هستي.»
«به هيچ وجه، خاله جان. راكسي هيچ وقت براي من مهم نبود.»
خاله يك ابرويش را بالا برد و لب هاي نازك و فشرده اش را به مانند غنچه جمع كرد و گفت: «راستي؟ ولي اين حرفت با حرف و رفتار مدتا قبل كه راكسي مهمون شما بود، خيلي فرق مي كنه.»
هانا دردي را در دلش احساس مي كرد. با دست شكمش را مالش داد تا درد پيچيده شده در شكمش، تسكين پيدا كند. «اصلاً چرا بايد فرق داشته باشه؟ مگه اون موقع چه اتفاقي افتاده بود؟ راكسي مهمون ما بود و من نسبت بهش خيلي بي علاقه بودم.»
«جداً؟ دني از تو بي اعتناتر بود و راكسي اونو ...»
هانا ميان حرف خاله پريد و تند گفت: «خاله جان، ما كه نبايد به راكسي دستور مي داديم كه چكار كنه و چه تصميمي بگيره.»
خاله پوزخندي زد و گفت: «حيف كه عشوه هاي اون تابستون بي جواب موند.»
«كافيه، خاله جان. كي اين مزخرفات رو به شما گفته.»
«وقتي تابستون همون سال پيش ما اومدين، از رفتارت اين طور استنباط كردم.»
«استنباط اشتباهي كردين، خاله عزيز»
باز خاله با سماجت ادامه داد: «دني اون موقع مي گفت: «هانا سنگ تموم گذاشت و مطمئنم ما به زودي شاهد ازدواج راكس و هانا مي شيم.»
«اوه، دني چرا بايد هميشه با اين حرفاش منو عذاب بده؟ فكر مي كنه اين برام خيلي مهمه، خودش قلب مردا رو تسخير كرده، حالا زبون درازيم مي كنه.»
«عصباني نشو، هانا. مثل تو قضاوت نمي كنه.»
هانا با صدايي بلند گفت: «بله، دني هميشه عقل كله و كاراش تأيي شده ست. اين منم كه تمام حرفا و اعمالم اشتباهه و بايد سرزنش بشم.»
در همين زمان كاتي به صدا در آمد و آنها را مخاطب قرار داد. «هانا، جني، زودتر بياين. كالسكه اومده و ديگه ديروقته. بايد زودتر راه بيفتيم.»
قرار بود دخترها با خانم ويلي بروند و لباس ها را از خياط بگيرند. هانا شادمان از اينكه كاتي به فريادش رسيده و او را از دست مادر بدطينتش نجات داده، به سوي حياط دويد تا زودتر به شهر بروند. همه در حالي كه هياهو و سر و صدا به راه انداخته بودند، آماده سوار شدن به كالسكه بودند. ناگهان خاله جان عزيز هم به صدا در آمد. «چند لحظه اي صبر كنين منم بيام. شايد بتونم خياط رو قانع كنم زودتر لباس منو آماده كنه.» هانا دستش را بر روي دهانش گذاشت تا فريادي نكشد.
«آه خداي بزرگ، باز بايد رو در رويش بشينم و تحملش كنم. خدا كنه حداقل اين بار جلوي زبونش رو بگيره و كم طعنه بزنه.»
و از فكر اينكه اگر سخني بگويد، باز بهانه اي به دست خاله مي افتد و شروع به گفتن مسائلي ديگر مي كند، بيشتر راه را سكوت كرد و خود را به ديدن مزارع و مناطق سرسبز آن ناحيه سرگرم كرد تا از شر نيش هاي خاله در امان باشد.
آفتاب برق زرين خود را به روي خوشه هاي گندم كه از دورها ديده مي شدند، گسترده و همه جا را طلايي كرده بود. خوشه ها در زير وزش نسيم باد به اين سو و آن سو خم مي گشتند و منظره اي دلپذير در پيش چشم بيننده به وجود مي آوردند. هوا خوب و طبيعت، سرشار از شور و عطر و زندگي بود و در بعضي جاها مي ديدند دهقاناني را كه در زير آفتاب داغ در حال كار كردن و درو هستند. كودكاني كه با شادي و بي خيالي سر به دنبال هم گذاشته بودند و ميان مزارع مي دويدند و او حتي صداي خنده شادشان را از فاصله دور مي شنيد. چند دختر و پسر رعيت، كنار جاده ايستاده بودند و با ديدن آنها كه با كالسكه از مقابلشان رد مي شدند، دست تكان مي دادند و هوراهاي شادي مي كشيدند و بي قيدانه مي خنديدند. هانا با اينكه بايد از ديدن اين طبيعت دلنشين شاد مي شد، نمي دانست چرا غمي گنگ و مبهم با ديدن اين همه زيبايي به دلش چنگ انداخته. با ديدن كوه ها از دور دست ها كه چنان با عظمت و استوار ديده مي شدند، اشك در چشمانش حلقه مي زد و بغض گلويش را مي فشرد. شايد هم علتش اين بود كه ديشب در خانه صحبت همه فقط در مورد جنگي بود كه هر لحظه انتظارش مي رفت. اخباري كه به گوش مي رسيد همه حاكي از اين مسئله بود.
نزديكي هاي ظهر به شهر رسيدند. سري به خياط زدند. قرار شد فردا تام كالسكه چي بيايد و لباس ها را تحويل بگيرد، به شرطي كه هانا براي پرو تا بعدازظهر بماند چون در خانه كار زياد بود. خاله و مادر جني با كالسكه اجاره اي برگشتند و هانا و كاتي ماندند تا عصر بعد از پرو لباس برگردند. ظهر به رستوران كوچك ولي مرتب رفتند و سفارش غذا دادند. هانا در آنجا مي ديد و مي شنيد كه صحبت فقط درباره جنگ قريب الوقوعي است كه همه را به خود مشغول كرده بود و مردم چه در خيابان و اماكن عمومي، و جه در خانه فقط درباره آن صحبت مي كردند. صداي مردي كه چند ميز آن طرف تر نشسته بود، شنيده مي شد. «يا بايد با آلمان متحد بشيم يا جنگ را بپذيريم. آلمان به بيشتر كشورا اعلان جنگ كرده و خيلي از اونا رو به تصرف خودش در آورده. مجارستان هم صلاحش تو اينه كه ارتش قديميش رو با ابزار جديد جنگي آرايش بده و در كنار آلمان قوي و مقتدر كه حالا بر تموم دنيا ادعاي سروري و آقايي مي كنه، براي جنگ با روسيه آماده بشه.»