او فقط ایوان را بالاتر و برتر از همه اینها می دید و هر لحظه فکر و روحش پر می کشید تا در جایی با او تنها باشد و از سخنان آگاهش لذت ببرد، بحث و صحبتی که هیچ گاه مورد اعتراض و مخالفت او قرار نمی گرفت و عقیده داشت بحث هایی که ایوان پیش می کشد، چیزی است که به شنیدنش علاقه ای وافر دارد. در حقیقت همیشه یک تفاهم فکری بین آن دو برقرار بود. راکسی می اندیشید، عجب دختری است! این کلامات خطرناک به شدت در ذهنش جا گرفته. بهتر نیست برای جلوگیری از زیان های احتمالی دیگر، با آقای ویلی صحبت کند. پدر فکر می کرد، حیف از این دنی که هیچ گاه ظرافت و جذابیت بیشتر از خود نشان نمی دهد، و گرنه می تونست حداقل ژاک را یکی از دامادهایش کند. هر چند که او معتقد بود بالاخره راکسی از هانا درخواست ازدواج خواهد کرد. هر چند هانا زیبا، مجلس آرا، شیک و جذاب بود ولی دنی با تمام سادگی و بی قیدی اش دختری بسیار دلنشین بود و خیلی راحت و آرام می توانست در دل همه جا بگیرد. اگر خود سعی بیشتر نشان می داد، این امر عملی تر بود ولی برای او همه چیز بی اهمیت بود.
شام شب قبل بسیار با شکوه برگزار شد و کاملاً آشکار بود خانم ویلی از حسن سلیقه و میزبانی خود مایه گذاشته تا چنین میز باشکوهی به وجود آید. همه او را تحسین می کردند و آقای ویلی که انگار برای اولین بار است سلیقه و آداب و معاشرت همسرش را می بیند. هر از چندگاهی با نگاهی مهربان و تشکر آمیز به او، او را تحسین می کرد. بعد از صرف شام، هانا پشت پیانو نشست و با اجرای دو آهنگ با صدای دلنوازش بزم را گرم تر نمود. سپس ژآنت با چندین آواز او را همراهی کرد. او همیشه سربلند بود چون ابهتش را از هانا بالاتر می دانست. دنی می اندیشید: چه شرم آوره؟ مفهوم این همه زرق و برق چیه؟ برای جا گرفتن تو دل های ژاک و راکسی و غیره؟ اونا حتی معنی و مفهوم عشق رو هم نمی دونن. همه چی ظاهریه و هیچ کس باطن رو جستجو نمی کنه.
هانا زمانی که از جمع دور شد، تصمیم گرفته بود به دیدن رایت برود و در مورد ایوان بعضی تذکرات لازم را بدهد. اگر این کار را به پدر محول می کرد، باعث می شد گوشزدهایی را که به دنی کرده بود، نزد پدر برملا شود و او نمی خواست در شرایط فعلی اختلافی بروز دهد. اگر هم به مادر می گفت، او پدر را مطلعه می کرد و این هم مطلوب نبود. پس مصمم شد خود به دیدن رایت برود و در این مورد صحبت کند. اما چرا هانا در این فاصله زمانی که با مهمانان عازم سواری بود، چنین تصمیمی گرفت و آنها را تنها گذاشت؟ دلیلش این بود که دیشت پس از صرف شام، وقتی برای قدم زدن و هواخوری با راکسی از خانه بیرون آمدند، چند متر دورتر از خانه، ایوان را دید که در آن حوالی قدم می زند و گویا منتظر کسی است. حتم داشت اگر او چنین بی ادبی کرده و تا این حدود آمده، حتماً کار دنی بوده و این اجازه را به او داده و حالا هم منتظر اوست. بر این اساس خیلی زود دست از قدم زدن بر داشت و به سالن پذیرایی برگشت. شديداً مواظب بود تا دني بيرون نرود و شب مدتها در رختخواب خود غلت مي خورد و نمي توانست بخوابد. حتي در اين مورد هيچ سؤالي از دني نكرد و تصميم گرفت حتماً به ديدار آنها برود و در مورد وخيم بودن اين ديدار، با رايت صحبت كند و اگر نتيجه اي حاصل نشد، حتماً با پدر مشورت كند. او همچنان كه ملتهب و هيجان زده پيش مي رفت كلمات را در ذهن خود پس و پيش مي كرد تا بداند چه سخنان آتشيني را بايد به جاي خود بنشاند.
در جاده خاكي پيش مي رفت. هوا بسيار گرم و دم كرده بود. او هم عصباني بود و هم هواي گرم به شدت كلافه اش كرده بود. صورتش قرمز شده بود و قطرات عرق از سر و گردنش مي چكيد و احساس مي كرد الان خفه مي شود. از فاصفه دور سواري ديده مي شد كه با سرعت به جلو مي تاخت. سنگ هاي كوچك و درشت كنار جاده از هر طرف، زمين ناصاف و سنگلاخ به وجود آورده بودند. هانا ناگهان احساس كرد الساعه با سواري كه از روبه رو مي آيد، تصادف مي كند. به خود جنبيد و به سرت خود را از جاده كنار كشيد. ولي پايش گير كرد و به شدت بر روي سنگ ها پرت شد. براي لحظه اي نفهميد چه شده ولي بعد از آن فريادي از درد كشيد. سواري كه بر پش اسب بود، خيلي عجله داشت و يا حتي صداي فرياد را هم نشنيد و هانا بار ديگر با صدايي بلند كمك خواست. كمي دورتر عده اي از كارگران و همچنين ايوان مشغول كار بودند. ايوان مشغول محاسبه مقادير چوب هايي بود كه آن روز صبح كارگران جمع آوري كرده بودند. همگي صداي فرياد را شنيدند و ايوان سراسيمه به طرف صدا دويد و هنگامي كه دختري را در لباس سواري ديد، به هواي اينكه دني است و براي ديدن او آمده، به شتاب جلو رفت و در حيني كه او را بلند مي كرد، گفت: «دني، تو نبايد مي اومدي اينجا.»