورا اعلان جنگ كرده و خيلي از اونا رو به تصرف خودش در آورده. مجارستان هم صلاحش تو اينه كه ارتش قديميش رو با ابزار جديد جنگي آرايش بده و در كنار آلمان قوي و مقتدر كه حالا بر تموم دنيا ادعاي سروري و آقايي مي كنه، براي جنگ با روسيه آماده بشه.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هستي.»
    «به هيچ وجه، خاله جان. راكسي هيچ وقت براي من مهم نبود.»
    خاله يك ابرويش را بالا برد و لب هاي نازك و فشرده اش را به مانند غنچه جمع كرد و گفت: «راستي؟ ولي اين حرفت با حرف و رفتار مدتا قبل كه راكسي مهمون شما بود، خيلي فرق مي كنه.»
    هانا دردي را در دلش احساس مي كرد. با دست شكمش را مالش داد تا درد پيچيده شده در شكمش، تسكين پيدا كند. «اصلاً چرا بايد فرق داشته باشه؟ مگه اون موقع چه اتفاقي افتاده بود؟ راكسي مهمون ما بود و من نسبت بهش خيلي بي علاقه بودم.»
    «جداً؟ دني از تو بي اعتناتر بود و راكسي اونو ...»
    هانا ميان حرف خاله پريد و تند گفت: «خاله جان، ما كه نبايد به راكسي دستور مي داديم كه چكار كنه و چه تصميمي بگيره.»
    خاله پوزخندي زد و گفت: «حيف كه عشوه هاي اون تابستون بي جواب موند.»
    «كافيه، خاله جان. كي اين مزخرفات رو به شما گفته.»
    «وقتي تابستون همون سال پيش ما اومدين، از رفتارت اين طور استنباط كردم.»
    «استنباط اشتباهي كردين، خاله عزيز»
    باز خاله با سماجت ادامه داد: «دني اون موقع مي گفت: «هانا سنگ تموم گذاشت و مطمئنم ما به زودي شاهد ازدواج راكس و هانا مي شيم.»
    «اوه، دني چرا بايد هميشه با اين حرفاش منو عذاب بده؟ فكر مي كنه اين برام خيلي مهمه، خودش قلب مردا رو تسخير كرده، حالا زبون درازيم مي كنه.»
    «عصباني نشو، هانا. مثل تو قضاوت نمي كنه.»
    هانا با صدايي بلند گفت: «بله، دني هميشه عقل كله و كاراش تأيي شده ست. اين منم كه تمام حرفا و اعمالم اشتباهه و بايد سرزنش بشم.»
    در همين زمان كاتي به صدا در آمد و آنها را مخاطب قرار داد. «هانا، جني، زودتر بياين. كالسكه اومده و ديگه ديروقته. بايد زودتر راه بيفتيم.»
    قرار بود دخترها با خانم ويلي بروند و لباس ها را از خياط بگيرند. هانا شادمان از اينكه كاتي به فريادش رسيده و او را از دست مادر بدطينتش نجات داده، به سوي حياط دويد تا زودتر به شهر بروند. همه در حالي كه هياهو و سر و صدا به راه انداخته بودند، آماده سوار شدن به كالسكه بودند. ناگهان خاله جان عزيز هم به صدا در آمد. «چند لحظه اي صبر كنين منم بيام. شايد بتونم خياط رو قانع كنم زودتر لباس منو آماده كنه.» هانا دستش را بر روي دهانش گذاشت تا فريادي نكشد.
    «آه خداي بزرگ، باز بايد رو در رويش بشينم و تحملش كنم. خدا كنه حداقل اين بار جلوي زبونش رو بگيره و كم طعنه بزنه.»
    و از فكر اينكه اگر سخني بگويد، باز بهانه اي به دست خاله مي افتد و شروع به گفتن مسائلي ديگر مي كند، بيشتر راه را سكوت كرد و خود را به ديدن مزارع و مناطق سرسبز آن ناحيه سرگرم كرد تا از شر نيش هاي خاله در امان باشد.
