من که خیال میکنم همه ی این ها فقط یک خوابه
هنگام بیان این کلمات، نگاهش به چهره ی غمگین و چشمان اشک آلود احمد آقا افتاد. با اشاره دست او را نزد خود فرا خواند. لحظه ای که را در کنار خود دید، سرش را به سوی او گرداند و با لحن محبت آمیزی گفت:
عموجان، در تمام مدتی که سرپرستی منو به عهده گرتید، زحمات زیادی رو به خاطر من متحمل شدید، من اینو هرگز فراموش نمی کنم، امّا بیش از همه برای اینکه در آخرین روزهای زندگی، منو به آرزوم رسوندید، واقعاً از شما ممنونم... گرچه می دونم فرصت زیادی ندارم، ولی باز هم وجود جهانگیر در کنارم، می تونه تحمل این لحظه های سخت رو برام آسون تر کنه.
تحت تاثیر حرف های زهره، چشمان همه حاضرین، مربوط شده بود. احمد آقا در حالی که تلاش می کرد اندوهش را پنهان نگه دارد در جواب گفت:
من مطمئنم که تو، سال های زیادی رو در کنار آقای سالار به خوشی سپری می کنی، ولی از حالا باید قول بدی که انخاب اسم اولین فرزندتون به عهده ی من باشه.
در اینجا با لبخندی که به سختی می زد. اضافه کرد:
هرچی باشه حق پدربزرگی دارم.
جهانگیر لبخند زنان گفت:
من به نوبه ی خودم قول میدم که این رو فراموش نکنم.
پزشک معالج زهره که در جمع حضور داشت با سیمای متبسم گفت:
این اولین باره که در این بیمارستان مراسم ازدواجی صورت می گیره . این حادثه منو بی نهایت شاد کرد، آرزو می کنم این پیوند سالهای سال با خوشی ادامه داشته باشه.
جهانگیر فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
آقای دکتر، اگر اجازه بفرمایید فردا زهره رو به شیراز می برم تا معالجه ی او در اونجا ادامه داشته باشه.
دکتر که دیگه امیدی به بهبودی بیمار نداشت، در پاسخ گفت:
هر طور که صلاح می دونید عمل نکنید، فقط فراموش نکنید که در همه حال سُرم باید همراه بیمار باشه، ضماً در موقع حرکت کاملاً بای راحت باشه.
جهانگیر از دکتر خواهش کرد با مسئولان بیمارستان تماس بگیرند و با درنظر کلیه ی هزینه، یک آمبولانس پرستاریورزیده را در اختیار او بگذارند.
فردای آن روز، همه چیز برای جابجایی زهره مهیا شد. آمبولانسی که بیمار را حمل می کرد از هر نظر مجهز و پرستار کاملاً به وظایف خود آشنا بود. قبل از حرکت، جهانگیر، با یکی از پزشکان آشنا در شیراز تماس گرفت و موقعیت بیمار را برایش تشریح کرد، ضمناً از او خواست، محلی را برای بیمارش در نظر بگیرند که از هر لحاظ در آسایش باشد. احمد آقا گرچه از جابجایی زهره شدیداً نگران بود امّا چون می دانست همهی این تلاش ها برای بهبود حال اوست مخالفتی نکرد. هنگام خداحافظی، به جهانگیر سفارش کرد، هرلحظه به وجود او نیاز بود، فوراً مطلع اش کند و یادآورشد به محض رو به راه کردن کارها، به اتفاق مادر زهره، به شیراز خواهد رفت.
زری، نمیدانست جلوی طغیان احساساتش را بگیرد، او همانطور که زهره را غرق بوسه می کرد، در این اندیشه بود ه دیگر هرگز اورا نخواهد دید. با صدائی گرته به خانم مالک گفت:
زهره رو اول به خدا، بعد به شما می سپارم مراقبش باشید.
عمه خانم که غم صدای او به جانش نیشتر می زد، با مهربانی گفت:
نگران نباش زهره به اندازه ی رعنا برای من عزیزه. مطمئن باش مثل پاره ی تنم ازش نگهداری میکنم.
آمبولانس حامل بیمار، و آقای سالار به دنبالش به حرکت در آمدند و در حالی که نگاه ناامید حضار بدرقه ی راهشان بود، به سوی شیراز رهسپار شدند.
یک اطاق حصوصی در بهترین بیمارستان شیراز، انتظار بیمار را می کشید. به محض ورود، چند تن از پزشکان حاذق بربالین زهره حاضر شدند و بعد از بررسی پرونده، تلاش جدیدی را برای کشف نوع بیماری آغاز کردند. ساعتها طول کشید تا پزشکان از اطاق او خارج شدند. وقتی خود را با جهانگیر تنها دید، به آرامی گفت:
بهتره بری منزل و کمی استراحت کنی، پیداست که خیلی خسته هستی.
