به تو ای دوست سلامدل صافت نفس سرد مرا آتش زد،
کام تو نوش و دلت، گلگون باد،
به چه از خویش بگویم که مرا بشناسی:
روزگاریست که هم صحبت من تنهائی است،
یار دیرینه ی من درد و غم رسوائی است،
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست،
ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است،