    آفتاب برق زرين خود را به روي خوشه هاي گندم كه از دورها ديده مي شدند، گسترده و همه جا را طلايي كرده بود. خوشه ها در زير وزش نسيم باد به اين سو و آن سو خم مي گشتند و منظره اي دلپذير در پيش چشم بيننده به وجود مي آوردند. هوا خوب و طبيعت، سرشار از شور و عطر و زندگي بود و در بعضي جاها مي ديدند دهقاناني را كه در زير آفتاب داغ در حال كار كردن و درو هستند. كودكاني كه با شادي و بي خيالي سر به دنبال هم گذاشته بودند و ميان مزارع مي دويدند و او حتي صداي خنده شادشان را از فاصله دور مي شنيد. چند دختر و پسر رعيت، كنار جاده ايستاده بودند و با ديدن آنها كه با كالسكه از مقابلشان رد مي شدند، دست تكان مي دادند و هوراهاي شادي مي كشيدند و بي قيدانه مي خنديدند. هانا با اينكه بايد از ديدن اين طبيعت دلنشين شاد مي شد، نمي دانست چرا غمي گنگ و مبهم با ديدن اين همه زيبايي به دلش چنگ انداخته. با ديدن كوه ها از دور دست ها كه چنان با عظمت و استوار ديده مي شدند، اشك در چشمانش حلقه مي زد و بغض گلويش را مي فشرد. شايد هم علتش اين بود كه ديشب در خانه صحبت همه فقط در مورد جنگي بود كه هر لحظه انتظارش مي رفت. اخباري كه به گوش مي رسيد همه حاكي از اين مسئله بود.
    نزديكي هاي ظهر به شهر رسيدند. سري به خياط زدند. قرار شد فردا تام كالسكه چي بيايد و لباس ها را تحويل بگيرد، به شرطي كه هانا براي پرو تا بعدازظهر بماند چون در خانه كار زياد بود. خاله و مادر جني با كالسكه اجاره اي برگشتند و هانا و كاتي ماندند تا عصر بعد از پرو لباس برگردند. ظهر به رستوران كوچك ولي مرتب رفتند و سفارش غذا دادند. هانا در آنجا مي ديد و مي شنيد كه صحبت فقط درباره جنگ قريب الوقوعي است كه همه را به خود مشغول كرده بود و مردم چه در خيابان و اماكن عمومي، و جه در خانه فقط درباره آن صحبت مي كردند. صداي مردي كه چند ميز آن طرف تر نشسته بود، شنيده مي شد. «يا بايد با آلمان متحد بشيم يا جنگ را بپذيريم. آلمان به بيشتر كشورا اعلان جنگ كرده و خيلي از اونا رو به تصرف خودش در آورده. مجارستان هم صلاحش تو اينه كه ارتش قديميش رو با ابزار جديد جنگي آرايش بده و در كنار آلمان قوي و مقتدر كه حالا بر تموم دنيا ادعاي سروري و آقايي مي كنه، براي جنگ با روسيه آماده بشه.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    «انگار كه صحبت ديگه اي تو اين مملكت پيدا نميشه و همه بايد درباره جنگ صحبت كنن.»
    «هانا جان، هيچ چي مهم تر از اين مسئله نيست. سرنوشت همه كشورا و مردمشون به اين جنگ بستگي داره. مگه نمي دوني جنگ ويران مي كنه، مي كشه، به خاك و خون مي كشه، همه رو به بدبختي و فلاكت ميندازه و در آخر بنيان مي كنه، اگر طرف مقابل پيروز بشه، چيزي كه بنيان مي كنه، حكومت آينده كشور توئه. مگه نشنيدي كه آلمان به چند كشور حمله برده و الانم اين كار رو ادامه ميده؟ سرنوشت همه تو اين جنگ خانمان سوز رقم مي خوره. نسبت به سرنوشتت اين قدر بي اعتنا نباش. ما هم بايد مثل همه نگران باشيم و به وقايعي كه اتفاق مي افته، دقيق گوش بديم.»