جهانگیر به شوخی ابروانش را درهم کشید و گفت:
به همین زودی از دست من خسته شدی؟
دست زهره، آران دست او را لمس کرد و گفت:
خودت بهتر می دونی که در کنار تو بودن،... هرگز منو خسته نمی کنه، ولی دوست دارم تا لحظه ای که چشمام قدرت دیدن داره، تو رو سلامت و سر زنده ببینم... پس برو خونه و استراحت کن، ضمنتً موقع بازگشت، اون پیراهن کرم رنگت رو بپوش ه در روز مهمونی باغ، تن کرده بودی... می خوام خاطره ی اون روز رو برای خودم زنده کنم، چون بید اولین لرزش قلبم می افتم.
جانگیر با نگاه شیطنت آمیز گفت:
پس مشخص شد من زودتر به دام تو افتادم، چون درست در اولین برخورد، وقتی یواشکی سرگرم سرک کشیدن بودی شیفته ی تو شدم.
صحبت های جهانگیر در باب روزهای اول آشنایی و این که چه طور تلاش می کرد که توجه زهره را به خود جلب کند گل انداخته بود، در آن میان پرستاری برای انجام آزمایشات اولیّه وارد شد.
عاقبت اصرار زهره، جهانگیر را وادار کرد که برای ساعتی او را ترک کند. امّا خانم مالک او را تنها نگذاشت. زهره از خلوتی که پیش آمده استفاده کرد و از او پرسید:
عمه جون، چرا جهانگیراین قدر لاغر شده...؟ در این مدت کوتاه خیلی از بین رفته.
خانم مالک گفت:
هرکس دیگه ای جای اون بود، با این همه نامرداها تا بحال دوام نمی آورد. بعد از رفتن تو، جهانگیر خیلی زجر کشید. اعظم می گفت، پاک از خورد وخوراک افتاده و با هیچ کس حرف نمی زنه. حالا می فهمم که اون از نظر عاطفی درست شبیه پدرشه.
چشمان زهره پر از اشک شد و با خود گفت، (پس بعد از این می خواد چی کار کنه؟) پس از این فکر، با لحن بغض کرده ای گفت:
ـ عمه جون شما باید مواظب باشید که بعد از من، جهانگیر زیاد رنج نکشد... ازطرف من بهش سفارش کنید، اگه بخواد با رفتن من ناآرومی کنه، روح من هیچ وقت روی آسایش رو نمی بینه.
بغض خانم مالک ترکید و همراه با گریه گفت:
دیگه این حرفو نزن، من سلامت تو رو از ( شاه چراغ) خواستم و مطمئنم خوب می شی.
جهانگیر با خروج از بیمارستان، نفس عمیقی از سینه کشید، گویا به این طریق می خواست باز غمی را که برقلبش سنگینی می کرد سبک تر کند.
به یادآوردن چهره ی زیبای زهره، که حالا با هاله ی کبودی به دور چشم ها گونه های استخوان نشسته و نگاه بی فروغ نشانگر رفتن به استقبال عفریت مرگ بود،نفس را در سینه اش حبس می کردو قلبش را به درد مي آورد. باورش نمي شد كه آن همه طراوت در طول چند هفته ، اين طور از ميان برود. آيا اين همان زهره ي درلربا و معصوم او بود كه اكنون برروي تخت بيمارستان، لحظه هاي آخر روزهاي زندگي را مي گذراند؟ آيا اين سرنوشت شوم از پيش برايش رقم خورده بود كه هر بار به كسي دل مي بست، اين طور ناگهاني او را از دست مي داد؟
اين چه رازي بود كه زهره و شمسي هر دو به يك درد مبتلا شده بودند؟ جهانگير هر چه از هود مي پرسيد، جوابي براي اين سوال نداشت، فكرش به قدري پريشان بود كه نميتوانست دليلي براي اين ارتباط پيدا كند.
اعظم خانم، دلواپس و نگران منتظر آقاي سالار بود، به محض ورود اتومبيلش با شتاب به سوي او رفت و احوال زهره را پرسيد. جهانگير با چهره لي افسرده گفت:
حالش هيچ خوب نيست و حتي مشكل مي تونه صحبت كنه. فعلاً او رو در بيمارستان بستري كردند، دكتر حكيمي، قول داده كه همه ي تلاشش رو به كار بگيره، بعد از معاينه ي زهره، اعتراف كرد كه در شرايط خيلي بدي بسر مي بره. دكتر معتقد بود كه زهره با همه ي كم بنيه گي، در مقابل اين بيماري خوب دوام آورده، در غير اين صورت تا به حال از بين رفته بود. فعلاً خانم مالك پيشش مونده، منم بعد از تعويض لباس دوباره به بيمارستان برميگردم، لم نمي ياد يك لحظه تنهاش بگذارم.
اعظم خانم گفت:
هرچي خدا بخواد همون مي شه، توكلّت فقط به همون يكتا باشه. راستي جهان، اينجا هم يه اتفاقي افتاده كه بايد بهت بگم.
نگاه خسته جهانگير به سوي او برگشت:
چه اتفاقي؟!
