صدايش تقريبا اوج گرفته بود.خلسه اي كه چند لحظه ميان حاضرين رسوخ كرده بود آن ها را به هوشياري و اطاعت محض وادار مي كرد."دستورمي دهم در غياب من با مباشرم،آقاي راكسي،همكاري لازم انجام بشه.بود و نبود من تاثيري در اوامرم نداره البته من تا يك ماه ديگر اينجا هستم.مي خواهم همه چيز مرتب و منظم باشد اون طور كه هميشه به شما تفهيم كردم.تا خودتون منو وادار به كاري نكنين مجازاتي براي هيچ كس نيست."
نفس ها در سينه حبس شده بود.گويي شخصيتي مهم و سياسي آنان را به مقابله با دشمني نامرئي فرا مي خواند و از آن ها انتظار جان نثاري و شجاعت و حفاظت از شرف ميهنشان را دارد.افكار ها هر چه بود ا تمام محدوديتشان ،اسارت و بندگي را حس مي كردند،اين قانون بود.زارع بايد مطيع مالك خود باشد.قانون،قانون است و سرپيچي از آن تخلف است.بسا كه مخالفت كني،به كه شكايت خواهي برد و فريادرس تو كه خواهد بود؟باز به سوي او پرت خواهي شد.پس عاقل باش.تعظيم كن و در مقابل آن قامت بلند كه بر تو حكومت مي كند خم شو و اطاعت قربان را برزبان جاري كن.اين وظيفه توست.تو در جامعه اي هستي كه فقر و زحمتكشي آن ننگ به حساب مي آيد.هيچ گاه سركشي نكن و فرامين را اجرا كن.تو را چه به اين كارها.آري فكرها عوامانه و ساده بود ولي هر چه بود،تا بدين جا به ذهنشان مي رسيد كه اين است:جامعه،قانون و طبيعت و سرشت بشر.هر اسمي مي خواهي بگذار.تو بنده ي اين آداب و رسوم هستي.خود را فراموش نكن تو يك رعيتي.
همه حاضرين با گفتن "اطاعت قربان."انتظار ختم جلسه را داشتند ولي ويلي متوجه شد كه ايوان،پسر رايت، با قدم هايي شمرده و آرام به سوي او مي آيد.منتظر شد تا او نزديك گردد.ايوان لباس ساده ولي مرتبي بر تن داشت ؛پيراهن كتاني كه كهنگي آن در وهله اول به چشم مي خورد ولي در قامت بلند او وارفتگي نداشت.به دو سه قدمي آقاي ويلي كه رسيد گفت:"قربان،انتظار عفو دارم مطلبي را بايد به عرض شما مي رساندم من بايد از اينجا بروم."
"كجا؟"
ايوان جواب داد:"به دنبال تحصيلاتم."
"تو حق ادامه تحصيل نداري.اگه من تا اينجا رسوندمت بزرگواري كردم.حالا كافيه.بهتره برگردي و به كارت ادامه بدي."
"غير ممكنه قربان.من تصميمم رو گرفته ام."
"تو فكر مي كني به آن حد رسيده اي كه تصميم بگيري ومطمئني تصميمت مورد قبول واقع مي شه؟"
ايوان چيزي نگفت و در سكوت نگاهش كرد.ويلي ادامه داد:"تو ميدوني كه پدر و مادرت رعيت من هستند و تعهد دارن اينجا كار كنن."
"قربان،من از پدر ومادرم صحبت نكردم ،از خودم گفتم."
"تقصير تو نيست.پدر و مادرت بايد مجازات بشن كه اجازه دادن اين طوري در كمال بي ادبي مقابل من بايستي و اين حرفا رو به لب بياري."
"قربان گفتم اين تصميم را خودم گرفتم و اونا از اين موضوع اطلاع ندارن."
در همين حين مرد ميانسالي كه موهاي اطراف شقيقه اش به سپيدي گراييده بود و قامت بلندش كمي خميده به نظر مي رسيد خودش را به نزديكي آن ها رساند و گفت:"قربان باور بفرماييد بنده بي تقصيرم .اين پسره خودسر،خودش چنين تصميمي گرفته و تا كنون به ما نگفته است."
"به هرحال هر دو تا تون سركارتون برگردين.ديگه نمي خوام چيزي در اين مورد بشنوم."
عقب گردي كرد.تازه مي خواست قدم اول را بردارد كه صدايي قاطع از پشت سرش شنيد كه مي گفت:"قربان فقط مي خواستم بي ادبي نكرده و بدون اجازه شما از اينجا نرفته باشم.به هرحال از موضو ع مطلع شدين."
"تو بيش از حد گستاخ شده اي.زود برو و بدون كه مسئوليت كاري كه مي كني پدرت عهده داره.اون بايد جوابگو باشه و من سر وكارم با او خواهد بود."
حالا ديگر عضلات صورتش منقبض شد ولب پايينش شروع به پرش كرد.فرو رفتن ناخن انگشتانش را در كف دستش احساس مي كرد چنان كه حس كرد از آن ها خون خواهد چكيد.قدمي ديگر جلو گذاشت و گفت:"هر بلايي كه سر پدر و مادرم بياد،شما مسئولين و بدونين كه من هيچ وقت خطاي شما رو فراموش نمي كنم."و با اين حرف به تندي از آن محل دور شده و با قلبي مضطرب و هيجان زده وارد كلبه شان شد و به روي زمين دراز كشيد.چشمانش را بست و خود را آماده شنيدن سرزنش هاي پدر و مادر نمود.ولي هرچه بود سرزنش هاي آنان از سخت گيري ها و اتهامات آقاي ويلي نمي توانست بدتر و زشت تر باشد.