    «اصلاً دوست ندارم با هيچ كس، صحبتي در اين مورد بكنم. چقدر مزرعه در آرامش و سكوت محضه. اونجا از اين حرفاي ترس آور نيست.»
    «درسته، هانا. اين چيزيه كه ما نمي دونيم ولي همه،شش دانگ حواسشون به اونه.»
    «اوه كافيه، كاترين. بهتره برگرديم.» و در حالي كه از جا بلند مي شد، گفت: «اين طور كه پيداست، هيچ جا به آدم خوش نمي گذره. نه اينجا، نه مزرعه.»
    كاني اندوهناك جواب داد: «تو مزرعه، تو حرفايي رو كه در مورد عروسي دني و راكسي مي شه نمي توني تحمل كني و اينجا اخبار جنگ رو. اين طور نيست؟»
    «ساكت، كاتي. چرا من بايد از صحبت عروسي اون دو تا دلگير بشم؟»
    «هانا، تو وقتي خودت رو گول مي زني، خيلي راحتم مي توني منو فريب بدي. من بارها و بارها شاهد سردرگمي و عصبي بودن تو بودم. بهتره به خوت مسلط باشي.»
    هانا ديگر منتظر نشد و به سرعت از رستوران بيرون آمد و در حالي كه قدم هاي تندي بر مي داشت، گفت: «خياط هم خستم كرده . بايد همين حالا برگرديم. كاترين نگاه مي كرد و چيزي نمي گفت. مي دانست در اين مدت، فشار عصبي شديدي به او وارد شده و در ته دلش براي او تأسف مي خورد. با عجله سوار كالسكه شدند. هانا ساكت گوشه كالسكه كز كرده بود و از پنجره بيرون را مي نگريست. كاترين هم گوشه ديگر نشست و سرش را به صندلي تكيه داد و چشمانش را بست. نمي خواست بيشتر از اين بينديشد زيرا به هر دو دختر خاله هايش علاقه داشت و اكنون در اين موقعيت دلش نمي آمد حتي به عنوان يك دوست، پندي بدهد.
    كالسكه به سرعت خيابان ها را پشت سر مي گذاشت. هانا انگشت شصتش را در دهان فرو برده بود و با حالتي عصبي آن را مي مكيد. به خيابان ها و پياده روها و آدم هايي كه دايم در حال رفت و آمد بودند و به بهترين مغازه ها و خيابان شلوغ پر از هياهو نگاه مي كرد.
    «يعني واقعاً جنگي در مي گيره و زيبايياي اين شهر رو با همه آدماش زير و رو مي كنه؟ يعني اين همه زيبايي تو آتيش بمباي دشمن ويران ميشه؟ نه، هرگز. اينا شايعات بي اساسيه. نبايد زياد به شايعات توجه كرد.»
    در همين افكار غوطه ور بود كه ناگهان صدايي بلند، بسيار بلند، چنانكه كاتي را نيم متر آن طرف تر پرتاب كرد، گفت: «تام، نگهدار.» تام نيز به سرعت افسار اسب ها را كشيد. حيوان ها شيهه اي كشيدند و پاها را بالا بردند و سريع توقف كردند.
    «چي شده خانم ويلي؟ اتفاقي افتاده؟ حالتون به هم خورده؟»
    كاتي با چشمان از حدقه در آمده و نگران، به اين صحنه مي نگريست. هانا را ديد كه به سرعت در كالسكه را باز كرد و پايين پردي و به طرف پياده رو دويد . از دو طرف، گوشه دامن بلندش را كه مزاحم راه رفتنش بود، گرفته بود و به حالت دو به سمت مغازه اي مي رفت.
