دني، تو هميشه خوب بودي و اين بهترين خاطره زندگي منه.» دست دني را گرفت و فشار مختصري به آن داد. دني اصلاً مخالفتي نكرد و هانا در تاريكي هرگز متوجه اين موضوع نشد.
هانا گفت: «دني، ديروقته. بهتره برگرديم و ديگه در اين مورد صحبت نكنيم. تو فعاليت سياسي و پنهاني و همنشيني چندين ساله تو رو با اون از پدر و مادر مخفي مي كنم.»
ايوان با خنده اي شاد در حالي كه در تاريكي فقط رديف دندانهاي سفيد و زيبايش نمايان بود، گفت: «هرگز هيچ كاري با خشونت از پيش نميره. تو صلح باشين. طرز فكراتون رو با همديگه آميخته و هماهنگ كنين تا اختلافي نداشته باشين.»
دني با هيجان جواب داد: «اين شدني نيست. فكر نكن با يه بار صحبت، تونستي انديشه هانا رو تغيير بدي. نه، اون همون هانا باقي مي مونه. اگه بمب هاي دناي رو سر اين كشور بريزن و اونو زير و رو كنن و اون زنده بمونه، باز سر از ويرانه ها بلند مي كنه و با تكبر و غرور ميگه: « همه چي رو از نو مي سازم. باز حكومت مالك و رعيتي به وجود مي يارم و همه و همه بايد تحت فرمان من باشن. «اخلاق هانا عوض شدني نيست.»
هانا به راه افتاد در حالي كه قدمهاي تندي بر مي داشت، گفت: «دني، بهتره از خودت بگي. بعد از جنگ چي از آب در مي ياي. يه آدم كه همه مردها رو اعم از رعيت و مالك و فقير و ثروتمند دور خودت جمع مي كني و از بودن با اونا لذت مي بري. »
رنگ دني به شدت به سرخي گراييد و خدا را شكر كرد كه شب است و ايوان متوجه اين موضوع نشد و با گفتن «اميدوارم به هدف اصليت برسي». دوان دوان از آنجا دور شد و با گام هايي بلند، خود را به هانا رساند. هر دو در تاريكي مي رفتند و بن از پشت سر آنها حركت مي كرد و گاهي خرناسه سوزناكي مي كشيد و دني حس كرد اين صدا تا مغز استخوانش اثر مي گذارد و آشفته اش مي كند. با حالتي عصبي برگشت و لگذي به او مي زد و صدايش را خفه مي كرد. «دني، حرصت رو سر حيوون بيچاره نريز. زبون داري. حرف بزن.»
«من ديگه با تو حرفي ندارم. هانا، تو خيلي وقيحي. با اون حرفت خواستي. منو بيش ايوان از خيلي وقت پيش منو مي شناسه و اين حرف تو رو حمل بر گستاخي و بي ادبيت مي كنه.»
«برم مهم نيست كه ايوان تو رو شناخته يا نشناخته. اون آدمي نيست كه برام مهم باشه. اون جز يه فقير بيچاره كسي نيست.»
«هانا، بدون كه فقير بودن عار نيست. هر چند تو هرگز اينو نمي فهمي.»
«كافيه، بهتره خفه بشي. پدر با تعدادي از دهقانا اونجا ايستاده، ممكنه متوجه بشه.»
«پس بالاخره تصميم گرفتي همه چي رو از پدر مخفي كين، چون خود تو هم زياد از صحبت كردن با اون بدت نمي ياد. اگه اين طوري بود، دوباره به ديدارش نمي رفتي.»
«نخير، اصلاً اين طور نيست. من اون رو اتفاقي ديدم. »
«البته، صبح ديروزم اتفاقي ديدي و به ديدنش نمي رفتي.»
هانا به عصبانيت گفت: «من براي اين به ديدنش رفتم تا دست از سر تو برداره و ديگه به خودش اجازه نده كه با تو صحبت كنه و پاي پدرم به ميون كشيده نشه. من خيلي فروتني كردم.»
«لازم نبود اقدام به اين كار كني، چون من هر وقت دلم خواسته باهاش صحبت كردم و باز اگه فرصتي دست بده، اين كار رو انجام ميدم. مگه اينكه خودم تمايلي نداشته باشم.»
«اوه، همين طوره. از اول بايد مي دونستم چه خواهر كله شقي دارم. بعد تصميم مي گرفتم.»
«نه،مسئله اصلاً اين حرفا نيست. ملاقات بعد از ظهرت معني ديگه اي ميده.»
«خفه شو، دني. تو فكر مي كني من از ايوان اين قدر خوشم مي ياد كه دوباره به ديدنش برم؟»
«شايد تو بازوان اون زياد بهت بد نگذشته باشه.»
«اوه، چه حرفا! تو خيلي مزخرفي، دني.» و با اين حرف به سرعت خود را به خانه رساند و براي آرام كردن فكر مغشوش و ناآرامش تصميم گرفت حمام كند و سپس به اتاقش برود و استراحت كند. دني با خيالي آسوده گويا كاري را كه به او محول شده به پايان رسانده بود شادمان و آسوده خاطر در حالي كه آهنگي زير لب زمزمه مي كرد، مشغول نظارت بر كارهاي خانه شد و پس از مدتي فراغت از كار، وارد سرسرا شد. مي خواست وارد كتابخانه شود كه ديد هانا پشت در اتاقي كه پدر و مادر در آنجا مشغول صحبت بودند، گوش ايستاده. با ديدن اين صحنه خود نيز به آهستگي كنار هنا قرار گرفت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)