محكمتر بزن،آن قدر كه براي ابد دزدي را فراموش كند و بداند دزديدن از مال ارباب چه عواقب وخيمي به دنبال دارد."
مردي كه به پشت روي زمين خوابانده بودند نفس نفس مي زد وبا تحمل فشار بسيار،درد را درسينه خفه مي كرد،مي ناليد:"بزنين اما من دزد نيستم،به خدا دزد نيستم."
ارباب با قدي بلند و ابرواني گره خورده در حالي كه دستش را از عصبانيت در هوا تكان مي داد كه گويي مگس هاي مزاحمي را از اطراف خود دور مي كرد،فرياد زد:"خفه شو سگ كثيف.مي داني كه من از هيچ گناهي آسان نمي گذرم.با شما بايد بدتر از اين رفتار كرد چون واقعا سزاوارش هستين.از صدقه سر ما بزرگ شدين ولي آدم نشدين.اگه تكه ناني به طرفتون دراز كنيم به جاي تشكر گاز مي گيرين،چون هميشه گستاخين."همون طور كه داشت نطق طولاني خود را پايان مي داد دوباره به شمارش ادامه داده،گفت:"محكم تر."
تا عدد دوازده شمرده بود و ضربه هاي شلاق همچنان بر پشت آن رعيت بيچاره فرود مي آمد كه دخترش ،دنيوس،با حركاتي تند و تيز ولي مودبانه نزديك آمد و گفت:"پدر"
پدر با قيافه اي درهم جواب داد:"كاري داشتي دني؟براي چي اومدي اينجا؟"تعدادي از افرادي كه در آنجا تجمع كرده بودند و شلاق خوردن رايت،يكي از رعيت ها را تماشا مي كردند از آن ها فاصله گرفتند.
دني با صدايي لرزان و نزاكتي كه سعي مي كرد در مقابل پدر رعايت كند گفت:"پدر،ژاندارما اومدن.دزد اصلي دستگير شده.او يكي از رعيت هاي مزرعه آقاي ويليامه.اونا مي خوان براي حل و فصل مسئله به اونجا بري."
پدر به سرعت رو به بقيه نمود .و گفت:"بس است.فكر مي كنم به حد كافي ادب شده باشد."وبا اين جمله به سرعت در حالي كه با گام هايي بلند از آنجا دور مي شد،سوزش نگاه ده ها چشم را بر پشت گردن خود احساس مي كرد و چون مي خواست زياد به اين موضوع فكر نكندبا گفتن "خوك هاي كثيف"غيض خود را فرو نشاند وبه طرف ساختمان زيبايش كه در تمام آن منطقه منحصر به فرد بود و نمايي چشمگير داشت به راه افتاد.
مزرعه آقاي ويلي بسيار سرسبز و حاصلخيز بود و همه ساله محصولات زيادي از آن برداشت مي شد.آن مزرعه از نظر حاصلخيزي و زيبايي در نوع خود بي نظير بود و از نظر موقعيت جغرافيايي بر زمين هاي مجاورش برتري داشت.ساختمان خانه با اضلاع و ايوان و ستون هاي متعدد بنا شده بود.گچبري هاي نقش برجسته بي نظيري بر ديوارها و سقف هاي آن ديده مي شد كه شايد تاريخ معيني نداشتند.اين بنا در خانواده اشرافي و اصيل آقاي ويلي از نسلي به نسل ديگر انتقال يافته بود و اكنون ويلي عهده دار و وارث اين ملك عظيم بود.آقاي ويلي كه صاحب هكتارها زمين حاصلخيز بود در دنيايي از غرور و تكبر سير مي كرد و ديگران را غلامان بي چون وچراي خود مي دانست.حتي آن زماني كه صاحب اين ملك و خان و ثروت سرشار نبود و همه چيز در اختيار ويلي بزرگ،پدر او بود نيز چنين احساسي داشت و در كنار پدر سياستمدار و كاردان خود گام هاي استوار و قوي بر مي داشت و سعي مي كرد هر كاري را با موفقيت انجام دهد.پدرش نيز به او افتخار مي نمود و خيالش از اين بابت كه از املاك او به خوبي نگهداري خواهد شد و نسل به نسل اين زمين ها به ويلي هاي ديگر خواهد رسيد و ياد او هميشه جاودانه خواهد ماند راحت بود؛ميراثي كه با عقل و درايت جيم ويلي هروز وسعت بيشتر و موقعيتي درخشان مي گرفت.زماني كه دار فاني را وداع مي گفت گويي حقيقت مرگ را پذيرفته و با خاطري آسوده به ديار نيستي مي رفت نگاهش فقط به اندام پسر ورزيده و عاقلش دوخته شده بود زيرا به او و هوشياري اش اطمينان داشت.