    تام به سرعت پايين پريد و دنبال هانا دويد. «اين چكاريه؟ اتفاقي افتاده؟ چرا چيزي نمي گين؟»
    هانا پاسخي نمي داد و همچنان پيش مي رفت. با يك حركت بازويش را از دست تام بيرون كشيد ولي تام با سماجت دوباره به دنبالش روان شد.
    سلام آقاي ايوان رايت، مردي كه با شانه هايي پهن و قدي بلند مشغول تماشاي ويترين مغازه اي بود، به تندي سرش را برگرداند و ناگهان هانا را مقابل خود ديد. با تعجب زيادي گفت: «هانا ويلي، حالتون خوبه؟ چه سعادتي! هرگز فكر نمي كردم شما رو اينجا و تو چنين شرايطي ببينم.»
    هانا زود به خود مسلط شد و حالت مؤدبي به خود گرفت و گفت: «با اينكه شما رو از دور و بسيار گذرا ديدم، ولي زود شناختمتون.»
    ايوان گفت: « چه سعادتي كه ما رو با ديدارتون خوش وقت كردين.»
    «ما از دم ظهر اينجاييم. براي پرو لباسا اومده بوديم. الان هم داشتيم بر مي گشتيم.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راستي شما چه بزرگ و خانم شدين.» منظور ايوان از خانم شدن هر چه بود، هانا متوجه نشد زيرا او از كوچكي خانم بود.
    هانا لبخندي زد و گفت: «و شما آقاي ايوان، نسبت به اون روزا كه مارو ترك كردين، خيلي فرق كردين.»
    «شمام ده ها بار زيباتر از هاناي سابق شدين.»
    حالا ديگر كاتي و تام متعجب هم، شاهد اين ديدار و خوش و بش بودند.
    ايوان نزديك تر آمد و گفت: «اگه كمي وقت داشته باشين، مي تونيم تو كافه اي بشينيم و كمي صحبت كنيم.» و خود به حركت درآمد و همچنان كه هانا را دقيقاً زير نظر گرفته بود، به كافه سر خيابان رسيدند. آنها را به درون كافه هدايت كرد. همگي دور ميزي نشستند. ايوان سفارش نوشيدني داد. دستانش را زير چانه قرار داده بود و بي توجه به دو چشم متعجب ديگر، نگاه مستقيمش را به هانا دوخت و با بازي ابرو از هانا پرسيد: «چه خبر از مزرعه زيبا و فراموش نشدني شما؟»
    هانا شانه بالا انداخت و جواب داد: «همه چي به حال سابقه و هيچ فرقي نكرده.»
    «از پدر و مادرم چه خبر؟ هر چند از طريق نامه ازشون خبردار مي شم.»
    «حالشون خوبه. خيلي سرحالن. من بارها شاهد حالشن بوده م.»
    ايوان لب پايينش را گزيد و ابروان سياه و زيباش را بازي ديگير داد و گفت:«هوم، معلوم ميشه نگاهت پر از لطف و بخشش شده.» هانا لحن و نگاه تمسخر آميز او را به خوبي به ياد داشت و حالا او باز با همان لحن و همان نگاه با او سخن مي گفت. «از دني بگو كسي كه هميشه به يادش هستم.»
    هانا اين گستاخي را ناديه گرفت و در دل به خود آفرين گفت كه توانسته ايوان را ببيند و اين خبر مسرت بخش ازدواج دني را به او بدهد و كلي دلش را بسوزاند. «آه، تا چند روز ديگه عروسي دنيه و ما براي جشن اون لباس تهيه مي كرديم. اگه بدونين چقدر راضي و خوشحال به نظر مي رسه.» نگاهش را مستقيم به ايوان دوخت تا عكس العمل او را از شنيدن اين خبر ببيند.
