وقتي صورتش را برگرداند و هانا را ديد، سخت دستپاچه شد. نمي دانست چه بگويد. هانا د رحالي كه ناله مي كرد، در حال تقلا بود تا بلند شود. ايوان نمي دانست چه كند. با اين حال گفت: «خانم هانا، مي تونم كمكتون كنم؟»
«آه، لازم نيست. الان درد رفع ميشه. مي تونم بلند شم.» مدتي گذشت و هانا تصميم گرفت بلند شود. با هزار آخ و اوخ دست به سنگي انداخت تا با تكيه به آن برخيزد ولي فريادي ديگر كشيد و بر زمين نشست. «اين طوري نمي تونم راه برم. پام به شدت آسيب ديده. اين گرماي لعنتي ام از يه طرف كلافه ام كرده.»
«اگه اجازه بدين، كمكتون كنم و اون طرف تر، زير سايه درختان برسونمتون تا پا دردتون بهتر بشه و بتونين حركت كنين.»
هانا كه هم گرما اذيتش كرده بود و هم از طرفي ديگر درد گريبانگيرش شده بود. با اكراه بلند شد، ولي باز بيهوده بود. پايش را نمي توانست حركت دهد. ايوان دستانش را دراز كرد تا او را در برخاستن، ياري دهد ولي هانا دستانش را پس زد و خود را عقب كشيد. دوباره سعي كرد بلند شود ولي به هيچ وجه پايش به زمين نمي آمد. حتي نمي توانست قدمي بردارد. كمي بلند شد ولي كم مانده بود سقوط كند. ايوان به سرعت او را گرفت و در ميان بازوانش جاي داد و به راه افتاد. او را به زير سايه دلبخش درختان رساند و روي زمين گذاشت و پاي آسيب ديده اش را بر روي زمين دراز كرد. هانا ار درد به خود مي پيچيد و رعايت هيچ چيز را نمي كرد. دامنش را بالا كشيد تا جاي زخم شده را ببيند. زير زانوي او به شدت ورم كرده و كبود شده بود و اطراف زانويش خوني بود. كمي به زخم نگاه كرد. «آه خدايا، چكار كنم؟ چرا اين طوري شده؟ نمي دونم چطوري به خودتون اجازه دادين با ما اين طوري رفتار كنين و هر كاري دلتون خواست، بكنين. شايدم اشتباه از منه. بهتر بود از همون اول به جاي تذكر دادن به دني، پدر رو مطلع مي كردم. آه خدايا، شما بي اندازه گستاخين.»
ايوان لب پايينش را گزيد. «خانوم، من با شما هيچ رفتاري كه نشانه بي ادبي و گستاخي باشه نكرده ام.»
هانا آه بلندي كشيد و بر روي زمين نشست. احساس مي كرد درد در تمامي پايش پيچيده است. «منظورم خودم نبودم. شما سم خطرناكي هستين كه فكر و روح دني رو مسموم كردين.»
«شما اشتباه مي كنين. دني خودش دختر باهوشيه و احتياج به مسموم كردن فكر و روح نداره.»
«اوه، شما نه تنها خطرناكين بلكه باعث عذاب و دردسرم هستين. چرا من بايد به خاطر شما كه هيچ حقي تو زندگي ما ندارين، به اين روز بيفتم؟ آگه اين بي ادبي و گستاخي نيست پس چيه؟»
ايوان بر روي چمن نشسته بود و با تكه چوبي بازي مي كرد. تازه متوجه نيت هانا شد و معني حرف هايش را درك كرد. با اين حال خد را به ندانستن زد تا بداند علت اصلي آمدن او چيست. روي همين اصل پرسيد: «نمي دونم منظورتون چيه و براي چي به ديدن ما مي اومدين؟»
هانا دستانش را بر روي چشمانش گذاشت. «نبايد مي اومدم. بايد همه چي رو به پدر و اگذار مي كردم.»
ايوان به سادگي لبخندي زد. «شما هم مثل پدرتون هستين و دوست دارين كاري رو كه به نظر خودتون شجاعته، به تنهايي انجام بدين»
« لازم نكرده اين طور درباره من و پدرم قضاوت كنين. كسي در اين باره از شما سوالي نكرد.»
