خورشيد كم كم در حال غروب كردن بود. هوا كمي سايه و روشن بود. صورت هانا را نيمي در تاريكي و بقيه را در روشنايي مي ديد. در دل، ظرافت او را مي ستود. «خانم هانا، مي دونم كه من هر چي بگم، شما ناراحت مي شين و به خوبي واقفم كه دلتون مي خواد منو فرد پست و رذلي بخونين. تحقيرم كنين. رعيت بودن پدرم و رعيت زاده بودن منو به رخم بكشين تا دلتون آروم بگيره و احساس آرامش بكنين. اين حرفاي شما نه منو ناراحت مي كنه، نه خوشحال. يعني هيچ تأثيري در من نداره. فقط منو وادار مي كنين بيشتر به كوته فكري شما فكر مي كنم. شما كه هيچ چي از شخصيت آدما نمي دونين.شما تنها براي كساني كه هم سطح خودتون باشن، ارزش قائلين. در حالي كه خودتون حتي معني ارزش رو هم نمي دونين. حالا من به شما اجازه ميدم هر چي رو كه دلتون مي خواد بگين.»
هانا نگاهي تحقير آميز به سر تا پاي ايوان انداخت و خنده كوتاه و تمسخر آميزي كرد. «با اين حال ادب و معرفت شما رو منكر نمي شم. خودتون رو اون طور كه بودين و هستين، معرفي كردين. حداقل بهتر از خودم، اگه مي خواستين چنين حرفايي به لب بيارم.»
ايوان بدون توجه به حرف ها و حركات او گفت: «زندگي فراز و نشيب داره. شما هميشه در فرازين و اوج مي گيرين! بيشتر و بالاتر، و شايد اين اوج شما هرگز به نهايتي هم نرسه چون افرادي مثل شما تو دنيايي از بي نهايت ها سير مي كنن و براي كاراشون نهايتي وجود نداره، اما اون كه هميشه تو اوجه، روزي پاش به نشيب هم مي رسه و من مي ترسم شما طوري سقوط كنين كه پاتون به نشيب برسه. طوري كه درجا با مرگ همراه باشه و ناخودآگاه بميرين و اين خيلي بده كه آدم ناخود آگاه بميره.»
هانا گفت: «من نيومدم اينجا كه دوباره شما شروع كنين و هر چي دلتون خواست بگين. من اومدم به شما بگم شما هيچ و پوچين و به اين صفات بارزتون خيلي ام افتخار مي كنين. با اين مه، توهينات رو قبول مي كنم و تو رو مثل يه شي بي ارزش از پنجره به بيرون پرت نمي كنم بلكه مي ذارم بيشتر به خودت و حرفات ببالي و من به نتيجه پوچش بخندم، اون قدر كه تو زجر بكشي.»
ايوان ديگر هيچ ادب و نزاكتي را در برابر او رعايت نمي كرد و اين هانا و پدرش كه هميشه وادار مي شد در مقابلشان تكريم و تعظيم كند و با احترام در برابرش بايستد ديگر برايش هيچ ارزشي نداشتند. براي او همه چيز تمام شده بود. با صدايي آرام و نوازشگر كه گويي داستاني زيبا براي محبوب خود مي گويد، گفت: «هاناي عزيز، زندگي خونه ايه با هزاران دريچه، ولي تو فقط يه دريچه از اين زندگي رو باز كردي و از اون دريچه فقط اشراف زادگي، زرق و برق، ثروت و فخر و تكبر و چيزاي ديگه رو كه تو نظرت زيبا هستند ديده اي، ولي حيف كه از دريچه هاي ديگه كه حقيقت و واقعيات زندگين، غافلي و ...»
«اوه كافيه، مثل اينكه همين حالا بايد به اين چرنديات تو بخندم.» و با صدايي تقريباً بلند شورع به خنديدن كرد. انگار كه ايوان مطلب طنزي برايش گفته بود. همچنان كه مي خنديد، دندان هاي سفيد و كمي فاصله دارش در تاريكي به خوبي نمايان بود. «بگو، باز بگو، با اون لحن فيلسوف مآبانه ات كه هميشه مورد زجر و تنفر منه، بگو. اگه دريچه هاي ديگه رو باز كنم، چي مي بينم؟»
ايوان خيلي قاطع در حالي كه لبخندي مبهم بر لبش بود، گفت: «راستي مي خاي بدوني؟ نه، تو خودت رو به ناآگاهي زدي. تو او روز با دني شلاق خوردن رعيتي رو به خاطر گرسنگي ديدي. تنها جرم اون اين بود، كه مي خواسته سير باشه، و اين تنها نمونه كوچيكي از اين نمايشا بود.»
هانا با عجله گفت: «نه، نه، بحث رو عوض نكن. از دريچه هاي ديگه بگو اون لازمه زندگي بود.»
«پس اگه اين طوره، من ديگه ادامه نميدم. چون هر چي بگم، تو اونو لازمه زندگي مي دوني، تو هيچ وقت نمي توني معني خيلي از مطالب رو درك كني.»
ايوان در نيمه روشن غروب، فقط دستان سفيد هانا را كه در لابه لاي موهايش مي گشت، مي ديد. «اتفاقاً خيلي ميل دارم ادامه بدين، تا ببينم ديگه تو ذهنتون چه افكار مسموم كننده اي مي گذره.»
ايوان با لحن آهسته و مؤدبش ادام داد. «چرا هميشه به سمت گمراهي و حقارت كشيده ميشي؟ تو، در تكبري كه از ثروت پدرت نشأت گرفته، غرق شدي.»
«گوش كن ايوان، من اصلاً نمي دونم چرا با تو بحث مي كنم و چه نتيجه اي مي گيريم. فقط خواستم بگم از دني دوري كن. ولي حال مي خواي با چرنديات، منو هم خراب كني. واقعاً غير قابل تحمله. بايد به پدر گوشزد كنم چه مرد خائني تو ملكش اظهار وجود مي كنه.»
«اولاً دني فردي آگاه و براي من قابل احترامه، ثانياً در مورد گوشزد كردن به پدرتون بذار نتيجه اش رو خودم بگم. بيرون كردن من، پدر و مادرم، و منع كردن از خيلي چيزهاي ديگه. چرا حرفي رو كه مي خواي بگي، نتيجه اش رو نمي دوني يا مي خواي بازم بگم؟»
«چون دني به خودش اجازه داده و با شما صحبت كرده، او رو فرد آگاه و قابل احترام مي دونين. شما استحقاق طرد شدن رو دارين تا مثل علف هرز كنده و دور ريخته بشين.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)