    ايوان لحظه اي سكوت كرد و چشمانش را بست. سپس آنها را گشود. لب هايش را به هم فشرد. «عجب! خبر جالبيه. ازدواج دني، او فرد خوشبخت كيه؟»
    «راكسي منحصر به فردش، آقاي ايوان رايت.»
    «ولي دني اصلاً با اون جور نبود. هميشه معتقد بودم راكسي و شما...» و توجهش به لحن مسخره آميز هانا بود.
    «اصلاً در موردش صحبت نكنين. گوشام ديگه تحمل شنيدن اين چرنديات رو نداره.»
    «باشه، اينم به خاطر شما. بارها ديدن دني رو تو دلم آرزو كردم، تنها كسي كه منو به فكر كردن در موردش وا مي داشت ولي هرگز نخواستم با وارد شدن به اون منطقه، دوباره همه چي رو تو ذهنم بيدار كنم. خوش به حال راكسي كه خوشبختي عظيمي از ازدواج با دني به دست مياره.»
    هانا ديگر ادب را رعايت نمي كد. ديگر برايش مهم نبود كه نبايد با ايوان، پسري كه بارها دني را از صحبت كردن با او منع كرده بود، به صحبت بنشيند. به خود مي گفت: بايد اين كار رو بكنم. دني ام همين كار رو مي كرد، هميشه ام موفق بود. چرا من نه؟ با اينكه از اين پسره متنفرم، ولي ديدن دوباره اش بعد سال ها بد نيست. براي انكه ببينم هنوز آوار و سرگردونه و نتونسته به جايي برسه و اون غرور احمقانه رو از خودش دور كرده و يا حداقل اين بيكاري و در به دري اونو لگدمال كرده و به دور ريخته.
    خودش هم نمي دانست چرا از دست او عصباني است كه صداي ايوان آرام و نوازشگر برخاست. «هانا، كشور تو بحران شديدي به سر مي بره. حتي تكليف فردامون روشن نيست. من به زودي با هنگ چهارم ارتش كه فرمانده هيش به عهده منه، به طرف مرزاي روسيه ميرم. اين جنگ كه چند سايه شروع شه، بالاخره ما رو هم به كام خودش مي كشه.»
    «بس كن. با من حتي از جنگم حرف نزن. نمي دوني كه از جنگ متنفرم؟ شما گفتين چكاره اين؟»
    «من شبانه روز تو ارتش فعاليت كردم و تحصيلات نهايي رو به پايان رسونده م . هماهنگ كردن همه ارگان ها تو ارتش، درجه ايه كه بعداً بهش مفتخر مي شم.»
    «واقعاً جالبه، آقاي ايوان رايت.»


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    جنگ تو كشوري رخ دادن و مورد ***** بيگانگان قرار گرفتن جالب نيست، ولي شركت كردن تو اون براي دفاع از مرز و بوم و حقمون، وظيفه انسان ميهن پرسته. با اين حال كشور ما چنين نمي مونه. ريشه هاي اشرافزادگي پوسيده و در حال در هم ريختنه.»
    «شما به اصطلاح مي خواين انتقام بگيرين و از اين موضوع خيلي مسرورين. اين طور نيست؟»
    ايوان پوزخندي زد، از همان لبخندهاي هميشگي در مقابل هانا. و در سكوت به كوته فكري او مي انديشيد. هيچ گاه چنين لبخندي را به دني تحويل نمي داد. بر عكس آن خنده هاي آرام كه رديف دندان هاي سپيدش را نشان مي داد، از آن دني بود. هميشه به خود مي گفت:
    «دني گرانبهاست و هانا اگه بي ارزش نباشه، گرانبها نيست. »
    بعد از لحظه اي درنگ كرد و افكار كه از ذهنش گذشت. ثابت به هانا نگريست. «من از چي و كي مي خوام انتقام بگيرم؟»
    «از كساني كه فكر مي كنين فقر و نداري رو به شما تحميل كردن.» و ضمن گفتن اين جمله نازيبا انديشيد:
    «حال ايوان در مقابل كاتي رنگ مي بازه و شرمسار ميشه ولي صداي خنده ايوان او را به خود آورد.»