"اي پسره ي ناخلف،خواستي ما رو از اين نعمت كم محروم كني؟بلاي جون ما شدي؟اين چه حرفي بود كه به آقاي ويلي گفتي؟تو مي خواي بري؟كجا؟با كي؟با كدوم پول؟هيچ فكر كردي؟"
ايوان در حالي كه به سختي نفس مي كشيد گفت:"هر جايي غير از اينجا.شايد نتونم ادامه تحصيل بدم ولي براي جوونايي مثل ما همه جا كار هست."
"هي دوني اگه ويلي بخواد مي تونه همه جا جلوي كاراي تو رو بگيره؟"
"براي چي؟من هيچ تعهدي به اون ندارم.پدر و مادر،من نمي تونم مثل شما باشم،كار كنم و مزد كار هيچي نگيرم.مي خوام چيز ديگه اي باشم.نمي دونم چه كاري ولي همه غير از ايني كه شما هستين."
پدرش نزديك تر آمده و آهسته گفت:"ارباب به سادگي از كار تو نمي گذره،چرا متوجه نيستي؟"
"چرا،اونو خوب شناختم.ويلي يه سگ معموليه.عوعو مي كنه ولي نمي تونه گاز بگيره.حداقل سگ هايي بدتر از خودش رو،مثل من."
"پسرم اين چه حرفيه؟صدات رو بيار پايين.امكان داره بشنوه."
ايوان چشمش را گشود.نگاهش به صورت و لبخند شاد مادرش دوخته شد.حداقل از او سرزنش نشنيد.مادرش به آرامي لب به سخن گشود:"پسرم،سه سال قبل كه برادر دوازده سالت مرد خودم رو دلداري دادم كه ايوان رو دارم.تو هم كه مي خواي بري ،مانعت نمي شم.
من هر وقت به تو نگاه مي كنم حسرت مي خورم كه چرا پسري به اين زيبايي و كارداني بايد خوار و خفيف بشه؟و حالا كه چنين تصميمي گرفتي خيلي خوشحالم اما هميشه به ياد ما باش و به ديدنمون بيا.تو تنها ثمره سال ها كار و عذاب ما هستي."
ايوان دستانش را بالا آورد.شانه هاي مادر را گرفت و او را بر روي سينه اش خواباند و زمزمه كرد:"شما دو نفر تنها كساني هستين كه هيچ وقت فراموش نمي شين.قول مي دم به ديدنتون بيام."آه عميقي كشيد و ادامه داد:"مادر،كار كردن عيب نيست.حاصل كار چيه؟بدتر اينكه به تو تهمتم بزنن.درد شلاق از بين مي ره.مي دونم پدر درد شلاق رو از ياد برده ولي زخم تهمت هنوز به دلش باقيه.اون به تو چيزي نمي گه ولي مي دونم تو وجودش غوغايي برپاست.من هرگز نمي تونم مثل شما باشم.هرگز به كسي اجازه نمي دم به من تهمت بزنه."
مادر سرش را بلند كرد و او را نگريست.ايوان گوشه چارقد مادرش را گرفت و با آن اشك چشمانش را پاك كرد.
"اگه اينجا بمونم نمي تونم جلوي خودم رو بگيرم.با آقاي ويلي در مي افتم.رفتنم صلاحه."
و وقتي سكوت پدر و مادرش را ديد آن را به حساب رضايت گذاشت.
هانا كه مدتي بود از پنجره طبقه ي بالا منظره مشاجره پدر با ايوان را تماشا مي كرد.با صدايي بلند گفت:"دني توجه كردي يه قهرمان پيدا شده؟يا شايدم مي خواد مثل قهرمانا نقش بازي كنه."
با اين حرف ،دني هم به او پيوست و هر دو از بالا ناظر همه چيز شدند.سر ميز ناهار هم پدر شرح كلي از پر رو شدن بعضي ها و از جلوگيري كردن رفتارهاي امثال آن را داد.دني و هانا خوب گوش مي دادند ولي هيچ گونه اظهار نظري نمي كردند و در آخر بحث ، هانا با گردني برافراشته كاملا مسلط به خود گفت:"پدر عزيزم،جلوي اينگونه بي نظمي ها بايد گرفته بشه،مخصوصا تو انظار،تا اين زارعين بهانه به دستشون نيفته و به هر بهانه اي بلوا برپا نكنند."
كمي مكث كرد و به يادش آمد در جايي خوانده بود:فرزند،شجاعانه مقابل پدر كه خطر،پايه هاي سست زندگي شان را به لرزه درآورده بود و مقاومت پدر در هم شكسته بود و كم كم داشت از خود ضعف نشان مي داد،با سخنراني كوبنده و آتشين قصد داشت پايه هاي اين ديوار دست نشانده و سست را مستحكم كند.غافل از اينكه اين ديوار بايد از بن محكم باشد.ديوار دست نشانده استحكام هميشگي نخواهد داشت و با هر بادي كه از هر سمت آن بوزد خطر ريزش وجود دارد و هانا احساس مي كرد حالا آن فرزند قهرمان ،خود اوست و اين بار پدر را وادار به عكس العمل شديد مي كرد و از اين ژست ،لبخندي بر لبانش ظاهر شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)