تا بي نهايت عشق
من و تو در راهي
دست در دست هم
شانه به شانه، کنار هم
و تا بي نهايت اين راه، در کنار هم قدم برداشتن
تا آنجا که برسيم به معبودمان
با عشق
با مهرباني
تا بي نهايت عشق
من و تو در راهي
دست در دست هم
شانه به شانه، کنار هم
و تا بي نهايت اين راه، در کنار هم قدم برداشتن
تا آنجا که برسيم به معبودمان
با عشق
با مهرباني
صدات کردم بمونی پیشم اگه نباشی آروم نمیشم
صدات کردم بی تو میمیرم بمون کنارم نذار بمیرم
عشق من، من رو نشکن فکر من نیستی اصلا
نباشی میمیرم به عشقت اسیرم
اخم می کنمتا ببینی جدی شدم.
چرا اینگونه سراغم می آیی؟
من به تمنای گریه ات نیست،
که تا سال ها،
تا قرن ها،
تا پایان تلخی،
زیر این خاک سرد،
قصد خفتن کرده ام.
معرفتی مانده اگر
یا سر سوزن قلقلکی از بهار گذشته،
برای من،
لبخند بزن ،لبخند !!
در تو ,تا دور دستهای زندگی سفر خواهم کرد
و بامدادان ,از جشن هزاره های آتش باز خواهم گشت.
اینک حس غریبی
در اعماق وجودم شعله می کشد.
وقتی سخن می گویی : از ترانه ی پرسش پر می شوم.
و آنگاه که از خواب ستاره های خاموش باز می گردی
هزار شعله زرین از چشم آفتاب به سویت می آید!
نازنین!
به تماشایت باز هم می نشینم
و رازهای ناگزیر را در کلام تو می جویم.
مگر گاهواره دنیا فرو ریزد تا من تو را از یاد ببرم.
حس نگاهی
غرور لبخندی
و یا ماتم اشکی
در شکوه گیسوی توست
که با آنها من همیشه نام زندگی را به خاطر می آورم...
نازنین!
آرزوهایم را در کوچه های بی صدای تاریخ می ریزم
و نشانی عبورت را تنها از ستاره های آسمانم می خواهم.
چرا که بی تو ناتمامم
و با تو از همیشه تا همیشه پر از واژه های عشقم
من با قلم عشق بر دریچه قلبم نامت را حک کردم
وبا او عهد بستم تا پایان زندگیم تو را از یاد نبرد.
نمی دانم تو عهدنامه ای امضا کرده ای یا نه
اما من عاشقانه دوستت دارم
از این سکوت غمزده شاید برانی ام
گاهی اگر به خانه ی قلبت بخوانی ام
یادت کنار دفتر شعرم نشسته است
گل میکنی به باغ خیال جوانی ام
انگار پیر تر شده ام از غم تو من....
از این جنون شب زده ی ناگهانی ام
تقصیر من نبود دلم سیب تازه خواست
شاید که طعم خوب محبت چشانی ام
من آشنای قلب تو بودم هزار سال
حتی اگر غریبه ترین کس بدانی ام
اما تو از وجود من انگار خسته ای
گویی از اجاره نشینان آنی ام...!
فرقی نمی کند که زیادت برون روم
با شعرها میان دلت جاودانی ام...
تنها سروده ام که تو عاشق بدانی ام!
چقدر دوست داشتم يک نفر از من ميپرسيد.
چرا نگاههايت آنقدر غمگين است؟
چرا لبخندهايت آنقدر تلخ و بي رنگ است؟
اما افسوس که هيچ کس نبود..
هميشه من بودم ، من و تنهايي پر از خاطره..
آري با تو هستم! با تويي که از کنارم گذشتي..
و حتي يکبار هم نپرسيدي چرا چشمهايم هميشه باراني ست
برايم آشنا هستي
تورا من بيش از اين ، هرگز نديده
وشايد بعد ازاين هرگز نخواهم ديد
ولي وقتي كلامت را شنيدم
آشنا بودي
نمي دانم ولی شاید
نمي دانم گماني دور مي گويد
ببينم وقتي از چشمان ابر تيره
آن باران بغض و دشمني مي ريخت
توچتر مهرباني ، بر سرم آهسته واكردي ؟
آه يادم هست وقتي عاشق عاشق شدن گشتم
تو گفتي عاشق نور اميدو روشنی باشم
تورا هرگز نديدم من
ولي هر لحظه بامن ازخودم نزديك تر بودي
خداي من چه مي گويم
چه مي گويم ترا من پيش از اين هرگز نديده
وشايد بعد از اين هرگز نخواهم ديد
تورا درآبي دريا، تورا درخنده خورشيد
تو را درگريه هاي ابر ، تورا درجاري هر رود
تو را در لابه لاي عطر شب بوها
تو را در لحظه هاي شاد و غمناكم
تو را از اولين بغض تولد
تو را با اولين لالايي مادر
تو را هر لحظه من ديدم
و تا جايي كه در من يك نفس باقيست
وحتي بعد از آن هم
هر لحظه خواهم ديد.
وقتي بارون نگاهت رو به نگاهم ريختي؛دلم زنده شد. وقتي با دلت قدم به دلم گذاشتي؛ زلزلهي شديدي رو توي دلم حس كردم . وقتي اومدي؛ تموم تنهاييهام رو با خودت بردي. از همون اول مي دونستم اومدي كه توي قلبم بموني..... براي هميشه پس اي نازنين ! اي تنها مونس ! اي عشق : بمون تا بتونم بمونم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)