بدی...در آینده زندگی خوبی رو برای خودت بسازی.
جهانگیر گفت:من نمیخوام در مورد آینده هیچ قولی بدم چون هیچ چیز قابل پیش بینی نیست پس چرا باید حالا حرفشو بزنیم؟قطره اشکی که از گوشه چشمش فرو افتاد بر روی دست زهره نشست.گرچه برای زهره انجام هر حرکتی مشکل بود اما باقی مانده قدرتش را به کمک طلبید و دست جهانگیر را به لبهای خود نزدیک کرد و همراه با بوسه پر مهری گفت:قول بده که روح منو عذاب نمیدی.
صدای خانم مالک جهانگیر را از ان وضعیت عذاب آور نجات داد وقتی به آن دو نزدیک شد نگاهش به چهره اشک الودشان افتاد و دانست که دقایق سختی را گذرانده اند.
شب از نیمه گذشته بود که به اصرار زهره خانم مالک و جهانگیر او را برای چند ساعتی تنها گذاشتند.قرار بر این بود که آنها به نوبت از بیمار پرستاری کنند.
صبح وقتی جهانگیر با دسته گل تازه ای از راه رسید در اتاق زهره را نیمه باز دید.از قبل خود را آماده کرده بود که برخوردی دلچسب با زهره داشته باشد اما با مشاهده دو پرستار و چادر اکسیژنی که اطراف زهره را پوشانده بود زانوهایش سست شد در یک آن لبخندش محو گشت و با نگرانی پرسید:چی شده؟!
پرستار متوجه حضور شد و با حرکت دست اشاره کرد که ساکت باشد.لحظه ای بعد به آرامی برایش توضیح داد که بدن بیمار دچار کمبود اکسیژن شده به ناچار باید از این وسیله برای تنفس راحت او استفاده کنند.
جهانگیر متوجه چشمان بسته زهره شد و با ناراحتی پرسید:الان حالش چطوره؟چرا هیچ حرکتی نمیکنه؟
پرستار گفت:نگران نباشید فعلا خطر برطرف شده متاسفانه نرسیدن هوا باعث یک شوک خفیف در قلب بیمار شد و در حال حاضر دچار ضعف شدید یا همون حالت نیمه بیهوشی هستند.
جهانگیر گفت:میتونم دکتر حکیمی رو ببینم؟
پرستار گفت:بهتره به پذیرش مراجعه کنید اونجا بهتون میگن که دکتر کجاست.
دکتر حکیمی با قامتی کشیده و موهای جوگندمی مردی متین و باوقار بنظر میرسید جهانگیر که دقایقی را در انتظار رسیدن او گذرانده بود به محض دیدنش به استقبال رفت بدنبال احوالپرسی مختصری که بین آنها رد و بدل شد گفت:دکتر میخواستم در مورد همسرم با شما صحبت کنم.
حکیمی گفت:حتما میخوای بپرسی چرا دچار شوک شده؟ببین سالارجان من قبلا هم بتو گفته بودم که همسرت در شرایط بدی به سر میبره حقیقتش ما منتظر این شوک بودیم چون تعداد گلبوهای قرمز خونش داره به سرعت پایین میاد.ما امروز دوباره بهش مقداری خون تزریق کردیم باید ببینیم بدنش دوباره چه عکس العملی نشون میده.
جهانگیر گفت:دکتر اگر صلاح میدونید زهره رو به خارج از کشور ببریم.اینطور که پیداست در این بیمارستان هم نمیتونن به علت بیماری اون پی ببرند.پس بهتر نیست تا دیر نشده برای بردن زهره اقدام کنم.
دکتر گفت:فکر نمیکردم مرد عجولی باشی تو تازه دیروز غروب بیمار رو به این بیمارستان آوردی انتظار داری در عرض یک شب ما معجزه کنیم؟
جهانگیر گفت:نه دکتر انتظار معجزه ندارم اما به این ترتیب میترسم دیر بشه و نتونم به موقع نجاتش بدم.
دکتر حکیمی گفت:لازمه که من یک نکته رو برای تو روشن کنم قبل از هر چیز باید بدونی که پزشکهای کشور ما از نظر دانش هیچ کم و کسری نسبت به دکترهای خارجی ندارن البته کتمان نمیکنم که ما از نظر دستگاههای پیشرفته نسبت به اونها عقب تر هستیم ولی این دلیل نمیشه که نتونیم کارمون رو به نحو مطلوب انجام بدیم.ولی با همه اینها من در تمام سالهایی که مشغول رسیدگی به حال بیماران هستم به یک نکته بخوبی پی بردم و اون اینه که در کنار پیشرفته ترین دستگاهها و خبره ترین پزشکها یک چیز واقعا لازمه و اون ایمان بخدا و شفا از طرف اوست.حالا دیگه خود دانی اگر واقعا مایل هستی میتونم ترتیبی بدم که بیمارت رو برای انتقال حاضر کنن.اما در شرایط فعلی اگر جای شما بودم اینکار رو نمیکردم.