اعظم گفت:
ديروز زيور وسايلش رو جمع كرد و از اينجا رفت. گفت مي خواد بعد از اين مستقل زندگي كنه. منم حرفي نزدم.
جهانگير با بي تفاوتي گفت:
خوب كرديد خاله جون، همون بهتر كه اون براي خودش تنها زندگي كنه، ديگه حوصله تحمل رفتار عجيب و غريبش را نداشتم. بعد بلند شد و سمت حمام رفت تا خستگي راه را يك دوش آب گرم از تن بگيرد، دلش مي خواست به چشم زره همان جهانگير سابق باشد.
زماني كه آماده ي بازگشت مي شد، اعظم خانم پرسيد:
شام نمي خوري؟
جهانگير گفت:
فعلاً اشتها ندارم امّا بايد براي زينت خانم چيزي همراه ببرم . راستي خاله جون فراموشكردم خبر مهمي رو بهتون بگم.
نگاه كنجكاو اعظم، به او دوخته شد. جهانگير ادامه داد:
من و زهره، با هم ازدواج كرديم. البته مي بخشيد كه در غيبت شما اين كار رو انجام داديم، شرايط جوري بود كه...
اعظم با لبخند كلام او را قطع كرد و گفت:
شكر خوا كه بالاخره شما دوتا به هم رسيدين، دلم گواهي مي ده كه اين ازدواج عاقبت خوبي داره... به اميد خدا. وقتي اتومبيل را به سمت بيمارستان مي راند. شب روي شهر نشسته بود. امّا شب هاي شيراز ديگر براي او دوست داشتني نبود. گويي همه چراغ ها براي او خاموش بود. وقتي سلام دربان بيمارستان را پاسخ داد بي اختيار پهنه صورتش را از اشك پوشانده بود.
به دنبال ضربه اي در اطاق باز شد و جهانگير با دسته گل زيبايي داخل شد. چشمان بي حال زهره با ديدن او، جلاي خاصي گرفت. وجود جهانگير، تاثير رواني عجيبي بر او داشت. خانم مالك، برروي مبلي در گوشه ي اطاق خواب رفته بود.
جهانگير نگاه شيطنت آميزي به سوي زهره انداخت و انگشتش را به علامت سكوت به دهان نزديك شد. لبخند كم جاني، قيافه ي زهره را شاداب نشان داد. جهانگير گل ها را در كنارش گذاشت و به آرامي گفت:
تقديم به همسر خوبم كه در همه حال زيباست.
انگشتان ظريف زهره، بر روي گل ها به حركت در آمد و به نرمي آنها را لمس كرد. در همان حال بوسه ي گرم جهانگير برپيشاني اش نشست.
زهره به حالت معترضي گفت:
چرا اين قدر زود برگشتي، نگفتم استراحت كن؟
جهانگير با لحن با مزه اي جواب كن؟
جهانگير با لحن بامزه اي جواب داد:
شما خيلي سخت مي گيريد خانم سالار، آخه كجاي دنيا دسمه كه درست در اولين شب وصل، ررو از عروسش جدا كنن؟
زهره كه نگاهش را به گل ها دوخته بود پرسيد:
از اعظم خانم چه خبر، حالش خوبه؟
جهانگير مي دانست كه او از عمد، مسير صحبت را عوض كرده پاسخ داد:
حالش خوبه، اتفاقاً مي خواست با من بياد، امّا ازش خواستم منزل بمونه، گفتم شايد كسي از اهواز تماس بگيره.
زهره پرسيد:
شام خوردي؟
جهانگير گل ها را برداشت و درون ظرف آبي جا داد و گفت:
بهتره تو دلواپس اين مسايل نباشي، هر موقع احساس گرسنگي كردم مطمئن باش غدا مي خوردم.
زهره سرش را آهسته به سوي او برگرداند:
جهان...
نگاه جهانگير از همان جا كه ايستاده بود به سمت او برگشت:
جانم.
زهره غمگين به نظر مي رسيد، گفت:
بيا اينجا كنارم ... بنشين .... مي خوام باهات صحبت كنم.
جهانگير گل ها رو به حال خودش رها كردو كنار او نشست. دستش را آرام ميان پنجه هاي خود فشرئ و پرسيد:
چيه عزيزم، چي مي خواي بگي؟
زهره نگاهش را از او دزديد، امّا نتوانست زيرش اشك را پنهان كند. صدايش ضعيف تر از هميشه شنيده شد.
ـ مي خوام در مورد... اتفتي ك قراره در آينده ي نزديكي پيش بياد... صحبت كنم.
جهانگير احساس كرد، قلبش در سينه فشرده مي شود،او مي دانست زهره از چه چيز حرف مي زند.
به آرامي گفت:
حيف نيست لحظه هاي قشنگمون رو با حرف هاي بي مورد خراب كنيم؟
زهره گفت:
ولي تو بايد از حالا...اين واقعيت رو قبول كني و به من قول
تا ص 221
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)