    «هانا، تو هنوز سطح فكرت خيلي پايينه. دفعه ديگه اگه فرصتي پيش بياد، برات كتاباي جالبي مي آرم و به زورم كه شده، خيلي چيزا رو تو سفر عقب مونده ت فرو مي كنم تا بدوني دنياي قديم زير حملات برق آساي آلمان هيتلري زير و رو ميشه و دنياي جديد ديگه اي به وجود مياد.»
    هانا خنده اي عصبي كرد و گفت: «به خودت وعده نده، چنين فرصتي دست نمي ده چون من هرگز با تو هم صحبت نمي شم و همين طور، منو از حكومت امپراطوري هيتلر ديكتاتور نترسون.»
    باز كار داشت به جاهاي باريك مي كشيد. به هانا خشونتي دست مي داد و به ايوان صبوري و خونسردي بيش از حد. « بي انصافي نكن، هانا. تو اين بار منو ديدي و دعوت به صحبت كردي . قول ميدم كه دفعه ديگه. من تورو ببينم و ازت براي بحثي شيرين دعوت كنم. من هيچ كاري رو بدون عوض نمي ذارم.»
    كاتي متعجب از هانا به ايوان و برعكس نگاه مي كرد و از سخنان آنان تقريباً چيزي دستگيرش نمي شد. فقط با خود مي گفت:
    «هانا چطور جرأت مي كنه با پسر رعيتشون اين طور خودمون صحبت كنه.»
    زمونه عوض شده. هانا هيچ وقت اين طوري نبود.
    هانا از جا بلند شد و در حالي كه ظاهر بي اعتنايي به خود گرفته بود، رو به ايوان كرد. «ما ديگه بايد بريم، ايوان.»
    ايوان همچنان كه لبخند زيبايش را بر لبانش حفظ كرده بود، گفت: « به دني يه عالمه سالم برسون. راستي هانا، دعاي شرت را بدرقه راهم نمي كني؟ دارم به جنگ ميرم. شايد كشته بشم و ديگه هرگز منو نبيني.»
    هانا اخم هايش درهم بود. لبانش را ورچيد. «تو كشته مي شي؟ » بعيده، اما اميدوارم اين طوري بشه.»
    ايوان خنديد و با همين خنده آنها را تا در خروجي بدرقه كرد. هانا دو طرف گوشه دامنش را گرفت و با عجله سوار شد. به تام دستور داد تا حركت كند. باز در گوشه كالسكه كز كرده بود و مي انديشيد:
    «من چه كارها كه نمي كنم. اصلاً چرا با اين پسره احمق حرف زدم؟ به جهنم كه فرماندهي هنگي رو به عهده داره. اون بايد به جنگ بره و بميره. دنيا به همچين آدماي مغروري احتياج نداره.»
    آه بلندي كشيد و به پشتي صندلي تكيه داد. يك لحظه چشمانش از پنجره كالسكه به بيرون افتاد. ديد كه ايوان، خندان براي او دست تكان مي دهد. گويي با اين تكان دست براي مدتي طولاني از او خداحافظي مي كرد. حاضر بود با همه دعوا كند، حتي با كاتي كه آن چنان گيج و مبهوت نگاهش مي كرد.
    تام سرش را برگرداند و هانا را مخاطب قرار داد.«جواب دير رسيدن به خونه رو، به مادرتون چي مي دين؟»
    «گوش كن، تام. هنوز فرصت باقيه. ما وقت زيادي رو بيهوده نگذرونديم. اگه حرف زياده از حد بزني، خفه ت مي كنم. يه دروغي سر هم بباف و بگو مثلاً تسمه هاي چرخ خراب شد و مجبور شديم تو راه توقف و اونو تعمير كنيم.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اطاعت، خانم هانا. چيزي بيشتر از اين نمي گم.»