جهانگیر با حالت درمانده ای گفت:دکتر من به حرفهایی که زدید ایمان دارم برای همین از فکر سفر منصرف شدم حالا فقط امیدم اول بخدا و بعد به شماست هر کاری از دستتون بر میاد انجام بدید.
دکتر حکیمی همراه با ضربه دوستانه ای بر بازوی او گفت:ما همه تلاشمون رو میکنیم تا ببینیم خدا چی میخواد.
زمان برای جهانگیر سنگین و نفس گیر طی میشد اکنون یک هفته از انتقال زهره به شیراز میگذشت و حال او به مراتب بدتر از قبل شده بود.حالا او دیگر جهانگیر و دیگران را بخوبی تشخیص نمیداد اکثر ساعات روز در اغما بسر میبرد.روزها بود که جهانگیر در کنار تختش به حالت مات زده نشسته و به چهره بی رنگ او چشم دوخته بود.بغضی سخت گلویش را میفشرد و مدام عذابش میداد.امروز حتی برای لحظه ای پلکهای زهره از هم باز نشد و جز نفسهای آرام او کوچکترین علائم حیات در او دیده نمیشد.آیا او همه تلاشش را برای بهبود حال زهره نکرده بود؟آیا نباید او را به خارج از کشور منتقل میکرد؟آیا ممکن نبود در کشور دیگری به بیماری زهره پی ببرند؟ایا در آن صورت زهره زنده میماند؟...آیا...آیا...
با کف دستهایش شقیقه های خود را فشرد تا این افکار را از مغز خود دور کند.سنگینی دستی بر شانه اش نگاه او را به عقب کشاند.این دکتر حکیمی بود که او را تماشا میکرد.آهسته گفت:چند دقیقه بیا بیرون باهات کار دارم.
قیافه گرفته دکتر فشار سینه اش را سنگین تر کرد.لحظه ای که وارد راهرو شدند دکتر بنحوی سر صحبت را باز کد و پس از زمینه چینی مختصری گفت:چند روز پیش از من خواستی که بیمارت رو به کشور دیگه ای منتقل کنی اما من مخالفت کردم اگر امروز هم از من بپرسی میگم اینکار بی فایده ست ولی با همه اینها اگر باز هم مایل هستی هر کار که دلت میخواد انجام بده چون...ما همه تلاشمون رو کردیم ولی نتیجه ای نگرفتیم.
جهانگیر با صدای لرزانی گفت:منظورتون اینه که...
او نتوانست جمله اش را به پایان ببرد دکتر گفت:منظورم اینه که ما دیگه هیچ امیدی به نجات همسرت نداریم...متاسفم دکتر باز شروع به صحبت کرد شاید میخواست با کلمات تسکین بخش او را آرام نگه دارد اما جهانگیر دیگر صدای او را نمیشنید.درونش آشوب عجیبی به پا شده بود تاب ایستادن در انجا را نداشت انگار قلبش میخواست از سینه اش بیرون بزند.براه افتاد راهروهای بیمارستان را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت قدمهایش لحظه به لحظه شتاب بیشتری میگرفتند میخواست از آن محیط بیرون برود دیگر تاب تحمل بوی ضد عفونی که در فضا به مشام میرسید را نداشت نمیخواست چشمش به اونیفورم هیچ پرستاری بیفتد از مشاهده تخت ها بیزار بود و از هر چه بوی مرگ میداد.
هنگامیکه توی اتوموبیل نشست آن را به سرعت به حرکت در آورد اما نمیدانست به کجا میرود.ضمیر ناخودآگاهش او را به سویی میکشاند.باید بدنبال مرهمی میگشت تا قلب زخم دیده اش را التیام دهد.باید سنگ صبوری میافت تا از دردهای درونش با او بگوید.ناامید از همه جا در گوشه ای توقف کرد.در همان حال طنین بانگ الله اکبر همچون نوری بود که دنیای درونش را روشن کرد.اذان مغرب بندگان صالح را بسوی درگاه معبود میکشاند تا سر به سجده خاکش گذارند و دلها را به نور ایمانش جلا دهند.
در آن میان گنبد طلایی رنگ شاه چراغ نگاهش را نوازش کرد.سرش را بر پشتی صندلی گذاشت و آه از نهادش بر آمد:
پروردگارا بنده ناسپاست را ببخش.با وجود رحمت بی دریغ تو چطور توانستم تا این حد ناامید باشم.تویی که شفای دل دردمندانی تویی که روشنی بخش قلبهای تیره ای تویی که نوای بینوایانی.پلکهای جهانگیر از اشک خیس بود.گویی قطرات اشک غبار غم را از دل او پاک کرد و ندایی درونی او را بسوی حضرت فراخواند با قدمهای شتاب آلود به آن سو شتافت عده ای زوار در حال نماز بودند.جهانگیر مستقیم به سوی ضریح رفت و پنجه هایش را در حصار مشبک آن فرو کرد.به نیازی بدانجا آمده بود پس حاجتش را خالصانه با حضرت در میان گذاشت.
