ويلي، بايد جلوي اين كار اونو بگيري. اين يه نوع آزاديه. فردا همه از اون پيروي مي كنن و از تو خواهان خير و كرم ميشن.»
ويلي با صداي خشني جواب داد: «مهم نيست، بنت. اون پسره خودش رو خيلي زرنگ مي دونه. بذار هر غلطي دلش مي خواد بكنه. منتظر اون روزيم كه سرشكسته برگرده و خوهان دريافت كاري بشه. اون موقع است كه بهش مي خندم و با يه لگد ميندازمش دور. باهاش زياد در نمي افتم. خيلي سرسخت و مغروره.»
خانم ويلي دوباره ادامه داد: «آه، هميشه ازش بدم مي اومد. نوعي تكبر تو رفتارش بود كه مدام باعث عذابم مي شد، دلم مي خواست كارهاي محول شده رو كمي پس و پيش انجام مي داد، يا دست از پا خطا مي كرد، اون وقت تا اونجا كه مي تونستم به باد انتقاد و سرزنش مي گرفتمش و دق دلم رو خالي و تكبر بي حدش رو لگدمال مي كردم، ولي اون هيچ وقت چنين فرصتي رو نداد و الحق هم كارا رو به خوبي و شايستگي انجام مي داد.» اين گفتگوها ميان پدر و مادر انجام مي گرفت و هانا و دني را فقط وادار به سكوت و انداختن نگاه هاي معني دار به يكديگر مي كرد. دني از اين گفتگوها كاملاً راضي بود به نظر مي رسيد.
آقاي ويلي روز بعد به مدت يك ماه براي انجام كارهايش به شهر رفت و دني به مدت كوتاهي تا زماني كه ايوان نرفته بود، به راحتي با او ديدار مي كرد و گاهي به مدت كوتاهي تا زماني كه ايوان نرفته بود، به راحتي با او ديدار مي كرد و گاهي پياده روي و صحبت هايشان ساعت ها به طول مي انجاميد و هانا همه اينها را مي ديد و كاملاً سكوت كرده بود. حتي وقتي مادر مي پرسيد: «دني كجا رفته؟» با قاطعيت دروغي تحويل مادر مي داد ولي وقتي با دني مواجه مي شد، به او طعنه مي زد و با سماجت مي گفت: «يه روز به حرفم مي رسي و اون روز من به اشك ها و دل شكسته ات بي اعتنا ميشم.»
و دني مي خنديد و مي گفت: «اگه اشكي ريخته و دلي شكسته بشه كه هرگز چنين نمي شه، خواهر راز دارم.»
بعد از يك ماه، آقاي ويلي از مسافرت طولاني خود برگشت و دخترها دوباره با بودن او در لاك ادب خود فرو رفتند چون در اين يك ماه بي قيدانه هر كاري را كه خواسته بودند انجام داده بودند و به تذكرها و انتقادهاي مادر چندان توجهي نداشتند. در اين مدت به راحتي به هر كجا كه دلخواهشان بود مي رفتند، به موقع سر ميز غذا حاضر نمي شدند و حسابي دلي از هوا در آورده بودند ولي با بازگشت پدر همه چيز فرق كرد. شبي آقاي ويلي كه در كتابخانه مشغول مطالعه بود، زنگ زد. وقتي خدمتكار مخصوصش، جان، وارد شد، از او خواست تا دني را به كتابخانه بفرستد. وقتي دني وارد شد پدر خوب در چهره اش خيره شد و لحظاتي در سكوت همچنان او را نگريست. دني مي دانست كه پدر حتماً مي خواهد موضوع مهمي را با او در ميان گذارد. سرانجام ويلي آهي كشيد و به مبل تكيه داد و گفت: «راستش دني، خيلي تعجب كردم وقتي راكسي تقاضاي ازدواج از تو رو پيش كشيد، هرگز نمي تونستم تصورش رو بكنم. به هر حال اون از تو چنين تقاضايي كرده. نظرت چيه؟»
دني گفت: «هنوز براي ازدواج زوده، من چند سالي تصميم به ازدواج ندارم اگه راكسي بپذيره، مي تونه مدتي منتظر بمونه.» خانم بنت راكسي را از نظر دني آگاه كرد. راكسي مخالفتي ننمود. تصميم داشت براي او صبر كند.
اكنون سه سال و نيم بود كه ايوان رفته بود. دني هنوز هم فكر مي كرد ايوان براي آنها اهميتي قائل نبوده و هيچ گاه با نظر احترام از آنها ياد نكرده، بيشتر مواقع پدر و مادر ايوان را مي ديد و با آنان به صحبت مي نشست. مي ديد كه چگونه هنگام كار بر روي زمين ها شادمان هستند و به خود مشقت را مي دهند، شايد كه بتوانند خرج پسرشان را در شهر تأمين كنند. اما جرآت نكرده بود سوالي از آنها بكند. مادر ايوان كم و بيش از اتمام تحصيلات او گفته بود. در اين مدت، ايوان به ديدار آنان نيامده بود. از طرفي قرار بود راكسي با مادر و خواهرش چند روزي به آنجا بيايند و دني مي دانست اين بار بايد جواب قطعي به راكسي بدهد. چون خود نيز احساس مي كرد مدت زيادي است كه او را در انتظار نگه داشته. ماه ها بود كه اين بحث در خانه جريان داشت و پدر بارها به دني گوشزد كرده بود كه بايد موافقت خود را اعلام كند. قيافه گرفته و سرزنش آميز پدر دني را وادار مي كرد كه بيشتر از اين راكسي را در انتظار نگذارد.
حالا ديگر هانا با او سرسنگين بود. كمتر حرف مي زد و هر گاه هم مجبور بود صحبتي كند، توأم با خشم و پرخاش بود. در اين ميان دني مقصر نبود زيرا راكسي او را انتخاب كرده بود. او خيلي هم راضي مي شد اگر راكسي از هانا خواستگاري مي كرد، چون از دست هر دو راحت مي شد ولي حالا نمي دانست چه بايد بكند و چه جوابي به پدر بدهد. پدر از او انتظارات زيادي داشت و حتي زماني كه شنيد راكسي از دني درخواست ازدواج كرده براي هانا ناراحت نشد. خيلي هم خوشحال شد كه راكسي بالاخره يكي از دخترانش را براي ازدواج انتخاب كرده. راكسي فرد مهم و با شخصيتي بود. و اينكه خواهان يكي از دختران او شده بود، باعث افتخار بود. راكسي مالك هكتارها زمين و اندوخته و ثروت بود. بنابراين ويلي مي توانست همه جا سرش را با سربلندي و افتخار بالا بگيرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)