    «تو نه چيزي ديدي، و نه چيزي شنيدي. متوجه شدي، تام»
    «مطمئناً، خانم هانا.» و بر سرعتش افزود تا تأخيري كه روي داده بود زياد به درازا نكشد. هانا تازه مي خواست چشمانش را ببندد و آسوده بينديشد كه نگاهش با نگاه سراپا پرسش كاترين گره خورد. «و اما تو كاتي آزادي هر چي دلت خواست، بگي. من مي تونم مثل دني از پدر و مادر هراسي نداشته باشم و هر چي دلم مي خواد، بگم.»
    «هانا، من دخالتي تو كاراي تو ندارم. من مهمونم و تو ميزبان و دخترخاله عزيز و مهربان مني. من حق هيچ دخالتي رو تو كاراي تو ندارم.»
    «متشكرم، كاتي. تو خيلي راحت و قابل تحملي.»
    دوباره سكوت اختيار نمود ولي مي دانست كه عصباني است. از خود مي پرسيد: براي چي چنين حالتي به من دست داد؟ من خودم خواستم باهاش صحبت كنم. اونم حرف قابل توجهي نگفت. پس چرا اين طوري شدم؟ ولي هانا مي خواست بي ارزش بودن ايوان را به هر نحوي به خود تلقين كند. اون تو هر مقام و هر جايي كه باشه، بايد ادب رو رعايت كنه. بدونه من دختر بزرگ ويلي ام، نه اينكه اون طور گستاخانه با اون لبخند و نگاه وقيجش منو نگاه كنه. فكر كرده تحفه خوبيه كه به خودش چنين اختياراتي ميده. اطاعت خانم دني. اطاعت خانم هانا را فراموش كرده. خودش را خيلي بزرگ مي دونه. فرمانده، گور باباي احمق تر از خودت. تو حتي امپراطور هم كه بشي، همون پسر رايت كه به رعيت بيچاره و خرفتيه، هستي. اينو هرگز نمي شه فراموش كرد. خودت فراموش كردي، اما من حافظه قوي اي دارم و صد سال سياه هم كه بگذره، از ياد نمي برم. «خانوما، مي تونين پياده بشين.» اين صداي تام بود كه او را به خود آورد و ديد چنان غرق اين افكار بوده كه طول راه و مسافتش را احساس نكرده بود. چه روز خسته كننده و زجرآوري. وقتي وارد خانه شدند، آقاي راكسي هم آنجا بود. چند روز ديگر قرار بود به فايل برود. دني و راكسي طرح هاي جالب و بسيار زيبا بر روي كارت هاي دعوت زده و به مشغول كار و فعاليت بودند.
    مادر با ديدن آنها پرسيد: «دير كردين. هانا، بالاخره پرو تموم شد و فردا لباسا رو مي فرستن؟»
    «بله، مادر. همه چي تموم شد. لعنت به اون خياط ديوونه. كاش هرگز به اونجا نمي رفتيم.» خاله نگاه غريبي انداخت. دل هانا هري پايين ريخت . احساس كرد خاله تمام اتفاقاتي را كه روي داده، فهميده كه چنان، نگاه عقاب وارش را به او دوخته. حال بسيار زاري به خود گرفت. انگار مي خواست با تمامي وجود، بي گناهي خود را ثابت كند. كاتي بسيار خونسرد همه چيز را فراموش كرده بود. دل هانا مثل سير و سركه مي جوشيد. مي ترسيد نگاهش با نگاه خاله گره بخوردع نگاهي كه سراپا سؤال و ملامت بود. كمي خود را با اطرافيان مشغول نمود. با اين حال مي دانست كه خاله هنوز او را تحت نظر گرفته. بر اين اساس زود به خود تسلط يافت و حالتي شجاعانه به خود گرفت.


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/