آقاي ويلي هم به راستي آرزوهاي ويلي بزرگ را برآورده كرد و در اين راه زحمات فراواني را متحمل شد.او همواره مرد موفقي بود حتي در ازدواجش با بنت چنين بود.روزي خانم بنت به او گفت:"شما هيچ وقت احساس واقعي و دروني خودتون رو بروز ندادين و من نمي دونم ازدواج با شما صلاحه و ما زوج خوشبختي ميشيم يا نه؟"
آقاي ويلي با قيافه اي جدي و غرور بسيا كه همه راه ها و انديشه ها را از هر طرف بر او بسته بود گفت:"اينكه كسي قادر به پنهان كردن احساسات خودش از ديگران باشد نمي تونه دليل بر بي احساس بودن اون باشه.حتما بعدا تو موقعيت و شرايطي مناسب،مي تونه اون رو نمايان كنه؛به روشي بهتر و سالم تر و در مورد خوشبخت كردن،اين چيزيه كه بعدا بايد در موردش نظر داد چون هر چند كه طرفين از اخلاق و خصوصيات همديگه اون طوري كه هست اطلاع ندارن و هر كس فكر و عقيده به خصوصي داره ولي باز هيچ كدوم از اينا نمي تونه دليل براي خوشبخت شدن دو نفر نباشه چون هر دو مي تونن افكارشون رو با همديگه تطبيق بدن و با كمي گذشت طرفين،اين سعادت به دست مياد."و خانم بنت قانع شد كه او مي تواند همسر خوبي برايش باشد هر چند از خود هيچ احساسي بروز ندهد و بسيار سرد رفتار كند ولي در خفا و در پشت آن قيافه عبوس،قلبي پر از احساس و تمنا دارد و خوشبختي آن است كه تو را بخواهد.هر چند بر زبان جاري نكند آن را در عمل نشان مي دهد و تو را دوست مي دارد و اگر خود،خوشبختي را حس كند مسلما تو را نيز خوشبخت خواهد كرد.
آقاي ويلي حتي در ازدواج هم اشتباه نكرد و ثابت كرد كه موفقيتش در پي پاره اي از خصوصيات اخلاقي او بوده و حالا پس از سال ها ازدواج و داشتن فرزنداني سالم و قوي و همسري كه هميشه حلال مشكلات بوده و بيشتر كارها و رسيدگي به ارقام و حساب ها همه از هوش سرشار او سرچشمه مي گرفت.حتي دو فرزندش كه هردو دختر بودند او را نااميد نكردند.فكر مي كرد او هم بالاخره وارثي خواهد داشت.فرزند سومش جونز،آرزوي بزرگ او را برآورده كرد.گويا زندگي آقاي ويلي با وجود او تكامل يافت.او خود را در اوج قله پيروزي مي ديد.حتي فرزند چهارمش كه او نيز دختر بود شادمان ترش كرد.او كه موفقيت،هميشه بالاي سرش دور مي زد حكومتي را درخانواده به وجود آورد و ديگران را وادار به قبول قوانين خود كرد.مرگ زودرس دختر سومش هم او را نااميد نكرد.
"چه فرق مي كنه اين مرتيكه دزديده باشه يا يه رعيت ديگه؟همشون از يه قماشند؛مكار و پر طمع.اگه ا ون امروز ادب شد،هم رعيت ويليام تنبيه شده هم همه رعيت هاي ديگه و در آينده دزدي هاي كمتري خواهيم داشت."
اين صداي ويلي بود كه با قاطعيت و كينه جويانه اين سخنان را به ژاندارم ها و آقاي ويليام كه به آنجا آمده و درباره اشتباه انجام شده و شلاق خوردن رايت بحث و گفتگو مي كردند گفت.
همچنان كه صداي اين عده از سالن پايين به گوش همه مي رسيد،دختران ستيزه جوي ويلي نيز در طبقه بالا در حال جنگ و جدالي مودبانه بودند.
"دني اين بار ديگه از بي نظمي و فضولي كردن تو واقعا پيش پدر شكايت مي كنم.اصلا تو از اول دختر بي كفايتي بودي."
دني با حالت پرخاشگرانه جواب داد:"لازم نكرده با گفتن اينكه من چنين و چنانم و شكايت پيش پدر، منو بترسوني."
"نه تو اصلا اهل ترس و اين حرفا نيستي چون اون روز پدربه خاطر اون كار زشتت يعني صحبت كردن با اون پسره ي كله پوك ،خيلي ساده گذشت ترست ريخت و انگار هيچ خشونتي رو نسبت به خودت نمي بيني."
"اوه،صحبت!خب آدم كه لال نيست!اگه با كسي برخورد كرد لازمه حرف بزنه نه اينكه فخر بفروشه و مثل تو گردنش رو هميشه مثل غاز بالا بگيره!"
"كافيه،مزخرفات رو كنار بذار دني.آخرين بارت باشه كه بهت گوشزد مي كنم.پدر اون روز خيلي خسته و بي حوصله بود و از كار زشت تو به آسوني گذشت اما بدون كه بار ديگه چنين نمي شه."
دني قدمي جلوتر گذاشت.در حالي كه پوزخندي برلب داشت گفت:"خب من اون كارو كردم ،تو چرا از عاقبتش مي ترسي؟"
هانا،دختر زيباي ويلي،در حالي كه موهاي سياه و براقش از شدت عصبانيت بر روي پيشاني ريخته بود گفت:"خواستم بگم اگه دفعه ديگه پدر چنين چيزي بشنوه تنبيه سختي ميشي چون گزارشگر اصلي مطلب ، من خواهم بود."وبا عجله از اتاق بيرون رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)