زمانیکه دوباره پشت فرمان قرار گرفت احساس سبکی میکرد.انگار بار سنگینی را از روی سینه اش برداشته بودند.به قصد رفتن به منزل به پیش راند.باید با اهواز تماس میگرفت و آقای خلیلی و مادر زهره را در جریان حوادث میگذاشت.با ورود او منزل اعظم خانم طبق معمول به پیشوازش آمد.او میدانست که زهره لحظات بحرانی ای را میگذراند از این رو جرات نداشت از حال او بپرسد.
بعد از احوالپرسی با تردید پرسید:چه خبر؟
صدای جهانگیر خفه به گوش رسید:دکتر امروز آخرین حرفش رو زد و گفت دیگه هیچ امیدی نداره.
قلب اعظم لرزید جهانگیر یکراست سراغ تلفن رفت اعظم پرسید:حالا میخوای چیکار کنی؟
جهانگیر گفت:باید با خانواده اش تماس بگیرم حتما میخوان در آخرین لحظه ها بالای سرش باشن.
جهانگیر سرگرم گرفتن شماره بود که نگاه اعظم به پاکت نامه روی میز افتاد.
-راستی جهان...
جهانگیر کمی عصبی بنظر میرسید گویا خط آزاد نمیکرد.گوشی را با غیظ سرجایش گذاشت و بسوی اعظم خانم نگاه کرد.اعظم گفت:این نامه رو امروز یکی از کارکنان بیمارستان نمازی آورد میگفت به اقای سالار بگید موضوع خیلی مهمه.
جهانگیر با کنجکاوی نامه را از دست او گرفت و نگاهی به دست خط روی آن انداخت آدرس به صورت دقیق نوشته شده بود اما دست خط بنظر آشنا نمیرسید.بر روی مبلی کنار تلفن نشست و با خستگی گفت:خاله جون بی زحمت یه فنجون چای برای من بیارید سرم داره از درد میترکه.
در پاکت را از هم گشود و شروع به خواندن نامه کرد.
درون اشپزخانه اعظم سرگرم ریختن چای بود اما لرزش دستش مانع از اینکار میشد تراوش اشک هم نگاهش را تار کرده بود با گوشه روسری اش چشمها را پاک کرد و دو دستی قوری را محکم گرفت.
وقتی سینی محتوی فنجان چای را به اتاق میبرد در این فکر بود که جهانگیر با این شکست دوباره چه خواهد کرد؟از دست رفتن زهره دیگر قابل تحمل نبود
درگیر این افکار وارد اتاق شد در همان زمان جهانگیر با شتاب از کنارش گذشت اعظم از رفتار او حیران مانده بود.
-جهان کجا داری میری؟
-خاله باید زودتر برم فعلا نمیتونم توضیح بدم.
اعظم خانم ناخود آگاه بدنبال او کشیده شد و گفت:لااقل بگو کجا میری؟
جهانگیر همانطور که دوان دوان طول حیاط را میپیمود با صدای رسایی گفت:میرم بیمارستان خاله جون دعا کنید به موقع برسم.
در این ساعت از شب محیط بیمارستان ساکت تر از مواقع دیگر به نظر میرسید.جهانگیر به محض وورد یکراست به سراغ پذیرش رفت و سراغ دکتر حکیمی رو گرفت.پرستار توضیح داد که ساعت کار دکتر به پایان رسیده و احتمالا بیمارستان را ترک کرده است.جهانگیر با اعصابی تحریک شده گفت:خانم پرستار من باید همین الان دکتر رو ببینم موضوع مرگ و زندگی در بینه.
پرستار مشغول بررسی یکی از پرونده ها بود ناگهان دستی بر روی شانه جهانگیر قرار گرفت و صدایی گفت:چی شده سالار جان چرا اینقدر عصبانی هستی؟
جهانگیر برگشت و با دیدن دکتر حکیمی چهره اش از هم باز شد:دکتر موضوع مهمی پیش آمده که باید با شما در میون بزارم.
بدنبال آن با عجله نامه را از جیبش بیرون کشید و مقابل دکتر گرفت و گفت:بهتره اینو بخونید تا بدونید منظورم چیه.
دکتر پس از مطالعه آن دست نویس با حیرت نگاهی به او انداخت و پرسید:ممکنه این مطلب حقیقت داشته باشه؟
جهانگیر گفت:
تا 231
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)