«شما هم مثل پدرتون بي پروا و متكبرين.»
«شما هم بي اندازه به خودتون مي بالين كه توانسته ايد با دختراي ويلي صحبت كنين. شايد از حرفاي بي سر و تهيه كه اون روز به پدرم گفتين خيلي مغرور شدين و خودتون رو شخصيتي مي دونين.»
«هيچ كس نمي تونه بدون جهت و ارائه كارايي، تو هر زمينه اي كه هست، با شخصيت و نمونه باشه مگه با خصوصيات ويژه اي، كه اين ويژگي ها اصلاً در من ديده نميشه.»
«هميشه از صحبت كردن با شما منزجر بوده ام ولي اين پاي لعنتي باعث شد. با شما وارد بحثي كه اصلاً رغبتي به اون ندارم، بشم.»
ايوان بار ديگر لبخندش را كه اين بار به پهناي صورتش بود، تحويل هانا داد و گفت: «و برعكس طبق گفته هاي شما، منم هميشه آماده شرمنده كردن كسايي هستم كه با خودخواهي و نقشه هاي فراوون منظورشون رو به مرحله اجرا در ميارن.»
هانا با خشونت از جا بلند شد، ولي با فريادي كوتاه بر زمين نشست. «فكر مي كنين نقشه و منظور قبلي من چي بوده؟ دور كردن شما از دني كه با حرفاي فريبنده تون، اونو مفتون خودتون كردين و حالا آماده شرمنده كردن من هستين. شما خيلي زرنگين. يكي رو شيفته و ديگر رو شرمنده مي كنين.»
«خانم هانا، دني با شما قابل قياس نيست. اون فكري سالم و انديشه اي دورنگر داره اما...»
«آه، من نبايد اينجا باشم و به حرفاي توهين آميز شما گوش بدم. شما كه فكر مي كنين افكار من ناسالمه . »
ايوان دستش را دراز كرد. گويي ميخواست او را از زمين بلند كند. «هر فكر سالمي، آمادگي فساد و آلودگي داره. اگه بخوان اون رو سالم كنند. باز قابليت فساد رو داره و اين خود فرده كه بايد اين زمينه ها رو تو خودش فراهم نياره. و شما نمي تونين خودسازي كنين. شما با افكارتون به ديگران تعلق دارين كه شما رو به اين راه سوق مي دن و جالب تر اينكه شما زمينه اي آماده و هموار دارين.»
اين بار هانا بلند شد و موهاي پريشانش را پشت سر جمع كرد. گويي دردش كمي بهتر شده بود. آماده رفتن شد. «آقاي ايوان، اين عمل شما رو نمي تونم هيچ تعبير ديگه اي جز بي ادبي شما كنم. تنها شما نمونه نيستيد، و اين غرور واهي كه تو خودتون حس مي كنيد، اغلب تو ساكنين اين دهكده ها فراوون يافت مي شود.»
ايوان توجهي به حرفش نكرد . «اگه بتونين كمي بلند بشين، شما رو به خونه ميرسونم.»
«لازم نكرده به من دست بزنين. خودم ميتونم راه برم و به همراهي شما كه بيش از اندازه به خودتون مي بالين، احتياجي نيست.»
«لااقل جاي شكرش باقيه كه شما فهميدين آدم در هيچ حال نبايد به خودش بباله. چون كار زشتيه. هر چند شما خيلي زيبا باشين.»
«من دني نيستم كه از حرف هي شما لذت ببرم. اين را فراموش نكنين.»
«پايه هاي غلط سطح فكر آدما باعث ميشه كه از صحبت همديگه لذت نبرن.»
هانا با سماجت جواب داد: «چرا بايد از صحبت كردن با شما لذت ببرم؟ شما بيشتر از يه دهقان زاده ... » ولي حرفش را خورد و بعد از مكثي كوتاه با عجله ادامه داد: «از صحبت كردن با شما لذت ببرم؟ اونم چه حرفي! اصلاً نكته قابل توجهي كه چشمگير و دلنشين باشه، به چشم نمي خوره، فقط طعنه. صحبت با شما بسيار خسته كننده است. «از جا بلند شد. دستش را محكم به درختي گرفت و با زاري گفت: «آه، حتي نمي تونم يك قدم بردارم.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)